داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

شاه ایکس در غروب مردم آزاران (۲)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…

روزها پشت سرهم میگذشت و من دپرس بودم میدونستم که تنها راه بیرون اومدن از این زندان روحی ریختن یه کرم تازه است. واقعا راسته که بزرگان تاریخ (رندان) گفتن مردم آزاری دوای هر دردیه اما سوژه ای برام وجود نداشت همه کارها رو قبلا کرده بودم یعنی تقریبا همه رو. در دو طرف میدان مشق دو عدد تانک وجود داشت که من هر روز عصر بهشون زل میزدم تصمیم گرفته بودم سوژه بعدی کرم ریختنم شامل این تانکها باشه اما متاسفانه سرگرد با چشمهای عقاب وارش منو از دور دیده بود و حدس زده بود چه غلطی میخوام بکنم. دور تانکها روی زمین دایره زرد رنگی کشیده شده بود و گفته بودن اگر سربازها پاشونو اونور دایره بزارن 20 روز اضافه خدمت میخورن برای همین کسی طرف تانکها نمیرفت سر ناهار طبق معمول سر میز جناب سرهنگ نشسته بودم که ایشون ازم پرسید چه حال چه خبر گفتم راستش یه چیزیه که چند وقته میخوام به شما بگم گفت چی؟ جواب دادم خونه که بودم گیم های کامپیوتری جنگی زیاد بازی میکردم دلم براشون تنگ شده گفت اینجا فقط تو حسابداری کامپیوتر هست اونم اگر بهشون بگم بزارن باهاش بازی کنی دادشون که در میاد هیچ تا بیست سال بعد هر پولی کسر بیاد می اندازن گردنت!! گفتم جناب سرهنگ بازی کامپیوتری برای بچه هاییه که به ادوات جنگی دسترسی ندارن اینجا که ماشااله همه چی هست!! گفت منظور؟ گفتم کاری نداره یه مسیر دور پادگان مشخص میکنیم چند متر به چند متر رو زمین انواع اسلحه رو میزاریم مسلسل نارنجک موشک انداز!! من میرم جلو اینا رو بر میدارم باهاشون شلیک میکنم. به چندتا از این سربازای معتاد کون نشور هم اسلحه با فشنگ مشقی میدین که به من تیر اندازی کنن. بعد میرم جلو تر سوار تانک میشم و… جناب سرهنگ خیلی گرم و مهربان بود همیشه لبخند به لب داشت اما یهو نگاهش سرد شد با صدایی که انگار از ته قبر در میاد گفت تو!!! تو تانک!!! حتی تصورشم کابوسه!!! گفتم این حرفا چیه بازیه دیگه گفت حتی فکرشم نکن!! گفتم تو پادگان قبلی هم دو تا تانک جلوی در ورودی و یک تانک در انتهای پادگان در مسیر خط اتش پارک شده بود اما اونجا هم نزاشتن من باهاشون بازی کنم. سرگرد در حالی که سیب زمینی تنوری اش را در سوس میچرخاند در کمال خونسردی بدون اینکه حتی سرش رو بالا بیاره گفت خدا خر را شناخت تانکش نداد!!! سرهنگ جوری خندش گرفت که غذا از دهنش بیرون پرید و پاشید رو صورت من بدبخت!! بعد از پاک کردن سروکلم گفتم حالا که تانک نمیدین حد اقل چند تا آرپی جی بهم بدین ایندفعه که با جناب سرگرد رفتیم میدون تیر باهاش شلیک کنم حسرتش به دلم نمونه!! جناب سرگرد مجددا با همون لحن خونسرد فرمودن تنها سناریویی که توش برای شلیک ارپی جی ببریمت میدون تیر اینه که خودتو بزاریم رو سیبل!!! (یعنی هیچکی منو دوست نداره!!!) خلاصه دیدم از اینا خیری نمیرسه تصمیم گرفتم خودم دست به کار شم البته مخالفتشون به نفع شما ها شد چون اگر اجازه دسترسی به تانکها رو بهم میدادن اینقدر باهاشون کرم های رنگارنگ میریختم که در محور زمان با خاطراتش می شد یک مجموعه دیگه نوشت که تحت عنوان مردم ازاران تانکدار!!! همشو به خوردتون می دادم. خلاصه نشد ولی اخلاق بنده رو میشناسید بی خیال شدن تو کارم نیست دوستان یکی از بخش های اصلی ایدئولوژی مردم ازاری که اگر عمری بمونه در کتابی به عنوان هنر مردم ازاری مفصلا در موردش خواهم نوشت (قبول بفرمایید انصاف نیست که کتاب هنر جنگ داشته باشیم هنر مردم ازاری نه!!) اینه که اگر نمیتونی یه کرم بزرگ بریزی چند تا کرم کوچیک همزمان بریز که از دور به عنوان یه نقشه بزرگ جلوه کنه اونروزها من ایده های کوچکی برای کرم ریختن داشتم اما وصل کردنشون به هم عملی نبود تا اینکه سرگرد منو برای یک کار اداری به ستاد فرماندهی استان یا به قول پرسنل اداره کل فرستاد اونجا بعد از اتمام کار اداری از یکی از پرسنل پرسیدم اینجا کسی هست که در مورد تانک اطلاعات داشته باشه؟؟ گفت اره فلانی جانبازه و زمان جنگ فرمانده تانک بوده رفتم دیدنش و خودمو معرفی کردم مرد با شعوری بود سوالاتی در مورد تانک پرسیدم ازم پرسید دقیقا راجع به چه نوع تانکی داری سوال میکنی؟ گفتم نمیدونم از کشو میز کتاب البوم مانندی در اورد و در بین عکس های زمان جنگ انواع تانکها رو نشونم داد تا مال خودمونو پیدا کردم فرمانده اون تانک رو به عنوان چیفتن (رئیس قبیله) معرفی کرد و گفت برای روشن کردنش سه راه متفاوت وجود داره و اگر تانک مدتها بی حرکت مونده و سوخت نداره فقط با کمپرسور هوا میشه روشنش کرد بین حرفاش بهم گفت که کمپرسور هوا مصرف دیگه ای هم داره هر وقت میخوان لوله تانکو تمیز کنن با یک فشار قدرتمند لحظه ای مثل وقتی که شما توی نی یا لوله خودکار فوت میکنید تمام ات و اشغال ها رو از لوله تانک بیرون پرت میکنن که لوله تمیز بشه یهو حس کردم فکری به ذهنم رسید !! نقشه من سه محور داشت که قسمت اولش این بود. پیرمرد نگهبان چاه اب الاغی داشت که شبا موقع خواب سربازها میرفتن نوبتی کونش میزاشتن که در نتیجه چند روز بعد صورتشون پر از جوش های سر سیاه میشد یادمه گروهبان بهداشت فریاد میزد کثافتا اگر پول کس کردن ندارین مثل ادم مرغ زنده بخرین بکنینش یا اگرم عاشق شدین!! حد اقل یه کیسه پلاستیکی از اشپزخونه بگیرید بکشید رو اون لامصبتون خوار هر چی انتی بیوتیک بود شماها گاییدین . گاهی وقتها خر وسط سکس یهو خودشو خالی میکرد و کل هیکل سرباز بدبخت پر از پهن میشد که بهش میگفتن پوشیدن کتو شلوار دامادی اونوقت بود که طرف به مدت یه هفته سوژه خنده همه میشد و مثلا بهش میگفتن دیشب با فلانی و فلانی رفتیم خانومتو گاییدیم!! . یه سربازی تو اشپزخونه بود که روستایی بود یه بار برام گفت زندگی سربازی از زندگی معمولیش اسون تره چون تو روستا صبح به صبح مجبور بوده بره طویله کل پهن های گاو ها رو با بیلچه بریزه تو گونی بزاره رو خر ببره سر زمین خالی کنه که خاک مزرعشون قوت بگیره (کود حیوانی). چون دژبانی (کنترل در های ورودی) زیر دست من بود عملا میتونستم هر کسو که میخوام بفرستم مرخصی. میخواستم در ازای چند روز مرخصی بهش پیشنهاد کنم کیسه پلاستیکی از اشپزخونه بگیره پشکل خر رو بریزه داخلش پلاستیکو لوله کنه و به صورت استوانه هایی با قطر کم در بیاره من استوانه ها رو به جای خمپاره بزارم تو لوله تانک و با فشار کمپرسور هوا شلیک کنم به افسر نگهبانی!! اگر گلوله ها از شیشه رد میشدن افسر نگهبان و دفترش به گه کشیده میشدن و اگر رد نمیشد و روی شیشه میترکید بازم خاطره جالبی میشد بعد از شام معمولا افسر نگهبان و کمک هاش جلوی دفتر وایمیسادن و سیگار میکشیدن میخواستم اول به سمت اونا شلیک کنم و بعد که فرار کردن به سمت دفتر!! نقشه من یه مشکل کوچیک داشت لوله تانک برای شلیک به افسر نگهبانی باید حدود بیستو پنج درجه به سمت راست می چرخید برای چرخاندن برجک تانک هم باید اول تانک روشن میشد و برای روشن کردن تانک نیاز به موتور باطری و یا کمپرسور پر از هوا داشتم اخر بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم بهترین راه اینه که اول برم تو تانک ببینم اصلا کمپرسور و پمپ کار میکنه بعد فکر مراحل بعد باشم بهترین وقت برای اینکار زمان تعویض نگهبانها در ساعت هشت شب بود که یه عده میرفتن پستو تحویل بگیرن بقیه سربازا هم سرپست و بالای برجک بودن تا هم پستیشون بیاد ازشون تحویل بگیره پاسبخش هم به خاطر تعویض نگهبانها سرش شلوغ بود افسرها و درجه دارها هم مشغول صرف شام بودن. خلاصه تو میدان مشق پشه پر نمیزد لباسهای تیره رنگ (اس اس) رو پوشیدم و در تاریکی شب به پشت جایگاه مخصوص فرماندهان در میدان مشق رفتم از پشت به تانک نزدیک شدم و ازش بالا رفتم از دریچه بالایی که میدونستم بازه سریع خودمو کشوندم داخل. با بستن دریچه نفس راحتی کشیدم چراغ قوه رو روشن کردم و نگاهی به اطراف انداختم جایگاه خمپاره ها خالی بود هر چیز قابل انتقالی رو برده بودند فرمانده تانک عکسی از داخل چیفتن نشونم دادم بود و از روش همه چیزو برام توضیح داده بود یعنی دقیقا میدونستم چکار کنم اما سوئیچ ها هیچ واکنشی نشون ندادن هر کاری کردم هیچ اتفاقی نیوفتاد تانک کاملا مرده بود. حدود یک ساعت ونیم بعد رو داخل تانک گذروندم بعد از ناامیدی کامل از همون مسیر اومدنم برگشتم که کسی نبینتم به سراغ تانک دوم رفتم اما داخلش نشدم امتحان کردنش نتیجه ای نداشت حتی اگر میتونستم روشنش کنم به خاطر موقعیت محل استقرارش هیچ هدف به درد بخوری در مسیر شلیکش وجود نداشت. پس بی خیالش شدم ساختمان نانوایی رو دور زدم و با حالتی که مثلا دارم از گشت میام با کونی سوخته برگشتم به دژبانی اصلی. جناب شادو یکبار در یکی از کامنتهاشون فرمودن حتی اگر میخواستی کاری بکنی و نشده هم بازم بنویسش ولی نوشتن نقشه های انجام نشده واقعا لطفی نداره خلاصه که حالم گرفته شد به قول دژنف پدر (فیلسوف و نویسنده روسی) اتفاق های بد سه تا سه تا با هم میوفتن. ظهر پنج شنبه اتوبوس حاوی پرسنل پایگاه رو ترک کرد اما جناب سرگرد داخلش نبود سمت عصر با جیپ اومد دم دروازه اصلی بهم گفت بپر بالا رفتیم میدون تیر سرگرد نیروی انتظامی و دو تا از درجه دارای یگان جوجه (یگان ویژه) با سه اسلحه جدید که هرگز ندیده بودم و احتمالا از قاچاقچیای مواد مخدر غنیمت گرفته بودن منتظرمون بودن با سلاح ها شلیک کردیم فکر کنم ساخت روسیه بود بعد سرگرد منو به شهر برد و جلوی یک خونه تو یه کوچه پیاده کرد ظاهرا خونه فامیلشون بود که پنج شنبه جمعه ها میومد اونجا سر راه گوشت و میوه فراوون خرید به من گفت بیا تو گفتم اگر اشکالی نداره من یکم کار دارم شب هم نمیام. ایشون رفت داخل مخلصتون بعد از کمی کس چرخ رفتم خونه خاله سوری اونجا دیدم یه دختر تازه اوردن که ظاهرا از اقوام خاله بود و اونجا دانشجو. کار نمیکرد اما از شیطونی بدش نمیومد طبق معمول با مریم رفتم حموم زیر دوش بدنمو شست بعد کف حموم درازم کرد حسابی لیف زد و ماساژم داد سینه های نوک قرمزشو به تمام تنم کشید با کف پاش منو ارضا کرد و به کتف هام سیلی زد. در اخر هم با مشت هاش مداوما به شونه هام کوبید درد و کوفتگی از بدنم دورتر و دورتر شد بعد از دوش باهم رفتیم تو وان اب داغ نشستم اول اون پشت من نشست و حسابی پشت و شانه هامو مالید بعد جلو نشست و بهم تکیه داد که بتونم با سینه هاش بازی کنم ازش سراغ دختر جدیده رو گرفتم گفت از اقوام دورشونه حشریه اما کار نمیکنه اینجا دانشجوئه گفتم میشه راضیش کرد؟؟ گفت بهش میگم اگر شد شب بیاد اطاقمون اما خاله نفهمه که هر سه تامونو بیرون میکنه. من طبق معمول پیتزای مفصل با پنیر اضافه لمبونده بودم و شام نخوردم اونا خوردن و اومدن بالا من تنها مشتری اونجا بودم که برخلاف بقیه تو دو اطاق پایین که مخصوص سکس بود کاری نمیکردم و همیشه تو حموم حال میکردم بعدشم همونجا خودمو تمیز میکردم میومدم بیرون چند شبی هم که اونجا خوابیدم تو اطاق خود مریم بود. منو برد اطاقش گفت تا دوازده صبر میکنیم خاله بخوابه بعد بهش میگم بیاد. وقتی همه خوابیدن رفت و اوردش ظاهرا با اینکه حشری بود اما دوشیزگیشو هنوز داشت. نه من ونه اون هیچ کدوم تمایلی به سکس مقعدی نداشتیم پس گذاشتم ماساژم بده یکمی با سینه هاش بازی کردم اولین سینه ای بود که دیدم رنگ نوکش سفید کمرنگ بود. واقعا رو سینه هاش حساس بود وقتی منو مریم همزمان سینه هاشو می خوردیم بالشتو گاز میزد که جیغ نزنه. مریم هم براش کسشو لیسید و ساک زدن رو بهش یاد داد خلاصه کلی حال کردیم بعد رفت خوابید. صبح که پاشدم میلی به صبحانه نداشتم. پول مریمو دادم که در نتیجه کیفم کاملا خالی شد چون جناب سرگرد بدون هماهنگی قبلی منو برد شهر کارت بانکیمو بر نداشته بودم و نمیتونستم از خودپرداز پولی دریافت کنم پس ماشین گرفتن و برگشتن جزو انتخاب هام نبود مخصوصا که جمعه ها وانتی هایی که سربازها رو به بیابون میبردن کار نمیکردن. نمیخواستم هم برم خونه فامیل سرگرد امیدم به این بود که مردم ازاران نامدار طبق معمول جمعه ها به شهر بیان و با اونها برگردم به مریم گفتم بچه ها که اومدن بهشون بگه بیان تو پارک دنبال من خاله گفت خوب همینجا بمون گفتم نه مزاحم نمیشم روزمو تو پارک گذروندم اما خبری نشد شب به در منزل فامیل سرگرد رفتم اما در نزدم روکش سقفی جیپ رو بازکردم و به صورت اطاق درش اوردم و توش خوابیدم صبح با صدای کوبیدن انگشتر سرگرد به شیشه پاشدم و روی صندلی مسافر نشستم سرگرد یکم مکث کرد شاید بشینم رو صندلی راننده (خیر سرش افسر مافوق بود) اما من گیج تر و بی خواب تر از اون بودم که رانندگی کنم اخر خودش نشست با لحن تمسخر امیزی گفت اجازه میفرمایید سردار؟؟ از بی خوابی سرم داشت گیج میرفت از پنج شنبه شب تا اون موقع چیزی بجز یکمی اب از شیر ابخوری پارک نخورده بودم یعنی عملا داشتم میمردم .ولی در یک واکنش تقریبا ناخود اگاه صدامو با انچنان لحن خشکی که خود هیتلر هم اونجوری با رانندش حرف نمیزد عوض کردم و با قدرت توام با خونسردی یک تیمسار گفتم حرکت کن!! اونموقع ها مایکروسافت هنوز ویندوز هفت رو هم بیرون نداده بود اما سیستم عامل مغز من مردم ازار دویستو پنجاه و هشت بود!! سرگرد هم با لحن متواضعی گفت اطاعت قربان!! دوستان سرگرد یه اخلاقی که داشت وقتی همه چیز درست بود خشک و جدی بود اما وقتی گندی زده بودی بهت لبخند می زد و تحویلت میگرفت که در نتیجه تو کل پادگان معروف بود وقتی جناب سرگرد بهت میخنده یعنی کونت هشت قاچ پارس!!! مثلا یه بار روز جمعه بجز کسایی که سر پست بودن همه رو جمع کردن بردن شهر. ظاهرا امام جمعه شهر تو سخنرانی هفته پیشش یه زری زده بود و سوتی داده بود یه روزنامه نگارم مسخرش کرده بود حالا ماهایی که نه سر پیاز بودیم نه ته پیاز و نه اصلا از جریان خبر داشتیمو داشتن به زور با لباس شخصی میبردن شهر که در تظاهراتی در حمایت از امام جمعه شهر شرکت و از توهین به روحانیت ابراز خشم کنیم!! به محض اینکه رسیدیم مارو بردن به جایی که قرار بود راهپیمایی شروع بشه به مدت زمان چند دقیقه یعنی اینقدر که یک فرعی بریم جلو اینجانب با مشت های گره کرده کس شعارهایی از قبیل کَبلَلَ آی کَبلَلَ جَقلَلَ جَقلَلَ (وجدانن معنی این یکیو نپرسین خودمم تو خواب شنیدمش). نه شرقی نه غربی نه ابی نه برقی. صل علی محمد هیچکی نبود این امد!! و خلاصه از این کسشعرا رو از ته دل فریاد زدم اما همون فرعی اول سر خرو کج کردم و از جمعیت جدا شدم. اول رفتم حموم مثل خر خودمو سابیدم بعد رفتم سفره خونه سنتی تو لیست غذاهاش دوپیازه که از غذاهای سنتی استان فارس است و سفره خانه های شیراز با روغن کرمانشاهی درست میکنن رو دیدم یه کاسه لمبوندم دیدم خیلی خوشمزه بود ولی ته دلمو نگرفت دوباره منو رو نگاه کردم دیدم هم اش رشته داره هم باقلا قاتق!! دومی رو که از غذاهای سنتی شمالیها و یکی از خوشمزه ترین غذاهای اختراع شده در تاریخ بشره رو انتخاب کردم. نان های تافتون داغ ولی کوچکی که خودشون اونجا با تنور میپختن هم گذاشتن کنارش برام اوردن راجع به دو تنگ دوغ گازدار محلی هم دیگه هیچی نمی گم خلاصه جاتون خالی همچون الاغ چریدیم!! ( بهم حق بدین با شکم خالی که نمیشه از روحانیت حمایت کرد!!) بعد از رسیدن به مرز انفجار ازجام پاشدم رفتم صندوق که حسابمو بدم که چشمتون روز بد نبینه دیدم جناب سرگرد سر یکی از میزهای جلویی نشسته و در حالی که پشتش به منه با اشتها مشغول لمبوندن دو پیازس برای اینکه از شنیدن صدام نفهمه اونجام وقتی یارو پرسید کدوم میز؟ با انگشتام چهار رو نشون دادم حسابو گفت بدون یه کلمه حرف صورت حسابو دادم سعی کردم بدون اینکه ببینتم از اونجا خارج شم که یهو سرگرد با صدای بلند گفت ادم یه تعارف میکنه!! منم بدون اینکه رومو برگردونم گفتم من یه سهراب دیگم!!! بعدش رفتم نون گرفتم و یکی دوتا کار دیگه کردم وقتی برگشتم به محل پایان تظاهرات تقریبا همه رسیده بودن و جمعیت در حال متفرق شدن بود ولی از رو نرفتم مشتمو بردم بالا سرم شروع کردم شعار دادن مرگ بر امریکا مرگ بر شوروی مرگ بر لهستان مرگ بر گینه نو مرگ بر کانال سوئز… و خلاصه همینجوری داشتم میکشتم دفن میکردم میرفتم جلو که جناب سرگرد از پشت سرم داد زد بسه دیگه خفه شو!!! با لحنی حق به جانب گفتم ما وارثان انقلابیم حق داریم دنیا صدامونو بشنوه. سرگرد جواب داد انقلاب شکنجه اعدام و خونریزی هم داره بزار برسیم پادگان ارثتو کامل میدم جناب وارث!! دیدم اوضاع خیلی خرابه گفتم من سهمو الارثمو وقف کردم رفت!!! اونم گفت من کامل میریزم به حسابت بعدش اگه چیزی ازت موند میتونی بری دنبال موقوفات!!! خلاصه اون اواخر کرم زیاد ریخته بودم جیپ حرکت کرد و از شهر بیرون رفتیم. چند کیلومتر بعد از جاده اصلی خارج و وارد جاده خاکی که به سمت پادگانها میرفت شدیم یکم جلوتر ماشین خاموش شد سرگرد گفت برو پایین هل بده منم خوابو بیدار رفتم پایین تا اومدم هل بدم جیپ روشن شد و رفت!!! وقتی به خودم اومدم دیدم وسط بیابون بدون اب و غذا گیر کردم درست سی و چهارساعت بود که غذا و هشت ساعت بود که اب نخورده بودم پیاده به سمت پادگان حرکت کردم. امیدم این بود که وانت هایی که از ترمینال سربازها رو به سمت پادگانهای مستقر در بیابون میبرن یکشون منو سوار کنه ببره در پادگان. اونجا از بچه های دژبانی پول بگیرم بهش بدم اما اونروز از شانس من حتی یک وانت هم به صحرا نیومد به راهم ادامه دادم قبلا از اون صحرا با کوله پشتی تجهیزات و کلاه اهنی رد شده بودم اما اون دفعه ها قمقمه اب داشتم. تا جایی که پاهام قوت داشت راه رفتم هوا رفته رفته گرمتر میشد ساعت از دوازده گذشته بود که به یک تخته سنگ رسیدم که به حالت اریب تو زمین فرو رفته بود اگر رو به جاده مینشستم و بهش تکیه میدادم افتاب کبابم میکرد اگر میرفتم پشتش و تو سایه می نشستم اولا ماشین هایی که رد میشدن منو نمیدیدن دوما ظهرها عقربها مارها و بقیه جانوران صحرایی به خاطر داغی بیش از حد شنهای صحرا همه به سایه پناه میبرن. برای همین سر ظهر معمولا خطرناکترین در صحرا زیر سایه است. اخر تصمیم گرفتم یکی از پوتینهامو که اسمم روش نوشته بودو گذاشتم جلوی تخته سنگ که اگر از پادگان اومدن دنبالم بگردن ببیننش و بیان اون پشت منو پیدا کنن. رفتم زیر سایه به خاطر زاویه اریب قرار گرفتن سنگ به روی زمین امکان تکیه دادن بهش از اون سمت نبود.برای دوری از گزند جانوران بیابانی تا اونجا که ممکن بود دور از تخته سنگ اما زیر سایه روی زمین دراز کشیدم و بی هوش شدم. وقتی به هوش اومدم ساعت نزدیک پنج بود. افتاب بی رحم کویر حالا شکسته بود. با احتیاط پاشدم که اگر ماری عقربی تو لباسام رفته از حرکت ناگهانی نترسه و نیشم نزنه لباسامو در اوردم و تکوندم ظاهرا هیچ مارو عقربی طرفم نیومده بود. دوباره پوشیدمشون رفتم دیدم پوتینم هنوز سرجاشه. تشنگی و گرسنگی اذیتم میکرد اما چاره ای نبود به راهم ادامه دادم. نزدیک ساعت هشت بود که رسیدم به نزدیکی پادگان هرگز اینقدر از دیدن دورنمای دژ اینقدر خوشحال نشده بودم گلوم به شدت میسوخت ناخودا گاه به زانو در اومدم و سرفه کردم گلوی خشک پر از خاک بیابونم واقعا اذیتم میکرد سرفه نتیجه ای نداشت دراز کشیدم و صورتم رو روی شنها گذاشتم مثل کودکی که سرشو روی سینه مادر میزاره بدنم رو ول کردم سعی کردم با اروم نفس کشیدن سوزش گلومو کم کنم اما نتیجه ای نداشت نمیدونم چقدر گذشت از جام پاشدم اخرین قدمها شیرین ترین اما سخت ترین بود بچه ها اومدن استقبالم اما بی تفاوت از کنارشون رد شدم مثل یه مرده متحرک رفتم به سمت تانکر اب جلوی در حمام. استوار مسئولش طبق معمول رو چهارپایه زیر سایبان نشسته بود کلید حمامو عملا از دستش بیرون کشیدم اعتراض کرد اما محلش نزاشتم در حمام رو باز کردم لباسامو ول کردم رو زمین و رفتم زیر دوش. دهانم رو باز کردم اب دوش رو عملا بلعیدم چند باری اب پرید تو گلوم به شدت سرفه کردم اما بعد بازم ادامه دادم خاک کثافت و تشنگی حالا ازم دور شده بود. اومدم بیرون دیدم بهزاد منتظرمه پوتینامو با یه تیکه پارچه و اب تمیز کرده بود و یک دست یونیفرم تمیز که هنوز لای نایلون اتوشویی بود بهم داد لباس های تمیزو پوشیدم بهزاد گفت بریم بهداری ولی اهمیتی به حرفش ندادم بهم گفت که سرگرد سمت عصر بیسیم زده بود و بدون گفتن ماجرا احضارم کرده بود خود سرهنگ هم هنگام گشت عصرگاهی سراغم رو گرفته بود برای اولین بار بعد از ورودم به پادگان حرف زدم به بهزاد گفتم جلوتر برو به اشپزخونه بگو یه سوسیس تخم مرغ مفصل ردیف کنه اونم رفت وقتی رسیدم چند دقیقه بعد بهزاد سینی بیضی اهنی غذا رو اورد گذاشت خودشم با اشاره من نشست و مشغول شد غذا تازه تموم شده بود که پاسبخش سروکلش پیدا شد بهم گفت جناب سرهنگ احضارتون کرده خواستم برم به سمت ساختمان فرماندهی اما پاسبخش گفت ایشون تو بهداری هستن . وقتی رسیدم بجز دکتر و گروهبان بهداشت کسی نبود دکتر کاملا معاینه ام کرد و گفت بخواب سرم بهت بزنم گفتم نیازی نیست گفت دستور جناب سرهنگه جواب دادم حال من خوبه اینا رو بزار برای سربازای بدبخت که حال امروز من داستان هر روزشونه. اومدم بیرون رفتم اسایشگاه خودمون به همه گفتم بهزاد امشب مسئول دژبانیه حتی اگر امریکا هم حمله کرد بیدارم نکنید رفتم داخل ارام بخشی که دکتر بهم زده بود داشت اثرشو نشون میداد تغییر شکل چراغ بالا سرم به یه علامت مثبت از نور اخرین چیزی بود که دیدم…

ادامه…

نوشته: شاه ایکس

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها