داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

سیما

ساعت 3 بعد از ظهر و همچنان خیره به یه نقطه سه ساعت دیگر هم میگذرد و همچنان سر جای خود نشسته .11 شب است و همچنان امید دارد .بدنش خسته و چشمانش قرمز .فشار و خستگی کار خود را میکند استارت به ماشین میزند و حرکت به انتهای کوچه دوباره همان مسیر را برمیگردد. باز هم نگاه میکند اینجا همان جایی است که بارها و بارها با شوق سیمایش را نظاره کرده .یادش میاید از آن شب زمستانی و سرد که زیر باران خیس میشود ولی چشم از محبوبش برنمیدارد.انگار وسط یک شب تابستانی آنجا ایستاده.باز به ابتدای کوچه میرسد دوباره به امید دیدار حتی یک ثانیه ای سیمایش دور میزند آری اینجا خانه سیماست خانه آرزوهای یک جوان بر باد رفته.بغضش میترکد وآرام اشکهایش پهنای صورتش را پر میکند و نا امید و خسته راهی خیابان های خلوت شهر میشود انگار نه میشنود و نه میبیند خودش را جلوی درب منزلشان میبیند رمق پیاده شدن ندارد به سختی خود را به اتاقش میرساند لباسهایش را در می آورد و با ذهنی خسته و افکاری پیچیده به تخت خوابش میرود . چشمانش باز و خیره به سقف اتاق و ذهنش پر میگیرد به 6 ماه قبل.’‘سیما من رسیدم ‘’ صبر کن عزیزم دارم میام پایین مادر بزرگم نباید بیدار بشه ساعت 1 شب است و آروم سیما از منزل مادربزگش که خواب هفت پادشاه میبیند بیرون میاید و خوشحال به سمت خیابانهای شهر .
شهر در آرامش و خلوت ولی اینجا غوغایی از عشق و محبت.’’سیما کجا بریم عزیزم . ‘‘هرجا تو بگی عشقم من میام. با هم راهی خیابانهای خلوت و بدون چراغهای سبز و قرمز میشوند ساعت 3 صبح است و این دو گوشه یک خیابان خلوت پارک کردند.’‘سیما تا کجا باهام هستی .’‘عزیزم تا آنجایی که بخواهند مرا در خاک بگذارند.’‘اینجور نگو عزیزم دلم میگیرد .آرام سیمایش را در آغوش میکشد.به سرعت گرمای بدنش قلب او را تسخیر میکند.نا خودآگاه لبانشان در هم قفل میشود.چشمانشان بسته میشود و دیگر یادشان میرود نیمه شب گوشه یک خیابان پارک کردند.صدای هس هس کردنشان فضای ماشین را پر کرده و از دیدن عشق آتشینشان آرام آرام شیشه های ماشین اشک میریزند.نوبت به بوسه های گردن عشقش رسیده و آرام آرام بوسش میکند نفس تو سینهایشان حبس شده .’’سیما. ”جاهاااانم عزیزم ‘‘اجازه میدی سینه هاتو ببینم .’’آرههه مال خودتن عشقم.وقتی که تاپش را در می آورد دیوانه وار بوسشان میکند و سیمایش نفسش بند آمده و آه آه کردنش تا مترها به گوش میرسد آنقدر عشقش رو دوست میدارد که حتی اجازه به خودش نمیدهد دیگر از این حد جلوتر برود سیما هم لبهایش را روی گردنش میگذارد و عکس یه لب را حک میکند که یادگار بماند.ساعت 5 صبح است و آن دو همچنان به عشق بازی مشغولند و ناگهان متوجه ساعت میشوند و به سرعت حرکت میکنند .او را به خانه مادربزگش میرساند و با هزاران امید و آرزو و بدون ذره ای خستگی از بیداری شب به خانه برمیگردد و همینجا روی همین تخت تا 8 صبح با هم حرف میزنند فقط تمام شدن باطری گوشیشان میتواند آن دو را از هم جدا کند. روزهای گرم و آتشین عشقشان میگذرد و سرباز میشود و اما آن دو قول دادند فقط مرگ جدایشان کند .شبی که به محل سربازی اعزام میشود تا صبح هر دو بیدار و حرف میزنند که یادشان میرود از هم کیلومترها دورند .بعد از چند روز با هزاران رایزنی به شهر خودش باز میگردد و در کنار عشقش مشغول به خدمت میشود چقدر خوشحال است که در کنار عشقش سرباز است و آن دو بی صبرانه منتظر تمام شدن سربازی میشوند اما دریغ از روزها انگار گذشتن روزهای خدمت هر روز به اندازه یکسال برایش طول میکشد . دیدنشان سخت میشود و کم کم ، کم می آورد . دیگر از اون عشق آتشین سیمایش خبری نیست . هر چقدر تلاش میکند اما دوری و خستگیهای سربازیش کار خود را کرده .آری سیمایش دل زده شده. تلاشهایش بی فایده میماند و در یکی از همین شبهای مزخرف و بی روح سربازی ساز جدایی را میزند . آن روز برای همیشه روحش مرد باورش نمیشود عشقش به این سادگی تنهایش میگذارد…
ساعت 8 صبح است و او همچنان بیدار است اما این 8 صبح کجا و آن 8 صبح کجا…
نوشته: محسن

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها