داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

شب برفي

سرم تو كارخودم بود و كمتر به اطرافم دقت ميكردم . دو سالي ميشد ازش جدا شده بودم ، دائم تو فكر بودم ، همش بهش لعنت ميفرستادم كه چرا با من اين كارو كرد … تو شركتمون خانومهاي زيادي كار ميكردن ، ولي با بلايي كه سرم اومده بود ديگه ازشون نفرت داشتم . سعي ميكردم خودمو با كار مشغول كنم و كمتر به گذشته تلخم فكر كنم و به همين علت اكثرا تا آخر وقت تو شركت ميموندم . بيشتراوقات با ماشين همكارامو تا يه مسيري ميرسوندم و بعدش ميرفتم خونه ، تمام دلخوشيم شده بود فيلم و سريال كه از اينترنت دانلود ميكردم و تا آخرشب نگاه ميكردم . وضعيت به همين منوال ميگذشت بدون اينكه اتفاق خاصی تو زندگيم بيوفته ، مثل تك درخت خشكي بودم كه اصلا اميدي به باروري دوبارش نبود …

عصر طبق معمول آخر از همه از شركت دراومدم و به طرف ماشين به راه افتادم كه يكي از همكارام از دور صدام كرد : امير ، اميييير … برگشتم و با يه لبخند براش دست تكون دادم ، از همون فاصله داد زد ؛ قربونت اين بچه ها رو هم تا يه مسيري برسون ، و بدون اينكه منتظر جوابم بمونه سوار تاكسي شد و رفت . زير لب يه غرولندي كردم و به سمت مسافرام نگاه كردم ، دو تا آقا و يك خانوم . ميشناختمشون ، با لبخند زوركي گفتم ؛ بفرررمايين . بعد كلي كار و خستگي تازه شده بودم راننده آژانس و بايد حضرات رو ميرسوندم ، از بدبختي من خونه هر كدومشون يه سمت بود . آخرين مسافر رو پياده كردم ، ديگه خيلي شاکی شده بودم و تو دلم به دوستم لعنت ميفرستادم ، صداي نرم و لطيفي يك آن بمانند آب خنكي كه رو آتيش ريخته باشي ، منو به خودم آورد : مرسي اميرآقا دستتون درد نكنه خيلي لطف كردين ، به خانواده سلام برسونين … صداش اينقدر ناز و آتشين بود كه يك لحظه دستپاچه شدم و به من و من افتادم و بزور و بريده بريده گفتم : خواهششش ميشود خانوم قابل شما رو نداشت و از حرفم زبونمو گاز گرفتم ، اونم خندش گرفت و به سرعت دور شد و تو كوچه ناپديد شد .
پشت فرمون خشكم زده بود و مات و مبهوت در و ديوار رو نگاه ميكردم كه صداي گوش خراش يه كاميون منو بخودم آورد و مثل برق گرفته ها شروع كردم به رانندگي .
چند روزي گذشت و ديگه داشت تصوير و صداي قشنگ اون خانم يادم ميرفت ، پشت چراغ وايسادم و يك لحظه دوباره ديدمش ، آره خودش بود ، كنار خيابون وايساده بود و منتظر تاكسي خالي ، سريع جلو پاش ترمز كردم و شيشه رو زدم پايين ، با ديدن اين صحنه فوري به طرف خلاف جهت ماشين حركت كرد و دوباره نگاهش بدنبال تاكسي خالي ميگشت . دلمو زدم به دريا و فوري در ماشينو باز كردم و در حاليكه يه پام داخل بود و يه پام بيرون ، صداش كردم : سلاااام منم اميييير ، بفرمايين برسونمتون . با نگاهي حاكي از دلهره برگشت و پشت سرشو نگاه كرد ، اءءءء شماييين امير آقاااا
ديگه خستگي حس نميكردم و دلم ميخواست ساعتها پشت ترافيك بمونم و به حرفهاش گوش بدم ، خيلي راحت و شمرده صحبت ميكرد ، اندام قشنگي داشت لبهاي قشنگ و گوشتيشو كه بازو بسته ميكرد دل آدم هوري ميريخت …
روز بعد ***
هنوز نيم ساعتي تا تموم شدن وقت اداري مونده بود ، چشام همش روي عقربه هاي ساعت بود ولي مگه لامصبا تكون ميخوردن ، خيلي سريع سيستم رو خاموش كردم ، ظرف غذامو برداشتم و فوري از اتاق زدم بيرون . عمدا از جلو اتاقشون رد شدم كه يهويي اومد بيرون ، با لكنت زبون سلام كردم و دور شدم ، اونم مثل هميشه با لبخند محصور كنندش جوابمو داد يخورده كه رفتم جلوتر وايسادم ، چشامو با فشار بستم صورتمو منقبض كردم و دوباره برگشتم ، ولي اثري ازش نبود سراسيمه شروع كردم تو سالن دويدن ، سريع از پله ها پايين اومدم و تا دم در يك نفس دويدم ولي رفته بود ، خيلي ناراحت و عصبي رفتم ماشينو از پارکينگ دربيارم . همينطور كه به شانس بدم لعنت ميفرستادم يك لحظه خشكم زد ، با لبخند هميشگيش به ماشينم تكيه داده بود و انگار منتظر من بود به زور خودمو جمع و جور كردم و با لبخند بهش نزديك شدم ،: فكر كردم رفتين . با عشوه خاصي گفت : منتظر شما بودم اميرخااان ، آب دهنمو قورت دادمو با صدايي لرزان گفتم : مووونتظر منننن ؟؟
با يه خنده كوتاه گفت : بلههههه ، مگه نميخواين منو برسونين ؟ منم خيلي سريع جواب دادم : چرا نميخوااام و هر دو خنديديم . جلو كوچه شون كه رسيديم تشكر كرد و حين پياده شدن دستشو به نشانه خداحافظي به طرفم دراز كرد و گفت : تشريف مياوردين يه چايي مهمون ما ميشدين . منم دستشو به آرومي فشار دادم و تشكر كردم و گفتم : مرسي خانم عليزاده ايشالا يه وقت ديگه و در حاليكه درو ميبست گفت: ميتوني فرزانه صدام كني و بعد ادامه داد كه فردا برا شام حتما برم خونشون و ادامه داد كه حداقل شام رو مهمونشون باشم .
همش تو فكر فردا بودم ، نرمي دستاش رو هنوزم حس ميكردم فرم لبهاش همش جلو چشمم بود …
امروز رو مرخصي گرفته بود و قرار بود من عصر كه از شركت درميام برم خونشون برا شام ، يه شاخه گل رز گرفتم و حركت كردم . جلو كوچه بهش اس زدم كه رسيدم ، جواب داد در خونه نيمه بازه ، از پله ها بيا بالا طبقه سوم . دو تا ضربه آرووم به در زدم و چند لحظه بعد فرزانه با لبخند در رو به روم باز كرد ، يه روسري گلدار آبي سرش بود و يه بلوز صورتي تا زير باسنش تنش بود با يه شلوار تنگ مشگي . بوي غذا كل سالن رو پر كرده بود باهاش دست دادم و گل رو بهش دادم ، صورتش گل انداخت و با لبخند هميشگيش ازم تشكر كرد.
حين شام از همه جا صحبت كرديم ، از خودش گفت و تعريف كرد كه چطوري همسرش رو حين ارتكاب خيانت مچ گيري كرده و طلاق گرفته ، تند تند حرف ميزد و من ناخودآگاه بياد همسرم افتادم و خاطرات تلخي كه باهاش داشتمو مرور ميكردم . بعد از شام يه نگاهي به ساعت انداختم و اجازه مرخصي خواستم و با كلي تشكر و تعريف و تمجيد از دستپختش ازش خداحافظي كردم .
دو روز ديگه دوباره شام پيشش بودم ، ديگه كم كم بهم عادت كرده بوديم و گه گداري با هم شوخي هم ميكرديم ، بعد شام جلو تلويزيون دراز كشيدم و با كنترل كانال هاي ماهواره رو بالا پايين ميكردم ، كارش كه تو آشپزخونه تموم شد اومد و كنارم نشست و دوباره شروع كرد از خاطرات بد زندگي قبليش تعريف كردن و قطرات اشك بودن كه به سرعت از چشمهاي مشكي و درشتش با سرعت سر ميخوردن و روي گونه هاش سرازير ميشدن . بي اختيار بغلش كردم ، اشكاشو با انگشتام پاك كردم و صورتشو بوسيدم و بهش گفتم : عيبي نداره ، ديگه تموم شد . خجالت كشيد ، گونه هاش سرخ شدن و سرشو انداخت پايين . دستشو گرفتم و كشيدم به طرف خودم و آروم موهاشو نوازش كردم ، صداي نفسهاشو ميشنيدم كه طولاني تر و كشيده تر ميشدن ، روسريش به قدري عقب رفته بود كه ديگه داشت از سرش ميوفتاد ، همينطوري كه موهاشو نوازش ميكردم آروم روسريشو از سرش باز كردم و دستام داخل موهاش بردم و شروع كردم به نوازش ، بوسه هاي كوچيك از كل صورتش ميكردم ، كل صورتش داغ شده بود مثل اينكه تب داشت ، لبهاي گوشتيشو گذاشتم رو لبام و آروم بوسيدمشون خودشو تو بغلم شل كرد و چشاشو ميديدم كه نيمه باز بودن و بسان آدمهاي مست يك طرفي ميرفتن ، اونم شروع كرد به جواب دادن ، طوري با ولع خاصي لبامو ميخورد انگار نه انگار كه الان شام خورده بود ، زبونشو ميكشيد رو لبام و با شيطنت خاصي لبامو گاز ميگرفت ، آروم دستمو به طرف سينه هاش بردم برجستگي سينه هاش از رو بلوز حريرش ديونم ميكرد صداي نفسهاش بلندتر و بلندتر ميشدن ، يك لحظه عين برق از جاش پريد و چراغ اتاق رو خاموش كرد و دوباره خودشو تو بغلم ولو كرد با كمك خودش بلوزشو از تنش درآوردم و شروع كردم به نوازش بدن نازش ، همچنان لبهاي همديگه رو ميخورديم ، يواش يواش به طرف گردنش پيشروي كردم و لاله گوشش رو زبون ميزدم مثل مار به خودش ميپيچيد و مدام اسممو صدا ميكرد : امييييير امييييييير جووووووون … از گردنش آرووم اومدم پايين تا رسيدم به سينه هاش ، آروم با نوك انگشتام سينه هاشو از زير سوتيين لمس كردم و لحظه اي بعد دو تا هلو سفيد و گرد تو دستام بودن ، شروع كردم به ماليدنشون ، با انگشتام نوك سينشو ميماليدم و زبون ميزدم ، ديگه لحن صداش عوض شده بود : آآآآههههههه آهههههههههه اوووووووه جووووووون بخورشووووووون …
ادامه دارد …

نوشته: امير

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها