داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

رازهای خواهرانه (۲)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
روز دوم کاریم تموم شد. رفتم پیش پروانه و منتظر بودم که صحبتش با چند تا از همکارهاش تموم بشه. مینا اومد نزدیکم و گفت: خسته نباشی.
تو جواب مینا گفتم: مرسی خسته نیستم.
اما بعد از جوابم، یک خمیازه طولانی کشیدم. جفت‌مون زدیم زیر خنده و مینا گفت: آره مشخصه.
پروانه بالاخره حرف‌هاش تموم شد. کیفش رو برداشت و به سمت من و مینا اومد و گفت: بریم که امروز هم تموم شد.
بعد رو به من گفت: شادمهر به تو هم زنگ زد؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه چطور؟
پروانه گفت: بهم گفت که اگه فردا کلاس نداری، امشب بیایی پیش ما، انگار کارت داره.
مینا گفت: چرا می‌گی انگار؟ حتما کارش داره که گفته بیاد پیش‌تون.
پروانه گفت: آره همین.
از لحن و کلمات مینا مشخص بود که رابطه صمیمی با پروانه داره. کمی فکر کردم و گفتم: باشه فقط باید به میعاد بگم که اونم بیاد.
پروانه گفت: نمی‌خواد، خودم بهش پیام میدم.
مینا گفت: اگه هماهنگی‌های خواهرانه‌تون تموم شد، بالاخره بریم.
رو به پروانه گفتم: تا ایستگاه مترو باید سوار تاکسی بشیم.
پروانه گفت: خونه مینا نزدیک خونه ماست. راستش من هر روز با مینا میرم و میام. یعنی زحمتم رو دوش میناست. تو رو هم می‌تونه تو مسیر سر ایستگاه مترو پیاده کنه.
مینا رو به من گفت: البته منظورش صندلی ماشینه.
از اینکه هرگز نمی‌دونستم که پروانه چطوری مسیر سر کارش رو میره، حس بدی بهم دست داد. لبخند زورکی زدم و گفتم: خیلی هم عالی.
عقب ماشین نشستم. پروانه صندلی جلو، کنار راننده نشست. مینا بعد از حرکت، ضبط ماشینش رو روشن کرد. یک موزیک ملایمِ رو به غمگین بود. هر سه تامون خسته و غرق در سکوت بودیم. از پنجره داشتم بیرون رو نگاه می‌کردم. شب‌های تهران رو دوست داشتم و مطمئن بودم که هرگز برام تکراری نمی‌شه. با صدای مینا به خودم اومدم که رو به پروانه گفت: وا چرا گریه؟!
فهمیدم که پروانه داره گریه می‌کنه! با هق‌هق گریه و رو به مینا گفت: فکر نمی‌کردم پارمیس این کارو قبول کنه. استرس داشتم که باید هر روز هفته رو ازش جدا و بی‌خبر باشم. دیروز وقتی برای همه‌مون کاپوچینو گرفته بود، نزدیک بود گریه‌ام بگیره. تو شرکت نمی‌شد گریه کنم. کاش مامانم بود و می‌دید که تو همین مدت کوتاه، پارمیس چقدر بزرگ شده.
به خاطر حرف‌های احساسی پروانه، من هم بغض کردم. حرفی نداشتم که در جوابش بگم. دستم رو گذاشتم روی شونه‌اش و سعی کردم با لمس کردنش، آرومش کنم. دستش رو گذاشت روی دستم و اون هم دیگه چیزی نگفت. جَو اینقدر احساسی شد که مینا هم گریه‌اش گرفت. انگار هر سه تامون دنبال یه بهونه بودیم که گریه کنیم!
شادمهر متوجه چهره درهم من و پروانه شد و رو به پروانه گفت: چی شده؟
پروانه گفت: هیچی، یکمی گریه کردیم. برای مامان، برای بابا، برای خودمون.
چهره شادمهر کمی متفکر شد و گفت: شام املت درست کردم.
پروانه مقنعه و مانتوش رو درآورد و گفت: خیلی هم خوب.
من هم مقنعه و مانتوم رو درآوردم و رو به شادمهر گفتم: توش سیر که نزدی؟
شادمهر گفت: نه خیالت راحت.
پروانه به سمت سرویس بهداشتی رفت و گفت: من میرم دوش بگیرم.
وقتی پروانه رفت، رو به شادمهر گفتم: چیکارم داشتی؟
شادمهر گفت: می‌خواستم ببینم این پسره باز سر به سرت گذاشته یا نه. گفتم اگه بیام خونه‌تون و ازت بپرسم، شاید میعاد شک کنه.
نشستم روی کاناپه و گفتم: همه‌مون سر کاریم، میعاد می‌دونه. از اول می‌دونسته.
شادمهر با تعجب گفت: چی رو می‌دونه.
موهام رو از توی صورتم کنار زدم و گفتم: اینکه من و سپهر تو رابطه بودیم. اینکه دعوا کردیم. اینکه تو، حسابی سپهر رو هواگیری کردی.
چهره شادمهر کمی متعجب شد و گفت: حدس می‌زدم اگه بفهمه، واکنش خاصی نداشته باشه، اما اصلا فکر نمی‌کردم که در جریان باشه. یعنی در اصل حماقت از ما بود. فکر می‌کردیم چیزی که همه‌مون بالاخره فهمیده بودیم رو نفهمیده و نمی‌دونه. میعاد رو دست کم گرفتیم و فکر می‌کردیم فقط و فقط سرش تو گیمه.
+آره منم همیشه پیش خودم می‌گفتم، عالم و آدم رابطه من و سپهر رو فهمیدن، غیر از میعاد. منم رو حساب این می‌ذاشتم که کل فکر و ذهنش تو دنیای گیمه. راستی ماجرای دعوای من و سپهر رو به پروانه گفتی؟
-آره اما ازش خواستم اصلا دخالت نکنه.
+قیافه‌اش دیدنیه وقتی بفهمه میعاد در جریان همه چی بوده و هست.
-آره موافقم.
یاد صحبت‌های میعاد افتادم. حسابی توی فکر فرو رفتم و گفتم: حتی جزئیات روابط‌مون و علت دعوامون رو هم می‌دونست.
شادمهر نشست رو‌به‌روم و گفت: منظورت چیه؟
لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم: یعنی نفهمیدی منظورم چیه؟
شادمهر سرش رو کمی به علامت تایید تکون داد و گفت: تا حدودی، اما کنجکاوم دقیق تر بگی.
+روم نمیشه.
-سعی کن بشه.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: ریشه تمام دعواهای من و سپهر سر این بود که چرا باهاش رابطه کامل جنسی ندارم. چند روز قبل از فوت مامان، حد خودش رو گذروند. منم کافه رو ریختم به هم و هر چی از دهنم در اومد، بهش گفتم و باهاش قهر کردم. تا حدود یک هفته بعد از چهلم مامان هم آدم حسابش نکردم. اون روز اومد تو اتاقم و جوری وانمود کرد که انگار هیچ اتفاقی بین‌مون نیفتاده. اما من هنوز از دستش ناراحت بودم و باهاش تند برخورد کردم. همین شد که اون جمله مسخره رو گفت.
شادمهر کمی فکر کرد و گفت: میعاد همه اینا رو می‌دونست؟
کمی خجالت کشیدم و گفتم: خیلی جزئی تر از اینی که برات تعریف کردم. شاید باورت نشه، اما طرف سپهر رو گرفت! بهم گفت نباید تو رو وارد ماجرا می‌کردم که سپهر رو تهدید کنی. راستش خودمم هنوز تو شوکم.
شادمهر بیشتر توی فکر فرو رفت و گفت: راست میگی. قیافه پروانه خیلی خیلی دیدنی می‌شه اگه اینا رو بشنوه.
لحنم رو ملایم کردم و گفتم: ازت خیلی ممنونم. خیلی حس خوبی دارم از اینکه توی زندگیم هستی. با تو که در این مورد حرف می‌زنم، کلی سبک می‌شم و از استرسم کم می‌شه.
شادمهر بدون مکث گفت: آدما تو این طور چالشا، نیاز دارن تا با یکی حرف بزنن. با هر کَس دیگه‌ای هم حرف می‌زدی، همین حس آرامش و تخلیه استرس، بهت دست می‌داد. پس من باید خوشحال باشم که اینقدر بهم اعتماد داری. صد بار تا الان گفتم، بازم می‌گم. همیشه تو رویاهام بود که یه خواهر داشته باشم. اونم یه خواهر کوچیک‌تر از خودم. تو دقیقا همون خواهری هستی که همیشه می‌خواستم.
خواستم جواب شادمهر رو بدم که پروانه از حموم بیرون اومد. یک حوله کوچیک دورش پیچیده بود و خط سینه‌ و رون‌هاش مشخص می‌شد. خالکوبی رینگ‌ روی رون پای چپش اینقدر تابلو بود که سریع چشمم بهش افتاد و با تعجب گفتم: تو کِی خالکوبی کردی؟!
پروانه به خالکوبی پاش نگاه کرد و گفت: چند روز قبل از فوت مامان. شرایطی نبود که بهت بگم.
ایستادم و به سمت پروانه رفتم. جلوش و روی یکی از زانوهام نشستم تا طرح خالکوبیش رو واضح‌تر ببینم. طرحش برام کمی عجیب به نظر اومد و گفتم: انگار یک سیم خارداره که دورش گل پیچیده! آره؟
پروانه گفت: آره دقیقا همینه.
ایستادم و با یک لحن طنز گفتم: فکر نمی‌کردم اهل خالکوبی باشی. اگه می‌شنیدم که خالکوبی کردی، توقع داشتم یه عاشقانه درباره شادمهر خالکوبی کنی.
پروانه لبخند زد و گفت: اتفاقا سری بعد می‌خوام روی ترقوه‌ام یه عاشقانه بنویسم. البته فونت فانتزی انگلیسی.
چند لحظه به ترقوه پروانه نگاه کردم. قطره‌های آبِ روی ترقوه‌اش، سکسی و جذاب‌ترش کرده بود. به نظرم خالکوبی روی ترقوه‌اش جالب به نظر می‌اومد و گفتم: آره جالب و سکسی می‌شه. البته نوش جون صابحش.
پروانه خندید. لُپم رو کشید و گفت: از دست زبون تو.
لحنم رو دوباره طنز کردم و گفتم: والا حقیقته خب. ما که از این شانسا نداریم. یکی بود که اونم بیست و چهار ساعته رو مخم می‌رفت.
پروانه همونطور با حوله دورش، کنار شادمهر و روی کاناپه نشست و پاش رو روی پای دیگه‌اش انداخت و رو به من گفت: یعنی باهاش واقعا کات کردی؟
نگاهم رو شیطون گرفتم و گفتم: یعنی می‌خوای بگی هیچی نمی‌دونی؟ شما زن و شوهر حرف تو دهن‌تون خیس می‌خوره اصلا؟
پروانه دوباره خنده‌اش گرفت و گفت: اصل زن و شوهری به همینه.
رو به پروانه گفتم: منم دلم دوش خواست. برام حوله و لباس بیار. شورت و سوتین نو هم که می‌دونم همیشه داری.
پروانه گفت: احساس می‌کنم گاهی عمدا اینجا میری حموم که شورت و سوتین‌های نوی منو بالا بکشی.
با بی‌تفاوتی گفتم: تا حالا به این قسمتش فکر نکرده بودم، اما فکر خوبیه.
یهو متوجه نگاه شادمهر شدم که با یک حالت جالب و خنده‌دار داشت سرش رو بین من و پروانه می‌چرخوند. حسابی خنده‌ام گرفت و گفتم: وای شادمهر لعنت بهت. خیلی باحال شدی.
پروانه هم به چهره بانمک شادمهر نگاه کرد و خنده‌اش گرفت. شادمهر با یک لحن طنز گفت: اصلا خجالت نکشین. راحت باشین. دیگه به اینکه کلمه شورت و سوتین رو از دهن خانواده شما به این راحتی بشنوم، عادت کردم.
سعی کردم نخندم و رو به شادمهر گفتم: براش تعریف کن. اون چهره جالبی که قراره ببینی، الان که حموم بوده و سکسی هم کنارت نشسته، جذاب‌تر هم می‌شه.
پروانه گفت: چی رو تعریف کنه؟
رفتم به سمت حموم و گفتم: یادت نره برام حوله و لباس بیاری.
زیر دوش حموم، برای هزارمین بار غبطه رابطه پروانه و شادمهر رو خوردم. یک سال اول رابطه‌ام با سپهر، تو رویاهام بود که یک روز باهاش ازدواج می‌کنم و ما هم شبیه پروانه و شادمهر می‌شیم. اما شکاف و اختلاف‌های بین‌مون هر روز بیشتر و بیشتر شد. انگار داشتم دچار افسردگی بعد از کات کردن می‌شدم و هیچ راه فراری ازش نداشتم. غرق افکارم بودم که درِ حموم باز شد و پروانه با تعجب گفت: واقعا میعاد می‌دونست؟! یعنی بهت گفت از اولش می‌دونسته؟!
غیر ارادی، یک دستم رو روی سینه‌هام و یک دست دیگه‌ام رو روی کُسم گذاشتم و گفتم: می‌شه دستگیره در حموم‌تون رو درست کنین تا آدم بتونه قفلش کنه تا یه وقت اینطوری لُخت‌مادرزاد خفت نشه؟
پروانه همچنان حوله دورش بود. انگار کمی خجالت کشید و گفت: نترس فقط دارم صورتت رو نگاه می‌کنم. سوالم رو جواب بده تا برم.
راست می‌گفت و خط نگاهش فقط روی صورتم بودم. چهره بی‌نهایت بُهت زده و متعجب شده‌اش، خیلی دیدنی بود. سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره گفت که از اول می‌دونسته.
پروانه برگشت و درِ سرویس بهداشتی رو بست. بعد دوباره وارد حموم شد. در حموم رو هم بست و گفت: شادمهر میگه میعاد حتی از جزئیات دعواتون هم خبر داشته.
اینبار فقط سرم رو به علامت تایید تکون دادم و هیچی نگفتم. پروانه چند لحظه فکر کرد و گفت: به شادمهر گفتی که میعاد پاش رو فراتر گذاشته بوده. یعنی چی؟ می‌خواسته پرده‌ات رو بزنه؟ خواهش می‌کنم بگو، برام مهمه که بدونم.
نگرانی و استرسِ توی چشم‌هاش، خیلی واضح بود. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نه، هیچ وقت کاری با جلوم نداشت. اون روز بدون اینکه اجازه بگیره یا هماهنگ کنه…
پروانه اخم کرد و گفت: اذیتت کرد؟
سریع گفتم: نه، اما…
پروانه انگار کلافه شد و گفت: دِ قشنگ بگو ببینم جریان چی بوده.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: همیشه دمر می‌خوابیدم و فقط لاپایی می‌کرد. اما اون روز یهو فرو کرد…
روم نشد بقیه‌اش رو بگم. پروانه بالاخره فهمید. نگاهش عصبانی شد و گفت: تا ته فرو کرد؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه، فقط سرش. اما خب همونم خیلی دردم آورد. سریع از زیرش پاشدم. کلی بهش فحش و دری‌بری گفتم و بعدشم باهاش قهر کردم.
پره‌های بینی پروانه لرزید با حرص و عصبانیت گفت: منِ احمق به شادمهر گفتم زیاد بهش سخت نگیره و فقط یه ذره بترسونش.
همیشه فکر می‌کردم پروانه به خاطر بزرگ‌تر بازی، تو کارهام دخالت می‌کنه، اما اینبار مطمئن بودم که به خاطر تعصبش روی من تا این اندازه عصبی شده. نمی‌دونستم چه واکنشی باید در برابرش داشته باشم. دوش آب رو بست. قسمتی از موهام که نصف صورتم رو پوشونده بودن، کنار زد. دستش رو گذاشت روی صورتم و گفت: تا من زنده‌ام، اجازه نمیدم کَسی به تو و میعاد صدمه بزنه. نمی‌ذارم کَسی فکر کنه چون یتیم شدین و پدر و مادر ندارین، هر کاری می‌تونه باهاتون بکنه. منتی نیست، چون تو و میعاد و شادمهر، همه دار و ندارم تو این دنیا هستین. اگه یک مو از سرتون کم بشه، طاقت ندارم و دنیام تیره و تار می‌شه. به خاک بابا و مامان قسمت میدم فکر نکن که دارم برات تریپ بزرگ‌تر بازی در میارم. آره بزرگ شدی، برای خودت خانومی شدی، اما برای من همون آبجی کوچیکه شیطون و دوست داشتنی هستی که همیشه رو مخم می‌رفتی و نمی‌ذاشتی درس بخونم.
برای دومین بار تو اون شب، نزدیک بود جفت‌مون گریه‌مون بگیره! به خاطر جمله آخرش لبخند زدم و گفتم: راستش گاهی که از دستت کفری می‌شم، پشیمونم چرا اون قدیما بیشتر اذیتت نکردم.
پروانه هم لبخند زد. گونه‌ام رو بوسید و گفت: وقت برای اذیت کردنم زیاده. ببخشید تو این وضعیت، این حرفا رو پیش کشیدم. موضوع میعاد به شدت برام عجیب و غیر منتظره بود. امیدوارم بتونم جلوی خودم رو بگیرم و به روش نیارم.
خواست برگرده و بره که گفتم: لطفا به روش نیار. می‌دونم داری به چی فکر می‌کنی. احساس می‌کنی میعاد بیش از حد روشن‌فکر بازی درآورده و شاید با این کارش من رو به …
پروانه به سمت در حموم رفت و گفت: خوبه هنوز یه ذره حیا داری و روت نمیشه از کلمه به گا رفتن جلوی من استفاده کنی.
منتظر جوابم نموند و در حموم رو بست و رفت. دست‌هام رو از جلوی سینه‌هام و کُسم برداشتم. یک نفس عمیق کشیدم و کمی دچار استرس شدم. می‌دونستم پروانه واکنش میعاد درباره ماجرای سپهر رو بی‌جواب نمی‌ذاره و شاید میعاد با جفت‌مون لج بشه.
پروانه برام شورت و سوتین نوی مشکی و تیشرت و شلوار تو خونه‌ای اندامیِ مشکی خودش رو گذاشته بود. بدنم رو تو همون حموم خشک کردم و لباس‌هام رو پوشیدم. اما موهام رو همچنان تو حوله پیچیدم تا برم تو اتاق‌شون و با سشوار خشک‌شون کنم. وقتی از حموم بیرون اومدم، پروانه روی کاناپه نشسته بود و داشت سریال می‌دید. شادمهر تو آشپزخونه بود و وقتی من رو دید، به کتری چای اشاره کرد و گفت: می‌خوری؟
بدون مکث گفتم: حتما.
تو همین حین صدای زنگ خونه اومد. به سمت اتاق رفتم و گفتم: میعاده.
جلوی میز توالت نشستم. موهام رو با سشوار خشک کردم. شروع کردم به شونه زدن که میعاد وارد اتاق شد. از داخل آینه میز توالت نگاهش کردم و گفتم: علیک سلام.
میعاد به سمتم اومد. برس رو از دستم گرفت. شروع کرد به شونه زدن موهام و گفت: یا تو اتاق خواب‌شون هستی یا تو حموم‌شون.
می‌دونستم عاشق اینه که موهای بلندم رو شونه بزنه. البته من هم هر بار که از حموم می‌اومدم، اینقدر دست‌هام به خاطر شستن موهام خسته می‌شد که واقعا نیاز داشتم تا یکی موهام رو شونه بزنه. از داخل آینه به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم: الان یعنی غیرتی شدی؟
میعاد اخم کرد و گفت: نمی‌خواستم بیام، پروانه اصرار کرد.
حدس زدم که از دست شادمهر ناراحت شده. سعی کردم ملایم باشم و گفتم: خب اگه دوست نداری، شب برای خواب می‌ریم خونه.
میعاد حرفم رو تایید کرد و گفت: موافقم.
جفت‌مون سکوت کردیم و میعاد با حوصله موهام رو شونه زد. وقتی شونه زدن موهام تموم شد، نشست روی تخت و گفت: اینکه شادمهر تو کارت دخالت کرده، خیلی تو مخی شده برام.
همونطور نشسته، برگشتم به سمتش و گفتم: من ازش خواستم دخالت کنه.
میعاد با یک لحن طلبکارانه گفت: چیکاره تو می‌شه که ازش خواستی؟
+شوهرِ تنها خواهرم. داماد بزرگ خانواده. یا به عبارتی بزرگ‌ترین فرد خانواده.
-از کِی تا حالا بزرگ‌تر بودن پروانه و شوهرش برات مهم شده؟
+از وقتی مامان مُرد.
-دیگه خوش ندارم تو کار من و تو دخالت کنن.
کمی عصبی شدم و گفتم: یعنی سپهر واقعا اینقدر برام مهمه؟ منِ احمق دو سال تموم استرس داشتم مبادا جنابعالی بفهمی با دوستت رابطه دارم و جنجال به پا کنی. حالا برعکس شده؟ از این ناراحتی که در برابر حرکت احمقانه سپهر خان واکنش نشون دادم؟ یعنی دوست داشتی می‌ذاشتم هر گُهی بخوره؟
میعاد هم انگار عصبی شد و گفت: حرف تو دهنم نذار. گفتم که خود سپهر مثل سگ از کارش پشیمون بود. من و علیرضا می‌خواستیم خودمون این جریان رو جمع و جور کنیم. اما این یارو مرتیکه یکاره دوستم رو خفت کرده و هر چی تونسته تهدیدش کرده. حالا به من و تو، شبیه بچه‌ ننه‌ها نگاه می‌کنن. شبیه بچه‌های لوس و مزخرفی که به خاطر هر موردی، عربده‌زنان میرن پیش ننه‌شون و چغلی عالم و آدم رو می‌کنن.
لحنم ناخواسته عصبی شد و گفتم: آهان بهت گفتن بچه ننه؟ برای همین بهت برخورده.
لحن میعاد هم عصبی شد و گفت: نخیر به تو میگن بچه ننه.
+به درک که بگن، برام مهم نیست.
-همیشه همینی. وقتی کم میاری، فقط بلدی بگی به درک.
منتظر جوابم نموند. از اتاق رفت بیرون و در رو محکم بست! از صدای پروانه که رو به میعاد ‌گفت “وا کجا میری”، متوجه شدم که داره از خونه میره! از اتاق رفتم بیرون، اما دیر شده بود و در اصلی خونه رو هم محکم بست و رفت! پروانه با بُهت و رو به من گفت: دعواتون شد؟!
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: آره. از دستم ناراحته که از شادمهر کمک خواستم. از دست شادمهر هم ناراحته که سپهر رو هواگیری کرده. انگار سپهر یا علیرضا یا هر خر دیگه‌ای، بهش گفتن بچه ننه، یا شاید به من گفتن. هر چی هست حسابی سر این ماجرا عصبی و ناراحته.
بُهت و تعجب پروانه بیشتر شد و گفت: وا ما فکر می‌کردیم اگه بفهمه تو و سپهر رابطه دارین، قاط می‌زنه. اما حالا که کات کردین، قاط زده!
نشستم روی کاناپه و گفتم: منم گیج شدم. واقعا نمی‌شه فهمید چی تو سرش می‌گذره.
شادمهر که از چهره‌اش مشخص بود حسابی تعجب کرده، اومد توی هال و گفت: این یعنی، رابطه عمیقی بین چهار تا دالتون بوده و هست.
تو اوج عصبانیت خنده‌ام گرفت و گفتم: دالتون؟!
پروانه هم خنده‌اش گرفت و گفت: خیلی وقته به میعاد و اشکان و علیرضا و سپهر میگه دالتون. تا حالا جلوی تو نگفته بود.
دالتون‌ها رو تو ذهنم تصور کردم و گفتم: وای خدا، سپهر از همه‌شون قد بلند تره. یعنی همون دالتون خنگه است.
پروانه گفت: علیرضا هم قد کوتاهه است.
شادمهر گفت: آره مغز متفکرشون هم، همون علیرضاست.
پروانه رو به شادمهر گفت: تو هم لوک خوش شانسی.
رو به پروانه گفتم: حتما تو هم اسب لوک خوش شانسی و منم بوشوِگ هستم؟
پروانه انگشت شصتش رو به سمتم گرفت و گفت: زدی تو خال، اما فعلا موضوعِ مهم‌تر اینه که میعاد نباید این همه به دوست‌هاش تعصب داشته باشه.
رو به شادمهر گفتم: چیکار کنم؟ برم پیشش؟ می‌ترسم برم، باز دعوامون بشه.
شادمهر کمی فکر کرد و گفت: امشب رو که بذار به حال خودش باشه، اما نهایتا فقط تو می‌تونی آرومش کنی. انگار روی من و پروانه حساس شده. یا شاید از قبل بوده و نمی‌دونستیم.
پروانه رو به من گفت: تقصیر خودته. بسکه من هر بار حرف زدم، خین کردی تو چشم‌هام و گفتی که دارم بزرگ‌تر بازی در میارم. اینم از تو یاد گرفته.
شادمهر گفت: آره موافقم.
اخم‌کنان گفتم: خب حالا، کمتر همدیگه رو تایید کنین.
پروانه رفت تو آشپزخونه و گفت: سریال که نشد تا آخرش مثل آدم ببینم. امیدوارم املت شادمهر رو بشه بدون دردسر خورد.
مثل وقت‌های دیگه که شب خونه پروانه می‌خوابیدم، عسلی رو از وسط کاناپه‌ها برداشتن و شادمهر برام یک تشک پهن کرد. پروانه هم بهم بالشت و پتو داد و گفت: صبح دیگه بیدارت نمی‌کنم. تا هر وقت دلت خواست، بگیر بخواب. البته تا هر وقت که نه. ساعت ده بیدار شو و ناهار یه چیزی درست کن.
روی تشک نشستم. بالشت رو بغل کردم و گفتم: یه شب خونه‌تون خوابیدم، باید ناهار هم درست کنم؟
پروانه گفت: آره دقیقا. فقط یادت نره کِی راه بیفتی تا به موقع برسی شرکت.
چون شلوارک شورتی پاش بود، می‌تونستم همچنان خالکوبیِ رون پاش رو ببینم. هر لحظه که می‌گذشت، بیشتر از خالکوبیش خوشم می‌اومد. این بار با دقت بیشتری خالکوبیش رو نگاه کردم و گفتم: انصافا طرح خفنی زدی. خیلی خوشم اومده، منم دلم خواست.
پروانه یک نگاه به خالکوبی پاش انداخت و گفت: همین طرح رو دلت خواست یا کلا خالکوبی؟
همچنان نگاهم به خالکوبیش بود و گفتم: جفتش.
پروانه چراغ هال رو خاموش کرد و گفت: می‌تونی با اولین حقوقت، خالکوبی کنی. البته به نظرم یه مدت توی اینترنت با دقت طرح‌ها رو نگاه کن. شاید یه چیز دیگه دیدی و خوشت اومد.
بدون مکث گفتم: نه من عاشق همین طرح شدم. از قدیم هم طرح‌های رینگ‌ دور رون پا رو دوست داشتم. خیلی جذاب و سکسیه.
پروانه به سمت اتاق رفت و گفت: می‌خوای برای چی سکسی بشی؟ که دوست پسر بعدیت رو هم چپ و راست تو خماری بذاری؟
منتظر جوابم نموند و وارد اتاق شد و در رو بست. جمله‌اش رو چند بار توی ذهنم مرور کردم. هر چی بیشتر دقت کردم، بیشتر به این نتیجه رسیدم که انگار تلویحا از سپهر دفاع کرد! به پشت خوابیدم. پتو رو روم کشیدم و گفتم: همه‌شون دیوونه بودن، دیوونه تر شدن.
موبایلم رو برداشتم و صفحه‌اش رو باز کردم. طبق روال هر شب، موقع خواب، اینستاگرامم رو چک کردم. کلاغ قیل و قال پرست، دوباره برام پیام نوشته بود. کلا فراموشش کرده بودم. تصمیم گرفتم مستقیم بلاکش کنم و حتی پیامش رو نخونم، اما صفحه چت با کلاغ رو باز کردم! برام نوشته بود: چیکار کردی؟ پیامم رو به پروانه نشون دادی؟ اگه آره، پس بدون هنوز بچه‌ای. چون باید حتی یک درصد هم احتمال بدی که شاید باهات صادق هستم و می‌خوام بهت کمک کنم. اما اگه نگفتی، برات یه سوپرایز دارم.
وقتی دیدم آنلاینه، تو جوابش نوشتم: یا سپهر هستی، یا یه احمقِ بیکار.
خیلی سریع پیامم رو سین کرد و نوشت: چه با سپهر کات بمونی یا چه برگردی، برام مهم نیست. بازم میگم، مشکل الانِ تو، سپهر نیست. چیزی که بین شما دو تا پیش اومده، طبیعیه و بین همه پارتنرها پیش میاد. یا مثل خیلی‌های دیگه تمومش می‌کنی یا بر می‌گردی. جواب سوال من رو بده. بهش گفتی یا نه؟
+راستش اینقدر برام بی‌اهمیتی که اصلا فراموش کردم بهش بگم.
-اوکی فرض رو بر این می‌ذارم که موفق شدم نظرت رو جلب کن. حالا دوست نداری سوپرایزم رو بهت بگم؟
به صفحه موبایل خیره شدم. کلاغ موفق شده بود بالاخره کمی کنجکاوم کنه. با اینکه یقین داشتم داره سر کارم می‌ذاره و داره باهام بازی می‌کنه، اما نتونستم بلاکش کنم! به خاطر جواب ندادنم، متوجه تردیدم شد و گفت: تردیدت منطقیه. اوکی لازم نیست ازم بخوای، خودم بهت میگم. آخر همین هفته، پروانه قراره بپیچونه و بره دنبال جندگی و هرزگی. نشون به اون نشون که قراره به شوهر ساده و احمقش دروغ بگه و یه بهونه واهی برای نبودن تو خونه درست کنه. من می‌دونم قراره با چه کَسی، کجا بره و چه کارای کثیفی بکنه. تو هم می‌تونی دروغش رو بفهمی. آخر این هفته برای اولین بار بهت ثابت می‌شه که خواهرت چه دروغ‌گوی کثیفیه.
+اصلا به فرض محال که تو یک موجود احمق و بیکار و الاف نیستی و خبر داری که خواهرم داره به شوهرش خیانت می‌کنه. خب که چی؟ اصلا به تو چه؟ یا به من چه؟ زندگی خودشونه. این سر تو کون کردنا برای صد سال پیش بود.
-آره درست میگی. تا وقتی که خودش فقط خیانت و جندگی و هرزگی می‌کنه، به من و تو ربطی نداره. اما مشکل اینجاست که به زودی تلاش می‌کنه تا از تو هم یه موجود کثیف مثل خودش درست کنه. اون موقع دیگه نمی‌تونی بگی که بهت ربطی نداره. گفتم که بهت ثابت می‌کنم. مثل روز برام روشنه که ازم خواهش می‌کنی تا بهت راهکار بدم که چطوری از دست خواهرت خلاص بشی. شبت خوش، خوب بخوابی.
حسابی ذهنم مشغول شد. پروانه از خالکوبیش بهم هیچی نگفته بود. خوب که فکر کردم، پروانه هیچ وقت هیچی از خودش و دوست‌هاش و روابطش بهم نمیگه. بهم ثابت شده بود که با مینا رابطه خیلی صمیمی داره، اما من، تنها خواهرش، از وجود چنین دوستی خبر نداشتم. هر چی بیشتر که فکر می‌کردم، بیشتر بهم ثابت می‌شد که من هیچی از پروانه نمی‌دونم! هم‌زمان لحظه‌ای که با اون حوله کوتاه وارد هال شد، اومد توی ذهنم. بعدش کنار شادمهر نشست. پاش رو روی پاش انداخت و براش مهم نبود که شورت پاش نیست و شاید کُسش رو تو اون وضعیت ببینم! یادم اومد که من همیشه فکر می‌کردم پروانه آدم پاستوریزه و نجیب و خجالتی هستش. از خودم پرسیدم: چرا همچین فکر احمقانه‌ای می‌کردم؟!
به خودم جواب دادم: اینطور فکر می‌کردم، چون پروانه دوست داشت اینطوری فکر کنم.
یعنی امکانش بود که حتی به احتمال یک درصد، کلاغ قیل و قال پرست درست بگه و پروانه به شادمهر خیانت کنه؟! چرا از تصور خیانتش، حس هیجان و شهوت خاصی بهم دست داد؟! چون چند ساعت قبل، پروانه رو نیمه لُخت دیده بودم، واضح‌تر می‌تونستم بدن تمام لُختش رو زیر بدن تمام لُخت شادمهر تصور کنم، یا زیر بدن تمام لُخت یک مَرد غریبه! دلم لرزید و به خاطر تصور چنین صحنه‌ای، موج شهوت همه وجودم رو گرفت. دستم رو بردم توی شلوار و شورتم. شیار کُس و چوچولم رو مالوندم. چشم‌هام رو بستم و مطمئن بودم که فقط با خودارضایی می‌تونم این همه شهوت رو مهار کنم!

لوبیا پلو، غذای محبوب شادمهر رو درست کردم. میز غذاخوری رو چیدم. شادمهر مثل روال همیشه، برای ناهار می‌اومد خونه و دو ساعت استراحت می‌کرد و دوباره می‌رفت سر کار. در رو باز کردم و گفتم: سلام خسته نباشی.
شادمهر لبخند زد و گفت: سلام تو هم خسته نباشی. بچه خوبی بودی یا نه؟ آتیش بازی که نکردی؟
با بی‌تفاوتی گفتم: تو تنهایی، کارای خطرناک‌تر از آتیش بازی می‌شه کرد.
شادمهر کیفش رو گوشه هال گذاشت. کتش رو درآورد و گفت: مثلا چه کاری؟
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: حالا بماند…
شادمهر خنده‌اش گرفت. رفت داخل اتاق تا لباس عوض کنه. دیس رو پُر از برنج کردم و روی میز گذاشتم. سالاد رو هم از داخل یخچال برداشتم. شادمهر از اتاق بیرون اومد و به سرویس بهداشتی رفت. بعد از چند دقیقه بیرون اومد. وقتی وارد آشپزخونه شد و روی صندلی نشست، می‌تونستم بفهمم که چقدر خسته است. نگاهش کردم و گفتم: حالت خوبه؟
نگاه مهربونی کرد و گفت: ممنون خوبم.
بشقابش رو پُر از برنج کردم و گفتم: می‌دونم دستپختم فاجعه است، اما خب بعد از فوت مامان دارم تمام تلاشم رو می‌کنم.
شادمهر بشقاب رو از دستم گرفت و گفت: ظاهرش که نمی‌خوره فاجعه باشه.
بشقاب رو جلوش و روی میز گذاشت. یک قاشق پُر از برنج کرد و به آرومی توی دهنش گذاشت. انگار داشت با دقت و حوصله می‌جوید! چهره‌اش کمی متعجب شد و اخم‌کنان گفت: واقعا خودت پختی؟ مطمئنی؟!
فکر کردم گند زدم و حس بدی بهم دست داد. سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره گند خودمه.
شادمهر یک قاشق دیگه خورد و گفت: گند؟! اینقدر عالیه که باورم نمی‌شه خودت پخته باشی!
متعجب شدم و گفتم: الکی میگی تو همیشه تعریف می‌کنی.
شادمهر بدون مکث گفت: نه الان الکی نمی‌گم. واقعا خوب درست کردی پارمیس، سوپرایز شدم.
ذوق ناخواسته‌ای کردم و گفتم: وای باورم نمی‌شه. یعنی موفق شدم غذای خوش‌مزه درست کنم؟
شادمهر سرعت غذا خوردنش رو بیشتر کرد و گفت: آره انگار، البته اگه نداده باشی که یکی دیگه بپزه.
خنده‌ام گرفت و گفت: اینقدر عوضی نباش، خودم پختم.
شادمهر ظرف سالاد رو جلوی خودش گذاشت و گفت: امیدوارم.
اینجور مواقع پروانه رو درک می‌کردم. سر به سر گذاشتن‌های شادمهر، حس خوبی به آدم می‌داد. اما وقتش بود نقشه کوچیک توی ذهنم رو عملی کنم. خودم رو ناراحت گرفتم و مثلا تو فکر فرو رفتم. شادمهر خیلی سریع واکنش نشون داد و گفت: چت شد یهو؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: پیشِ پای تو، با یکی از همکلاسی‌هام صحبت می‌کردم. حسابی حالش بد بود. یک اتفاق خیلی خیلی بد براش افتاده.
شادمهر انگار کنجکاو شد و گفت: چی شده مگه؟
همچنان سعی کردم ناراحت به نظر بیام و گفتم: فهمیده که شوهرش بهش خیانت کرده. مثل ابر بهار گریه می‌کرد. دلم براش کباب شد.
شادمهر هم انگار ناراحت شد و گفت: درک می‌کنم، حس بی‌نهایت بدیه. آدم وقتی خیانت می‌بینه، انگار به روانش تجاوز می‌شه. انگار که نه، واقعا به روان و هویت و اعتمادش تجاوز می‌شه.
از اینکه به این سرعت از داستان دروغیم ناراحت شده بود، تعجب کردم و گفتم: یه جور میگی انگار تا حالا صد بار بهت خیانت شده.
شادمهر کمی مکث کرد و گفت: صد بار که نه، اما یک بار تجربه کردم.
اخم‌هام تو هم رفت. هم‌زمان لبخند خفیفِ تواَم با اخمی زدم و گفتم: وا یعنی چی؟!
شادمهر با خونسردی گفت: مربوط به گذشته است. یعنی قبل از اینکه با پروانه آشنا بشم.
+آهان دوست دختر داشتی و بهت خیانت کرده.
-نه نامزد بودیم. نامزد که نه، عقد کرد بودیم و فقط یک ماه به تاریخ عروسی‌مون مونده بود.
از شدت شوک و تعجب زیاد، قاشق رو نزدیک دهنم نگه داشتم. چند لحظه شادمهر رو نگاه کردم و گفتم: سرکاری دیگه؟ آره؟
شادمهر همچنان خونسرد بود و گفت: نه دارم راست میگم. البته مامانت و پروانه از اول در جریان بودن. خواست خود پروانه بود که هیچ کَسی موضوع رو ندونه. نگران بود که شاید فهمیدن این موضوع، باعث حس بدبینی بشه. همین حرف‌هایی که میگن اگه طرف زندگی کن بود، با قبلی می‌ساخت.
همچنان توی بُهت بودم و گفتم: یعنی من و میعاد فقط غریبه بودیم؟
-نه شما دو تا هنوز بچه بودین. الان هم که دارم بهت میگم.
+پروانه خانم حتما خیلی ناراحت می‌شه که همین الان هم بهم گفتی.
-پروانه همون روزا گفت موقعی بهتون میگه که بزرگ شده باشین. منطقی باش و لطفا داستانش نکن. به هر حال چیزی نیست که آدم شیپور دستش بگیره و همیشه تکرارش کنه.
+چند وقت با اون دختره بودی؟
-از نوجوونی با هم دوست بودیم. اول دانشگاه و تو نوزده سالگی عقد کردیم. آخرای دانشگاه بود که مطمئن شدم داره بهم خیانت می‌کنه.
+یعنی این همه سال باهاش بودی؟ سخت نبود ازش جدا بشی؟ پروانه سختش نبود با…
-چیه روت نمی‌شه سوال دوم رو بپرسی؟
+از پرسیدنش پشیمون شدم.
-مگه می‌شه جدا شدن از آدمی که چندین سال عاشقشی و تو رویاهات قراره تا آخر عمرت باهاش زندگی کنی، سخت نباشه؟ در مورد سوال دومت هم بهتره خود پروانه بهت جواب بده، البته اگه دوست داشت.
تصمیم داشتم با داستان دروغی دوستم و خیانت شوهرش، بحث رو به سمت خیانت بکشونم و از شادمهر بپرسم که اگه جای دوست من بود و همسرش بهش خیانت می‌کرد، چه واکنشی می‌داشت؟ اما با غیر منتظره‌ترین جواب ممکن رو‌به‌رو شدم و یک راز بزرگ از شادمهر رو فهمیدم. البته نهایتا جواب سوالی که می‌خواستم ازش بپرسم رو دریافت کردم.

مثل چند روز قبل، پروانه اینقدر تماس داشت که نمی‌رسید از وقت استراحتش استفاده کنه و همراهم به کافه بیاد. این بار هم مینا همراهم به کافه اومد. وقتی داشتم کاپوچینوی محمدی رو سفارش می‌دادم، مینا پشت یکی از میزهای کافه نشست. من هم رو‌به‌روی مینا نشستم. مشغول نگاه کردن به بیرون از کافه و غرق افکار خودش بود. اما وقتی نشستم، سرش رو به سمت من چرخوند. بهم زل زد و گفت: چشات برق داره. به قول بعضیا، چشات سگ داره.
شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم: من که آخرش معنی این اصطلاح رو نفهمیدم.
-دو دقیقه به خودت زحمت بدی و توی گوگل سرچ کنی، معنیش رو می‌فهمی.
+خب حالا تو بهم بگو.
-یعنی چشمات آدما رو جذب می‌کنه.
+واقعا؟!
-آره دقیقا شبیه خواهرت.
+خب این همه آدم که مثلا جذب من می‌شن، الان کجان؟
-دور و برت. فقط کافیه ببینی‌شون.
+راستش فقط یکی بود که اونم به جایی نرسید. یعنی به جایی نرسیدیم.
-سپهر رو میگی؟
خنده تعجب‌گونه‌ای کردم و گفتم: تو از کجا می‌دونی؟!
مینا لبخند زد و گفت: یعنی نمی‌دونی من بهترین و نزدیک‌ترین دوست خواهرت هستم؟ و طبیعیه که آدم با بهترین دوستش، درباره همه چی درد دل کنه.
پوزخند تلخی زدم و گفتم: من هیچی از پروانه نمی‌دونم. یعنی در حقیقت پروانه هیچی از خودش بهم نگفته. مثلا تازه امروز ماجرای گذشته شوهرش رو فهمیدم. اگه بهترین دوستش باشی، منظورم رو می‌گیری.
-اینکه شادمهر مطلقه بوده؟ البته فقط عقد کرد بودن و هنوز سر خونه و زندگی نرفته بودن.
حس بدی بهم دست داد که این همه فاصله بین من و پروانه بوده و هرگز بهش توجهی نمی‌کردم. اخم کردم و گفتم: به تو که دوستش هستی، اعتماد داره و همه چی رو بهت میگه. به من که خواهرش هستم، هیچی.
مینا بدون مکث گفت: حتما قابل اعتماد نیستی که بهت هیچی نمی‌گه.
+وا من خواهرشم.
-خب باشی. چه ربطی داره؟
+یعنی بهت گفته من حرف تو دهنم خیس نمی‌خوره؟
-من اینو نگفتم. راستش پروانه تا این لحظه حتی بار هم بد تو رو نگفته. تک تک کلمات و جملاتش درباره تو، نشون از عشق عمیق خواهرانه و نگرانی‌های بی‌پایانش نسبت به تو داره. در مورد سپهر هم خیلی کلی بهم گفت. فکر می‌کنم اگه من آرومش نمی‌کردم، خودش شخصا دهن مهن سپهر رو سرویس می‌کرد. فقط فهمیدم پسره انگار خواسته بهت آسیب بزنه.
به ساعت مچیم نگاه کردم. ایستادم و گفتم: فکر کنم فقط خواجه‌حافظ شیرازی ماجرای من و سپهر رو نمی‌دونه. بریم که وقت استراحت داره تموم می‌شه.
مینا هم ایستاد و گفت: مشکل دقیقا همینه. یه رابطه و اختلاف ساده با سپهر رو نتونستی به تنهایی هندل و از بقیه مخفی کنی. به پروانه حق میدم که هیچی بهت نگه.
منتظر جواب من نموند و به سمت خروجی کافه رفت. با قدم‌های سریع به سمتش رفتم و گفتم: دوست دارم پروانه رو بیشتر بشناسم. یعنی حس می‌کنم پروانه کامل و دقیق من رو می‌شناسه، اما من اصلا نمی‌شناسمش.
مینا به سمت خیابون رفت. موقع رد شدن از خیابون، دست من رو گرفت و گفت: پروانه راست میگه، تو هنوز نیاز داری که گاهی یکی دستت رو بگیره و از خیابون ردت کنه.
عصبی شدم و گفتم: می‌شه به جای اینکه این همه تحقیرم کنی، جوابم رو بدی؟
از خیابون رد شدیم. ورودی شرکت، مینا دستم رو رها کرد. بهم زل زد و گفت: می‌خوای من بهت خواهرت رو بشناسونم؟ بهتر نیست خودت تلاش کنی؟ من فقط می‌تونم انگیزه‌ات رو بیشتر کنم.
+چطوری؟
-خواهرت، خاص‌ترین و جذاب‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین آدمیه که می‌شناسم. این فقط نظر من نیست. بهت قول میدم خیلی‌ها آرزوشون بود که جای تو، خواهر خونیِ پروانه بودن. یکیش خود من.

وقتی میعاد و اشکان و علیرضا و سپهر رو دیدم که دارن چهارتایی با هم بازی می‌کنن، یاد جمله شادمهر افتادم. ناخواسته لبخند زدم و گفتم: سلام گیم‌بازهای خستگی ناپذیر.
میعاد سرش تو تی‌وی بود و گفت: از فردا مسابقات شروع می‌شه. داریم تمرین می‌کنیم.
مقنعه و مانتوم رو درآوردم. روی کاناپه و پشت سرشون نشستم و گفتم: واقعا این بازیا مسابقه هم داره؟
میعاد بازی رو استُپ کرد. برگشت به سمت من و گفت: فردا باهامون بیا تا ببینی اونجا چه خبره و داداش میعادت چه ابهتی داره.
جلوی خنده‌ام رو گرفتم و گفتم: چیزی هم بهتون میدن؟
همه‌شون به سمت من برگشتن و علیرضا گفت: برنده سی میلیون تومن می‌بره. سه نفر اول هم میرن برای مسابقات کشوری. تیم قهرمان مسابقات کشوری هم صد میلیون تومن می‌بره و میره برای مسابقات جهانی که قطعا جایزه خیلی بیشتری داره.
از رقم‌هایی که شنیدم تعجب کردم و گفتم: واقعا داری میگی؟!
اشکان گفت: خب فردا باهامون بیا تا دنیای گیمرا رو با چشم خودت ببینی.
رو به اشکان گفتم: الان شما چهار تا یک تیم هستین؟
سپهر گفت: تیم اصلی اشکان و میعاد هستن. من و علیرضا یه جورایی یار تمرینی‌شون هستیم.
با سپهر چشم تو چشم شدم. نگاهش غم داشت و معلوم بود هنوز از دستم ناراحته. سعی کردم جوری رفتار کنم که بهش ثابت بشه دیگه برای من، فرقی با علیرضا و اشکان نداره. رو به میعاد گفتم: مسابقه‌ات ساعت چنده؟
میعاد به سرعت و با هیجان گفت: ساعت ده شب. کاش در جریان بودی. یعنی کاش می‌دونستی چه حریفی داریم. همه می‌گن بازی اول‌مون، فینال زودرسه.
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: یعنی بهترین تیم‌ها، همین اول کار به هم افتادن؟
هیجان میعاد انگار بیشتر شد و گفت: آره دقیقا.
پام رو روی پای دیگه‌ام انداختم و گفتم: من ساعت هشت تعطیل می‌شم. خودم رو یه جا سرگرم می‌کنم. بعدش میام پیش شما. فقط آدرس جی‌پی‌اس رو برام بفرست. البته یه شرط هم دارم.
میعاد با تردید گفت: چه شرطی؟
لحنم رو جدی کردم و گفتم: به این شرط میام که بزنین دهن مهن حرف‌تون رو سرویس کنین. اعصاب معصاب ندارم، بیام اونجا و باخت داداشم رو ببینم.
چشم‌های میعاد برق خوشحالی زد و گفت: شک نکن دهن‌شون سرویسه.
اشکان گفت: یکی از نفرات تیم روبه‌رومون متاهله. خانمش همیشه کنارشه و بهش انگیزه و روحیه میده. اگه تو کنار میعاد باشی، غیر مستقیم جواب اونم هست.
علیرضا گفت: آره بعضی‌های دیگه هم با دوست‌دخترهاشون میان. کلا چند وقته دخترها هم وارد دنیای گیم شدن. حتی مسابقات هم دارن.
احساس کردم علیرضا با منظور از کلمه دوست‌دختر استفاده کرد. به روی خودم نیاوردم و گفتم: پس دنیای خاص و بزرگیه که من ازش بی‌خبرم.
سپهر گفت: آره مثل خیلی چیزای دیگه.
به سپهر محل ندادم. ایستادم و گفتم: خب اگه امشب آخرین تمیرن‌تونه، منم براتون یه شام خوش‌مزه درست می‌کنم. خبر ندارین ظهر چه لوبیا پلویی به شادمهر دادم. برگاش ریخته بود.
میعاد خواست جوابم رو بده که علیرضا نذاشت و گفت: از این بهتر نمی‌شه. امشب یا همه‌مون راهی بیمارستان می‌شیم، یا بالاخره و برای اولین بار، یه غذای درست حسابی با دستپخت تو می‌خوریم.
رو به علیرضا گفتم: الحق که…
حرفم رو قورت دادم و رفتم توی اتاقم. لباسم رو عوض کردم. یه تیشرت و شلوارک تا روی زانو پوشیدم. دست و صورتم رو توی سرویس بهداشتی شستم و رفتم توی آشپزخونه. تصمیم گرفتم براشون ماکارونی درست کنم. مشغول جمع کردن وسایل آشپزی بودم که علیرضا وارد آشپزخونه شد. موبایلش رو به باند وصل کرد. یک موزیک گذاشت که با صدای بلند پخش بشه. نزدیکم شد و گفت: الحق که چی؟
اشکان و میعاد دوباره مشغول بازی و تمرین شده بودن. سپهر هم زیر چشمی حواسش به من و علیرضا بود. پشت میز غذاخوری نشستم. مشغول پوست کندن سیب‌زمینی‌ها شدم و رو به علیرضا گفتم: می‌خواستم باهات شوخی کنم، اما ترسیدم ناراحت بشی.
علیرضا روبه‌روم نشست و گفت: از کِی تا حالا من از دستت ناراحت شدم که این دومیش باشه؟
لبخند محوی زدم و گفتم: ناراحت نشدی؟!
علیرضا کمی مکث کرد و گفت: اون جریان فرق داشت و داره.
+به هر حال ناراحت شدی. حتی احساس می‌کنم میعاد رو هم تو پُرش کردی.
-من پُرش نکردم.
+امیدوارم.
-به هر حال کارت اشتباه بود.
اخم‌کنان گفتم: ببخشید که تا اون لحظه نمی‌دونستم عالم و آدم، منجمله برادر خودم خبر دارن که با سپهر خان رابطه دارم. ببخشید وقتی علنی تهدیدم کرد که آبروم رو پیش برادرم می‌بره، ترسیدم و خودم رو باختم.
علیرضا خیلی واضح گارد داشت و گفت: داری خیلی بزرگش می‌کنی.
با حرص و بدون فکر گفتم: بزرگش نمی‌کنم. علنی بهم گفت که عالم و آدم می‌دونن زیرخوابش هستم.
-یه گُهی خورد و الان مثل سگ پشیمونه.
+حداقل خوبه قبول داری گُه زیادی خورده.
علیرضا یک نفس عمیق کشید. انگار سعی کرد آروم باشه و گفت: ما هیچ وقت فکر نکردیم تو دختر…
حرفش رو قطع کرد. کمی مکث کرد و ادامه داد: من همیشه خبر داشتم که چی داره بین تو و سپهر می‌گذره. همیشه بهش اخطار می‌دادم که دوستی با تو که خواهر میعاد هستی، حساسیت‌های خودش رو داره و باید بیشتر از حد معمول، حواست بهت باشه. حالا هم یک بار از تو می‌خوام که هواش رو داشته باشی.
من هم سعی کردم اعصابم رو کنترل کنم و گفتم: می‌دونم تو آدم با معرفتی هستی. در جریانم که غیر مستقیم هوام رو داشتی. اما اختلاف من و سپهر، فقط به خاطر این ماجراهای اخیر نیست. من و سپهر خیلی خیلی با هم اختلاف سلیقه و فکر داریم. اینقدر که تو این رابطه با هم دعوا کردیم، به همدیگه حس خوب و مثبت ندادیم. توقع داری بهش ترحم کنم؟! آخرش که چی؟
علیرضا بهم زل زد. کمی فکر کرد و گفت: حداقل یه قطع رابطه یا همون کات خوب باهاش داشته باش. نذار حس کنه در برابر تو خُرد و تحقیر شده. خواهش می‌کنم غرورش رو بهش برگردون. دومادتون بدجور ترکوندش.
ایستاد که بره. نگاه و لحنم رو عمدا مهربون گرفتم و گفتم: بازم ممنون که هوام رو داشتی.
نگاه علیرضا هم مهربون شد و گفت: سپهر اکثر مواقع چرت و پرت میگه. اما یه جمله‌اش درباره تو درست بود و هست. تو اینقدر جذاب و دوست داشتنی هستی که آدم نمی‌تونه دوستت نداشته باشه. راستش هم من و هم اشکان از خدامون بود که جای سپهر باشیم و خیلی وقت‌ها بهش غبطه می‌خوردم.
پوزخند زدم و گف

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها