داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

ذره بین

من بهزادم،۴۳سالمه،بچه شهرستانم،میخوام داستان زندگیمو واستون تعریف کنم،پس بر میگردم ۲۱سال پیش،اونموقع تازه سربازی رو تموم کرده بودم و برگشته بودم خونه،کلا تو ۲سال و ۴ماه شاید یه ماهش خونه بودم چون مرخصی نمیدادن فقط لطف میکردن عیدا مارو میفرستادن منزل که تا۱۳به در خونه باشیم.
یه هفته ای بود که برگشته بودم و رفقا الاف تو شهر میگشتیم که یه شب مادرم منو کشید کنار گفت پسرم تو دیگه ماشالله ماشالله مردی شدی واس خودت،دیپلمه که هستی،سربازی رم که تموم کردی،الان وقتشه که دیگه یواش یواش آستیناتو بالا بزنی خوب نیست پسر تو این سن هنوز عذب باشه،منم هفت تا رنگ عوض کردم،روم نمیشد نیگاش کنم،همونجوری به زمین زل زدم و گفتم هرچی شما بگید،اونم گفت خب پس باید بری تهران پی کار.هیچی دیگه ما آنفکتوس کردیم تا رفت بعدم رفتم صورتمو با آب یخ شستم هوا خیلی سرد بود تازه فهمیدم چه غلطی کردم رفتم خونه و خوابیدم،چند روزی بعد اونروز از طرف یکی از دوستام معرفی شدم به ایران خودرو و استخدام شدم. شدم مدیر فروش. خلاصه چند ماهی جون کندیم که مادرم از تلفن خونه زنگ زد و گفت قراره همون تو تهران بریم خواستگاری فامیل همسایمون مادرم اومد پیش من و روز موعود رفتیم خواستگاری.دختره اسمش لیلا بود و خیلی خوشگل بود طوری که نمیتونستم ازش چشم وردارم چشم و ابروی مشکی با چشم درشت و لب خوش فرم و دماغ خیلی خوشگل با مژه های بلند قدشم بالای ۱۸۰. فکر نمیکردم اینقدر ازش خوشم بیاد.علی ای حال نامزد شدیم و عروسی…
شب عروسی حالم خوش نبود آخه این سه تا داداش داشت که خیلی یالقوز و لاط بودن،یه مدت گذشت از عروسیمون و زندگی مشترکمون که با خواهرام دعواش شد منم به خاطر اون با خوانوادم تقریبا قطع رابطه کردم.حالا دیگه سه سالی از ازدواجمون گذشته بود و اون بچه دار نمیشد،منم صبوری میکردم حتی میخواستم از پرورشگاه بچه بیارم ولی اون قبول نکرد،گذشت و یه سال بعد حامله شد منم انگار دنیا رو بهم داده بودن همین شد که خوانواده خودم و لیلا رو دعوت کردم خونه و یه مهمونی مفصل گرفتم و به همه خوش گزشت تا موقع خداحافظی که خواهر کوچیکه ام مهین مچ اکبر داداش لیلا رو تو لحظه ی دزدی از کیفش گرفت،الم شنگه ای شد که نگو… کیف همه خواهرام حالی شده بود. کم مونده بود کار به چاقوکشی بکشه که من به خانواده خودم پریدم و از خونه بیرونشون کردم،فک میکردم دروغ میگن و به خاطر دعوای قبلی اینطور شده.خلاصه این نیز بگزشت ولی این داداشای لیلا،اکبر و وحید دندونای منو شمرده بودن و خرجی ماهشونو از من میگرفتن، دم نزدم.
پسرم به دنیا اومد واسه تولدش از خانواده خودم کسی رو دعوت نکردم و اسمشو گزاشتم مهران.خرجمون زیاد شده بود پس ساعت کاریمو بیشتر کردم تو یه سوپر مارکت شریک شدم.
مهران هر روز بزرگتر میشد و من هر روز پیرتر. عین سگ جون میکندم تا تونستم یه خونه بخرم.علاوه بر وام باید خرج خودم،لیلا،مهران،اکبر و وحید رو میدادم بیشتر کار کردم،شبا ماشین دوستمو قرض میگرفتم میرفتم آژانس درآمدو نصف میکردم باهاش، پول بنزینم خودم میدادم،اینقدر کار میکردم که جونم داشت در میومد واسه خودم هیچی نمیخریدم ولی واسه لیلا و مهران تا میتونستم خرج میکردم،حالا مهران چهار ساله بود و من هنوز خرج اکبر و وحید رو میدادم، با خون دل طبقه بالای خونه رو ساختم که ایکاش دستم میشکست و نمیساختم.دادم اجاره پایینو خودمم بالا نشستم،مساجرم یه زوج بی چیز بودن که یه ماه درمیون اجاره نصفه ازشون میگرفتم اونام دیگه خونه من موندن و عین فامیل شدیم با هم.پیمان و نسرین خانوم خیلی با ما اخت بودن و منم حواشونو داشتم.۵یا۶ سال همینجوری خرحمالی میکردم که اکبر و وحیدو واسه دزدی انداختن زندان. یکم بارم سبک شد.یه سالی گزشت و یکم پول پس انداز کردیم و تو هفت سوراخ که چه عرض کنم تو هفتاد سوراخ قایم کردم.
وسطای اسفند بود که یه شب وقتی تو آژانس کار میکردم دزد اومده بود خونه و همه چیمو جارو کرده بود،لیلا هم میگفت رفته بوده خونه مادرش.جلو همه تحمل کردم ولی وقتی تنها شدیم بغض گلومو چنگ مینداخت،سرمو گزاشتم رو شونه اشو آروم گریه کردم ولی اون پاشد رفت تو آشپزخونه و آب خورد.داشتم میمردم به ضرب دیازپام و سیگار کپیدم.
حالا مهران ۱۵ ساله بود منم حدودا چهل سالم بود موهام یه نمه سفید شده بود ولی لیلا که چهار سال از من کوچیک تر بود خیلی جوون مونده بود و تازه جا افتاده تر و خوشگل تر هم شده بود.همینطور مشغول خر حمالی بودم که دیسک کمر گرفتم.مهران که تمام زندگی من بود رو فرستاده بودم دبیرستان غیر انتفاعی.سهممو از مغازه فروختم و ب با وام و قرض و قوله یه سوپر زدم یه فروشنده استخدام کردم.
الان ۴۱سالم بود که اکبر و وحید برای سومین بار آزاد شدن و خرجی گرفتن از منو شروع کردن.خوبیش این بود که از مغازه خبر نداشتن که نمیدونم کدوم شیرناپاک خورده ای قضیه رو گفته بود بهشون و اونام به زور مغازه رو از چنگم در آوردن و فقط ماهیانه چندرغاز بهم میدادن که اونم با یه بهانه ای میگرفتن،منم غریب بودم و اونا قالتاق مجبوری قبول مبکردم.۵یا ۶ماهی بود که نسترن خانم شهرستان بودن و پیمان تنها خونه بود.
۴۲سالمه…مسخره اس، چه زندگی مزخرفی.
هرچی در میاوردم انگار میرفت تو چاه ویل اصلن نابود میشد.یه سالی گزشت. من شدم ۴۲ساله…یه مدت رو مخم راه میرفت که خونه رو بزنم به نامش منم از مقاومت خسته شدم و قبول کردم. ۶یا ۷ماه بعد روز دوم ماهو صبح مرخصی گرفتم و رفتم پی کارای بانکی،زودتر از همیشه برگشتم. کلید نداشتم زنگ زدم درو وانکرد.چند بار زنگ زدم که درو واکرد. رفتم تو نفس نفس میزد.گفتم چته؟ گفت خواب بودم زنگ زدی از خواب پریدم،بوی عرق نفسمو خفت کرده بود رفتم یکم خوابیدم،تخت نا مرتب بود. خوابیدم.ساعت حدودای ۲ظهر بود که بیدارم کرد گفت ناهار نمیخوری؟گفتم الان میام. چش باز دراز کشیده بودم که فیلتر سیگاری رو زیر آباژور پیدا کردم. به لیلا گفتم،به تته پته افتاد،گفت وحید اومده بود صبح.من احمقم باور کردم.مهران هم رفته بود کلاس فوق برنامه.
بعد ناهار رفتم بیرون پی بد بختیام تو حیاط دیدم پیمان از پشت پنجره نیگا میکنه،دستی واسش تکون دادم اونم رفت. درو بستم رفتم بیرون یه سر تا آژانس رفتم دیدم بنزین ندارم. برگشتنی گفتم امروز که زود میرم خونه غافلگیرش کنم. شیرینی و میوه گرفتم از ویدئو کلوپ یه فیلم گرفتم.دم خونه به سرم زد دزدکی برم تو و بترسونمش،در پارکینگو وا کردم و از در پارکینگ رفتم تو حیاط پشتی،پله ها رو آروم رفتم بالا و از در تراس رفتم تو آشپزخونه. با نوک انگشت رفتم تو حال یهو انگاردنیا رو سرم خراب شد،شورت و سوتین لیلا رو زمین بود و ۳تا شلوار مردونه و شورت و پیراهن و زیرپوش مردونه.سرم گیج میرفت.وارفتم.پهن زمین شدم.کوه یخیم خورد شد.بغض گلومو پاره پاره میکرد.پا شدم درو وا کردم دیدم لیلا لخت تو بغل پیمانه.اکبر و وحیدم هر کدوم با جاییش ور میرفتن. چشام سیاهی میرفت.سرم گیج خورد. افتادم. اونام اومدن تا میخوردم زدنم بعدم تحدیدم کردن حرفی نزنم و جلو چشان باهاش خوابیدن. اون یه روز نصف موهای سرم سفید شد، فکر میکردم ممکن نیست ولی شد. بعدم تقاضای طلاق داد و مهریشو گرفت و دار و ندارمو ورداشت و رفت.من موندم و چمدون لباسام و شهرستان. مهرانم دست اونا دادن. حالا باید بازم واسشون خر حمالی میکردم و پول بهشون میدادم وگه نه دادگاه واسم زندون میبرید.برگشتم شهرستان اینجا مغازه زدم و هرچی در میارم مجبورم بدم به اونا. دنیا با ما نساخت.به هرکی محبت کردیم از کولمون بالا رفت و رکب زد.حالام علی موند و حوضش.باز خدا این خانواده ام رو خیر بده که این مغازه رو واسه من به راه کردن.
روحم خرده شده،انگار یکی داره تو مغزم بند بازی میکنه. مدتی هم هست که یه چیزی منو مجبور به انجام یه کارایی میکنه.احساس میکنم یکی داره با فیبر تو مغزم جیغ میکشه انگار خونم مکیده میشه. نوک انگشتام سیاه شدن.الانم تصمیم خودمو گرفتم. میخوام بکشم.میخوام همه ی زنا رو بکشم. میخوام همه مردا رو بکشم. میخوام همه رو بکشم اونم نه یه مرگ راحت،میخوا اول با تیغ بیستوری تیکه تیکه اشون کنم بعدم به تیکه های جدا شده نمک بزنم و کباب کنم بدم خودشون بخورن. بعدم چشاشونو از کاسه در بیارم و لباشونو ببرم. میخوام دل و رودشونو از شیکمشون بکشم بیرون میخوام گوشاشونو یادگاری نگه دارم و اسماشونو رو گوشاشون خالکوبی کنم.جنازشونم خوراک سگا و گرگا و کفتارا کنم.

نوشته:‌ بهزاد

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها