داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

سکوت بره ها (۱)

فکر میکنم اسمم فرشته بود. یه دختر ایرانی الاصل هستم و ۲۴ سال عمر کرده ام. اما زیاد مطمئن نیستم اسمم دقیقا همین باشه یا نه. سالهاست که کسی اسم منو صدا نکرده. از ده سال پیش که راهم و خانواده امو در این دهکدۀ جهانی گم کردم. الان که این نامه رو مینویسم سعی دارم چهرۀ پدر و مادر و خواهر و برادرم را مجسم کنم اما دیگه نمیتونم. نمیدونم از درد بیش از حدیه که دارم یا گذر زمان چهرۀ اونها رو بیرنگ کرده. حالا که اثر مواد کم کم از تنم بیرون میره درد من هم بیشتر میشه. شاید برای همینه که از شدت درد بیهوش نمیشم چون ذره ذره بر میگرده به وجودم و ذره ذره بهش عادت میکنم…
اصالتا از کردهای ایران بودیم از شهر سنندج. شاید مسخره به نظر بیاد که مشکل خانوادۀ ما این بود که بیطرف بودیم و بین دولت و خانوادۀ پدری گیر افتاده بودیم. پدر بزرگم که پدر پدرم بود میخواست که بابای من هم راه برادرشو بره و تو کوه و کمر بجنگه. اما بابام میگفت تفنگ دست گرفتن و آدم کشتن کار من نیست. یک بار پدربزرگم جلوی ما سه تا بچه ها تف انداخت تو صورت پدرم و گفت که تو مرد نیستی و باید لچک ببندی به سرت. دلم میخواست گردنش رو میشکستم. پدرم مرد مهربون و آرومی بود و میگفت این جنگ و جدال مال کسیه که دلش جنگ میخواد. من دلم جنگ نمیخواد و به همین سوپرمارکت کوچیکی که دارم قانعم. وقتی با ما بچه ها حرف میزد میگفت که جنگ رفتن فقط اسمش قشنگه. اینکه از ناموست و مملکتت دفاع میکنی… اما هر دفاعی یه کشتنی هم به همراهش داره. اما کشتن یک انسان خط قرمزیه که اگر ردش کردی دیگه نمیتونی برگردی. کشتن یک انسان دیگه کار من نیست. بگذار به من بگن ترسو.
اما با اینحال نه از طرف دولت راحتمون میذاشتن نه از طرف جامعه کردها. همیشه شیشه های مغازه رو میشکستند. خیلی مواقع پدرم با سر و صورت زخمی بر میگشت خونه. تا اینکه یک شب نیمه های شب مادرم خیلی آروم بیدارم کرد و گفت که پاشو حاضر شو میخوایم بریم. گیج خواب بودم. دور و بر امتحانات خرداد بود و من هم فرداش امتحان ریاضی داشتم.۱۳ سالم بود. خلاصه مادرم نیمه شب بیدارم کرد و گفت که داریم از ایران فرار میکنیم. البته تا حدودی در جریان فرارمون از ایران بودم اما مامان و بابا سفارش اکید کرده بودند که نه تو مدرسه راجع بهش به کسی حرف بزنیم نه به فامیلها بگیم. انگار پدرمو تهدید کرده بودن که شب میریزن خونمون و سر زن و بچه اشو می برند. خلاصه راه افتادیم و من و فهیمه و عادل هم پشت وانت دراز کشیدیم. من و فهیمه داشتیم از خوشحالی بال در می آوردیم. عادل خوابیده بود اما ما داشتیم از آینده ای که در انتظارمون بود حرف میزدیم. یک آینده پر از آرامش و خوشبختی و بدون جنگ. فهیمه میگفت که دلش میخواد دکتر بشه. پولدار بشه. یه خونه ی خیلی بزرگ و چه و چه. اما من فقط دلم میخواست بزرگ بشم و با یه مرد مهربون ازدواج کنم و دو تا هم بچه داشته باشم. یک پسر یک دختر.
اما واقعیت فرار و پناهندگی چیز دیگه ای بود. اولین مرحله رد شدن از مرز بود. پدرم که نمیخواست پدرش بفهمه میخواد از ایران بریم پاسپورت نگرفته بود. چون میدونست بی برو برگرد یکی قراره به گوش پدرش برسونه. برای همین هم تصمیم گرفته بود زمینی و با کمک قاچاقچی بریم. تو کوه و کمر از تنها چیزی که خبر نبود گرمای خرداد بود. از سرما هر چی لباس تو کوله پشتیهامون بود تنمون کرده بودیم. تمام مدت کوه نوردی و دره نوردی بود. پاهام تاول زده بود. بابا و مامان عادل رو که اونموقع ۵ سالش بود نوبتی کول میکردن که سریعتر بریم. مردی که قاچاقی ما رو میبرد اسمش معراج بود. میانسال به نظر میرسید و مثل قرقی هم سریع و چابک بود. بر خلاف ما. مخصوصا ما بچه ها. خیلی جاها باید میپریدیم و از روی رودخونه ها رد میشدیم. برای معراج خان مثل آب خوردن بود اما حساب کن منه سیزده ساله چطور باید دورخیز میکردم و از مسافت یک و نیم متری میپریدم اونطرف. دیگه بیخیال تمیزی و پریود و حمام و اینجور چیزها شده بودیم. من هنوز پریودم شروع نشده بود اما فهیمه چرا و اون چند روز هم از شدت استرس دوباره پریود شد. فکرشو بکن جلوی مرد غریبه خونریزی داشته باشی و بدون امکانات. تازه اگر امکاناتی هم بود جایی برای عوض کردن نوار بهداشتیش نداشت. معراج خان یک لحظه تنهامون نمیگذاشت و تمام مدت وعده و وعید میداد که تا روستای بعدی چیزی نمونده. روستا هم که میگم یه خونه بود و یه طویله که شبها همونجا میخوابیدیم. آدم وقتی تنهاست فکر میکنه فقط خودشه که مشکل داره. اما تو راه دیدیم که فراری مثل ما زیاده. نه فقط از ایران. از همه جا آدم بود. افغانی. عرب. روس. پیش خودم گاهی فکر میکردم اصلا کسی مونده که پناهنده نشده باشه یا همه تو کوه و کمر هستن؟ اونقدر تو سرما خوابیده بودیم و رومون بارون اومده بود که خوابیدن تو گرمای طویله برامون مثل خوابیدن توی هتل بود. تازه اونهم اگر خوش شانس بودیم وگرنه باید با چند نفر دیگه طویله را قسمت میکردیم. یادمه یک بار ۴۵ نفر بودیم و تمام شب ایستاده چرت زدیم. تنها وقتایی که معراج خان تنهامون میذاشت وقتایی بود که میرفت تا به نگهبانها باج بده و ما رو زیر سیبیلی ردمون کنه. تا برگرده چهار پنج ساعت طول میکشید و ما باید مثل موش ساکت توی سوراخ سمبه های کوهستان قایم میشدیم. قبل از رفتنش هم میگفت مراقب مار و جک و جانور باشیم. تازه… هر بار معراج خان مارو تنها میذاشت نمیدونستیم که برمیگرده یا ما قراره اینجا به حال خودمون ول بشیم. صدای زوزۀ گرگها و سگهای وحشی هم که دیگه جای خودش داشت. اگر بخوام بگم واقعا توی راه چی بهمون گذشت خودش یک مثنوی میشه.
سه هفته طول کشید تا ما با هزار جون کندن به وان رسیدیم. یک شهر مرزی در ترکیه. شهر کوچک و خانجمن سکسی کیر تو کس بود و مردمش هم به نظر مقید میرسیدن. اکثر زنهاشون سرشون رو با روسریهای سفید که پایینش پولک داشت میبستن. اونجا که رسیدیم تازه فهمیدیم که تو شهر وان پناهندۀ کرد غوغا میکنه. شب اول رفتیم هتل و برای اولین بار بعد از سه هفته تونستیم حمام کنیم و تو جای گرم و نرم بخوابیم و چیزی غیر از نان و ماست بخوریم. چند بار تو راه به خاطر این نون و ماست لعنتی اسهال شده بودیم بمونه. از فرداش هم دنبال خونه گشتیم. کسانی بودن که ۱۰ سال بود تو این شهر زندگی میکردن و هنوز جواب نگرفته بودن. تازه اینهایی که میگم اونهایی بودن که جونشون هر لحظه در خطر بود و اگه گیر دولت می افتادن تیکه بزرگه گوششون بود. حساب کن ما که دولت مثلا باهامون کاری نداشت دیگه جای خود داشتیم. اولین کارمون این بود که خودمونو به سازمان ملل معرفی کنیم تا یک نامه بدن بهمون که ما اینجا پناهنده شدیم تا بعد امنیت یا همون پلیس ترکیه نتونه ما رو بیرون بندازه یا دیپورتمون کنه. بعد هم یه خونه کاهگلی اجاره کردیم و زندگیمون یا بهتر بگم بدبختیها از همونجا شروع شد. زندگی سختی داشتیم و با حداقلها باید میساختیم. دلخوشیمون فقط همون تلویزیون بود که از مستاجر قبلی مونده بود. تنها شانسی که داشتیم این بود که لازم نبود اسباب و اثاثیه بخریم. همون اولش مادرم خونه و هر چی که توش بود را شست و مثل وسایل خودمون شد. بابام تو یک رستوران به عنوان آشپز کار پیدا کرد. صاحب رستوران هم یک مرد بی انصاف به تمام معنا. بابام که دستش به جایی بند نبود مجبور بود هر کاری اون میگه گوش کنه.
برای امضا باید دو روز در هفته میرفتیم امنیت. روز امضای خانمها سه شنبه و پنجشنبه بود. یکی از پلیسهایی که همیشه اونروزها پستش بود مردی بود شاید پنجاه و چند ساله که ظاهر خیلی مهربونی داشت. اسمش هالوک بود و چشمای آبی و خوشرنگی داشت. با موهای جو گندمی و کوتاه و صورت مرونه. هر بار ما میرفتیم و بعد از چند ساعت تو صف ایستادن به میز امضا میرسیدیم خیلی مهربون لبخند میزد و به من میگفت چطوری دخترم؟ اوایل که زبون بلد نبودیم و نمیفهمیدیم چی میگن و مترجم کردی که اونجا کنارش ایستاده بود حرفهاشو برامون ترجمه میکرد. اما کم کم که زبون ترکی رو یاد گرفتیم دیگه خودم جوابشو میدادم. اما اون هم از تشکر اونورتر نمیرفت.
نزدیک یک سال و نیم میشد که ما پناهنده بودیم و هنوز وقت مصاحبه به ما نداده بودند. که چیز عجیبی نبود. تا اینکه یکبار زمستون که مادرم و فهیمه آنفولانزای سختی گرفته بودن و تب داشتن من مجبور شدم برم تا امنیت که به جای اونها هم امضا بزنم. اونموقع ها از این موبایلهای صفحه سیاه سفید و ارزون نوکیا مد بود. بابا برای اینکه تمام مدت از ما با خبر باشه یه دونه بای هر کدوممون گرفته بود. چون کنتور یا همون شارز قیمتش زیاد بود فقط بابا بود ک با ما تماس میگرفت…
موبایلم دستم بود. از خونه تا امنیت پیاده نیم ساعت راه بود و زمستون سرد. تا امنیت با بابام رفتم اما بابام مجبور بود بره سرکار و صاحبکارش هم که فقط به یه بهانه بند بود که حقوقشو نده. تو مملکت غریب هم که نمیتونستیم از گرسنگی بمیریم. معلوم هم نبود تا کی اینجاییم. بعد از کلی سفارش وقتی رفتم داخل متوجه شدم که اوضاع با همیشه فرق میکنه. هالوک خیلی جدی و بدون لبخند همیشگیش گفت تو وایسا آخرین نفر. باهات کار دارم. سریع به مامان زنگ زدم و گفتم که چی شده که اگر دیر کردم نگران نباشه. بالاخره بعد از سه ساعت نوبت من شد. محیط امنیت خلوت بود و گاهی تک و توک پلیس می اومد و رد میشد. هالوک که داشت دفتر و دستک امضا را جمع میکرد دوباره لبخند همیشگیش روی لباش نشست و شروع کرد سوال پرسیدن که از کجاییم و کجا خیال داریم بریم. منم تا اونجایی که زبانم اجازه میداد براش تعریف کردم. یک نیم ساعتی داشت همینطور سوال میپرسید. اخرش هم قبل از اینکه بگذاره برم لپمو کشید و گفت که اگه ما بریم دلش برای من تنگ میشه. خیلی رفتارش به نظرم عجیب اومد. مخصوصا وقتی رفتار عمومیش با بقیه را میدیدم که سرشون داد میزد و سر کوچکترین چیزی بازخواستشون میکرد. اما این رفتارو بی احترامیها تقریبا کاری بود که تمام مامورهای پلیس با پناهنده ها میکردن.
اون روز گذشت و من برگشتم خونه. پنج شنبه بازم من تنها رفتم. اینبار هم مثل همون بار دوباره نگهم داشت و آخرش هم بعد از کلی سوال و جواب دربارۀ اینکه ما اینجا کس و کاری داریم یا نه و اگه خدای نکرده اتفاقی برامون بیوفته آیا کسی رو داریم که ازش کمک بخوایم و از این چیزها. من هم باز جواب دادم. اما اینبار قبل رفتن شونه ام رو خیلی با محبت فشار داد و بعد هم محترمانه باهام دست داد. خیلی رو حرکاتش فکر نکردم. و علیرغم برف وحشتناکی که می بارید سریع رفتم خونه. مادرم مشکوک شده بود که چرا هالوک باید منو نگه داره. خودش هم دوبار پشت سر هم. برای مامانم تعریف کردم که ازم چیا پرسیده و من هم چیا جوابشو دادم. با این حال مادرم گفت تو از این به بعد نیا دیگه. خودش و فهیمه میرفتن. من که از خدام بود. بیرون هم خیلی سرد بود و هم من میتونستم با خیال راحت شو ببینم و برقصم. چون فهیمه که بود میخواست سریال مورد علاقشو ببینه. یکماهی به همین منوال گذشت تا اینکه اون سه شنبه ی نحس از راه رسید. مامان و فهیمه و عادل برای امضا زدن رفتن و من هم موندم خونه. قرار شد بعد از اونجا هم برن بازار و یکی دو دست لباس برای عادل بگیرن. اما هر چی منتظر شدم برای ناهار برنگشتن. گفتم حتما کارشون طول کشیده. بابا هم سرکار بود. اما وقتی به موبایلای هر سه تاشون زنگ زدم و هیچکس جواب نداد نزدیک بود از ترس سکته کنم. کلید اضافه هم نداشتم که بخوام برم بیرون و دنبالشون بگردم. تا اینکه زنگ در به صدا در اومد. شب ساعت ۸ بود. با عصبانیت و توپ پر رفتم درو باز کنم که یه دفعه با هالوک مواجه شدم.
-خدا شما رو رسونده داداش هالوک. از صبح به هر کی زنگ میزنم جواب نمیدن. نمیدونم کجان تو رو خدا کمکم کنین.
-مامانت اینها امروز برای امضا اومده بودن اما تو امنیت نگهشون داشتن. البته فقط اونا نیستن. دیشب تو شهر یه دزدی مسلحانه شده بود و شاهد واقعه گفته یه زن و مرد بودن که احتمالا ایرانی با هم حرف میزدن. مامانت ازم خواهش کرد بیام و بهت یه سر بزنم.
هم خیالم تا حدودی راحت شده بود هم نمیفهمیدم چرا باید مامان و بابای منو نگه دارن. و اینکه چرا مامان باید از هالوک بخوا بیاد و به من سر بزنه. اما چیزی بود که شده بود.
-بابا دیشب تو رستوران بود. کافیه از صاحبکارش بپرسین. بهتون میگه.
-در هر صورت تحقیقاته و همه چیز به نوبت بررسی میشه خوشگلم. خیلی خسته ام. میشه یک سر بیام تو و یک کم گرم بشم؟
از اینکه لطف کرده بود و تا اینجا اومده بود که به من خبر بده تو رودرواسی گیر کرده بودم. ناچار تعارف کردم بیاد داخل. کاپشنشو در آورد و انداخت روی مبل و نشست. از اینکه تو خونه میدیدمش احساس عجیب و ناخوشایندی داشتم. نمیدونم شاید چون همیشه تو امنیت و تو جمع دیده بودمش الان تنها بودن باهاش معذبم میکرد.
-چقد گرم و خوبه خونتون.
-چیزی میخواین براتون بیارم؟
-اگه یه چایی بدی بهم ممنون میشم.
مشغول دم کردن چایی تو آشپزخونه بودم که ناگهان از پشت بغلم کرد و چسبید به من. قوری از دستم افتاد و شکست. میخواستم برگردم اما نمیتونستم. کف دستهای زمختشو به صورت ضربدری گذاشته بود رو سینه های کوچیکم و داشت فشار میداد. همونطوری هم منو از زمین بلند کرد و تو هوا با خودش برد تو هال. از بس ترسیده بودم یادم رفته بود جیغ بزنم. هر چند که جیغ زدن فایده ای هم نداشت. همسایه های بغلی یکیشون یه پیر دختر کر و لال بود و اون یکی همسایه هم که ایرانی بودن و بنا بر گفته هالوک الان تو امنیت. اشکهام بی محابا میریخت. نمیدونستم از جون من چی میخواد. هالوک هیکل تو پر و قوی داشت و بازوهای قوی که هر چی تلاش میکردم نمیتونستم از توشون در بیام.
-آروم بگیر دختر!
از پشت گرمای نفسهاش رو حس کردم و دهنش که قرار گرفت روی شونه ام و طوری گازم گرفت که احساس کردم الان از حال میرم. بد جایی رو گاز گرفته بود. دردش بی حالم کرده بود و منو از تب و تاب انداخت. یک لحظه منو گذاشت زمین و ولم کرد.
-تو رو خدا ولم کن داداش هالوک.
-کی گفته من داداش تو ام گلم؟ کارایی رو که قراره با تو بکنم تو محدودۀ زن و شوهریه نه خواهر و برادری…
بی اختیار جیغ زدم کمک!!! کمک!!! کمکم کنه یکی!!! اما هالوک خیلی سریع جلوی دهنمو گرفت. یک دست هالوک جلوی دهنم بود و یک دستش هم از پشت انداخته بود بین کمرم و دو تا آرنجام و محکم منو نگهداشته بود. با دهن بسته و گریه داشتم التماس میکردم بذاره برم . صدایی که تولید میکردم بیشتر یه جیغ خفه بود تا التماس. هالوک منو فشارم داد که بخوابونه روی زمین اما یک لحظه تعادلش به هم خورد و با تمام هیکلش افتاد روی من. طوری که احساس کردم الان بدنم میترکه. با دماغم محکم خوردم زمین و صورتم کرخت شد. هموطور که روم خوابیده بود بزرگ شدن چیزی رو حس کردم. انگار جون دوباره گرفته باشم دوباره سعی کردم خودمو از تو چنگش در بیارم. دستشو کرده بود زیرم و داشت دکمه شلوارمو باز میکرد. با دست چپش هم جلوی دهنمو گرفته بود که جیغ نزنم. اما الان دیگه گیج تر از اون بودم که بخوام جیغ بزنم. شلوار منو به زور از پام در آورد. شورتم را هم تو تنم پاره کرد. حس کردم داره شلوار خودش را داره در میاره اما وحشتم وقتی به اوجش رسید که دست راستمو گذاشت روی کیرش و مجبورم کرد بگیرمش تو دستم.
-اوووووه!!! آره همینطوری. خیلی خوبه! بمالش.
دستشو از روی دستم برداشت و گذاشت لای پام و روی واژنم و دو انگشتی شروع کرد به مالیدن. نفسم از ترس بند اومده بود و سعی داشتم پاهامو به هم بچسبونم و نگذارم. فقط یک لحظه ولم کرد. اما اینبار از پشت انگشت وسطشو رسوند لای پاهام و با خشونت مشغول مالیدنش شد. یه چیزایی زیر لبی زمزمه میکرد که از لحن گفتنش فکر میکردم کلمات شهوت آلود باشه.
-خیسه! جندۀ کوچولوی خودم باش فقط. نری به این پسر بچه ها کس بدی. این کس و کون فقط مال خودمه.
منو برگردوند. حالا چهره به چهره با تمام وزنش افتاده بود و داشتم زیرش له میشدم. زیر هیکل سنگینش حتی اونقدر نمیتونستم نفس بگیرم که جیغ بکشم. فقط سعی داشتم با دستام هولش بدم بالا و از روی خودم بندازمش اما نمیتونستم. وقتی شروع کرد به مالیدن کیرش رو شیار واژنم از ترس سعی کردم خودمو بالا بکشم اما اون هم باهام می اومد. از بس جون بی ثمر کنده بودم دیگه نا نداشتم. تو چنگ مردی گیر افتاده بودم که میدونست چی میخواد و هیچ چیزی جلودارش نبود. وقتی کیرشو فرو کرد داخل حس کردم جر خوردم. انگار خنجر داغ و تیز فرو کرده بودن بهم. به پهلو چرخیدم که نذارم اما دوباره منو خوابوند. من جیغ میکشیدم و مرد بی خیال سرگرم مکیدن سینه هام شده بود. التماس میکردم ولم کنه با اینکه دیگه نمیدونستم چرا. اون که کار خودشو پیش برده بود و منو بیچاره کرده بود. حتی جلوی دهنم را هم نمیگرفت. هی میگفت الان تو هم حال میکنی اما من فقط داشتم میسوختم. این وامونده لذتش کجاش بود؟ حرکات رفت و برگشتیش اونقدر دردناک بود که حس میکردم کمر به پایینم فلج شده. سرعت تلمبه هاش رفته رفته داشت بیشتر میشد که با یک ناله ی آروم حرکات رفت و برگشتیش یواشتر شد. بعد هم به کل متوقف شد. نفس نفس میزد. بی حال کنارم ولو شد روی زمین. اما من هنوزم داشتم بهش التماس میکردم. با صدای ملایمش که گفت تموم شد خوشگلم به خودم اومدم. شلوارش که نصفه نیمه هنوز پاش بود را دوباره کشید بالا و خودش را مرتب کرد و نشست رو شکمم. تمام تنم میلرزید و نمیتونستم لرزشش را کنترل کنم. هالوک با دلسوزی گفت:
-خیلی اذیتت کردم؟ نگران نباش دفعه ی بعد راحتتر میشه و اینقدر درد نداره.
یعنی خیال نداشت دست از سرم برداره؟
-آقا هالوک تو رو خدا. دیگه نه! درد میکنه.
-نترس خوشگلم. کم کم عادت میکنی. این دفعه عجله ای شد.
-بابا و مامانم برگردن منو میکشن.
-نترس نمیفهمن. الان با همدیگه میریم خونه ی خودم. کسی قرار نیست بفهمه که بخواد بکشتت.
اول منظورش را نمیفهمیدم. فکر میکردم منظورش اینه که قراره با هم عروسی کنیم. خیلی ترسیده بودم. اگه مامان اینا با ازدواجمون مخالفت کنن چی؟ اما وقتی هالوک رفت و در را باز کرد و یک مرد دیگه اومد داخل منظورشو فهمیدم. با اینکه وقتی پاهامو به هم میچسبوندم درد میگرفت اما سعی کردم با همون نیمه جونی که برام مونده بود بلند بشم و فرار کنم. حاضر بودم آبروم بره. حاضر بودم مامان و بابام منو بکشن و تیکه تیکه کنن اما هالوک منو نبره. میخواستم بدوم تو اتاق مامان و بابام که درش قفل داشت. اما هالوک از من سریعتر بود. خیلی سریع منو گرفت و خوابوند زمین. با یک دستش گلویم را گرفت و با دست دیگه اش هم مچ دست چپمو. مرد دوم که از هالوک جوونتر به نظر میرسید اومد و بالای سرم نشست. از ترسم لال شده بودم. از تو جیبش یک سرنگ در آورد و یک شیشه که توش یک مایع بیرنگ بود. خیلی سریع سرنگو آماده کرد. به هالوک گفت بالای بازومو محکم نگه داره و خودش مشغول پیدا کردن رگ شد. چند لحظه بعد با ناباوری سوزن سرنگ تو بازوم فرو رفته بود و داشت تزریق میشد. نگاهم خیره مونده بود به هالوک و التماسش میکردم که از من بگذره ولی از بعدش دیگه چیزی یادم نمیاد.
نمیدونم کی ود اما با حس بدی از خواب بیدار شدم. حس بد حالت تهوع و سرگیجه. حتما مریض شده بودم. هر چی توی معده ام بود داشت بالا می اومد و همینکه خواستم جلوی دهنمو بگیرم با تعجب دیدم که نمیتونم. صدای کشیده شدن فلز به فلز می اومد. چند لحظه ای منگ بودم و نمیفهمیدم چرا اما تازه متوجه شدم که دستا و پاهام به بالا و پایین به یه تخت فلزی بسته شده و من کوچکترین حرکتی نمیتونم بکنم. یک مرد میانسال با روپوش سفید کنار تخت و بالای سر من ایستاده بود و داشت سرمی که به دست من وصل بود رو دستکاری میکرد. متوجه شدم که اینجا یک جای نا آشناست . یه چند لحظه نمیفهمیدم دور و برم چی میگذره چون همه چیز تار بود و مثل یک هذیون بی معنی به نظرم میرسید. اما ناگهان همه چیز با سرعت یادم اومد. با اینحال نمیتونستم باور کنم. این حتما فقط یک خواب بد بود. یک کابوس. اولین عکس العملم ناباوری بود. چند عامل بود که باعث میشد که نتونم باور کنم. اول اینکه هالوک یه پلیس بود. یه پلیس کارش مراقبت از جامعه اس. دوم اینکه مگه مملکت قانون نداره؟ چطور میشه همینجوری یکی رو بدزدی و آب از آب تکون نخوره؟ مگه شهر هرته؟ همه چیز اونقدر دور از واقعیت بود که نمیتونستم باور کنم این رویا نیست و واقعیته. داشتم دل و روده ام رو بالا می آوردم.
-حالت تهوع داری؟ ایراد نداره… طبیعیه…
-من… هوع… کجام؟ برای چی… هوع!
-دونستنش چه فرقی به حال تو داره؟ از من میشنوی بهتره استراحت کنی… یک کم دیگه هالوک پیداش میشه میتونی با خودش حرف بزنی… منم اینجا کاره ای نیستم دلتو به من خوش نکن… هالوک که اومد میام یه سر دیگه بهت میزنم… حالا سعی کنی یک کم بخوابی…
و منو با یک عالمه سوال تنها گذاشت. خسته تر و گیج تر از اون بودم که بخوام کار بیشتر از این صورت بدم یا هر چیز دیگه ای. سر و صدای زیادی تو اتاق می اومد و باعث میشد سر دردم بدتر بشه… فقط دلم میخواست بخوابم…
با نوازش ملایمی روی گونه ام چشمامو باز کردم. فکر میکردم مامانمه. اونم عادت داشت صبح به صبح دستهای یخشو بذاره رو صورتهامون. اما الان دستاش گرم… یه لحظه با دیدن هالوک تعجب کردم اما دوباره سریع همه چیز یادم اومد و وحشتزده خواستم خودمو بکشم کنار اما باز هم دست و پاهام بسته بود. حواسم یک کم بیشتر سر جاش اومده بود و الان میدیدم که چیزی تنم نیست.
-نترس عزیز من…دکتر میخواد سرمتو در بیاره… چیزی نیست… آروم باش عزیز دلم…
-هالوک بی؟ تو رو خدا…چیکار میکنی؟ بذار برم!
-کجا میخوای بری؟ میخوای منو تنها بذاری؟ شما به کارت برس آقای دکتر…
دکتر مشغول در آوردن سرم شد. درد و سوزش بدی داشت که باعث شد ناله کنم. هالوک با گفتن جووون! دستشو گذاشت روی صورتم و با شصتش ملایم داشت نوازشم میکرد که دکتر گفت:
-با من کاری نداری؟
-نه برو… فردا دوباره همین موقع میای دیگه؟
-آقا!!! تورو خدا به یکی بگین من اینجام! آقا تو رو خدا! نرو! قول بده به مامان و بابام خبر میدی… آقا!!
دکتر فقط سر تکون داد. بعد از رفتنش هالوک شروع کرد به باز کردن دستها و پاهام. حواسم بود که کاری نکنم که یه وقت عصبانی بشه. ساکت و بی حرکت موندم تا ببینم چیکار میکنه.
-گرسنه ای؟… برات غذا هم آوردم… اونم چه خوشمزه! دست آشپزش درد نکنه!
این حرفش منو یاد بابام انداخت و باعث شد گریه ام شدت بگیره. هق هق میکردم. دلم برای مامان و بابام تنگ شده بود. الان حتما بیچاره ها از ترسشون نصفه جون شده بودن. وقتی به این فکر میکردم که مامان اون چشمای قشنگشو دور اتاق دنبال من میگردونه دیوونه میشدم. یعنی الان کجان؟ چیکار میکنن؟ راجع به من چه فکری میکنن؟ نکنه فکر کنن من دیگه دوستشون ندارم؟ نکنه فکر کنن من فرار کردم؟ هالوک دستاشو انداخت زیر بغلهام و بلندم کرد. شروع کردم به زدنش. سر. صورت. تنش. هر جا که دستم میخورد میزدم. با حوصله مچ دستامو گرفت و کشید بالا و تو هوا دستامو نگه داشت. هیکلش از من خیلی بزرگتر بود و همه جوره زورش به من میچربید. گریه میکردم و التماس که منو برگردونه خونه. به خدا به دین به مذهب قسم حاضر بودم مامان و بابام منو بکشن. اون قدر که از هالوک میترسیدم از برگشتن و بدنامی نمیترسیدم. هر چی بود مامان و بابام بودن. مردن پیش اونا شرف داشت به زندگی با هالوک.
-آروم بگیر دختر…
-بیشرف! مگه وقتی من میگفتم نکن تو به حرفم گوش کردی؟ میخوام برم! ولم کن! مامان!!! مامان!!! بابا!!!
-خودتم خیلی خوب میدونی که نمیتونم بذارم بری… برای برگشتنت دیره… تو دردسر می افتم…
-به هر چی میخوای قسم بخورم… نمیگم… به هیچکس نمیگم که اصلا تو رو دیدم… چی میشه؟ بذار برگردم پیش مامان و بابام… گناه دارن… الان از ترس سکته میکنن… از ترس میمیرن…
هالوک یه لحظه مستاصل شد. نمیدونم شاید دیدن گریۀ من براش سخت بود. شایدم از دستم خسته شده بود.
-گفتم که نمیشه… نگران نباش… نمیذارم بهت بد بگذره با من… اینجا هم میشه مثل خانواده ات… دوستای زیادی پیدا میکنی…
هر چی من میگم اون فقط حرف خودشو میزنه. از شدت گریه به سکسکه افتاده بودم و نمیتونستم درست نفس بگیرم. حالت تهوع شدیدم هم که مزید بر علت. از بس جیغ کشیده بودم گلوم گرفته بود و میسوخت. شروع کردم لگد زدن بهش. هدفم داغون کردن اون تیکه گوشت لعنتی بود که منو به خاک سیاه نشونده بود. هالوک انگار خیلی سریع فهمید. جاخالی داد و سریع منو از پشت بغل کرد.
-ش ش!!! اینقدر سر و صدا نکن دختر! اگه بفهمن داری بدقلقی میکنی برات بد میشه…
اون لحظه فکر میکردم الان آخر دنیاست و از این بدتر دیگه چیزی نمیشه. اما اشتباه میکردم. اون لحظه ها اول همه چیز بود و بدتر از اون هم امکان داشته. خوشبختی وقتیه که نمیدونی و نمیبینی. بدبختی دیدن و چشیدن و لمس کردنه. اون وقتی که تازه میفهمی چقدر کوچیک و عاجزی…
روزها و ساعتها زود تر از اون که فکرشو میکردم معنی خودشونو از دست دادن و متوقف شدن. دهنم تمام مدت با چسب بسته بود. شاید نمیخواستن صدام بره بیرون. هرچند با صدای زیادی که تمام مدت تو اتاق میپیچید حتی خودم هم صدای جیغهای خودمو نمیشنیدم چه برسه به بقیه. اصلا کسی اون بیرون بود که صدای منو بشنوه؟ اشک چشمام یک لحظه خشک نمیشدن. کارم فقط گریه بود و زاری. دست و پاهام که بسته بودن با اینحال خودمو میکشیدم بالا و میکوبیدم به تخت. هالوک هر روز برام غذا می آورد اما نمیخوردم. چیزی که توجهمو جلب کرده بود این بود که غذای خونگی نبود. احتمالا از رستورانی یا ساندویچی چیزی می اومد چون تو بشقاب نمیذاشتنش. این یعنی اینکه اینجا یا آشپزخونه نداشت یا اصلا خونه نبود. چون غذا نمیخوردم دکتر با سرم منو زنده نگه داشته بود. و برای اینکه سرم رو نکنم و بندازم دستها و پاهام بسته بودن. از اینکه لباس تنم نبود احساس یه حیوون رو داشتم. حالا چه حیوونی خدا میدونه… احتمالا برای این لخت نگهم میداشتن که نتونم فرار کنم حتی اگه موقعیتش گیرم بیاد. نمیدونستن که اگه موقعیتش دستم بیاد حاضرم تا خونه رو لخت رو زمین بخزم. از هالوک هیچ چیز نمیخواستم به جز اینکه بذاره برم. اون هم همه چیز به من میداد به جز همین یک مورد. گاهی که سر حوصله بود کمی مینشست پیشم و میخواست مثلا با من حرف بزنه که آخرش بین گریه ها و زجه های من حوصله اش سر میرفت و بعد از بردن ظرف غذای دست نخوردۀ دیروز منو به حال خودم میذاشت.

جایی که توش زندانی شده بودم یه اتاق خیلی بزرگ و آبی رنگ بود پر از لوله های آهنی و سر و صدا. تا حالا همچین اتاقی ندیده بودم. حالا صدای چی بود که میومد نمیدونم. یه پنجره هم که به نظرم خیلی کوچیک بود که بشه آدم ازش رد بشه رو به روی جایی که من توش بسته شده بودم. این چند روز اونقدر لاغر شده بودم که میتونستم از سوراخ سوزن هم رد بشم. صبح ها هالوک سراغم نمی اومد. و این احتمالا یعنی صبحها سر کارش بود یا همچین چیزی. دکتر هم فقط شبها بهم سر میزد تا سرم جدیدو بهم وصل کنه. تصمیم داشتم همینکه دست و پاهامو باز کردن یه جوری میله های جلوی پنجره رو از جاش در بیارم. اما رفته رفته نیروی منم تحلیل رفت. اوایل خیلی امیدوار بودم و به امید فرار کردن دل خوش. اما روزها و شبها که پشت سر همدیگه اومدن و رد شدن منم امیدمو بیشتر و بیشتر از دست دادم…
چند روزی گذشته بود. اونشب هالوک دوباره به عادت این چند روز با غذا اومد پیشم. چسب روی دهنمو باز کرد. از بس گریه کرده بودم چشمام باز نمیشد و صدام در نمی اومد.
-آخه چرا داری با خودت اینجوری میکنی دختر؟
-بذار برم… میخوام برم پیش مامانم… پیش فهیمه… پیش… عادل! پیش بابام…
-فکر نمیکنم اینطوری که میگی باشه دختر… اگه واقعا مامان و باباتو دوست داشتی این غذاهایی رو که الان چند روزه دست پخت باباته میخوردی… پس اینقدر التماس نکن… تو حتی اینقدر دوستشون نداری که بخوای دستپختشونو بخوری…
-اینا رو… بابام درست میکنه؟ تو… بابامو میبینی؟ بابام… الان … سر کار میره؟
-به نظرت چارۀ دیگه ای هم داره؟ فقط تو نیستی خوشگلم… یه زن و دو تا بچۀ دیگه داره که مسئولیت اونها هم به گردنشه… اما حسودیت نشه… دنبال تو هم میگرده… تمام مدت اینجاس و میپرسه که ما تو رو پیدا کردیم یا نه…
-اینجا میاد؟! مگه اینجا کجاست؟
-موتورخونۀ امنیت… فکر میکنی برای چی تو رو آوردیم اینجا؟ هم سروصدات خفه میشه هم چون امنیته کسی حتی فکرشم نمیکنه که اینجا دنبالت بگرده…
هالوک شروع کرد به غذا رو از تو پلاستیک در آوردن. با قاشق پلاستیکی یک کم برداشت و گرفت جلوی دهنم. اشکام سرازیر شد. اونقدر دلم برای بابا تنگ شده بود که دهنمو باز کردم و گذاشتم قاشق رو بذاره دهنم. دلم برای محبتهای بابام تنگ شده بود. حتی الان که تمام محبت بابام تو یه قاشق پلاستیکی جا میشد و از طریق هالوک در اختیارم قرار میگرفت بازم میتونستم عشقشو تو لقمه لقمه ای که میخوردم حس کنم… سعی میکردم با هر لقمه چشمامو ببندم و تو دلم فریاد بکشم بابا! من تو امنیت زندانیم… گوشش که نمیشنید اما شاید به دلش می افتاد…

حتی آدم دزدای بیشرف و بی وجدانی مثل هالوک هم عشق و محبت رو میشناسن و از اون به عنوان یه نقطه ضعف برای مهار قربانیشون استفاده میکنن. هر شب که هالوک با غذا می اومد و تو تاریک و روشن موتورخونه قاشق قاشق دهنم میذاشت من بعد از یک روزۀ اجباری فقط دنبال محبت و نزدیکتر حس کردن خودم به بابام بودم و هالوک هم به فکر بالا بردن قدرت بدنی من. عادت کرده بودم هر شب سر یک ساعت معین بیاد و غذا بیاره. تا اینکه اونشب سر ساعت مقرر نیومد. گرسنه و تشنه بودم. اونقدر موندم که خوابم برد. داشتم با فهیمه سر کنترل تلویزیون دعوا میکردم و بابام هم میگفت چه خبرتونه؟ الان حقتونه اینقدر قلقلکتون بدم که… نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با نوازش دستی بیدار شدم. وحشتزده به جای بابام و فهیمه با هالوک مواجه شدم.
-خواب میدیدی خوشگلم؟ پاشو گلم… پاشو میخوایم بریم… تو خواب میخندیدی…

تازه متوجه دکتر و مرد دیگه ای شدم. دکتر که گفته بود سرم لازم ندارم. پس باز برای چی اومده بود؟ هالوک و دکتر عقب ایستادن و مرد تازه وارد اومد و کنارم روی تخت نشست. رفتار مرد جدید با من مثل کسی بود که اومده یه اسب بخره. داشت بررسیم میکرد. خم شده بود روی من و داشت با شصتش پلکهامو پایین و بالا میکشید. بعدشم انگار نوبت دهن و دندونام بود چون چسب روی دهنمو برداشت. دستش که لای پام رفت… با اینکه پاهام به پایین تخت بسته بود اما سعی کردم بازم رونهامو به هم نزدیک کنم. اون داشت منو بررسی میکرد و منم اونو. شاید همسنهای هالوک بود. صورتش خشن نبود. موهاش که به سمت بالا شونه شده بود خیلی کم توش خاکستری داشت. ته ریش کوتاه و مرتب جوگندمیش فقط به صورتش ابهت میداد و نمیدونم چرا یه جور محبت و مهربونی تو صورتش و چشماش میدیدم. با اینکه لخت بودم اما نگاهش کوچکترین هیزی توش نداشت. وقتی دید که نمیخوام پاهامو باز کنم رو به هالوک و دکتر گفت:
-دختره؟
هالوک با اشارۀ سر بهش فهموند نه.
-من که گفته بودم دختر لازم دارم… اما انصافا خوشگله… شاید خوشگلیش به دختر نبودنش غالب بشه… ببینمت؟ زخم بستر نگرفته باشی… نه انگار… خیله خوب! بیاین بازش کنین… پولشو به حسابت میریزم اما کمتر میشه… قرارمون این نبود… ببینم؟ از اول بکارت نداشت یا وسط راه طوری شد؟
-وسط راه طوری شد…
از اینکه داشتن رو قیمت من چونه میزدن دلم بیشتر شکست. یاد روزی افتادم که پشت وانت داشتیم با فهیمه حرف میزدیم و پیش بینی میکردیم که آینده چی میشه. من میخواستم ازدواج کنم و دلم هم دو تا بچه میخواست… نمیدونستم قراره تبدیل بشم به یه اسب یا یه کالا که سر خشی که بهم افتاده روم چونه بزنن. مرد دوباره برگشت سمت من:
-شانس آوردی خوشگلی وگرنه من جنس دستخورده هیچوقت تو کتم نمیره… این چرا اینجوری منو نگاه میکنه؟ ترکی نمیفهمه؟ کجائیه؟
-چرا میفهمه… ایرانیه اما ترکی رو بد حرف نمیزنه. لهجه اش شیرینه…
-خیله خوب… تا من میرم از ماشین براش لباس بیارم آماده اش کنین…
و خیلی سریع رفت. هالوک دستامو باز کرد و بعدش هم پاهامو. اما من حواسم پیش دکتر بود و آمپولی که داشت آماده میکرد. از بس به پشت روی تخت خوابیده بودم پوستم حساس شده بود و درد میکرد. انگار زیر پوستم مورچه راه میره… مورچه هایی که آتیش حمل میکردن. دکتر وقتی کارش تموم شد اومد سمت من و با کمک هالوک به زور منو به شکمم خوابوندن.
-کمک!!! نه!!! آقا هالوک!!! نه!!! نه!!! کمک!!!.. آخ!!!
اما تنها جوابی که گرفتم سوزنی بود که فرو رفت تو ماهیچۀ باسنم و درد تزریق. صدای دکتر مثل فحش خواهر و مادر تو سرم میپیچید:
-شل کن دختر جون… اینجوری خودت بیشتر درد میکشی… هر چقدر سفت کنی ماهیچه اتو همونقدر بیشتر طول میکشه زدنش…
تمام تنم شده بود یه تیکه اسپاسم عضلانی. چی چی رو شل کن؟ مگه دست خودم بود؟ اصلا اینجا چی دست من بود که این یکی باشه؟ وقتی کار تزریقش تموم شد انتظار داشتم مثل اون دفعه بیهوش بشم اما نشدم. اشکام میریخت روی بالش و به زانوهای هالوک خیره مونده بودم. کم کم حس بی تفاوتی تمام وجودمو گرفت. فکر کنم اثر دارو بود. بدنم از اون حالت اسپاسم داشت خارج میشد و من شل تر و شل تر میشدم. اما نمیدونم چرا بیهوش نمیشدم. تمام حواسم و احساساتم سر جاش بود. غم. خشم. دلتنگی. اما خیلی آرومتر شده بودم. نمیدونستم چی بهم زدن اما آخرین تلاشم رو هم میخواستم بکنم:
-هالوک؟
-چی میگی گلم؟
-به مامان و بابا و فهیمه و عادل میگی که خیلی دوستشون داشتم؟
هالوک اخماش رفت تو هم و صورتشو برگردوند. خیلی طول نکشید که مرد غریبه با لباس برگشت. هالوک بهم کمک کرد بلند شم و لباسارو که شامل یه شرت و بلوز و دامن میشد تنم کنم. با اینکه حواسم سر جاش بود نه تعادل درست و حسابی داشتم و نه سرعت عمل. گاهی وقتها بین خواب و بیداری یه چیزایی میدیدم و گاهی هم کاملا هوشیار بودم. حال عجیبی بود. نتونستم بفهمم اینجا واقعا همونطور که هالوک میگفت ساختمون امنیته یا نه. آخرین چیزایی که تقریبا یادمه این بود که رو صندلی عقب یه ماشین تیره رنگ نشوندنم و هالوک که خیلی مراقب درو بست. سرمو تکیه داده بودم به شیشه و به درختها و نور چراغها که با سرعت از جلوی چشمم میگذشت نگاه میکردم…
نمیدونم چقدر طول کشید اما با صدای بوق ماشین حواسمو جمع کردم. یه توقف کوتاه بود و ماشین کمی حرکت کرد و ایندفعه خاموش شد. متوجه شدم که به جز مرد غریبه یه نفر دیگه هم بوده که رانندگی میکرده. بعدش فهمیدم که خود دکتر بوده. اومده بوده که حواسش به من باشه که مبادا اتفاقی برام بیوفته. در ماشین باز شد و مرد غریبه منو کشید پائین.
-بیا ببینمت خانوم کوچولو! آهاااا… آفرین… نمیتونی وایسی؟ میتونی راه بری؟
-ممممممم…
-مگه چقدر آرامبخش زدی بهش؟ این چرا اینجوری میکنه؟
-نگران نباش… طبیعیه… الان میام کمکت…

برف می اومد… فهیمه داشت میخندید و گوله برف بزرگی رو که درست کرده بود پرت کرد طرفم… سردم شد و سریع چشمامو باز کردم. دکتر بود که داشت به صورتم آب خنک میپاشید. حواسم تا حدودی سر جاش اومده بود. به شکم روی یه تخت نرم افتاده بودم. سریع بلند شدم که باعث شد سرم گیج بره. تکیه دادم به دیوار اما پوست کمرم و باسنم اونقدر حساس شده بود که دوباره به شکم دراز کشیدم.
-میتونی بهم بگی حال عمومیت چطوریه؟
-نمیدونم…
-نمیدونم یعنی چی؟ حالت تهوعی… سرگیجه ای… دردی؟
-فقط میخوام برم پیش مامانم اینا…
-پس خوبی… خیله خوب… من دیگه میرم… از این به بعد دکترت منم… یک کم که بهتر شدی یه پرونده برات تشکیل میدم که سابقۀ پزشکیت دستم باشه… فعلا ازت خون گرفتم که ببینم مریضی چیزی مثل ایدز نداشته باشی… الانم برات گفتم غذا بیارن… اگه سرم نمیخوای بهتره تا تهش بخوری… وگرنه مجبور میشم به…
برام مهم نبود چی میگه. دیگه هیچ چی مهم نبود… مهم فقط یه چیز بود که دیگه نداشتمش… خانواده ام… بعد از رفتن دکتر همونجوری موندم روی تخت. حتی در اتاقم پشت سرش نبست و همینطوری باز گذاشت. علیرغم هوشیاری گیج تر از اون بودم که بخوام برم و ببینم بیرون این اتاق کجاست و چه خبره. خیلی طول نکشید که یه دختر خیلی قشنگ که موهای فرفری کوتاه داشت و یه دامن پشمی کوتاه هم پوشیده بود با یه سینی غذا اومد داخل و بدون اینکه حرفی بزنه فقط سینی رو گذاشت وسط اتاق و رفت. خیلی گرسنه بودم. نمیدونستم حالت تهوعم مال گرسنگیمه یا سردردم. آروم رفتم سمت سینی. یه بشقاب ماش قرمز رنگ بود و کنارشم یه تیکه کباب مرغ گذاشته بودن. یک کم ترشی و یک کم هم ماست و یه لیوان هم آب پرتقال طبیعی. یواش یواش مشغول خوردن شدم. اصلا مزۀ اون غذاهایی رو که هالوک برام می آورد نمیداد. شاید حتی هالوک بهم دروغ گفته بود و اون غذا ها رو از رستورانی که بابام توش کار میکرد نمیخرید. اما حداقل یه درصد احتمال اینکه دست بابا به اون مواد خورده بود هم کافی بود. اما اینو دیگه صد در صد مطمئن بودم بابا درست نکرده… اینو فقط میخوردم چون اینجوری بهم دستور داده بودن. تو فکر خودم بودم که مرد غریبه اومد تو اتاق. از کنار من رد شد و رفت و پشت من رو تخت نشست. برنگشتم.

-آفرین دختر خوب و حرف گوش کن… دوست داری؟ هالوک گفت ترکی بلدی؟
فقط سرمو تکون دادم. متعاقبش یه چیزی به ترکی گفت که نفهمیدم.
-نفهمیدم… چی گفتین آقا…
-خیله خوب… پس ترکیت در سطح معمولیه… از کجا یاد گرفتی؟
-تل…ویزیون…
-برمیگردی اینطرف؟ دوست دارم موقعی که غذا میخوری ببینمت…
بدون حرف اضافه برگشتم و رو به مرد نشستم. دو زانو نشسته بودم رو زمین که اگه اومد طرفم سریع بلند شم. هر چند نمیدونستم چقدر قراره کار ساز باشه.
-اینجا تو ترکیه کی رو داری؟
-هیشکی! یه عمو داشتم که مرد… من هیشکیو ندارم…
-خدایا! چقدر شیرینم حرف میزنه و دروغ میگه! نگران نباش… همه چیزو قبلا هالوک راجع به تو و خانواده ات بهم گفته… آمارتونو دارم خانوم کوچولو… بیا… بیا اینجا… آخه حیف این چشمای قشنگ نیست که اینقدر باهاشون گریه میکنی؟ بیا… بیا بشین اینجا کنارم…
کاری رو که میخواست کردم. سرم پایین بود و اشکام میچکید.
-آقا؟ شما خودت بچه داری؟
-چطور مگه؟
-خوشت میاد یکی با بچۀ خودت این کارو بکنه؟ خوشت میاد یکی بچه اتو بدزده و…
با صدای بلند گریه میکردم. آخه اینا رو که من نباید بهش میگفتم. اینا چیزایی بود که خودش باید میدونست. مرد بلند شد و ایستاد. رفت در اتاقو بست. بعد هم کتشو در آورد و انداخت روی تخت. یک دفعه یقه امو گرفت تو دستاش و منو کشید بالا. سرم گیج میرفت. از ترس نفسم تو سینه حبس شده بود:
-ببین دختر جون! بذار خیالتو راحت کنم… ایندفعه فقط و فقط به خاطر اینکه به قوانین اینجا آشنا نیستی این حرفها رو با کیر تو کونت فرو نمیکنم… پس خوب گوش کن! هر چی تا اینجا میدونستی و میشناختی تموم شد! از الان به بعد فقط منم و من… امر امر منه… تو فقط میگی چشم! به نفعته بذاری پدر و مادرت خاکت کنن و تو هم زیر خاک بمونی… جنازتو دیروز تحویل گرفتن… امروز فردام خاکت میکنن…
-ج… نا…ولی من که…
-اگه نمیخوای پدر و مادرتو بندازن زندان یا دیپورت کنن و خواهر و برادرتم به سرنوشت خودت دچار بشن بفهم چی میگم… خوب؟ اگه میفهمی چی میگم کله اتو تکون بده!

ولم کرد و بعد هم با گفتن اصولا تا جواب آزمایشها نیومده با کسی سکس نمیکنم اما از وقتی که دیدمت آروم و قرار ندارم, شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش. من ماتم برده بود. چقدر راحت حرفشو میزنه؟ با نگاهش انگار ازم میپرسید منتظر چی هستی پس؟ دستم بالا نمی اومد که بخوام کاری بکنم. اینا واقعیت نداره! اما اولین سیلی رو که خوردم همه چیز رنگ واقعیت به خودش گرفت. انگار تازه داشتم از خواب بیدار میشدم. مغزم شروع کرد به آنالیز کردن. انگار تازه میفهمیدم چی شده یا چی قراره بشه.
-نه…
-نه؟! منظورت چیه؟
سرمو تکون دادم. زیر پیراهنش هیچ چیزی نپوشیده بود. هیکلش به نسبت سنش عضلانی بود و فقط کمی شکم داشت. تازه الان تو روشنایی که میدیدمش میفهمیدم چشماش روشنه. اینم مثل هالوک چشمای آبی داشت. از وقتی اومده بودیم ترکیه زن و مرد

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها