داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

سقف قرمز

توی یه چهار دیواری سفید حبس شده بودم. دست و پاهام رو با طناب به تخت بسته بودند و یه لباس سفید‌رنگ تنم. احساس خفگی خیلی وقت بود چسبیده بود بیخ گلوم. هیچ پنجره‌ای توی اتاق نبود‌ و هر چی نگاه می‌کردم دری هم توی اتاق پیدا نمی‌کردم. فقط چهارتا دیوار سفید احاطه‌م کرده بودن و حتی سقفی هم وجود نداشت. بالای سرم یه ابر تیر‌ه و تار بود و هر لحظه منتظر بارشش بودم. دست و پا می‌زدم. جیغ و داد می‌کردم؛ اما نه کسی صدام رو می‌شنید و نه من صدای کسی رو می‌شنیدم. ترس، وجودم رو تسخیر کرده بود. عاجزی و ناتوانیم آزارم می‌داد. ناگهان، صدای وحشتناک رعد و برق رو شنیدم. یخ زدم. چشمام رو بستم‌ تا کمی خودم رو آروم کنم.
بارون شروع به باریدن کرد. صدای سقوط قطره‌های بارون رو می‌شنیدم. چشمام رو باز کردم. از دیدن چیزی که می‌دیدم، جا خوردم. هرچی زور زدم که کمی خودم رو از تخت جدا کنم، بی‌فایده بود. داشت خون از آسمون می‌بارید. لباس، اتاق، تخت و دیوار‌ها کم‌کم داشتن قرمز می‌شدن. بیشتر زور زدم تا از تخت جدا بشم؛ اما تخت از من جدا نمی‌شد. بارون شدت گرفت. آسمون داشت خون گریه می‌‌کرد‌. انگاری یه ابر سیاه کل زندگیم رو پوشونده بود و داشت عذابم می‌داد. یه گناه که داشتم تاوانش رو پس می‌دادم. هر ثانیه که می‌گذشت، شدت بارش بارون هم بیشتر می‌شد. از ترس داشتم گریه می‌کردم. تمام بدنم با خون قرمز شده بود. زار زار گریه می‌کردم و فریاد می‌کشیدم. کسی نبود کمکم بکنه. این تنهایی و بی‌کَسی بیشتر‌ از هرچیز دیگه‌ای توی اون اتاق آزارم می‌داد. خون آسمون، توی اتاق تخلیه می‌شد‌ و همونجا می‌موند؛ ولی بارش بازم ادامه داشت. ابر بی‌انتها می‌بارید. وقتی قطرات بارون به سر و صورتم برخورد می‌کردند، بدنم درد می‌کشید و می‌سوخت.
داشتم توی خون غرق می‌شدم. نفسام به شماره افتاده بودند. به زور سرم رو بالا گرفته بودم؛ اما کاری نمی‌تونستم بکنم. باید می‌مُردم…

سراسیمه از خواب بیدار شدم و دور اطرافم رو نگاه کردم و وقتی فهمیدم که خواب بوده، نفسی از سر آسودگی کشیدم. یکی از بدترین کابوس‌هایی بود که تا به‌ حال دیده بودم. احساس می‌کردم اتفاقی توی زندگیم قراره بیفته که قبل از اینکه واقعی بشه خوابش رو دیدم. این حس انقدر شدید بود که کنترل خودم رو از دست دادم و شروع کردم به گریه کردن. دیگه مادرم هم کنارم نبود که شب‌ها از کابوسام بیدارم کنه و دست نوازش روی سرم بکشه و بهم بگه: 《دخترم، چیزی نیست فقط یه کابوسه! نترس من پیشتم.》
زندگی، فرشته‌ی نجات شبانه‌م رو ازم گرفت. هرچند همیشه می‌گفتم این زندگی لیاقت داشتن یکی مثل مادرم رو نداره. توی این خونه‌ی بزرگ همه‌ چیز بود؛ جز شادی. پر از اتاق‌های خالی، لبریز از تنهایی.
پدرم فقط شب‌ها به خونه می‌اومد. بقیه زمانش رو به شرکت و کارش اختصاص می‌داد. البته این‌جوری وانمود می‌کرد وگرنه از حقیقت ماجرا خبر نداشتم و راست و دروغش برام معلوم نبود. برام مهم هم نبود. تنها چیزی که می‌خواستم این بود که باور کنم توی شرکته و باز هم پیشم نیست. از یه کسی که هیچ‌وقت نبوده چه انتظاری می‌شه داشت؟
بعد از مرگ مادرم، تنها دو چیز حالم رو خوب می‌کرد؛ بوم نقاشیم و کسی که‌ گاهی اوقات باهام نقاشی می‌کشید‌.
توی کافه باهاش آشنا شدم. وقتی دیدمش، اصلاً فکرش رو هم نمی‌کردم که حتی بتونه قلمو توی دست بگیره. حداقل اون کمی درکم می‌کرد. بهم گفته بود که پدر و مادرش رو توی تصادف از دست داده و تنها فرزند خونواده کوچیکشون، تنها‌تر از قبلشم شده. اون هم مثل من کسی رو نداشت‌. مثل من زیاد با بقیه حرف نمی‌زد. هر وقت می‌خواست حرف بزنه با یه لبخند، شنونده‌ش رو مجذوب خودش می‌کرد‌. با اینکه من هیچ‌وقت ناراحتی‌ش رو ندیدم؛ اما یه حسی بهم می‌گفت گذشته‌ش پر از درد و رنج بوده؛ ولی بروزش نمی‌ده. حس‌های من هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کنن. همه چیزی که من ازش می‌خواستم رو داشت. چند وقتی بود که باهم تصمیم گرفته بودیم این رابطه رو رسمی‌تر کنیم؛ اما تنها مشکل پدرم بود. شوقی برای سر گرفتن این رابطه از خودش نشون نداده بود. حتی یه بار علناً بهم گفت که از سهیل خوشش نمیاد.
وقتی بیاد خونه، برای آخرین بار هم که شده ازش درخواست می‌کنم که با ازدواجمون موافقت کنه. امیدوارم جوابش مثبت باشه…
شب بود. دو نفرمون روی میز شام بودیم. جای مادرم مثل همیشه کنار خودم خالی بود و پدرم روبه‌روم مشغول خوردن غذا بود. صداش کردم: 《بابا؟》
بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه جوابم رو داد: 《بگو!》
آرزوم این بود یه بار که صداش می‌کنم بهم بگه: “جان دخترم؟”
حسرت این یه جمله روی دلم مونده بود. مادرم بهم گفته بود که پدرم همیشه یه پسر می‌خواسته؛ اما با این‌حال من از خونش بودم. آدم از هم‌خون خودش که متنفر نمی‌شه. آب دهنم رو قورت دادم و بهش گفتم: 《من و سهیل با هم حرف زدیم. هردومون خیلی همدیگر رو دوست داریم. اگه شما اجازه بدید فردا شب بیاد واسه‌ی خواستگاری.》

_اجازه نمی‌دم یه پسره‌ی بی‌کس و کار دومادم بشه‌.
+درسته کسی رو نداره؛ ولی حداقل روی پای خودش ایستاده. خودش، خودش آورده بالا و اسم و رسمی برای خودش پیدا کرده.
_سهیل حتی اگه به اندازه‌ی قارون هم ثروتمند باشه بازم جواب من “نه” هستش و تغییر نمی‌کنه. تا زنده باشم نمی‌ذارم این وصلت سر بگیره.
دستام رو محکم روی میز کوبیدم و با گریه پله‌ها رو بالا رفتم. در اتاقم رو محکم بستم و خودم رو زیر پتو قایم کردم. می‌دونستم حتی اگه تا صبح هم گریه کنم به حالش فرقی نمی‌کنه. حتی برای یه ثانیه هم که شده به اتاقم نمیاد تا ببینه چه حسی دارم و یا چرا ناراحتم.
گوشیم رو برداشتم و به تنها کسی که می‌تونست آرومم کنه زنگ زدم. گوشی رو برداشت:
_جانم؟
همین کافی بود که کمی آرامش بهم تزریق کنه. انگاری سهیل دقیقاً می‌دونست من به چه چیزی نیاز دارم و همون رو بهم می‌داد. با صدای لرزونم ازش پرسیدم: 《کجایی؟》
_همین الان از سر یه ساختمون دارم بر می‌گردم. چرا می‌پرسی؟
+برای اینکه یه‌کم بیشتر باهات حرف بزنم.
_باز ناراحتت کرده؟
+بهش گفتم و باز هم مخالفت کرد. دیگه نمی‌دونم چیکار کنم.
_باهم حرف می‌زنیم.
+می‌تونی بیای دنبالم‌.
_می‌تونی بیای بیرون؟
+می‌تونم. حتی بود و نبودم توی خونه رو هم متوجه نمی‌شه.
_تا یه ربع دیگه دم درم.
+اوکی…
گوشی رو قطع کردم. از روی تخت بلند شدم. خودم رو برای رسیدن سهیل آماده کردم.

به محض اینکه سوار ماشینش شدم حرکت کرد و نگاه پر اضطرابی بهم انداخت.
《می‌شه بریم یه جای خلوت؟ جایی که هیچکس غیر ما دوتا نباشه. می‌خوام باهات تنها بشم.》
+می‌ریم. فقط آروم باش‌‌…
هوا بارونی بود. هر لحظه منتظر بارش بارون بودم. کمی شیشه رو پایین کشیدم. نسیم دلنوازی صورتم رو نوازش می‌کرد. حرفی نمی‌زد. بهش نگاه کردم. به جلوی خودش خیره شده بود و با شستاش روی فرمون به آرومی ضربه می‌زد. همیشه وقت فکر کردن، لبخندش محو می‌شد. انگاری توی افکارش جایی برای خنده نبود. شاید هم الان وقت خندیدن نبود. کاش می‌تونستم بفهمم داره به چی فکر می‌کنه. وقتی یه نفر رو دوست داری کوچک‌ترین کارا و حرفاش برات مهم می‌شه. وقتی باهم دعوا می‌کنید، دوست داری هر حرفی بعداً بینتون زده می‌شه رو به اون ربط بدید. هر ناراحتی که داره رو به خودت ربط می‌دی که نکنه من باعث و بانی‌شم. اون‌جا دوست داری بمیری و ناراحتی‌ش رو نبینی. بعضی وقت‌ها هم هر چی زور بزنی چیزی دُرُست نمی‌شه. تا بخوای حرفی بزنی یا کاری بکنی که درستش کنی، بیشتر خراب می‌شه. بعضی چیز‌ها رو باید گذاشت توی تعمیرگاه زمان. اما من هیچوقت آدم صبوری نبودم. صبر دردناکه چون همیشه یه شکی هست که “آیا می‌شه؟ یا نمی‌شه؟” و همین شک نابودت می‌کنه. شاید هم اون اتفاق خوب بیفته؛ ولی وقتی که خیلی دیر شده باشه. وقتی که صبر کردنت بی‌فایده باشه. یه حس‌هایی هست که هیچ‌وقت از دلت پاک نمی‌شه. حس‌هایی که به آدمایی داشتی که هیچکس جاشون رو نمی‌گیره‌. شاید درای قلبشون به روی تو بسته شده باشه؛ اما اونا تا ابد همون‌جا توی دلت دارن پادشاهی می‌کنن و تا آخر، حس‌شون باقی می‌مونه.
با صدای ترمز ماشین، به خودم اومدم. از شهر بیرون اومده بودیم و کنار یه درخت گردو ماشین رو نگه داشته بود. آروم شده بودم. بهم نگاه کرد‌. لبخند روی لباش بود و دوباره مجذوبم کرد‌. جواب لبخندش رو با لبخند دادم و دستش رو توی دستام گرفتم. دستاش سرد بودن‌. دست دیگه‌م رو هم روی دستاش گذاشتم و بهش گفتم: 《چقدر دستات سردن!》
_همیشه همین‌ طورین.
+می‌دونی یکی از علل سردی دست‌ها می‌تونه مشکل اعصاب باشه.
_به من نمیاد مشکل اعصاب داشته باشم.
+منم از همین می‌ترسم. بعضی‌ وقت‌ها آدم‌ها خیلی خوب یه سری چیز‌ها رو پنهان می‌کنن و بروز نمی‌دن. تو همه چی رو پشت اون لبخندت مخفی می‌کنی. ولی من می‌خوام تا آخر عمرم این دستای سرد رو بگیرم.
دستش رو بالا آوردم و بوسیدم. توی چشماش نگاه کردم؛ ولی بلافاصله نگاهم رو از چشماش دزدیدم. دلیل این کارم رو می‌دونست. مثل دفعات قبل بهش گفتم: 《می‌دونی از چشمات خوشم نمیاد. من رو یاد بابا می‌ندازن.》
آب دهنش رو قورت داد. از پشت شیشه به تاریکی بیرون خیره شد و گفت: 《هر بار که این حرف رو می‌زنی دوست دارم چشمام رو بکشم بیرون و پرتشون کنم. تقصیر من نیست که چشمای ما دوتا بهم شبیهن. امیدوارم یه روز از دستش راحت بشم.》
+منم خیلی وقت‌ها آرزوی مرگش رو می‌کنم؛ ولی انگاری توی این دنیا همه‌ی آرزوها قراره به خاک برن.

مرگ پدرم! چیزی که بارها توی زندگیم خواسته بودم. پدرم بود و خونش توی رگام جاری؛ ولی ای کاش نبود. کاش به جای مادرم اون می‌رفت. کاش اون به جای مادرم بیمار می‌شد. کاش اون درد می‌کشید. پدری که همه چیز رو توی پول خلاصه می‌کرد. محبت، ابراز علاقه، مهربانی، خنده و خیلی چیز‌های دیگه، براش بی‌ارزش‌تر از اسکناس‌های توی جیبش بودن. انگاری خدا اون رو آفریده بود که باهاش من رو عذاب بده‌. نمی‌دونم؛ ولی بعضی وقت‌ها حس می‌کنم که شاید خدا هم از خلقش پشیمون شده باشه.
دستم رو روی چشمای سهیل گذاشتم. چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید. بدون مکث لباش رو بین لبام گرفتم و محکم بوسیدم. تنها چیزی بود که حال حاضر بهم آرامش می‌داد. حداقل خودم می‌خواستم که اینجوری باشه. دستش رو گرفتم و روی سینه‌هام گذاشتم. از لباش فاصله گرفتم و خیره صورتش شدم. نفساش تند شده بودن و لباش نیمه باز بودن. دستم رو توی موهاش بردم و گردنش رو بوسیدم؛ اما یهویی صدای باز شدن در اومد و تا به خودم اومدم، دیدم که داره از ماشین می‌ره بیرون.
کلافه شده بود. انگاری کار اشتباهی کرده بودم.
دستش رو توی موهاش برد و به آسمون خیره شد. از تعجب قدرت حرف زدن رو از دست داده بودم و نمی‌تونستم کاری بکنم.
پاکت سیگار و فندکش رو از توی جیبش بیرون کشید. چقدر بهش گفتم که از آدمای سیگاری خوشم نمیاد؛ ولی گوشش بدهکار نبود. نمی‌تونستم از اون خوشم نیاد. تنها سیگاری بود که دوستش داشتم.
صداش زدم. در جوابم گفت: 《الان نه سایه! نمی‌تونم این کار رو بکنم و نمی‌خوام بپرسی چرا.》
با ناراحتی و جوری که دلخوریم رو بفهمه بهش گفتم: 《هر وقت تموم شدی من رو برسون خونه.》
سیگارش رو جوری می‌کشید که انگار آخرین سیگار روی کره‌ی زمینه. اصلاً نمی‌تونستم حالش رو درک کنم. واکنشش برام غیرقابل پیش‌بینی بود. شاید از پدرم ناراحت بود. شاید با مرگ اون همه چیز درست می‌شد و بعداً می‌تونستم سهیل رو برای همیشه پیش خودم داشته باشم.

به خونه رسیدم. عصبی بودم. حتی ازم خداحافظی نکرد و رفت. توی کل مسیر بازگشت حرفی نزد. حتی اون لبخندش رو هم روی صورتش نداشت. گیج بودم. توی راهرو‌ها قدم می‌زدم و دلم می‌خواست مقصر همه‌ی این دردا رو زجر بدم و از بین ببرم. پاهام جلوی در اتاق پدرم ایستادن. دستم بدون اراده‌ی خودم در رو باز کرد. با دیدنش ازش بیشتر متنفر شدم. راحت توی تخت خوابیده بود و انگار نه انگار که من توی خونه هستم یا نیستم‌. یه آدم چقدر می‌تونست خودخواه باشه. به سمت تخت رفتم. با دیدن چهره‌ش و اون سیبیل‌هایی که بیشتر از من بهشون اهمیت می‌داد، برای کاری که می‌خواستم بکنم مصمم‌تر شدم. بالش کنارش رو برداشتم. روی تخت اومدم و بالش رو روی صورتش گذاشتم. با زانوهام روی دو طرف بالش نشستم و محکم فشارشون دادم. داشت کم‌کم از خواب بیدار می‌شد. دست و پاهاش رو تکون می‌داد و می‌خواست هرجوری که هست من رو از روی خودش بندازه. کل قدرت بدنم رو جمع کرده بودم توی پاهام و محکم‌تر فشارشون می‌دادم. با دستام مانع از حرکت دستاش شدم و دستاش رو به تخت فشار می‌دادم تا حرکت نکنن. فقط چند دقیقه تا مرگ قاتل آرزوهام فاصله داشتم. تنها کمی تحمل لازم بود. دندونام رو محکم بهم فشار می‌دادم‌. می‌دونستم اگه بذارم بلند بشه دیگه کار خودمم تمومه.
نمی‌دونم چند دقیقه گذشت؛ ولی دیگه دست و پا نمی‌زد. ترسیدم که حتی این کارش یه ترفند باشه تا ولش کنم. یکم دیگه تحمل کردم تا شکی بر زنده بودنش توی وجودم باقی نمونه. وقتی احساس کردم که دیگه تموم کرده، با ترس و لرز از روش بلند شدم. حس بدی داشتم. یه ندایی توی وجودم بهم می‌گفت که کار اشتباهی کردم. می‌خواستم گریه کنم ولی اشکام‌ حاضر نبودن به خاطرش جاری بشن. بالش رو از روش برداشتم. قلبم تند‌تند می‌زد. بهش گفتم: 《بابا بیدار می‌شی با هم حرف بزنیم. ولی چیزی درست نمی‌شه با حرف.》
داشتم با یه مَرد مُرده حرف می‌زدم. بعضی وقت‌ها باید بدترین کارها رو انجام بدی. به قولی که می‌گن: “وقتی بدترین راه ممکن تنهاترین راه ممکنه به بهترین کار تبدیل می‌شه.” جز این چاره‌ای نداشتم.
سراغ گوشیم رفتم. برای سهیل فقط یه پیام نوشتم. می‌دونستم اون هم از مرگش ناراحت نمی‌شه‌. حتی خودش چندباری به شوخی یا جدی گفته بود که می‌خواد بمیره. یه پیام براش نوشتم:
“کُشتمش، دیگه همه‌ی دردها و بغض‌ها تموم شد.”
روی همون تخت، کنار بابا دراز کشیدم. دوبرابر نفس می‌کشیدم. نفس‌‌های اون رو هم به ریه‌هام فرو می‌بردم. دلم می‌خواست براش سوگواری کنم؛ ولی هر چند فکر می‌کردم به این می‌رسیدم که مُرده‌ش هم برام فرقی با زنده‌ش نداره.

نمی‌دونم چقدر گذشته بود. با صدای زنگ آیفون به خودم اومدم. حتی نمی‌دونستم خوابیدم یا نه، یادم نبود. توی حالتی مثل خلسه بودم. وسط خواب و بیداری، کنار آیفون رفتم. از لابه‌لای تاری چشمام، چهر‌ه‌ی دوتا مامور رو به زور تشخیص دادم. نور قرمز آژیر روی صورتشون می‌خورد و هربار که می‌دیدمشون احساس می‌کردم نگهبان‌های جهنم، پشت در ایستادن و منتظر منن. اما چه کسی اونا رو به اینجا کشونده بود‌. تنها یه اسم توی ذهنم اومد‌. جز این حدسی نداشتم‌.
داشتم خفه می‌شدم. بغض خرخره‌ رو می‌جوید و زندگی نیزه‌هاش رو توی قلبم فرو می‌کرد. دلم نمی‌خواست باور کنم‌. شاید همه‌ش یه خواب بود. ولی حس‌هایی که داشتم و دردایی که می‌کشیدم، توی خواب هم به اندازه‌ی واقعیت دردناک نبودن. احساس می‌کردم از پشت بهم خنجر زدن. کَسی که تنها کَسم رو براش فدا کردم، بهم پشت کرد. دیگه زندگی چه معنایی داره وقتی کسی پیشت نباشه؟ وقتی که همه‌ی دردا روی کوله‌بار غمت جمع بشن؟
وقتی که مرگ برات با ارزش‌تر بشه. دیگه مهم نیست. جایی که نتونی به هیچکس دل ببندی. هر کاری بخوای بکنی هم باعث یادآوری زخم‌های گذشته می‌شه و دوباره خون ازشون جاری می‌شه.
به سختی پله‌ها رو پایین رفتم. صدای یه پیام من رو از رفتن منصرف کرد. برگشتم و گوشیم رو برداشتم. بدون اتلاف وقت پیام رو باز کردم:
پدرمون رو کُشتی! چندین سال قبل پدرمون با مادر من ازدواج کرد. ازدواجی که کَسی قرار نبود ازش باخبر بشه. اون رابطه‌ی برای پدرت، فقط یه هوس بود؛ اما برای مادرم چیزی بود که بهش امید زندگی کردن می‌داد. مادرم عاشقانه‌ پدرت رو دوست داشت. البته اینا همه‌ش چیزاییه که مادرم تعریف کرده. یه سال که از اون رابطه می گذره، پدرت ما رو ول می‌کنه. البته بی‌خبر از اینکه قراره یه یادگاری رو توی شکم مادرم جا بذاره. به خاطر اینکه کمی از عذاب وجدان نداشته‌ش کم بشه، یه مقدار پولی رو هم برای مادرم جا می‌ذاره به شرط اینکه چیزی از این رابطه نگه. انگاری عشق رو با پول می‌شه خرید. بعد از مدت‌ها پیداتون کردم. با اولین نگاهم و با عکسایی که مادرم بهم نشون داده بود، فهمیدم خودشه. همون کسی که چشماش رو به ارث برام گذاشته بود. اینقدر ازش متنفر بودم که دلم می‌خواست همونجا بکشمش. صبر کردم. خیلی صبر کردم. می‌خواستم درد کشیدن خودش و اطرافیانش رو ببینم. مادرم زیر خاک بود و دلیل مرگش، زنده روی خاک راه می‌رفت.
تو رو هم پیدا کردم. اینقدر زیر نظرت داشتم که حتی می‌تونم بهت بگم قبل از اینکه بشناسمت و تو رو عاشق خودم کنم می‌دونستم کجا می‌ری و کجا میای. می‌خواستم دردی که مادرم کشیده بود رو تو هم بکشی.
آخر پیامش با بی‌رحمی تمام نوشته بود که: “زندگی بی‌رحمه. مرسی از اینکه کارم رو انجام دادی…”
دنیا دور سرم می‌چرخید. نفسام بالا نمی‌اومد. اشکام یه ریز داشتن از چشمام سرازیر می‌شدن. زندگی‌م یه شبه وارونه شده بود. روی زمین افتادم. دیگه هیچی رو ندیدم.
بیدار شدم. سفیدی اتاق چشمام رو اذیت می‌کرد. هیچ پنجره‌ای توی اتاق نبود. خواستم بلند بشم که متوجه شدم دست و پاهام رو به تخت بستن و یه لباس سفیدرنگ تنم کردن. نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو به سقف سفید اتاق دوختم. شاید بالای سقف اتاق یه ابر تیره و تار بود.

آریوِدِرچی

نوشته: هیچکس

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها