داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

سمفونی صداها (گوش کن… می شنوی؟؟)

لذت بخش ترین قسمتش، زمانی بود که لب پایینش رو بین دندون هام میگذاشتم و آروم گاز میگرفتم.
پیچ و تاب خفیفی که به بدنش میداد و آهی که از ته دل میکشید، من رو بیشتر به این کار ترغیب میکرد.
مثل یک تیکه گوشت که هیچ کنترلی روی حرکاتش نداشت خودش رو کاملا به من سپرده بود.
و من این حس برتری رو کاملا دوست داشتم. چشماش رو بسته بود و لذت کل وجودش رو مال خود کرده بود.
دست های من حریصانه و بی مهابا اندام ظریف و نرمش رو می کاوید.
برجستگی سینه هاش رو توی مشتم گرفتم و زبونم رو، روی نوک صورتی رنگ و سفت شده ی سینه ش بازی دادم.
ریز خندید و شاید قلقلکی بودنش باعث لرزش خفیف بدنش میشد.
سرم رو بالا آوردم و لبام رو روی گردنش گذاشتم.
دستم رو به باسنش رسوندم و باسنش رو توی مشتم چلوندم.
با هر در کونی که بهش میزدم، صدای سیلی هام تو کل فضای اتاق میپیچید. با هر ضربه سکوت در هم می شکست و نرمی باسنش بود که چندثانیه بعد از هر ضربه لرزشش رو حس می کردم.
دستش رو از روی سینه ام پایین کشید.
آروم و با طمانینه، وقتی که گرمای دستش رو روی عضله ی آلتم حس کردم گرمای لذت بخشی رو کل وجودم حس کرد.
حالا اون بدن خوش تراش، که انگار یکی از شاهکارهای میکل آنژ بود، پر از شهوت من رو به خودش دعوت میکرد.
دستام رو دور کمرش حلقه کردم و تو یک حرکت ناگهانی چرخیدم و روش خیمه زدم.
زانو هام رو دو طرف عضلات رانش روی ملحفه ی تخت، مثل میخی که تو تن چوب فرو میره، فرو بردم.
دستم رو روی شکمش می کشیدم و گاهی با ضربه زدن به نوک سینه هاش حرکت بدنم رو ریتمیک و موزون وسط پاهاش تنظیم میکردم.
دستم رو پایین آوردم و لمبرای کونش رو از پشت گرفتم و با حرکت دادن دستام در جهت های مخالف پاهاش رو باز کردم.
میتونستم حشری بودنش رو از عضلات صورتش که منقبض شده بود ببینم.
روی کُسش دست کشیدم، نفس عمیقی کشید. روش سیلی زدم و از ته دل آهی کشید که باعث شد شهوت چنان بهم غلبه کنه که سر آلتم رو سُر بدم داخل کُسش.
گرمای دیوانه کننده ی واژنش، سر آلتم رو به بازی گرفته بود.
شدت ضربان قلبمون به حدی بالا بود که صدای تپیدنشون رو می شنیدم.
دستاش رو توی دستام فشردم و وحشیانه توی کُسش تلمبه زدم.
کُسش ترشح زیادی داشت و این کمک میکرد با سرعت و شدت بیشتری کیرم رو داخلش عقب و جلو کنم.
درست زمانی که تک تک سلول هام درگیر بیشترین لذت شده بودن، لحظه ای که صدای آه و ناله ی جفتمون مثل سمفونی موتسارت کل اتاق رو پر کرده بود، صدای گوشخراش زنگ موبایلم کل اون حس خوب رو در عرض چندثانیه به باد داد.
اعصابم خورد شده بود و به زمین و زمان و شانس گندم لعنت فرستادم.
صدای زنگ لحظه ای قطع نمیشد و با بی میلی و اعصابی خورد شده مجبور شدم از روش کنار بیام و دراز کش روی تخت دستم رو به شلوارم رسوندم و موبایل رو از جیبم درآوردم.
با دیدن اسم مژگان روی صفحه ی گوشی پوفی کشیدم.
انگشت اشاره ام رو روی لبم گذاشتم با نشون داد هیس به رویا گفتم که حرکتی نکنه.
تماس رو وصل کردم، صدای مضطرب و ترسیده ی مژگان از پشت خط، در حالی که کلمات رو بریده بریده و نامنظم تلفظ میکرد. داشت بهم التماس میکرد که هرجایی هستم سریع برگردم خونه.
_اا للو، الو حح ممید، الو حمید تتورو خددا هررجایی هستی ززود ببیا خوونه. من من میترسم، ببازم بازم اون صداهای للعنتی بازم…
متوجه حرف بعدیش نشدم چون تماس رو قطع کرد.
رویا صداش رو شنیده بود، روی تخت نشست و درحالی که سعی می کرد موهای پریشونش رو با دست مرتب کنه.
رو بهم نیشخندی زد، بلند شدم و لباش رو بین لبام گذاشتم و عمیق و با ولع لباش رو خوردم.
به طرف لباس هام که پایین تخت پخش و پلا شده بودن رفتم. پیرهنم رو برداشتم و با عجله درحالی که دستام می لرزید شروع به بستن دکمه هاش کردم. لرزشی که مطمئن بودم بخاطر اعصاب خوردی بود، اعصاب خوردی که باعثش این سکس نیمه کاره بود، نه چیز دیگه…
رویا در حالی که بی حال روی تخت افتاده بود، با صدای آرومش گفت: بهتره سریع تر بری و به زنت برسی، نکنه لولو بخورتش.
لبخندی زدم و دستم رو لای موهاش بردم و گفتم: بهت قول میدم دفعه ی بعد این سکس نیمه تموم رو کاملش کنیم…

اون شب سرمای عجیبی داشت، سرمایی که حتی باعث شده بود درهای ماشین یخ بزنن.
چند بار دستیگره ی در رو با تمام توان رو به بیرون کشیدم و در نهایت با صدای قیژ مانندی در ماشین باز شد.
پشت فرمون نشستم، اِنگار داخل ماشین سردتر از اون بیرون بود، به حدی سرد که نمیتونستم تا گرم شدن بخاری صبر کنم.
استارت زدم و به طرف خونه حرکت کردم…

کلید رو داخل قفل چرخوندم و آروم وارد خونه شدم، همه ی چراغ ها خاموش بود و تاریکی بهم اجازه نمیداد حتی چند سانتی متری جلوم رو ببینم. کورمال کورمال دستم رو روی دیوار به امید پیدا کردن کلید برق کشیدم، با لمس کلید و صدای تقه ای ضعیفی که حاصل پایین کشیدن شاسی بود بالاخره لامپ های خونه روشن شدن.
نفس راحتی کشیدم و دنبال مژگان گشتم.
وقتی نتونستم توی پذیرایی ببینمش به ناچار صداش زدم، چند بار آهسته و گاهی بلند اسمش رو صدا زدم ولی خبری ازش نبود. نه به اون ترس و صدای هراسونش پشت خط، نه به این آرامش و بی خبری اینجا.
به طرف اتاق خواب رفتم، کلید برق رو فشردم. مژگان پشت به من روی تخت انگار به خواب عمیقی فرو رفته بود. پس دلیل جواب ندادنش هم همین بود.
به طرفش قدم زدم و کنارش روی تخت نشستم.
به صورتش نگاه کردم، رنگ پوستش هنوز رگه هایی از سفیدی درش دیده می شد.
اِنگار حتی الانم ترس توی چهره ش باقیمونده بود.
گاهی توی خواب ازجاش میپرید و زمزمه میکرد، حتی خوابش هم با ترس آمیخته شده بود.
نفس عمیقی کشیدم، کنار پنجره ی اتاق خواب ایستادم و پرده ی نازک اون رو کنار زدم، به بیرون خیره شدم. خیابون خانجمن سکسی کیر تو کس که تیرهای برق بهش روشنایی کم جونی داده بود.
میشد سوز و سرمای اون بیرون رو حس کرد. یه نخ سیگار از پاکت بیرون آوردم و با فشردن شاسی فندک اون شعله ی کم رمق رو به سیگاری که بین لب هام گذاشته بودم نزدیک کردم. صدایی که روشن شدن فندک ایجاد کرد با اینکه خیلی بلند نبود، ولی همینم برای بیدار شدن مژگان کافی بود.
باصدای گرفته و خسته ای که انگار از ته یک چاه بیرون میومد گفت:
_بالاخره اومدی؟!
به سمتش برگشتم و بهش نگاه کردم، میشد توی چهره ش امید و رهایی از ترس رو دید، ادامه داد:
-خیلی خوبه که هستی حمید، وقتی نیستی من میترسم، وقتی میای آروم میشم، وقتی نیستی اون صداهای لعنتی و مزاحم من رو میترسونن، دیوونم میکنن. هرچی که دنبالشون میگردم هیچی پیدا نمیکنم، ولی مطمئنم اون صداها از تو خونه میان.
درحالی که دود سیگار رو داخل فضای اتاق با یک بازدم بیرون فرستادم به طرفش قدم زدم، بالای سرش ایستادم و با تحکم رو بهش گفتم: هیچ صدایی وجود نداره مژگان، تو خیالاتی شدی…
_ولی…ولی من میشنومشون، حسشون میکنم.
فیلتر سیگار و روی زمین انداختم و گفتم: میشنوی؟؟ ببینم چیا میگن بهت؟!
_نمیدونم! نمیدونم حمید… بیشتر زمزمه های نامفهومه، گاهی خنده های شیطانی، گاهی صدای زجه و جیغ یک زن… گریه ی یه نوزاد… حمید من دیونه شدم؟؟
دستش رو گرفتم و بهش گفتم: باید بریم پیش یک مشاور. فکر میکنم بتونه کمکمون کنه…
لبخند تلخی روی لب هاش شکل گرفت و با غم آشکاری که سعی در پنهان کردنش داشت گفت: یعنی توهم فکر میکنی من دیونه شدم؟ بخدا نمیدونم چرا تا تو میای اون صداها قطع میشن؟! ولی… ولی من دروغ نمیگم باور کن.
بلند شدم و مثلا با حالت کلافه ای که بخاطرش مجبور شدم شیفت شبم رو ترک کنم اتاق رو ترک کردم… احساس میکنم، این رفتارهای مژگان تحمل بودنش رو برام غیر ممکن کرده.
سعی کردم به رویا فکر کنم، به زیبایی هاش. به اندام بی نهایت سکسی و سفیدش… به عاشقانه های بینمون…
شاید حتی آرزو کردم مژگانی وجود نداشت.
مژگانی که یک روزی زیبا بود، گرم و پرحرارت بود، یادمه اوائل ازدواجمون خیلی گرم مزاج بود، همیشه به خودش می رسید و براش مهم بود من چی میخوام… این مژگانی که روی اون تخت خواب مثل یک جنازه افتاده بود اصلا شبیه دختری نبود که چند سال پیش باهاش ازدواج کردم. این اواخر هم که به کلی عقلش رو از دست داده بود. توهم زده بود که از توی خونه صداهایی به گوشش میرسه… هه!! حتی فکر کردن بهش هم مسخره به نظر میومد.
توی اون سکوت مطلق صدای ویبره ی گوشیم، از جیب شلوارم حواسم رو از افکاری که درش غرق بودم پرت کرد.
با نگاه کردن به اسم رویا و پیامکی که برام فرستاده بود، بی اختیار لبخند محوی گوشه ی لبم نقش بست.
“عشقم، من بی صبرانه منتظرم که دوباره بغلت کنم، پس خیلی تنهام نذار”
اگه به خودم بود که دوست داشتم همون لحظه بال در بیارم، به سمت خونه ی نقلی که واسه رویا اجاره کرده بودم پرواز کنم و این عطش لعنتی داشتنش رو تموم کنم…

روز ها میگذشت و بیش از اینکه من دچار روزمرگی های بیخود و مزخرفم بشم، بودن رویا باعث میشد حتی با این روزمرگی ها هم زندگیم رو سر کنم. اکثر شب هایی که به بهانه ی شیفت بودن، وقتم رو کنار رویا سپری میکردم. مژگان مجبور بود توی خونه ای که براش حکم جهنم رو داشت با ترس هاش کنار بیاد.
حالا اون مدتی بود که جلساتی رو پیش یک روانشناس کاربلد میرفت و مشاوره میگرفت. باید اعتراف کنم که نه تنها حالش خوب نشد، بلکه روز به روز بدتر میشد، و روز به روز بیشتر آثار زجر رو در چهره اش میدیدم. گاهی بهم التماس میکرد که خونه رو عوض کنیم… شب ها تنهاش نگذارم و حتی یک مسافرت ببرمش شاید از اون فضا دور باشه.
ولی من هر بار به بهانه ی کار و مشغله های بیخودی یه جوری قانعش میکردم که این صداها توهمی بیش نیست و خودش رو درمان کنه.
این اواخر پیله کرده بود که بریم و به فکر کاشت بچه باشیم…
ما بچه دار نمیشدیم، هیچوقت هم دکتری نرفتیم که مشکلمون رو تشخیص بده… شاید هرکدوم میترسیدیم که اگر مشکل از خودمون باشه، چجوری باید باهاش کنار بیایم؟
اون روز، یا بهتره بگم اون شب، در حالی رویا روی پاهام نشسته بود و مشغول عشق بازی بودیم، موبایلم زنگ خورد…
خواستم جواب بدم که رویا مچ دستام رو سفت گرفت، و با ولع لبام رو طعمه ی لب های گرم و خوشمزه ش کرد.
چندبار دیگه گوشی زنگ خورد و هربار ما بی توجه چنان غرق در لذت بودیم که از جواب دادنش غافل میشدم. آخرین بار رویا با غیظ گوشیم رو برداشت و خاموشش کرد…
اون شب گرم و آتشین خیلی زود به صبح رسید…
با نور آفتاب که از لای پنجره ی اتاق داخل میتابید، چشم هام رو باز کردم، نگاهی به اطراف انداختم و جای خالی رویارو کنارم دیدم.
حس کرختی عجیبی داشتم، با بی حالی توی تخت خواب نشستم و خمیازه ی عمیقی کشیدم، مچ دستام رو مالش دادم و با قدم های خسته و لرزون به طرف پذیرایی رفتم.
رویا میز صبحونه رو با نهایت سلیقه تزئین کرده بود، با دیدن من خندید و گفت: صبح بخیر آقای خوش خواب! یه آبی به دست و صورتت بزن که صبحونه حاضره.
لبخندی از سر رضایت زدم و به طرف دستشویی رفتم.
شیر آب رو باز کردم دستام رو هربار پر از آب میکردم و بی هوا اون حجم کم آب داخل دستام رو روی صورتم میریختم.
توی آینه به خودم نگاهی انداختم.
چشمام پف کرده بود، اِنگار هنوز به بیداری عادت نکرده بودن…
با این فکر که قراره دوباره برم تو خونه ای که مژگان… این زن سرد و دیوانه توش منتظرمه، حالم بدجوری گرفته میشد.
خوردن صبحونه کنار زنی که دوستش داری باعث میشه فراموش کنی زندگی اون بیرون چقدر ممکنه بی رحم باشه.
فراموش میکنی که خودت چه حیوونی هستی؟ فراموش میکنی که زندگیت اونقدرام که به نظر میاد خوش و خرم نیست… و من عاشق این فراموش کردنای موقتی بودم.

وقتی از خونه ی رویا بیرون زدم، بارون نم نم شروع به باریدن کرده بود، این حس رو دوست داشتم.
یه جورایی حس سرزندگی و نشاط رو درم زنده میکرد.
به طرف ماشین حرکت کردم… چند متر اونطرف تر یه وانت زهوار در رفته در حالی یه بلندگوی قراضه روی باربندش بسته بود داشت حرکت میکرد… از داخل بلند گو صدای خشن و رو مخی مدام داشت داد میزد، هیچوقت درک نکردم چرا تا وقتی میشه به مغازه رفت و میوه های دست چین و تر و تازه ای خرید، یه نفر باید بیاد از اینا خرید کنه؟
به زندگی احمقانه ی اون دستفروش ها فکر کردم و بی اختیار سری تکون دادم و سوار ماشین شدم…
گوشیم رو که از دیشب خاموش بود، روشن کردم و بعد از اون مژگان چند مرتبه ی دیگه هم تماس گرفته بود با یک پیامک… پیامکی که من رو ترسوند…
” حمیدم،،،، سر و صداها زیاد شدن… خیلی بیشتر از شب های دیگه، از تمام گوشه و کنارهای این خونه میتونم صداهارو بشنوم… نمیتونم تحملشون کنم…”
خوندنش باعث شد پام رو روی پدال گاز فشار بدم و با سرعت به طرف خونه رانندگی کردم…
با دستپاچگی کلید رو داخل قفل چرخوندم و سریع در خونه رو باز کردم.
خونه ساکت بود و اثری هم از مژگان نبود.
چندبار صداش زدم،، ولی جوابی نمیداد. اتاق خوابمون رو گشتم نبود، روی کاناپه ی داخل پذیرایی تقریبا خودم رو ولو کردم.
هر لحظه ای که میگذشت، بیشتر استرس بهم غلبه میکرد.
هزار فکر مختلف از ذهنم گذشت و با فکری که یک آن، شاید در عرض چند صدم ثانیه از ذهنم گذشت بدنم یخ کرد…
به طرف حموم دویدم…
در از داخل قفل شده بود، با مشت چند ضربه به در کوبیدم و مژگان رو صدا زدم.
هیچ صدایی نمیومد، گوشم رو به در چسبوندم، صدای شُر شُر آب خیلی ضعیف به گوشم رسید.
دوباره محکم چند ضربه روی در زدم، ولی فایده ای نداشت.
با شکسته شدن در چوبی حمام، صدای گوشخراشی کل محیط خونه رو برداشت.
با دیدن صحنه ای که جلوی چشمام بود، سینه ام به خس خس کردن افتاده بود، دهنم به شدت خشک شده بود…
جسم بی جون مژگان کف حموم افتاده بود، در حالی که از مچ دستش خون جاری شده بود. خونی که سرامیک های سفید حموم رو قرمز کرده بود.
خودم رو بالای سرش رسوندم، سرش رو بین دست هام گرفتم، و محکم تکونش دادم، چندبار بلند اسمش رو صدا زدم و چند سیلی محکم توی صورتش زدم… ولی فایده ای نداشت و هیچ واکنشی نشون نمیداد. بدنش سرد شده بود…
نبضش رو چِک کردم، هیچ حرکتی نداشت، حتی یک تپش ضعیف.
اِنگار کار از کار گذشته بود، از حموم بیرون اومدم، عذاب وجدان داشت آزارم میداد، ولی برای عذاب وجدان داشتن دیر شده بود.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم احساس گناه و تقصیری که قلبم رو احاطه کرده بود از خودم دور کنم.
خودم رو روی اولین مبلی که نزدیکم بود انداختم.
افکارم پریشون بود و هنوز شرایط رو درک نکرده بودم.
سعی کردم به خودم مسلط باشم، میدونستم قرار نیست که چیزی تغییر کنه و مژگان حالا دیگه کاملا خاموش شده بود.
نمیدونستم اون خودش رو از شر اون صداها که کابوسی برای بیداریش بودن خلاص کرده بود یا… یا از شر شوهر بی مسئولیت و کم توجهی مثل من.
هرچه که بود، مژگان دیگه امشب صدایی نمیشنید، دردی رو حس نمیکرد و کم توجهی های من رو تحمل نمیکرد.
-پووووف… مژگان! مژگان شاید تو امروز فقط راحت شدی، وگرنه زمانی مردی که از تنهایی، اون صداهای ترسناک رو میشنیدی، شاید زمانی مردی که ما باهم بودیم، ولی فرسنگ ها ازهم فاصله داشتیم.
سری تکون دادم و به در حموم خیره شدم.

چند روز بعد از خاکسپاری مژگان، همه چیز به حالت عادی داشت برمیگشت…

جلوی خونه ترمز کردم و چند دقیقه ی بعد رویا درحالی که حسابی به خودش رسیده بود در رو باز کرد و اومد و کنارم نشست.
بوسه ی کوچیکی به لباش زدم و حرکت کردیم.
حالا توی خونه ای بودیم که شاید به رویا بیشتر از مژگان میومد.
به محض ورودمون به خونه رویا چرخی داخل خونه زد، دستاش رو بالا آورد، چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید.
لبخند میزد و انگار داشت پرواز میکرد.
رفتم و از پشت بغلش کردم دم گوشش زمزمه کردم:
_بالاخره تموم شد خانومی… این خونه حتما کدبانوی جدیدش رو دوست داره.
برگشت و با چشم های وحشیش بهم خیره شد… خندید و گفت: فکر کنم هنوز یکسری کارهارو باید انجام بدیم.
با کنجکاوی بهش خیره شدم و منتظر موندم حرفش رو کامل کنه.
درحالی که به طرف آشپزخونه قدم میزد و دیوار های و پنجره های خونه رو نگاه میکرد آروم گفت:
_باید این بلندگوهای کوچیکی که این گوشه ها جاساز کردیم رو جمع کنیم…

نوشته: lovely_grl

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها