داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

شاه‌ماهی

روز اول:
با صدای فاصله گرفتن درب‌های شیشه‌ای سرم رو از روی میز برداشتم و با چشم‌های سُرخی که حالا رنگ تعجب به خودشون گرفته بودن نگاهم رو از روی دختر غریبه و تازه وارد به حبیب دادم. با چشم و ابرو اشاره کردم: این کیه دیگه؟!
-برات شاه ماهی آوردم!
خوشبختانه این جمله رو بلند و با صدا نگفته بود و من لب خونی کردم. زیر لب گفتم: «دیوث!» و منتظر سلام دختره موندم. برخلاف تصورم هیچی نگفت و فقط محو دکوراسیون نفس‌گیر بوتیک شد. نگاهش از رگال‌ها و قفسه‌های رنگارنگ لباس‌ها برداشته نمی‌شد. اخم کردم. چقدر بی‌تربیت! حبیب که پشت دختر ایستاده بود ازش رد شد و بینمون قرار گرفت.
-چه خبرا؟!
به دختره اشاره کردم: خبرا دست شماست!
بعد سرمو بردم نزدیک حبیب و درحالی که دختره با تعجب نگاهم می‌کرد پچ زدم: این کیه با خودت آوردی‌؟
حبیب با لبخند عقب رفت و گفت: همکار جدیدت! می‌دونم تو این چندماه فشار روت زیاد بود. می‌تونیم دو شیفتش… .
-حتی فکرشم نکن!
این‌بار خبری از پچ‌پچ نبود، بلند گفتم! جوری که دختره‌هم شنید و با ناراحتی به حبیب نگاه کرد. من به این کار و پولش نیاز داشتم و اضافه شدن یه آدم دیگه به این بوتیک به معنی پول کمتر بود. حبیب چشم و ابرو اومد، منم خیره نگاهش کردم. اخلاق من رو می‌دونست. همیشه لجوج بودم و حتی اگه به اشتباهم پی می‌بردم بازم عقب نمی‌کشیدم. مؤدبانه به دختره گفت: خانم فاطمی یه لحظه اجازه بدید، بنده با آقا متین حرف دارم!
آهی کشیدم. حبیبم بعضی وقت‌ها لجباز میشد. نزدیکم شد آروم گفت: چرا اینجوری می‌کنی تو؟
شونه‌ای بالا انداختم: چجوری؟
نگاهی به دختره انداخت: بابا این بدبخت دختر یکی از آشناهامونه، داره درس می‌خونه پول لازم داره.
-پس پول من چی؟
با حالت استفهامی نگاهم کرد.
-پس دردت پوله! زودتر بگو خب برادر من. نگران اونش نباش، حله!
خواستم بازم ساز مخالف بزنم اما دلیل معقولی نبود. از طرف دیگه صاحب بوتیک حبیب بود نه من، اون تصمیم نهایی رو می‌گرفت. سکوتم رو دید و به دختره اشاره کرد نزدیک بشه.
-خانم فاطمی شما فعلا یکی دو روز پشت صندوق باش تا فوت و فن کار رو از آقای فراهانی یاد بگیری.
سینه سپر کردم و نگاه پر غروری به دختره انداختم. با این حرکت بهش فهموندم رئیس کیه! نگاهم رو دید و پشت چشم نازک کرد. برای اولین بار نگاهم روش دقیق شد. رنگ و لعاب خوبی داشت! شال فیروزه‌ای روی سرش بود و دو تا طره پر از پیچ و تاب موهای سیاهش رو ریخته بود دو طرف صورتش. روم رو کردم یه طرف دیگه و تو دلم گفتم: «مبارک صاحابش!»
-راجع به حقوق‌ و ساعت کارم که قبلا به توافق رسیدیم، ایشالله از فردا کار رو… .
-می‌خوام از همین حالا شروع کنم.
ابروهام از حرف دختره بالا پرید. انگار جدی جدی خیلی به پولش نیاز داشت.
حبیب بعد از مکث کوتاهی گفت: مسئله‌ای نیست.
بعد میز کوچیک سمت چپ مغاره رو نشونش داد: شما برین اون قسمت پشت میز. کارت خوان سمت راسته، حرف دیگه‌ای نیست؟
درحالی که قدم‌های موزون دختر رو تعقیب می‌کردم سرم تکون خورد: خیر!
-خب پس من برم دیگه، خداحافظ.
خداحافظی کردیم و حبیب رفت. نگاهمو به دختره که پشت میز نشسته بود دوختم. صورتش قشنگ بود اما سلام نکرده بود! از دخترهای بی‌ادب خوشم نمیومد، احتمالا در آینده به مشکل می‌خوردیم!

روز دوم:
ترافیک و متروی شلوغ برای بار nاُم کار دستم داد و بازم دیر رسیدم. خودمم در عجب بودم حبیب، رفیق چندین و چند ساله‌ام چجوری تا الان من رو بیرون ننداخته بود؟ وقتی رسیدم در کمال ناباوری در بوتیک باز بود و دختره پر رو پر رو نشسته بود زیر باد کولر و رو به مشتری که خانم میان‌سالی بود می‌گفت: این جنس از ترکیه اومده اصله اصله، نه خانوم خاطر جمع باشید، خودم تضمین میدم.
ابروهام بالا پرید. تضمین می‌داد؟! چه غلطا! هنوز 24 ساعت از پا گذاشتنش به اینجا نگذشته بود و خانوم از پیش خودش ضمانت می‌داد. اعتماد به نفسش ستودنی بود! هرچند تو دلم از سر و زبونش حیرت کرده بودم. به تیپ و استایلش نمی‌خورد از این دست هنر‌هام تو چنته داشته باشه. آخرش زن با زبون بازی دختر حاضر شد لباس رو بخره و بره. وقتی رفت گفتم: چشمم روشن! دُم در آوردی…هنوز نیومده همه کاره شدی. خودت میای قفلا رو باز می‌کنی، خودتم جنسا رو می‌فروشی. لابد چهار روز دیگه باید جارو دستم بگیرم اینجا رو نظافت کنم؟
اخمی به ابروهای ظریفش افتاد.
-این چه طرز حرف زدنه آقای محترم؟ دلیل موجهی برای این حرف‌هاتون نمی‌بینم.
بلند گفتم: زبون درازی نکن واسه من! فکر نکنی اینجا بی در و پیکره ها، بخوای آب بخوری باید از من اجازه بگیری.
مشخص بود اهل کم آوردن نیست چون گفت: چی‌کار می‌کردم؟ می‌ذاشتم مشتری از دستمون بپره؟ زودتر می‌اومدی تا خودت کارشو راه بندازی، به من چه؟
بازم حیرت کردم. دختره زبون داشت اونم چه زبونی!
-زبون درازی می‌کنی عواقب داره ها، گفتم بدونی.
-زبون درازی نکردم، حرف حق زدم.
همین حرف حق زدنش لجم رو در می‌آورد! آخرش با حرفی که زد دهنم بسته شد.
-در ضمن، کلید مغازه رو خود آقا حبیب داد بهم، گفت ممکنه شما خواب بمونی مغازه رو دیر باز کنی.
زمزمه کردم: تف به ذاتت حبیب!
بعد دست به سینه نشستم سر جام و گفتم: قیمت‌ها رو از کجا فهمیدی؟
-بعضیاشون که برچسب داره، یه چندتایی رو هم زنگ زدم از آقا حبیب پرسیدم.
دختر زرنگی بود. همیشه فکر می‌کردم دخترها خنگن اما انگار اشتباه می‌کردم.
-خواب نمی‌مونم، فقط راهم دوره دیر می‌رسم.
سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم. داشتم چی رو توجیه می‌کردم؟ اخم کردم و حواسم رو به مشتری که می‌خواست وارد مغازه بشه دادم.

روز سوم:
حبیبی که ماه به ماه از بوتیکش خبر نمی‌گرفت برای دومین بار تو سه روز گذشته اومد مغازه و به جز صندوق مسئولیت فروش جنس‌های زنونه رو هم به دختره داد. می‌دونستم اینجوری فقط می‌خواد به دختره کمک کنه و با این تفاسیر حقوقش بیشتر می‌شد اما نمی‌دونم چرا من زورم میومد! انگار مهره مار داشت که حبیب انقدر تحویلش گرفته بود. عصبی بودم و عصبی‌تر شدم. وقتی حبیب رفت شده بودم یه گاو خشمگین! از کله‌ام دود نامرئی بلند میشد. دختره جلو روم مثل میگ‌میگ فعالیت می‌کرد و اصلاً خستگی سرش نمی‌شد. واسه اینکه خودمو خالی کنم هر چند دقیقه یه تیکه بارش می‌کردم اما اون هیچی نمی‌گفت. انقدر کارم رو تکرار کردم که آخرش طاقتش طاق شد. خراب شد روی صندلی پشت میزش و نالید: اوف خسته شدم دیگه…مگه چی‌کار کردم انقدر بهم متلک میگی؟ گناهم چیه این همه سگ دو می‌زنم آخرش میای درشت بارم می‌کنی؟
دهنم بسته شد. بدبخت راست می‌گفت. تنها تقصیرش این بود که از همه لحاظ خوب بود و من از خوب بودنش خوشم نمیومد! با این وجود من از بچگی پسر تخسی بودم و سخت به میل طرف مقابلم عمل می‌کردم.
-گناهت اینه پاتو کردی تو کفش من! بهتره تا مخم تاب برنداشته درش بیاری.
دختره رو صندلی بغ کرد و ساکت شد. از کنف شدنش لبخند شیطانی زدم. سر کیف اومدم و شاد و شنگول مشتری‌های‌ جدید رو راه انداختم. ساعت دور و بر هشت بود که یه دفعه نگاهم به چندتا پیرهن و شلوار زنونه افتاد که کج و معوج تو قفسه‌ها چیده شده بودن. بالاخره یه سوتی داد! پام رو دراز کردم روی میز پیشخوان و همون‌طور که از فلاسک لیوان چاییم رو پر می‌کردم گفتم: هی، دختر!
اسمش رو که بلد نبودم، لیاقت دختر خانوم و خانوم محترم خطاب شدنم که نداشت، فقط می‌موند هی!
-لباس‌ها رو که برداشتی درست بذار سر جاش.
با چشم‌هایی باریک نگاهم کرد و وقتی فشار انگشت‌های سفید شده‌اش روی گوشیش رو دیدم قهقه‌ام رو با جون کندن پشت لبم نگه داشتم. اذیت کردنش چقدر کیف داشت! بلند شد و اومد سمتم. وقتی به سد پاهای رو هم انداخته‌ام رسید ایستاد.
-وردار پاهاتو!
ابرویی بالا انداختم.
-اگه برندارم؟
پوف کلافه‌ای کشید.
-ببین آقای نسبتاً محترم! لطف کن نه من و نه خودت رو اذیت نکن. خسته‌ام حوصله ندارم.
دلم براش سوخت اما روش آب ریختم.
-از یه جای دیگه برو.
چشم‌هاش گرد شد.
-از کجا برم دقیقاً؟ تنها راهش رو تو بستی.
شونه‌ای بالا انداختم.
-چه می‌دونم، پرواز کن!
نگاه خیره‌اش رو با تاخیر ازم گرفت و بهم پشت کرد تا برگرده. نخواستم بیشتر از این اذیتش کنم. پاهامو از رو میز برداشتم و بلند شدم.
-بیا.
وایستاد و تو سکوت نگاهم کرد.
-چیه؟ کارت دعوت می‌خوای؟
بعد از کمی این پا و اون پا کردن دوباره حرکت کرد و به سمتم اومد. خودم رو کامل کنار کشیدم و به میز چسبیدم تا باهم برخورد نکنیم. لحظه‌ای که خواست از کنارم رد شه لبه‌های مانتوی سفیدش کنار رفت و نگاه مات و مبهوتم روی فرم ساعت شنی اندامش و گردی خوش تراش سینه‌‌هاش نشست اما همه‌اش این نبود، با پیرهن جذبی که زیر مانتو پوشیده بود قوس پهلو‌هاش نمایان شد و مثل خار رفت تو چشمم. نگاهم رو به در و دیوار دوختم. حتم داشتم صورتم عرق کرده بود. لعنتی عجب فرشته‌ای بود! لباس‌ها رو صاف و مرتب و بدون کوچک‌ترین چین خوردگی تا زد و گذاشت تو قفسه‌ها و برگشت و سرجاش نشست. برای پرت کردن حواسم گوشیم رو برداشتم و وارد فضای مجازی شدم. خیلی سعی کردم این اتفاق نیفته اما ناخودآگاه از گوشه چشم نگاهش کردم. اونم مثل من سرشو فرو کرده بود تو گوشی و طره‌های سیاهش توی هوا تاب می‌خورد. سرش رو که بالا آورد سریع نگاه دزدیدم و الکی با گوشی کار کردم. یاد صحنه چند دقیقه قبل افتادم، باز به ذهنم رسید چه فرشته‌ای بود!

روز چهارم:
انگار به تنبون حبیب میخ کوبیده بودن که تا از اینجا می‌رفت باز روز بعد بر می‌گشت همین‌جا. این دفعه اومده بود تا ببینه دختره چجوری کار می‌کنه و مثلاً نامحسوس زیر نظرش بگیره. همون اول کار وقتی حواس دختره پرت شد نظرم رو خواست و بهم گفت: کارش چجوریه؟
عالی بود، گفتم: اِی…بدک نیست!
اما حبیب تو این هفت سال رفاقتمون منو خوب شناخته بود چون گفت: سر و زبونش رو که دارم می‌بینم خوبه، اما وقتی تو میگی بدک نیست یعنی کارش حرف نداره! حالا دیگه خیالم راحت شد.
مونده بودم بخندم یا گریه کنم. وسط خود درگیری‌هام یکی وارد مغازه شد. سرک کشیدم و با دیدن سر و شکل آشناش این‌بار با قاطعیت اخم کردم! عسل با سری برافراشته نگاه کنجکاوش رو از روی دختره‌ی هنوز از دید من تازه وارد اما قشنگ! برداشت و به سمت‌مون اومد.
-سلام.
حبیب با شنیدن صداش دستپاچه چرخید و گفت: اِ شمایید عسل خانوم؟ سلام از ماست! چه خبرا؟ خوب هستین؟
از وراجی‌های حبیب سرم درد گرفت اما کم کسی نیومده بود، خواهرم بعد سه ماه اومده بود داداشش رو ببینه. عسل درحالی که بی‌میل و یکی در میون تعارف‌های حبیب رو جواب می‌داد به من نگاه کرد. از کنار حبیب که برای جلب توجه عسل داشت خودش رو شهید می‌کرد گذشت و رو به روم جلوی میز ایستاد.
-سلام کردم داداش، شنیدی؟!
دیدم نگاه هیز حبیب از پشت روی برجستگی‌های تنش نشست. البته تقصیری نداشت. لباس‌های عسل زیادی از روی بی‌بند و باری بود! هرچند عسل رو می‌شناختم. حبیب بدبخت رو انگشت کوچیکه‌شم حساب نمی‌کرد و اخلاقش جوری بود که نیازی به کمک من نداشته باشه. با این وجود عصبی شدم و با نوک کلید‌‌های خونه اجاره‌ایم چندبار محکم روی شیشه پیشخوان کوبیدم. تیغ صداش طناب نگاه حبیب رو برید و به نگاه من گره زد. چشم غره‌ام چنان زهر داشت که نگاه مثلاً شرمنده‌اش رو دزدید و گفت:
-ام…خب…من برم دیگه، باید برم انبار، داره جنس جدید میاد باید بالا سر کارگرا باشم. خداحافظ.
جواب خداحافظیش فقط «به سلامت» ضعیف دختره بود.
-جواب سلام واجبه آقا متین. گفتم که بدونی.
با پوزخند به چشم‌های آرایش شده‌اش نگاه کردم.
-اومدی اینجا که چی شه؟
شاکی ار رفتارم گلایه کرد:
-خجالت نمی‌کشی با خواهر بزرگترت اینجوری حرف می‌زنی؟ فکر کنم رفتی همه نسبت‌های بینمون روهم از یاد بردی نه؟ یکم احترام بذار لااقل، خیر سرم سه ماهه هم رو ندیدیم.
سنگینی نگاه دختره رو روی خودمون حس کردم. تخس گفتم: مشکلی با ادامه این فاصله ندارم!
دختره فهمیده بود مشکل خانوادگیه، می‌خواست از بوتیک بره بیرون اما همون لحظه مشتری اومد و مجبور شد تو مغازه بمونه. صدامون رو آوردیم پایین و عسل گفت: مسخره بازی رو بذار کنار، چرا انقدر سنگدلی تو؟ انگار نه انگار ما خانواده‌اتیم.
من همون روزی که مادرم مرد سنگدل شدم و همون روزی که واقعیت زندگی پدرم رو فهمیدم خانواده برام بی‌معنی شد.
-مسخره بازی در نمیارم فقط واقعیت رو دیدم. توهم جای اینکه خودت رو بزنی به کوری چشم‌هات رو باز کن و ببین.
عسل کلافه جواب‌ داد: انقدر بچه نباش متین، بهونه‌های بی‌خود رو بذار کنار. چرا الکی مته به خشخاش می‌ذاری؟ واقعیت چه کوفتیه دیگه؟ غیر اینه که بابا یه عمر سگ دو زده تا من و تو تو رفاه باشیم؟ خونه فول امکانات و ماشین مدل بالا رو فروختی به چی؟ یه نگاه به خودت بنداز، پسر حاج مرتضی فراهانی داره عملگی می‌… .
صدایی که از برخورد کف دستم به شیشه میز بلند شد برق از سر هر دو جنس لطیف تو مغازه پروند و خوشبختانه مشتری قبلی رفته بود و این صحنه رو نمی‌دید. می‌دونستم صورتم برافروخته ست. خواهرم داشت به قشر بزرگی از جامعه توهین می‌کرد و این برام قابل قبول نبود. به در خروجی اشاره کردم.
-برو بیرون، به حاج مرتضی‌هم بگو تا وقتی مال حروم میاره تو سفره‌ بچه‌هاش رنگ من رو نمیبینه…هرچند اگه قرار بود کاری کنه تا الان کرده بود!
عسل با یأس نگاهم کرد و کمی بعد با شونه‌هایی افتاده از بوتیک بیرون رفت. صدای بسته شدن در که اومد خراب شدم روی چهارپایه. لعنت به این روزگار تیره و پر لکه! بی‌توجه به دور و بر سرم رو گذاشتم رو همون قسمتی که چند لحظه پیش دستم رو روش کوبیده بودم. دوست داشتم بخوابم تا این لحظات اذیت کننده راحت‌تر بگذره. نمی‌دونم چقدر گذشت که صدایی اومد. سرمو برداشتم و به مایع بنفشی که تو لیوان تلو‌تلو می‌خورد نگاه کردم. جمله نگاهم ادامه دار شد و نقطه پایانش روی دختر گذاشته شد. نگاهم هشیار شد. یعنی انقدر ضعیف و مفلوک به نظر می‌رسیدم که اونم دلش برام سوخته بود؟ اصلاً تو این دخمه که به جز لباس چیز دیگه‌ای نداشت گُل گاو زبون از کجا پیدا کرده بود؟ شایدم…البته احتمال خیلی کمی بود! اما شایدم داشت مهربونی خرجم می‌کرد. هرچی بود دوستش نداشتم اما دلیل نمی‌شد قید اون گُل گاو زبون خوش رنگ و بو رو بزنم! بدجوری بهش نیاز داشتم. لیوان رو برداشتم و درحالی که مزه مزه‌اش می‌کردم از گوشه چشم نگاهش کردم. همون لحظه نگاهمون باهم تلاقی پیدا کرد. دستپاچه نگاهم رو دزدیدم اما لحظه آخر لبخند کوچیکش رو شکار کردم. بقیه محتویات لیوان رو با اخم نوشیدم، کمی مکث کردم و بی‌میل گفتم: ممنون!
دوست نداشتم حتی پیش دشمنم به جز تخس بودن یه بی‌شعور همه جانبه جلوه کنم. صداش رو شنیدم: قابلی نداشت.
نگاهم دوباره از گوشه چشم شیطنت کرد و به نیمرخش خیره شد. کنجکاو شده بودم، کنجکاو شده بودم اسمش رو بدونم.

روز پنجم:
‌-میگم…اسمت چیه؟
دستش لای همون تایی که به شلوار پسند نشده از طرف مشتری قبلی زده بود خشک شد و نگاه متعجبش رو بهم دوخت.
-ببخشید؟
اگه می‌خواستم رو راست باشم تو 14 ساعت گذشته تمام هوش و حواسم معطوفش شده بود. دلم می‌خواست اسمش رو بدونم. البته دونستنش برام زحمتی نداشت. تهش یه تماس کوتاه با حبیب کارم رو راه می‌انداخت اما از زبون خودش شنیدن یه مزه دیگه داشت.
-هیچی فقط، دوست دارم اسمتو بدونم.
-دلیلی نداره بخوام اسممو به یه آدم غریبه بدم!
ابروهام ناگهانی بالا رفت و چسبیدن به خط پیشونیم. بعد آروم آروم پایین اومدن و چسبیدن بهم! غرورم یه لطمه درست و حسابی نوش جان کرد. نگاهم کدر شد و گارد گرفتم: حالا زیادم به خودت مغرور نشو، فقط خواستم جای اینکه با لفظ «هی» خطابت کنم بهت احترام بذارم تا با میز و صندلی یه فرقی داشته باشی!
با دیدن قیافه‌اش یه سطل آب یخ خالی شد روی آتیش دلم. حالا دلم می‌خواست قاه‌قاه بخندم. جوابم دندون شکن بود هرچند دیگه قرار نبود اسمش رو بهم بگه. خواست تلاقی کنه اما احتمالاً دیگه مغزش نمی‌کشید که پشت چشمی نازک کرد و نگاهشو از روم برداشت. بعد این اتفاق مشتری‌ها می‌اومدن و می‌رفتن اما بین من و اون فقط سکوت بود و سکوت. سعی می‌کردیم هم رو نادیده بگیریم اما اتفاق اصلی وقتی افتاد که غرق فکر به پیشخوان تکیه داده بودم و رد مات نگاهم روی قفسه‌ها افتاده بود. نمی‌دونم اصلاً از کجا اومد و مقصدش به کجا بود که یک مرتبه نوک پاش به پاهای روی هم سوار شده‌ام گرفت. حیرون به اندام درحال سقوطش چشم دوختم که ابتدای جیغ کوتاهی موسیقی متنش رو ساخته بود. خودمم نفهمیدم با چه سرعتی خم شدم و…اولین تماس اتفاق افتاد! دست‌هام پیچید دور تنش و تو فاصله چند وجبی از کف مغازه نگهش داشتم. مثل گنجشکی که به دام افتاده نگاهم می‌کرد و قفسه سینه‌اش تند تند بالا و پایین میشد. از اون فاصله ناچیز زل زدم به چشم‌‌های گشاد شده‌اش. چه رنگی داشتن! چشم‌هاش از دور قهوه‌ای اما از نزدیک عسلی بودن. فکرشم نمی‌کردم از فاصله کم انقدر خوشرنگ باشن، باید فاصله‌ام رو باهاش حفظ می‌کردم. اوضاع داشت خطرناک میشد!

روز ششم:
یه سکوت زجرآور و کشنده بینمون بود که هیچکدوممون توانایی شکستنش رو نداشتیم. دست به سینه رو چهارپایه منتظر ورود مشتری نشسته بودم تا سکوت شکسته شه اما از شانس بدمون این موقع روز مگس‌هم تو پاساژ پر نمی‌زد. انگار اون وضعیتش از من بغرنج‌تر بود چون دم به دقیقه راه می‌رفت و لباس‌‌هایی که چند دقیقه پیش تو رگال‌ها و قفسه‌ها گذاشته بود رو دوباره مرتب می‌کرد و می‌ذاشت سر جاشون. صدای قدم‌هاش روی اعصابم بود. می‌دونستم از اتفاق دیروز شرم داره. لحظه‌ای که تو آغوشم بود جوری صورتش سرخ شده بود که گرماش رو حس کردم. بعد بلندش کردم و به شوخی گفتم: واسه اینکه خودتو بندازی بغلم لازم نیست دست و پات رو بشکنی.
خجالتش اونقدری بود که زبون به دهن گرفت و هیچی نگفت. راستش فکر نمی‌کردم انقدر خجالتی باشه. دخترهای این دوره و زمونه حیا رو قی کرده بودند و مردها رو روی نوک انگشتشون می‌چرخوندن، اما انگار اون فرق داشت. همین ویژگی‌هاش باعث شد از موضعم کوتاه بیام و دوباره به دونستن اسمش فکر کنم. مشتری وارد مغازه شد. پسر جوونی بود که برق چشم‌هاش وقتی نگاهش به دختره افتاد حتی چشم‌‌های من روهم زد. وسط راه مسیرش از من به دختره تغییر کرد و با نیش تا بناگوش باز سلام کرد. با همون دو سه جمله اول فهمیدم سعی داره باهاش لاس بزنه. حرف‌های به گوش من چندش اما به گوش بعضی دخترها شیرین و رویایی. امیدوار بودم اون از اون دست دخترها نمی‌بود! با نگاه به صورت درهمش جوابم رو گرفتم. یه فرصت طلایی گیرم اومده بود و جایی برای تعلل نبود. رفتم سمتشون و شونه به شونه دختره ایستادم. از بس از لفظ «اون» و «دختره» استفاده کرده بودم که اعصاب خودمم خورد شده بود‌‌! لعنتی اسمشو نمی‌گفت تا راحتم کنه. رو به پسر که لباس‌های جذب و جلفی به تن کرده بود گفتم: اومدی بوتیک لباس، خیابون پنجاه متر اونور‌تره!
پسره ناراضی از دخالتم گفت: آها! اونوقت تو چیکاره خانومی؟ نگو ناموسشی که باورم نمیشه! آخه آدم عاقل که ناموسش رو تو ویترین نمی‌ذاره.
یک مرتبه گر گرفتم. از این افکار چرکین و کهنه حالم بهم می‌خورد. ظاهر بین‌های احمق فقط تا نوک دماغشون رو می‌دیدن. به در خروجی اشاره کردم: به نفعته بری بیرون.
انگار که بخواد مگس مزاحمی رو از خودش برونه دستش رو تو هوا پروند.
-برو بینم باو! وقتی هیچکارشی گه می‌خوری دخالت می‌کنی.
با صدای سیلی که تو مغازه پیچید دختره هینی کشید و دستشو جلوی دهنش گرفت. پسره سرش رو برگردوند و بهت زده گفت‌: چه گهی خوردی؟
و مثل وحشی‌ها بهم حمله‌ور شد و سعی کرد از بالای پیشخوان یقه‌‌ام رو بگیره. حرکاتش خیلی ناشیانه بود و منم که تو اون لحظه جلوی دختره جوگیر شده بودم مثل فیلم‌های هندی مشتم رو زیر چشمش کوبیدم. صدای جیغ دختره بلند شد و لحظه‌ای بعد پسره کف مغازه پخش زمین بود. از بغل دختره گذشتم و رسیدم بالای سرش. دستشو از رو صورتش که برداشت یه کبودی بزرگ زیر چشمش بود. از شونه‌هاش گرفتم و بلندش کردم.
-گفته بودم به نفعته بری، گوش ندادی!
یه چشمش که باز نمیشد، با چشم دیگه نگاه پر نفرتی حواله‌ام کرد و بلند شد و تلو خوران از مغازه بیرون رفت. با سینه‌ سپر و سر بالا رفته چرخیدم سمت دختره و گفتم: قابلی نداشت.
اون که هنوز تازه از شوک در اومده بود آروم گفت: ممنون، نمی‌دونم این آدما چه مرگشونه… .
پریدم وسط حرفش:
-من می‌دونم، وقتی یه دختر خوشگل به تورشون می‌خوره عقلشون رو از دست میدن.
حالت صورتش چیزی ورای تعجب بود. از نوع نگاهش مشخص بود اصلاً انتظار شنیدن این حرف رو از من نداشته. البته حقم داشت، اصلاً اهل تعریف و تمجید از طرف مقابلم نبودم مگه اینکه طرف خیلی همه چی تموم بود.
-م…مرسی… .
قیافه‌اش واقعاً خنده‌دار بود. بهش خندیدم و با تعجب نگاهم کرد. حتماً با خودش فکر می‌کرد مغز پسری که از روز اول باهاش سر جنگ داشت پاره سنگ برداشته که حالا از خوشگلیش تعریف می‌کنه. می‌تونستم همون لحظه با یه ضد حال جانانه گند بزنم به حس و حالش اما این یه بار رو دست نگه داشتم. چی میشد اگه یه بارم ساز مخالف نمی‌زدم؟
-جدی میگم. آخه سرشت آدم اینه که به سمت قشنگی‌ها جذب میشه. اونجا دیگه بستگی به طرف داره که با اون قشنگی‌ها چجوری رفتار کنه. بعضی‌ها از در شعور وارد میشن، بعضیام نه!
لپ‌هاش گل انداخت و طرحی شبیه لبخند روی لب‌های سرخش نقش بست.
یه جوری که انگار نمی‌خواست لبخندش رو ببینم اما تو مهارش ناکام بود. اونجا بود که برای اولین‌بار حس کردم می‌تونم درهای قصر قلبم رو برای یه نفر باز کنم، یکی که اولین و تنها ملکه اون قصر باشه.

روز هفتم:
برای دومین بار تو این چند روز مغزم تمام و کمال در اختیار «اون» بود. گاهی فکر می‌کردم عاشق شدم، بعد بلند بلند می‌خندیدم به این فکر ابلهانه! عاشق شدن که به همین راحتی‌ها نبود، به این سرعت و به این شدت‌! تهِ تهِ تهِ تهش کمی شیفته‌اش شده بودم. زیاد نه ها! فقط کمی. اما چیزی که این شیفتگی کوچیک رو خاص می‌کرد یکتا بودن و اولین بودنش بود. تا به حال تجربه‌اش نکرده بودم. مثل شهد گل بود، شیرین، خوش بو! همین شیرینی گیجم کرده بود. وقتی لبا‌س‌هام رو پوشیدم و از راه‌پله آپارتمان کهنه و قدیمی وسط شهرم پایین می‌اومدم و حتی تو خیابون و مترو فکرم درگیر بود. ماشین‌ که نداشتم وگرنه انقدر فکرم درگیر نمیشد. اینم از خاصیت‌های دل کندن از خونواده بود. بی‌کَسی و بی‌پولی! اگه یه روز تقدیر جوری رقم خورد که سرنوشت من و اون باهم گره می‌خورد مجبور بود با فقر و تنهاییم کنار بیاد. نزدیکای مغازه بودم که از این فکر سرجام خشک شدم. انگاری تو ناخودآگاهم از مرزهای ممنوعه زیادی رد شده بودم. نقطه نهایی همين‌جا بود. یا باید عقب گرد می‌کردم یا تا آخرش می‌رفتم. این‌بار زود رسیده بودم. خودم کر کره‌ها رو بالا دادم و قفل مغازه رو باز کردم. نشستم روی چهارپایه و با چشم‌هایی مشتاق چشم انتظار اومدنش شدم. امروز اسمش رو می‌فهمیدم، اصلاً تا وقتی نمی‌فهمیدم نمی‌گذاشتم روز شب شه! فهمیدن اسمش حکم شروع رابطه رو داشت. یعنی خط استارتش همین بود. قدم بعدی گرفتن شماره‌اش، قرار و در نهایت عشق‌بازی لاینتهی! چهارستون بدنم با فکر به اون لحظه به لرزه می‌افتاد. نگاهم از وقتی تو راهرو و پشت شیشه‌ها ظاهر شد و تا وقتی وارد مغازه شد تعقیبش کرد. متعجب نگام کرد و گفت‌: سلام.
جوابشو دادم و گفتم: چیه، چیزی می‌خوای بگی؟
یکم منِ‌مِن کرد.
-ام…زود اومدی!
تو دلم گفتم: «می‌مردی همین رو خودت می‌گفتی؟» حتماً باید تحریکش می‌کردم تا حرف بزنه.
سرم رو خم کردم سمتش.
-اومدم تکلیف یه سری چیزا رو مشخص کنم.
نگاهش هشیار شد.
-تکلیف چی رو؟
به کاغذهای زیر دستم اشاره کردم:
-یه مقدار حساب کتاب‌ها بهم ریخته، باید مرتبشون کنم.
نمی‌دونم شاید توهم زده بودم ولی انگار داشت با نگاهش فحش کشم می‌کرد! نگاهش رو با تأخیر از روم برداشت و حس کردم زیر لب زمزمه کرد: بی‌شعور!
رفت پشت دخل نشست و با لحن قهرآلودی گفت: موفق باشی‌!
بعد گوشیش رو برداشت و بی‌اعتنا بهم باهاش کار کرد.
رفتم نزدیکش و کنارش وایستادم. نگاهم نکرد. خم شدم و نزدیک گوشش گفتم‌‌: حبیب گفته بود به پول این کار نیاز داری.
بالأخره نگاهم کرد.
-اگه نیاز نداشتم نمی‌اومدم اینجا. توهم نیاز داری که اومدی.
-من پول درست حسابی ندارم.
نگاهش رنگ تعجب گرفت.
-خب؟
-ماشین ندارم، تو خونه اجاره‌‌ای زندگی می‌کنم.
-چرا این‌ها رو داری به من میگی؟
-چون باید بهت می‌گفتم.
-نمی‌فهمم.
لبخند زدم.
-می‌فهمی، خوبم می‌فهمی!
یکم نگاهم کرد و گفت‌: روانی!
با همون لبخند به صورتش خیره شدم.
زیر سنگینی نگاهم صورتش کم‌کم قرمز شد و دستی به شال سفیدش کشید.
-چرا اینجوری نگام می‌کنی؟
-خودت می‌دونی چرا!
بعد گفتن این حرف عقب کشیدم تا زمان برای هضم حرف‌هام داشته باشه. از طرفی اگه عجله می‌کردم ممکن بود من رو پس بزنه و این بدترین اتفاق ممکن برای من بود، چون اگه من رو پس میزد دیگه هیچوقت سمتش نمی‌رفتم. قطعاً انتخاب الانم بین غرورم و اون با قاطعیت گزینه اول بود! هرچند شاید روزی می‌رسید که این انتخاب برعکس می‌شد. تا ظهر اتفاق خاصی بینمون نیفتاد تا اینکه اون چیزی که منتظرش بودم پیش اومد. برای اولین بار خودش پیش قدم شد و گفت: می‌تونم یه سوال بپرسم؟
درحالی که بسته‌های نایلون رو روی میز می‌ذاشتم گفتم: چه سوالی؟
-خصوصیه!
چشم‌هام برق زد. من عاشق سوال‌های خصوصی بودم!
-بپرس.
-اون روز که اون خانومه اومد، فکر می‌کنم خواهرت بود دیگه آره؟
سرم به تأیید تکون خورد. ادامه داد:
-یه سری حرف‌ها زد که ذهنم مشغول شد.
نگاهی به ساعت انداختم. وقت ناهار بود. به سمت در رفتم و درحالی که از پشت قفلش می‌کردم با تفریح گفتم‌:
-چی فکرت رو مشغول کرده؟
نفس عمیقی کشید.
-اینکه چی باعث شد از خوانواده‌ای که طبق گفته خواهرت از لحاظ مالی تأمینه دل بکنی و بیای با یه حقوق ناچیز تو بوتیک کار کنی.
تو سکوت نگاهش کردم. دلیلش حتی برای خودمم شرم‌آور بود. پدرم کارخونه‌دار بود اما چندماه پیش که فهمیدم تو چندتا پرونده احتکار دست داره جایگاهش رو برای همیشه برام از دست داد. این کارش فرقی با دزدی نداشت و منم نمی‌تونستم داد بزنم پدرم دزده! نمی‌دونم تو صورتم چی دید که فوری عقب کشید و گفت: معذرت می‌خوام، نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
یه قدم نزدیکش شدم.
-به یه شرط سوالت رو جواب میدم.
مکث کرد و گفت: چی؟
-اسمت رو بهم بگی!
-چرا انقدر واسه دونستن اسمم کنجکاوی؟
با ناباوری گفتم: نا سلامتی یک هفته ست باهم همکاریم، فکر نکنم چیز عجیبی باشه!
با لحن مظلومی گفت:
‌-بهم حق بده، رفتار روزای اولت خیلی با خصومت بود. با خودم فکر می‌کردم شاید باهام پدرکشتگی داری که انقدر باهام بد رفتاری می‌کنی.
بازم رفتم جلو و رسیدم به میزش، به اجبار از رو صندلی بلند شد و سینه به سینه‌ام ایستاد.
-اصولاً با دختر جماعت سر جنگ دارم! ولی تو… .
آب دهنشو قورت داد و با استرس نگاهم کرد. قد متوسطی داشت و سرش تا زیر سینه‌ام بود.
-ولی من چی؟
دستمو بردم جلو و دستشو تو دستم گرفتم. داغ داغ بود.
-تو فرق داری.
با صدای لرزون گفت: چه فرقی؟
سرم رو بردم نزدیک صورتش. لحظه حساسی بود. اگه رو برمی‌گردوند غرورم ترک می‌خورد، اما سر جاش موند و پا پس نکشید. نفس داغم رو تو صورتش پخش کردم.
‌-اگه می‌خوای فرقش رو بدونی باید اسمت رو بگی.
لب‌هاش که از هم باز شد فاصله رو تموم کردم و محکم و ناگهانی لب‌هاش رو بوسیدم. یه بوسه سریع و برق‌آسا! نگاه ماتش به صورتم نشست و نوک انگشتش رو جایی که بوسیده بودم کشید.
-می‌دونستم می‌خواستی اسمت رو نگی.
لج کرد و گفت: خیلی گستاخی!
-بگو من رو نمی‌خوای تا دیگه سمتت نیام، بگو ازم بدت میاد.
تو سکوت نگاهم کرد. ادامه دادم: حالا فهمیدی چرا داشتم شرایط زندگیم رو برات می‌گفتم؟
سرش که بالا و پایین شد عنان از کف دادم و یه بار دیگه محکم بوسیدمش. این‌بار لب پایینش رو بین لب‌هام گرفتم و میک محکمی بهش زدم. هیچ مخالفتی تو حرکاتش دیده نمیشد. صدای ناله‌ ریزی از بین ‌لب‌هاش خارج شد. عقب کشیدم و به صورت گل انداخته‌اش زل زدم.
-اگه اسمت رو نگی تا صبح می‌بوسمت.
«نه» آرومی زمزمه کرد و گفت: چرا این کار رو باهام می‌کنی؟
دست‌هام پیش‌روی کردند و کمرش رو در بر گرفتن. گفتم: چون خودتم همین رو می‌خوای، اشتباه فکر می‌کنم؟
-… .
صورتم رو بردم جلو و زمزمه‌وار گفتم: این آخرین فرصته، خانوم فاطمی!
و برای سومین‌بار بوسیدمش. این‌بار خیلی نرم و ملو لب‌هام رو چسبوندم به لب‌هاش و یه بوسه شیرین و طولانی گرفتم. اون‌قدر طولانی که وقتی عقب کشیدم به نفس نفس افتاده بود.
-سری بعد شرایط رو برات سخت‌تر می‌کنم! برای آخرین‌بار می‌پرسم، اسمت چیه؟
درحالی که نگاه خمارش قفل نگاهم بود دست‌هاش رو جلو آورد و به سینه و یقه پیراهنم چنگ زد. آروم نجوا کرد:
-ماهی!

پایان.

[داستان و تمامی شخصیت‌ها ساخته ذهن نویسنده می‌باشد.]

نوشته: کنستانتین

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها