داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

ستایش (1)

شلوغی و سروصدای تهران برای منی که 18سال تو یه شهرستان کوچیک زندگی کرده بودم سرسام آوربود…راننده هایی که دادزنان به دنبال مسافر بودن،خیابون های بزرگی که با وجود بزرگ بودنشون بازم گنجایش این همه ماشینو نداشتن،!دست فروش هایی که گوشه و کنار خیابون بساط کرده بودن، آدما و رهگذاریی که اونقد عجله داشتن ک به گداهایی ک جا و بی جا جلوی آدم سبز می شد حتی نگاهم نمیکردن!اما من که چند ساعت بود وارد تهران شده بودم و این چیزا برام تازگی داشت واقعا با دیدن این گداها بغضم میگرفت،باوجود وضع خطیر و بد مالی خودم ب هرکدومشون یه پول ناچیزی دادم…البته قبلا هم یه بار اومده بودم تهران اما 10سالم بیشتر نبود…ضمنا اون موقع با بابام اومده بودم و میدونستم یه کسی هست که همه جوره هوامو داره و اصن ب این چیزا توجهی نمیکردم…اما الان8ساله ک دگه چنین پشتوانه ای ندارم…درواقع چندروز بعداز بازگشتمون از تهران،بابام سکته کرد و مرد…
توی اتوبوس خط واحد ایستاده بودم،با دستم میله رو محکم گرفته بودم و سعی میکردم تا حداقل بین اون همه آدم بتونم نفس بکشم!فک کنم اینجا چیزی به نام ظرفیت و گنجایش وجود نداشت چون تو هرایستگاه اتوبوس وایمیساد و مسافرای بیشتری هم سوار میکرد!اما جدای از این خفگی یه حس درونی هم داشت خفم میکرد…اضطراب،ترس ،نگرانی،آینده و مقصد نامعلوم…هرچند الان مقصدم مشخص بود:دانشگاه…برای ثبت نام میرفتم،اما ازاون به بعدش درست مثل یه علامت سوال بود برام،با پول کمی ک داشتم فک نمیکردم بتونم بعدازپرداخت شهریه دانشگاه بتونم حتی 1خوابگاه دانشجویی بگیرم!ناخودآگاه ذهنم کشیده شد سمت دیشب،وقتی ک تو ترمینال داشتم سوار اتوبوس میشدم تا بیام تهران،درست لحظه ای ک داشتم سوار میشدم علی،شوهر خواهردومیم(مهین)،جلوم سبزشد،
-سلام ستایش خوبی؟
-سلام،ممنون،تو اینجا چیکار میکنی علی؟!
-نباید میومدم؟!تو حتی یه خداحافظی هم ازمن نکردی!باز خداروشکر تونستم به موقع برسم و هنوز نرفتی!
بعدشم یکی از اون لبخندایی که ازشون متنفر بودمو نثارم کرد…خجالت نمیکشه توقع داشت ازش وداع عاشقانه هم میکردم!
-بیا ستایش بگیر لازمت میشه
-این چیه دیگه؟!
-معلومه پول،میدونم سجاد با دانشگاه رفتنت مخالفه و ب خاطر همین بهت پولی نداده،بگیرش لازمت میشه.
-ممنون،خودم یکم پس انداز داشتم کافیه.
-ای بابا چرا اینقد تعارف میکنی!با من راحت باش…بگیرش حتی اگه لازمش نداری…میخوام خیالم راحت باشه
و بعد نگاه چندش آور و هیزشو بهم دوخت…حس انزجار بهم دست داد…مردک عوضی حتی فکر نمیکرد که با اومدنش سمت من زنش بهش حروم میشه!البته میدونستم علی و مهین باهم اختلاف دارن و درواقع علی بیشتر به خاطر پول بابام با مهین ازدواج کرد حتی با وجود اینکه علی الان 30سالشه و مهین 37 سالش و مهین 7سال از علی بزرگتره!
-چیشد پس؟بگیرش دیگه جون علی!
از اون طرف صدای راننده ی اتوبوس میومد:مسافرای تهران سوارشن اتوبوس داره حرکت میکنه جا نمونن!
کلافه به علی نگاه کردم،واقعا تو شرایط فعلی به اون پول نیاز داشتم،حتی باوجود اینکه میدونستم در مقابلش ازم چی میخواد باید قبول میکردم…چی کار میشه کرد،وقتی سجاد که برادر بزرگمه کمکم نمیکنه،نباید از غریبه ها انتظار داشت که بدون چشم داشت به آدم کمک کنن!پولو ازش گرفتم وگفتم:
ممنون…قول میدم پسش بدم…
برقی تو چشماش زد و گفت:این چه حرفیه عزیزم…ایشالا به وقتش جبران میکنی!
بعدهم چشمکی حوالم کرد،منم از حرص و عصبانیت ناخنامو کف دستم فرو میکردم…
-خب دیگه برو اتوبوس داره راه می افته،مواظب خودت باش رسیدی حتما بهم زنگ بزن باشه؟
سری و تکون دادمو گفتم:خداحافظ…
با لمس دستی که به پهلوم میخورد ازفکر اومدم بیرون، اول فک کردم همینجوری دستش خورده ولی وقتی دیدم داره به کارش ادامه میده سریع برگشتم عقب که چشمم افتاد به یه پسر جوون قد بلند با چشمای مشکی و تیپ اسپرت…همینکه دید برگشتم سمتش لبخند وقیحانه ای به روم زد و با دستش به شیکمم فشار آورد منو از پشت محکم چسبوند به خودش.جوری ک نفسای داغش میخورد به گردنم.از شدت عصبانیت سرخ شدم …یه نگاهی به اطراف کردم…اینقد همه توهم چپیده بودن که هیچکس متوجه اطرافش نبود…برا اینکه آبروریزی نشه آروم زیر لب ب پسره غریدم:دستتو بردار کثافت …اما پسره بازم لبخند زد و دستشو آورد بالا سمت سینم…کارد میزدی خونم در نمی اومد…یهو تو یه حرکت پاشو با تمام قدر لگد کردم که جواب داد و از شدت درد آخی گفت و کشید کنار…بدبختانه جا نبود که بتونم خودمو ازش دورکنم…همونجا موندم و نگاه غضبناکمو بهش دوختم…با کمال تعجب دیدم بازم داره لبخند میزنه!آروم گفت:ماشاا… عجب قدرتی داری خانم کوچولو!
وقتی دید هیچی نمیگم ادامه داد:شمارتو میدی خوشگله؟؟خیلی ازت خوشم اومده…وحین این حرف با نگاش سرتاپامو بلعید…گفتم:خفه شو وگرنه…
-وگرنه چی؟؟وقتی دید هیچی نمیگم ازتو جیبش یه کاغذ درآورد و به سمتم گرفت:بیا این شماره منه بگیر شاید یه روز به کارت بیاد!
رومو کردم انور انگار که حرفشو نشنیدم ولی دست بردار نبود…
بگیر دیگه خانومی پشیمون نمیشی.
دیدم دو سه نفر برگشتن و دارن مارو نگاه میکنن…اونم که انگار اصن براش مهم نبود!برا اینکه بیشترازاین ضایع نشه سریع شماره رو ازش گرفتم و چپوندم تو کیفم.همون موقع اتوبوس وایساد و نام ایستگاه رو اعلام کردن.پسره هم چشمکی بهم زد وگفت :منتظرم و پیاده شد…
خون خونم رو میخورد از این رفتارش… عوضی…بازم ناخودآگاه یاد خاطره ای افتادم که مربوط به علی میشد…حدود یه سال پیش…روز سالگرد پدرم…
سر مزار فاتحه و قرآن رو ک خوندیم برادرم سجاد بهم گفت:ستایش تو برو خونه،مارال(دخترسجاد که یه سال از من کوچیکتره)که ازکلاس برگشت میام دنبالتون میبرمتون خونه محمد.مراسم شب اونجا برگزارمیشه.
باشه ای گفتم و سلانه سلانه از قبرستون اومدم بیرون…بعداز مرگ پدرم با سجاد زندگی میکردم.هرچند اخلاق تندی داشت ولی بهرحال ازش ممنون بودم که حداقل بهم جاومکان داده…منی که حتی مادرم هم حاضر نشد ازم سرپرستی کنه…البته اگه بشه اسم مقدس مادرو روش گذاشت!مادرم زن دوم پدرم بود…فقط به خاطر پول باهاش ازدواج کرده بود،بعدازمرگ پدرمم با ارثیه ای که بهش رسید رفت خارج و پشت سرشم نگاه نکرد!انگار نه انگار که بچه ای به اسم ستایش داشته!تا دو سال بعداز مرگ پدرم ک مامان نسرین (زن اول پدرم)زنده بود،بازم اوضام بد نبود…مامان نسرین بیشتر از مادر خودم حق مادری به گردنم داشت با اینکه حتی بچه هووش بودم…اما بعد فوت مامان نسرین رفتاربچه هاش باهام بدتر شد،محمد،ساره و مهین که هیچکدوم منو قبول نکردن…باز صدرحمت به سجاد!هرچند منم از ارثیه پدریم سهم داشتم ولی تا قبل این ک 18سالم بشه به بهانه نرسیدن به سن قانونی منو ازش محروم کردن و الانم ک 18سالم شده حرفی ازش نزدن!
از در قبرستون اومدم بیرون که برم سرخیابون و تاکسی بگیرم که پرشیای نوک مدادی علی جلو پام ترمززد…شیشه رو داد پایین و گفت:سوار شو میرسونمت.
رفتارعلی تو این یکی دوساله باهام خیلی بهتراز بقیه بود…اون موقع هنوز اونقد بچه بودم ک معنای رفتاراش حالیم نبود…
گفتم:ممنون مزاحم نمیشم.
-بیا بابا خودمم میخوام برم خونه سجاد ،محمد گفته اجاق خوراک پزی رو ببرم خونش…
با خودم گفتم بیا ستایش خانم اینم به فکر تو نیس!خودش داست میرفت اونجا که تورو هم سوارکرد.سوارشدم و راه افتادیم.به خونه ک رسیدیم بهم گفت:ستایش بیا باهام تو انبار کمک کن اجاقو پیدا کنیم.
منم دنبالش رفتم.انبار یه اتاق نسبتا بزرگ تو یه گوشه از حیاط بود.یه دقیقه ای مشغول گشتن بودم که یهو یادم اومد پری روز محمد اومده و اجاق رو برده بود…تا برگشتم ک اینو به علی بگم دیدم اصن مشغلو گشتن نیس و دستاشو تو جیبش کرده و داره یه جور خاصی نگام میکنه…راستش یه کم از نگاهش ترسیدم…با من و من گفتم.:علی…پری روز محمد ک خودش اومد و اجاقو از سجاد…
وقتی دیدم داره میاد طرف من حرفمو قطع کردم…چشماش 1جوری بود تاحالا اینطوری ندیده بودمش انگار حالت عادی نداشت…کمتراز یه قدم باهام فاصله داشت…طوری که نفسای داغ و غیرطبیعیش پخش میشد رو صورتم…ترسیده بودم…گفتم:علی…چیزی…شده؟؟
اما اون به حرفم توجهی نمیکرد…اومد جلوتر جوری که سینه به سینش شدم…قدش یه سروگردن ازمن بلندت بود به خاطر همین برا اینک قیافشو ببینم مجبور بودم سرمو بگیرم بالا…یه دستشو حلقه کرد دور کمرم…تو بهت و ناباوری بودم…تو چشمام نگاه کرد و بایه لحن خاص که دل منو می لرزوند گفت:ستایش…من…من دوست دارم…نمیدونم ازکی ولی به خودم اومدم و دیدم عاشقت شدم…میخوامت ستایش…
و با گفتن این حرف منو فشار دستشو دور کمرم بیشترکرد و منو قشنگ تو آغوشش کشید و …
یه دفعه حس کردم لبام سوخت…آره درست میدیدم این علی بود که باولع لبامو میخورد و دستشو آروم روی کمرم حرکت میداد!من ک هنوز از کارا و حرفاش تو شک بودم چند لحظه همونجوری موندم اما یه آن به خودم اومدم و با یه حرکت خودمو از بغلش کشیدم بیرون…دستمو برا پاک کردن جای بوسش رو لبم کشیدم و به چشمای خمار و پراز شهوتش با عصبانیت نگاه کردم…بازم اومد جلو ایندفه تا فرصت فرارکنم محکم از پشت بغلم کرد…نفسای داغش که به گردنم میخورد ته دلمو خالی میکرد…بوسه های داغی که رو گردن و سرشونم میزد…بازم تقلا کردم تا از دستش فرارکنم ولی هیچ جوره نمیشد…هیکلش دوبرابر من بود با بدن عضلانی و قوی…من دربرابرش درست مثل یه جوجه بودم…تلاشمو ک برا فرار دید دستشو رو شیکمم محکمتر کرد و به سمت سینه هام حرکت داد…پاهاشو دور پام قفل کرد خودشو قشنگ چسبوند بهم…طوری که سفتی آلتشو پشت بدنم حس میکردم…با همه ی تلاشم برای فرار یهو یه حس کرختی بهم دست داد…شاید…شاید یه جور حس لذت!علی مرد خوش قیافه و خوش هیکلی بود…شاید آرزوی هر دختری…تو بغلش آروم شدم…این حرکتمو که دید فکر کرد تحریک شدم و با ولع بیشتری گردنمو میخورد ،سینه هامو با دستای قوی و مردونش مالش میداد و آلتشو به بدنم میمالید…واسه منی که تا حالا هیچ رابطه ای نداشتم مقاومت دربرابر مردی مثل علی خیلی سخت بود اما …یه آن به خودم اومدم…من داشتم چیکار میکردم؟؟!باید به نفسم غلبه میکردم…دوباره تلاشمو برای بیرون اومدن از آغوشش شروع کردم…از این حرکتم جا خورد،تو چشمام نگاه کرد و گفت:ستایش بخدا داغونم …منو دریاب…خیلی میخوامت ستایش…
نزاشتم بقیه حرفشو بزنه،با غیظ گفتم:ولم کن عوضی آشغال…معلوم هس داری چه غلطی میکنی؟!
اینو ک گفتم یهو چشماشو رنگ خشم گرفت،با حرص گفت:من؟من عوضی ام؟منی که همیشه تو این خونواده ی گرگ صفتت هواتو داشتم؟چرا نمیفهمی ستایش میگم دوست دارم…دیوونت شدم میفهمی؟؟دوس داشتن گناهه؟!اصلا مهینو طلاق میدم ک تو راضی بشی،خوبه؟
اینو ک گفت بی اراده دستمو بلند کردم و یه کشیده ی محکم درگوشش خوابوندم…خودمم از این حرکتم تعجب کرده بودم چه برسه به اون!اما کم نیاوردمو گفتم:تو یه هرزه ی پستی…پست فطرت عوضی…چطور به خودت جرات دادی در مورد من همچین فکرای بکنی!
علی که از شوک سیلی من بیرون اومده بود با چشای قرمز که رگه های از عصبانیت توش دیده میشد گفت:که من هرزم ها؟!حالا بهت نشون میدم کی هرزس…بلایی ب سرت میارم که دیگه رسما مال من شی!
این حرفو که زد به خودم لرزیدم اما اون بی رحمانه ادامه داد:فکر جیغ و داد و فرارم از سرت بیرون کن چون خوب میدونی خونه کسی نیس!اگه هم بهشون حرفی بزنی مطمئن باش تویی که آبروت میره و تورو مقصر میدونن…پوزخندی زد و گفت:میدونی که خانوادت همینجوریشم چشم دیدنتو ندارن چ برسه ب اینکه…
داشت گریم میگرفت…همه حرفاش راست بود…ای خدا این همه بدبختی سرم نازل کردی کم بود!حالا این بی عفتی رو کجای دلم بزارم!بازم برای فرار از آغوشش تلاش کردم ولی اون منو محکم چسبوند به دیوار و یه دستشو برد .سمت کمربندش تا بازش کنه…چشمامو بستمو اشک از چشمام جاری شد و خدارو تو دلم صدا کردم…همون لحظه صدای بسته شدن دروازه ی حیاط اومد و بعدش هم صدای مارال ک صدا میکرد:ستایش…عمه کوچولو…خونه نیستی؟!
چشمامو بازکردم.علی رو دیدم که دستش هنوز رو کمربندش بود و مثل من خشکش زده بود.اما فورا به خودش اومد و منو ول کرد.یکی از وسایل تو انبارو برداشتو از انبار بیرون رفت…صدای گفتگوش با مارال رو می شنیدم که از حیاط میومد…سریع رفتم جلوی آیینه ی قدی خاک گرفته ای که تو انبار بود وایستادم،رد اشک رو صورتم باقی مونده بود و موهای مشکی براقم از زیر مقنعه مشکیم به طرز ضایعی بیرون زده بود،سریع با دست اشکامو پاک کردم و موهامم دوباره به داخل مقنعه فرستادم و بازم به تصویر دختر 17ساله ای که داخل آیینه بود خیره شدم…قد نسبتا بلندی داشتم.با اندامی تقریبا لاغر که برجستگی های زنونم رو به خوبی نمایش می داد…چشم های مشکی،کشیده و شرقی که از مادرم به ارث برده بودم و خیلی دوستشون داشتم…به قول هم کلاسی هام که همیشه بهم میگفتن:ستایش تو نصف خوشگلیت به خاطر چشماته!..اما الان 7سال میشد که علاوه برمشکی یه رنگ محو غم هم به چشمام اضافه شده بود…بینی و لبام هم معمولی بود و تنها سهم من از ارثیه ی پدری!با صدای بستن دروازه و قدم های مارال که داشت به انبار نزدیک میشد دست از برانداز خودم توی آیینه کشیدم و سریع خودمو مشغول گشتن نشون دادم.
مارال:سلام.اینجا چیکار میکنی؟
-هیچی دنبال یکی از کتابای قدیمیم میگردم.خوبی؟
-مرسی…ولی مثل اینک تو زیاد خوب نیستی!ببینم گریه کردی؟!
-گریه؟؟!نه…یعنی آره…راستش یاد بابا افتادم .
مارال اومد سمتمو بغلم کرد:آخیییی…الهی قربون عمه کوچولوم بشم…
برا اینکه جو رو عوض کنم یکی زدم تو سرش و گفتم:هزاربار گفتم بهم نگو عمه کوچولو!خوبه 1سال ازت بزرگترم!
مارال خندید و گفت:خب عمه ای که فقط 1سال ازآدم بزرگتر باشه کوچولو ئه دگه!
خلاصه به خاطر مارال اون روز و ماجرا ختم به خیر شد…
با صدای راننده اتوبوس که اسم ایستگاه مقصدمو اعلام میکرد از فکر اومدم بیرون و پیاده شدم…با قدم هایی آروم ولی مطمئن ب سمت دانشگاه حرکت کردم…

ورودی دانشگاه رو که دیدم حس کردم دارم وارد یه زندگی جدید میشم…زندگی ای که نمیدونستم تهش چی میشه اما می دونستم هرچی هست از زندگی قبلیم بهتره…زندگی ای که توش حرف فقط حرف سجاد بود،پر از زورگویی،تحقیر و توهین خواهر برادرام و آشناها…هنوزم وقتی یادم میاد سجاد بعداز فهمیدن اینکه دانشگاه قبول شدم چه قشقرقی راه انداخته بود به خودم می لرزم…

-غلط کرده دختره ی چش سفید حالا دیگه واسه من میخواد بره دانشگاه؟!اونم کجا!تهران!لابد میخواد بره که زبونش از اینی که هستم درازتر شه!
من و مارال تو اتاق بودیم و با ترس و لرز به صدای داد و فریاد گوش می دادیم…مارال سعی داشت آرومم کنه ولی من عصبی تر از این حرفا بودم.صدای پری،زن داداشم اومد که سعی داشت سجادو آروم کنه:
آروم باش سجاد…بابا یه بلایی سرخودت میاری ها!
-اصن کی اجازه داد این کنکور بده؟
-ما که خبر نداشتیم رفته با پول تو جیبی خودش دفترچه خریده و ثبت نام کرده و امتحان داده…حالا این دختره یه غلطی کرده تو اینقد به خودت فشار نیار …برات خوب نیس
-ستایش!همین الان بیا اینجا!زود!
با صدای داد سجاد از ترس خودمو جمع کردم…
مارال:آروم باش ستایش…نترس چیزی نمیشه …اصن منم باهات میام خوبه؟
-نه مارال جان تو که باباتو میشناسی موقع عصبانیتش هیچکس و هیچ چیز حالیش نیس…می ترسم به تو هم چیزی بگه…خودم میرم باهاش حرف می زنم مرگ یبار شیونم یه بار.
آروم رفتم روی مبلی که روبه روی سجاد قرار داشت و پری هم با یه اخم غلیظ بالا سرش وایستاده بود نشستم…صورت سجاد از عصبانیت قرمز بود و دندوناشو از خشم به هم می سایید.این حالتشو خوب میشناختم چون بیشتر اوقات سال اینجوری بود!
-خب بگو!
آروم و با صدایی لرزون گفتم:چی رو بگم؟!
یهو صدای سجاد بلند شد:بگو این چه گهی بود که خوردی ها؟مگه تو بزرگتر نداری که سرخود میری براخودت تصمیم میگیری؟مگه نگفتم حق نداری بری دانشگاه؟!تا همینجاشم خوندی زیادیته…بد کار کردم بعداز مرگ بابا توی زنگوله پا تابوت و آوردم پیش خودم تا آواره نشی؟؟حالا واسه من دم درآوردی دختره ی…استغفرا…!!
بغضم گرفته بود از این همه تحقیر…همونطور که سعی میکردم اشکام جاری نشه گفتم:منم همیشه ازاینکه منو آوردین پیش خودتون ازتون ممنون بودم و هستم…ولی…ولی دانشگاه رفتنم دیگه به خودم مربوطه!نمیتونید جلومو بگیرین!من واسه آیندم آرزو دارم!
اینو که گفتم دیگه سجاد کنترلشو از دست داد،از روی مبل پاشد و همونطور که کمربندشو درمیاورد به سمتم اومد:حالا دیگه کارت به جایی رسیده که رو حرف من حرف میزنی دختره ی نمک نشناس…بلایی به سرت بیارم که دیگه دانشگاه که هیچی…اسمتم یادت بره!
همون موقع اولین ضربه رو خیلی محکم با سگک کمربند زد به رون پام…از درد اشکام ریخت پایین و دستامو حایل صورتم کردم…صدای دادو فریادای پری و مارالو میشنیدم که سعی درآروم کردن سجاد داشتن ولی فایده ای نداشت…با هرضربه سجاد بیشتراز جسمم روحم ضربه میخورد و از درد به خودم می پیچیدم و ناله میکردم…تا اینکه بعداز چند دقیقه که از زدنم خسته شد کمربندو پرت کرد روی مبل،از خونه بیرون رفت و درو محکم بست…مارال رفت برام آب قند بیاره،پری هم فورا اومد کنارم نشست وگفت:هزار بار بهت گفتم دهن به دهن این سجاد نزار…گوش نمیدی که!ببین چه بلایی سرت اومد!
ونگاهی تحقیرآمیز به سرتا پام انداخت…
همون موقع مارال آب قندو آورد به صورتش نگاه کردم که رد اشک روش مونده بود…اگه مارال تو این خونه نبود واقعا نمی دونستم چجوری تحمل کنم…
مارال:ببخشید بخدا ستایش…
با صدایی که از ته چاه درمی اومد گفتم:نه عزیزم مگه تقصیر توئه!و آب قندو یه نفس سرکشیدم…
چند شب بعد که سجاد دیروقت برگشت مارال و پری داشتن شام میخوردن و من که اشتهایی نداشتم علی رغم اصرارهای مارال تو اتاقم بودم که یهو دربازشد و سجاد اومدتو…از ترس خودمو گوشه تخت جمع کردم و پتو رو تا روی سینم کشیدم بالا.سجاد اومد روی صندلی نشست و نگاهی به من کرد…میتونستم رنگ پشیمونی رو تو چشماش ببینم.
-بابت کتکی که چند روز پیش بهت زدم …تقصیر خودت بود با حرفات منو دیوونه کرده بودی…
وقتی دید هیچی نمیگم ادامه داد:اگه میخوای میتونی بری دانشگاه اما…
تا اینو گفت برق خوشحالی دوید تو چشمام اما با حرف بعدیش…
-اما من یه پاپاسی هم بابت دانشگاه بهت نمیدم…تا الان بزرگت کردم حالا که اینقد نمک نشناسی ک به حرفم گوش نمیدی هر غلطی میخوای بکن…میتونی بری دانشگاه اگه خودت بتونی از پس مخارجت بربیای!فقط ستایش حواستو جمع کن اگه بفهمم اونجا رفتی به بهانه دانشگاه بی آبرویی راه انداختی بخدا زندت نمیزارم،فهمیدی؟؟
سری تکون دادم و همون موقع سجاد از اتاق بیرون رفت…دیگه نمیدونستم باید ناراحت باشم یا خوشحال فقط خودمو به دست تقدیر سپرده بودم…

بعد از چند دقیقه ای که به ورودی دانشگاه زل زدم ،ساک به دست واردش شدم و به سمت نزدیکترین ساختمون راه افتادم.وارد یکی از اتاقا شدم که توش دوتامرده پشت میز نشسته بودن…به سمت یکیشون رفتم و گفتم:سلام آقا خسته نباشید
-سلام دخترم ممنون…کار داشتی؟
-راستش برای ثبت نام اومدم…میخواستم ببینم کجا باید برم؟
مرده یه ابروشو بالا انداخت و گفت:والا تا وقتی که مهلت ثبت نام تموم نشده بود که همینجا انجام میشد اما حالا…برو ساختمون شماره یک دفتر معاونت شاید تونس یه کاری برات بکنه!
خودم میدونستم مهلت تموم شده و این تاخیرم به خاطر سجاد بود ولی شنیده بودم چون دانشگاه آزاده با یه کم دنگ و فنگ میشه ثبت نام کرد!
جلوی دفترمعاونت بودم.یه نفس عمیق کشیدم و وارد شدم.به مرد تقریبا جوونی که پشت میز نشسته بود سلام کردم.
-سلام،بفرمایید امرتون؟
-ببخشید…برای ثبت نام اومدم.میدونم مهلت تموم شده اما گفتن اگه بیام پیش شما میتونید ثبت نامم کنید.
-شرمنده…اما نمیشه…سیستم ثبت نام دیگه بسته شده …چرا زودتر نیومدین؟
-مشکلی برام پیش اومده بود…حالا یعنی واقعا هیچ راهی نداره؟خواهشا اگه میشه یه لطفی بکنید…
-متاسفم.گفتم که…
همون موقع تقه ای به درخورد،در باز شد و یه مرد دیگه که تقریبا بهش میخورد سی و پنج شش سالش باشه وارد شد.همین که وارد شد معاون از جاش بلند شد و گفت:سلام آقای صدیقی…بفرمایین…چرا شما تشریف آوردین تماس میگرفتین میومدم خدمتتون…
آقای صدیقی که اصن متوجه من نشده بود به سمت میز معاون که حالا بادیدن تابلوی کوچیک بالا سرش میدونستم فامیلیش بیاتیه رفت.
-خواهش میکنم …مسئله ای نیست…تازه از جلسه معارفه رسیدم گفتم قبل اینکه برم دفترم و بیام و اسامی دانشجوهای تکمیل ظرفیتو ازتون بگیرم.
-بله.حتما…یه چند لحظه لطفا …
همینکه بیاتی رفت به سمت فایل ها تا اسامی رو برداره،آقای صدیقی که انگار تازه متوجه من شده بود برگشت سمتم.
آروم گفتم:سلام…
با خوشرویی بهم لبخند زد و گفت:سلام.با آقای بیاتی کاری داشتین؟
-راستش برای ثبت نام اومدم.میدونم مهلتش تموم شده اما گفتم شاید بشه کاریش کرد.ولی آقای بیاتی گفتن…
بیاتی:بله خانم گفتم که نمیشه…بیخودی معطل نشین
صدیقی بازم لبخندی زد وگفت:نگران نباشین این آقای بیاتی ما یکم زیادی سختگیره خانم…
-خطیبی هستم.
اینو که گفتم یهو انگار ماتش برد…آروم پرسید:خطیبی؟!
منم با تعجب جواب دادم :بله،چیزی شده؟!
اما اون جوابمو نداد و پرسید:میشه بپرسم ازکدوم شهرستان اومدین؟
-از نور میام.
دیگه رسما خشکش زده بود…نمیدونستم این همه تعجبش برای چیه!ولی فورا به خودش اومد و گفت:خانم خطیبی با من بیاین دفترمن کارتونو واستون درست میکنم.
بعدشم برگه هارو از بیاتی گرفت و از دربیرون رفت منم دنبالش راه افتادم.
دوتا راهرو رو که رد کردیم رسیدیم به دفترش.وقتی داشتم وارد میشدم چشمم افتاد به تابلوی کوچیک بالا در که نوشته بود”ریاست دانشکده ی علوم انسانی”اه پس رییس دانشکده شخصا داشت به کارم رسیدگی میکرد!چه مهم شدم من!
وارد که شدیم یه خانم که حتما منشیش بود از پشت میز بلند شد و سلام کرد.
-سلام خانوم کاکویی.این اسامی دانشجو های تکمیل ظرفیته.لطفا بزارینش سرجاش.
-بله حتما
بعدشم در دفترشو باز کرد و گفت :خانم خطیبی بفرمایین.
ببخشیدی گفتم و وارد شدم خودشم بعد از من واردشد…چه جنتلمنی بودا!به افکارم خندیدمو با صداش که میگفت بفرمایید بشینین نشستم روی مبل چرمی رو به روی میزش.خودشم نشست پشت میزش و مشغول مرتب کردن چندتا برگه شد.تابلوی بالای میزشو دیدم که نوشته بود:شایان صدیقی. تازه وقت کردم که یکم براندازش کنم!قد بلندی داشت حتی وقتی که نشسته بودم معلوم بود!چهارشونه و هیکلی بود.با قیافه ای جذاب و مردونه…حلقه ی تو دست چپشو که دیدم یه لحظه انگار 1جوری شدم!ای بابا من چم شده بود …نکنه انتظار داشتم الان بیاد…وای چقد هیز شده بودما!خاک تو سرت ستایش خجالت بکش…همینجوری با فکرام درگیر بودم و نگاش میکردم که یهو با نگاش غافلگیرم کرد!از خجالت سرمو انداختم پایین و تو دلم چندتا فحش آبدار ب خودم دادم…اما اون خونسرد لبخندی زد و گفت:خب خانم خطیبی چه رشته قبول شدین؟

روانشناسی.
-تبریک میگم ایشالا که موفق باشید.لطفا این فرم هارو پرکنید و مدارکی هم که اینجا نوشته تحویل بدین.
بعداز انجام کارهای لازم برای ثبت نامم از دانشگاه اومدم بیرون.تقریبا ظهر شده بود و گرسنم هم بود.اول رفتم یه چیزی خوردم و بعد با ناامیدی راه افتادم دنبال خوابگاه.

دیگه غروب شده بود.خسته و کوفته روی پله های یه پاساژ نشسته بودم.به 3تا خوابگاه و پانسیون خصوصی سر زدم و همونطور که حدس میزدم پولم به اندازه ای نبود که بتونم جایی رو بگیرم…باز شاید میتونستم تا موعد پرداخت اجاره یه کاری پیدا کنم و ازاون ب بعد اجاره ها رو بدم اما بدبختی این بود که همه پول پیش هم میخواستن که عمرا نمی تونستم بدم.اگه هم مخواستم برم مسافرخونه فوقش چند شب و میتوستم اونجا بمونم و بعدش همین پولم تموم می شد و دیگه بدتر!
سعی میکردم به آخرین راه چاره ای که توی ذهنم جولون میداد توجهی نکنم چون واقعا احمقانه بود…من یه عمه ای داشتم به اسم شیما که اصلا یادمم نمیادش و از بقیه شنیده بودم که وقتی من دوسالم بود خلاف میل پدربزرگ بایه پسر تهرانی ازدواج کرده بود و بعد ازاینکه پدربزرگ اونو از خانواده طرد کردن اومدن تهران و دیگه هم هیچکس از اونا خبر نداره…من و مارال با بدبختی از روی مدارک قدیمی سجاد آدرس خونه ی عمه شیمارو پیدا کرده بودیم که شاید تو تهران به درد من خورد!ولی حالا که فکر میکنم می بینم واقعا فکر احمقانه ایه آخه عمه ای تاحالا ندیدمش فوقش اون تا دو سالگی منو دیده باشه دیگه چه عمه ایه!بعد این همه سال برم خونش بهش بگم سلام عمه جون من برادر زادتم که 16سال ندیدیم حالا هم هیچ جارو ندارم میزاری بیام پیشت زندگی کنم؟؟!اونم حتما میگه آره عزیزم حتما!اصن یادش هست برادرزاده ای به اسم ستایش داشته؟!خلما من!تو همین فکرا بودم که یهو موبایلم زنگ خورد.با دیدن اسم علی روی صفحه بی اختیار اخم کردم…تو این گیر و دار فقط همینو کم داشتم!
-الو؟
-الو سلام ستایش خوبی؟
-ممنون کاری داشتی؟
-تازه میپرسی کاری داشتی؟!مگه نگفتم رسیدی بهم زنگ بزن؟
-ببخشید یادم رفت.
-خیلی خب حالا کجایی؟ثبت نام کردی؟
-آره…الانم…الانم تو خیابونم.
-تونستی خوابگاه بگیری؟
نمیدونستم بهش بگم یا نه.حتما خودش میدونست با اون چندرغاز پول لونه مرغم به آدم نمیدن چ برسه به خوابگاه!این که دیگه سوال پرسیدن نداشت!
-نه هنوز دنبالشم.
-فک نکنم بتونی به این زودیا گیر بیاری…یه کم مکث کرد و ادامه داد:راستش من الان تهرانم.
-چی؟؟!چنان دادی زدم که چندتا از رهگذاری اطرافم برگشتن و بهم نگاه کردن…آرومتر گفتم:تو تهران چیکار میکنی؟
علی دلخور گفت:چرا داد میزنی ستایش خب چیکار کنم نتونستم طاقت بیارم …حالا آدرستو بده بیام دنبالت.
-نمیخواد لازم نکرده بیخود اومدی…برگرد نور من خودم یه خاکی تو سرم میکنم
-این چ طرز حرف زدن ستایش…این همه راه به خاطر تو اومدم اونوقت تو…
راستش یکم دلم براش سوخت از طرفی تنها کسی که تو خانواده هوامو داشت همین بود اگه اینم باهام چپ میشد دیگه فاتحم خونده بود.
-گیرم ک اومدی دنبالم…با دیدن جمال جنابعالی مگه برا من خوابگاه جورمیشه؟؟بزاتا شب نشده برم چندجا دیگه هم بگردم.
-تو نگران نباش به یکی از رفیقام گفتم یه سوییت دانشجویی اجاره کرده الانم اومد کلیدارو بهم داد.اجاره و ایناشم حله تو فقط زودتر آدرستو بگو باطری گوشیم داره تموم میشه.
نمیدونستم چیکار کنم ازتو خیابون خوابیدن که بهتر بود…میتونستم چندروزی بمونم اونجا تا یه کار یا جایی پیداکنم.آدرسو دادم و قطع کردم.
یه ساعت بعد ماشین علی رو دیدم که روبه روی پاساژ وایستاده.رفتم و سوار شدم.
-سلام
-سلام ستایش خانم!دانشجو شدی دیگه تحویل نمیگیری مارو!
لبخند کم جونی زدم اونم که دید دیگه حوصله ندارم تا رسیدن به مقصد حرفی نزد.
جلوی یه خونه سه طبقه ترمز زد.مثل اینکه سوییت تو طبقه همکف و قسمت پشتی خونه بود و خودش یه در جدا داشت.علی کلیدارو انداخت توی قفل،درو بازکرد و واردش شد و منم پشت سرش.
-خب پسندیدی ستایش خانم؟؟
سوییت شامل یه هال و اتاق خواب کوچیک،آشپزخونه و سرویس بهداشتی و با وسایل کامل بود.
-فرقی نمیکنه برام من که چندروز بیشتر قرار نیس اینجا بمونم.
اخمی کرد وگفت:یعنی چی چندروز؟من اینجارو براتو اجاره کردم که راحت باشی
-ممنون ولی به محض اینکه جایی پیدا کنم از اینجا میرم.
یه دفعه خیز برداشت سمتم…ترسیدم و یه قدم رفتم عقب…اما اون اومد شونه هامو با دوتا دستش گرفت ،زل زد تو چشمامو گفت:ببینم ستایش تو از اینکه من کمکت کردم ناراحتی؟!
عطر سرد و خنکش پیچید تو بینیم.نگاهی به سرتاپاش انداختم.یه پراهن مردونه سفید آستین کوتاه جذب پوشیده بود که اندام ورزشکاریشو به خوبی نشون میداد با یه شلوار جین مشکی.یه لحظه دلم براش سوخت.علی به این جوونی و خوش تیپی رو کنار مهین که 7سال ازش بزرگتربود و قیافشم تعریف چندانی نداشت و تازه مشکل ناباروری هم داشت تصور کردم.معلومه که مهین نمیتونه نیازهای علی رو برطرف کنه…
آروم جواب دادم:نه…
-پس چرا بامن اینطوری میکنی؟؟
جوابی ندادم و به سمت دستشویی رفتم.وقتی اومدم بیرون علی رو دیدم که روی مبل دراز کشیده،یه دستشو گذاشته زیر سرش،دکمه های پیراهنشو تا روی شیکمش باز کرده و داره تلویزیون می بینه.بهم گفت:زنگ زدم شام بیارن.تا غدارو بیارن برو یه کم استراحت کن.
سری تکون دادم و وارد اتاق خواب شدم.یهو از دیدن تخت دو نفره ای که گوشه اتاق بود ترسیدم!نمی دونستم علی شب میخواب بمونه یا نه…روم هم نمیشد ازش بپرسم چون بالاخره اون بود که اینجارو اجاره کرده بود نمیتونستم ک بیرونش کنم!
از تو ساکم یه تونیک بلند و یه شلوار تقریبا گشاد درآوردم و تنم کردم.یه شال نازک هم انداختم سرمو از اتاق اومدم بیرون.روی مبل کناری علی نشستم و مشغول تماشای تی وی شدم ولی حواسم بود که علی داره زیرچشمی نگام میکنه…چند دقیقه که گذشت پاشدو اومد کنارم روی مبل نشست جوری که پاهاش جفت پاهام شده بود…آروم پرسیدم:چیزی شده؟
در حالی که داشت با ولع خاصی اجزای صورتمو نگاه می کرد گفت:نه…مگه قراره چیزی بشه که من بیام پیش عشقم بشینم؟!
-من… عشق… تو… نیستم!اینو تو گوشت فرو کن!و تا اونجایی که میتونستم ازش فاصله گرفتم…نمیخواستم فکر کنه ازش میترسم ولی واقعا ازش میترسیدم مخصوصا بعداز اون ماجرای انبار خونه سجاد…
اما اون دوبار نزدیکم شد،دستشو دور شونهام حلقه کرد و آروم گونمو بوسید…اونقدر داغ و با آرامش این کاروکرد که محو حرکتش شده بودم…اما یهو از خجالت و خشم گر گرفتم و سرخ شدم…تا خواستم چیزی بهش بگم صدای زنگ در بلند شد و با اوردن غدا اجازه ی بحث از من و لذت بیشتر از اون گرفته شد!
شام رو تو سکوت خوردیم.بعد شام علی به دستشویی و بعدشم به اتاق خواب رفت.میدونستم به خاطر رانندگی ای که امروز از نور تا تهران کرده خستس.خودمم خیلی خسته بودم اما یکم خودمو با تی وی مشغول کردم که علی خوابش ببره و بتونم برم از تو اتاق یه بالش و پتوی بردارم و همینجا رو مبل بخوابم.
آروم رفتم تو اتاق بدون اینکه چراغو روشن کنم.با نوری که از هال میومد میتونستم علی رو ببینم که پیرهنشو درآورده و با بالا تنه ی برهنه و همون شلوار جین یه پهلو روتخت دراز کشیده. همین که دستم خورد به بالش کناری علی یهو علی چشماشو بازکرد!ترسیدم!معلوم بود تا الان نخوابیده…گفت:کجا؟؟
آروم و باترس گفتم:دارم…بالشو برمیدارم…برم تو هال بخوابم.
-لازم نکرده همینجا رو تخت میخوابی.
-نه …اونجوری راحت ترم.
-ببین ستایش اون رو سگ منو بالا نیار بهت میگم باید همینجا بخوابی…نترس کاریت ندارم.
واقعا ازش میترسیدم.ازطرفی میترسیدم اگ مخالفت کنم عصبانی بشه و کار دستم بده.آروم رفتم رو تخت و تو گوشه ترین قسمتش دراز کشیدم،اینقد که نزدیک بود بیفتم.
علی با لحن تمسخرآمیزی گفت:همیشه شبا با شال میخوابی؟!
-نه…
-پس برش دار!
علی قبلا هم چندباری منو تو خونه بدون شال دیده بود به خاطر همین زیاد برام مهم نبود…خودمم نمیتوستم با شال بخوابم پس برش داشتم انداختمش رو پا تختی.
علی با صدایی که یکم خنده توش معلوم بود گفت:آخه اون چه وضعه …بیا این ورتربچه میفتی پایین از تخت!
با غیظ گفتم:من بچه نیستم!
علی هم که از لحن صحبتم خندش گرفته بود گفت:معلومه جوجو…اگه بچه نبودی این مسخره بازی هارو در نمیاوردی…بیا اینور.
یکم خودمو کشوندم اونور…چند دقیقه ای همینجوری بودیم که تخت یه تکونی خورد…با حس نفسای داغ علی که به پشت گردنم میخورد فهمیدم علی اومده پشتم…چیزی نگفتم اما وقتی دیدم علی یه دستشو حلقه کرد دور شکمم دیگه نتونستم تحمل کنم و گفتم:علی…ول کن این چه کاریه؟
-کاریت ندارم ک ستایش…قول میدم اذیتت نکنم پس آروم باش.
بی خیالش شدم و قصد خواب کردم.ولی مگه میشد!از اون طرف گرمای نفسای تند علی که به پشت گردنم میخورد و از یه طرف دستش که حالا داشت آروم روی شیکمم حرکت میکرد و…بابوسه ای که روی موهام زد دیگه طاقتم طاق شد و برگشتم سمتش…
خدایا…تو چشمای علی همه چیز موج میزد:عشق ،شهوت،التماس…اونقدر نگاهش داغ و خمار بود که حرفی که میخواستم بهش بزنم و یادم رفت!علی یه دستشو کرد تو موهام و آروم نوازششون کرد…سرشو آورد جلو و…لبام تو لبای علی قفل شد…تا از شوک اومدم بیرون خواستم خودمو ازش جدا کنم
-ستایش تروخدا…بخدا دیگه نمیتونم طاقت بیارم…یه امشبو مال من باش…تو بغل من باش…قول میدم کاری که فکرمیکنیو باهات نکنم…هرچند تو اول آخرش مال خودمی اما قول میدم اتفاقی نیفته…دوست دارم ستایش…بفهم…عاشقتم
لحن پرازتمنای علی،بی کسی و بی پناهی خودم،دیدن علی تو اون وضیعیت با بالاتنه ی برهنه و جاذبه های مردونش که هر زنی رو جذب میکرد…همه باعث شدن احساسات زنونه ای که تا الان تو وجودم مدفون بودن شعله ورشن…از طرفی ترس از اینکه اگه به خواستش عمل نکنم آبرومو میبره…دگه نمیتونستم مقاومت کنم…انگار لال شده بودم صدایی ازم درنمیومد و دهنم خشک شده بود…علی سکوتمو رضایتم تعبیر کرد و بوسیدن لبامو ازسر گرفت…یه دستش تو موهام و دست دیگشو که از زیر لباسم رو کمر لخت و سردم میکشید و آتیشم میزد…اینقدر با حرارت و ولع لبامو میخورد که خودمم بی طاقت شدم…اما همراهیش نمیکردم…مثل یه عروسک تو بغلش بودم…انگار همه ی انرژیم فقط صرف پس نزدنش شده بود!
کم کم لبامو ول کرد رفت سمت گردنم …سرشو فرو کرد توی گودی گردنمو همه جاشو می بوسید…گرمم شده بود…منی که تا حالا هیچ رابطه ای نداشتم فکر میکردم اوج لذت همینه!بی اختیار دستامو دور بدنش حلقه کردم.علی اول از این حرکتم شکه شد ولی بعد یه لبخند اومد رو لباشو دوباره اومد سمت لبام…ایندفه منم همراهیش کردم…دستشو گذاشت روی تونیکم…فهمیدم میخواد چیکارکنه خواستم مانعش بشم که با یه حرکت تونیکو از تنم در آورد…باوجود اون حس و حال بازم ازش خجالت میکشیدم.دستمو روی سینه هام گذاشتم…اما علی لبخندی زد وگفت:قربون خانم خودم برم که اینقدر خجالتیه…
بوسه ای روی پیشونیم زد و دستامو از روی سینه هام کنار زد…
دستای بزرگ و مردونشو از روی سوتین قرمز ابریم روی سینه هام کشید و گفت:جووووون…
همون حین اون یکی دستشو برد تا بند سوتینمو بازکنه.وقتی بازش کرد و سینه هام که تقریبا بزرگ بودن افتادن بیرون با یه لحن حشری گفت:اوفففف ای جااااان…ستایش تو این همه مدت اینارو از من قایم کردی شیطون…عجب چیز خوردنی ای هستی ستایش!
اینو گفت و با ولع افتاد به جون سینه هام…با یه دستش یکیو میمالید و اون یکی رو هم میک میزد و میخورد…دیگه صدای آه و نالم بلند شده بود…علی هم هی میگفت:جااااان عشقم بگو میخوام صدای آه و نالتو وقتی زیرمی بشنوم…
کم کم رفت روی شیکمم و شروع کرد به بوس ها ریز کردن و لیس زندن شیکمم…تا اینکه دیگه رسید ب منطقه ی ممنوعه!خواست شلوارمو دربیاره ک گفتم:نه علی بسه دیگه تا همینجا…
-نگران نباش عزیزم هیچی نمیشه…و بعد شلوارمو درآورد…حالا فقط با یه شرت بندی قرمز جلوش بودم.قبل اینکه شرتمو دربیاره رون هامو بادستش می مالید،با لباش از پایین تا بالای پامو می بوسید و دستشو میکرد لای پام که دیگه از خود بیخود شده بودم…شرتمو که درآورد اول شرتمو قشنگ بو کرد و بوسید و بعد پرتش کرد روزمین…به این حرکتش خندیدم.اونم خندید و بهم گفت:چیه!تو که نمیدونی چه بوی خوبی میداد!
بعدش رفت سراغ کسم.تا کسمو دید با لحن تقریبا خشنی گفت:اوفففففف…ستایش این کس صورتی دست نخوردی ی ترتمیز برا کیه؟ها؟؟بگو برای کیه؟
-برای…برای توئه علی!
-ای جاااااان…علی فدات بشه
و شروع کرد به خوردن کسم ک دیگه آه و نالم کل اتاقو گرفته بود…
علی گفت:ستایش جون کست حسابی آب راه انداخته ها!!حالا اصل کاری رو ببینی چی میشه!
با این حرفش خجالت کشیدم ن ب خاطر اصل کاری به خاطر اینکه فکر میکرد اینقد بی جنبم که اینطورتحریک شدم.علی سرخ شدنمو که دید بالحن مهربونی گفت:خجالت نداره که عشقم…میدونم اولین رابطته به خاطر همین طبییعیه عزیزم.
بعد پاشد و شلوارشو درآورد.من رو تخت دراز کشیده بودم و اون فقط با یه شرت جلوم واستاده بود…کیرش داشت شرتشو پاره میکرد.نگاهمو که روی کیرش دید با شیطنت گفت:خانمی مخوای بدونی این تو چیه؟؟
بعد اومد جلوم وایساد جوری ک کیرش درست روبه روی سرم بود.
-درش میاری عزیزم؟داره میمیره واست…
آروم دستمو بردم سمت شرتش و آوردمش پایین…و کیرش با چندتا تکون خوردن جلوم ایستاد!اولین کیر واقعی بود که تو عمرم میدیدم…اونم از نوع کلفت و بلندش!نگاه متعجبمو که دید زد زیر خنده و گفت:چیه خانمم نپسندیدی؟؟
با دست کیرشو گرفت و سرشو به لبم نزدیک کرد:می خوریش برام؟
خواستم بخورم ک گفت:اینجوری نمیشه، بیا چهار زانو جلوم بشین.
رفتم و همونجوری نشستم…سر کیرشو مالید به لبام…خیلی داغ بود…ناخودآگاه یه بوسه سرکیرش زدم…این حرکتمو که دید حشری تر شد و گفت:اخخخخخ عشقم فدات بشم
بعد آروم‎ ‎کیرشو کردم تو دهنمو براش ساک میزدم.اولش حس خاصی نداشتم حتی حس میکردم حالم داره بهم میخوره ولی به خاطر اون تحمل کردم.ولی بعدش خودمم خوشم اومد.هرچند چون بلد نبودم و ناشیانه ساک میزدم بعضی اوقات دردش میومد اما درکل معلوم بود داره حال میکنه چون مدام آه و اوف میکرد و قربون صدقم مرفت.کیرشو از تو دهنم کشید بیرون و با دست گرفتش و سرمو با دستش به طرف خایه هاش هل داد.فهمیدم که میخواد تخماشو بخورم.خودش کیرشو با دست میمالید و منم تخماشو لیس میزدم.یکم ک خوردم گفت:بسه عزیزم.منو بغل کرد برد رو تخت و از پشت بغلم کرد و با دستاش سینه ها مو مالید.کیرشم گذاشت دم کسم که ترسیدم و گفتم:علی
-حواسم هست عزیزم
بعد آروم کیرشو به کسم می مالید و لای پام تلمبه میزد.حس کیر داغ و کلفتش که روی کسم بود و از اون طرف نفسای داغش که به پشت گردنم میخورد و دستاش که روی سینم حرکت میکرد همه باعث شدن تو یه لحظه به اوج لذت برسم و ارضا بشم.بدنم شل شد و تو آغوشش لرزیدم…فهمید ارضا شدم کیرشو از لای پام درآورد و گفت:عزیزم اجازه میدی از عقب باهات حال کنم تا منم ارضاشم؟
من ک شنیده بودم چقد درد داره فورا گفتم:نه تو روخدا…درد داره
-بزار یه امتجان کنیم اگه دردت اومدت بیخیال میشیم.
خلاصه اونقد اصرار کرد که گذاشتم.اول با انگشتاش که کرم زده بود یکم با کونم بازی کرد که همونشم درد داشت.بعد سرکیرشو گذاست دم سوراخم و یه فشار خفیف داد که دادمن بلند شد اونم هی قربون صدقم میرفت.بعد از یک ربع که از بس دردناک بود برامن اندازه یه سال گذشت تقریبا تمام کیرش داخل کونم بود و آروم تلمبه میزد.کم کم دردش از بین می رفت و یه حس لذت جایگزینش میشد…تلمبه های اونم تندتر میشد.صدای برخورد بدن علی با کونم اتاقو برداشته بود.تا اینکه یه دفعه کیرشو تا آخر تو کونم فرو کرد،منو محکم بخودش فشرد،یه آه بلند کشید و مایع داغی توی خودم حس کردم.فهمیدم آبش اومده.همونجور که منو بغل کرده بود گفت:دوست دارم ستایش…ب خاطر امشب ممنون…

ادامه …

پی نوشت:
1.سلام و تشکر خدمت همه دوستان که وقت گذاشتن و داستان منو خوندن…من برا نوشتن این داستان خیلی وقت گذاشتم امیدوارم ک خوشتون اومده باشه.قسمتی از ادامه داستان هم نوشتم و بقیش در دست چاپه!اگه نظرات مثبت و امتیازها بالا باشه بقیشو هم میزارم اگه ن که هیچ…ضمنا من داستانای زیادی از این سایت خوندم و با توجه ب نظرات اعضا تقریبا فهمیدم ک بیشتر چه نوع داستانایی مورد پسنده اعضاست ب خاطر همین سعی کردم داستانی رو بنویسم ک ارزش وقتی رو ک میزارین داشته باشه یعنی امیدوارم اینطورباشه.اگه هم انتقاد هست ک حتما هست لطفا مودبانه باشه.
2.من این داستان رو با موبایل و با مشقت فراوان(!)تایپ کردم غلط های تایپی رو ب بزرگی خودتون ببخشین.

امضای نویسنده: @م.شهناز@

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها