داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

درود بر جهنم

-کمک کمک، به دادم برسید، تورو خدا یکی کمک کنه.
صدای خاله ناهید بود که اول صبحی با صدای بلند کمک میخواست، از در خونه به بیرون دویدم و رضا هم تازه سر رسیده بود، همسایه‌های دیگه هم نگران پشت در خونه خاله ناهید و پارسا جمع شده بودن، رضا قلاب گرفت و من از دستای رضا بالای دیوار رفتم و از اون طرف پایین پریدم و در خونه رو برای بقیه باز کردم، به دنبال صدا از پله های توی حیاط بالا رفتیم و به پشت بوم رسیدیم.
پارسا لبه پشت بوم به سمت خونه منیژه خم شده بود و مادرش یکی از دستای پارسا رو محکم بغل گرفته بود و برای اینکه بتونه نگهش داره روی زانوهاش نشسته بود و با تمام زورش دست پارسا رو نگه داشته بود و سعی میکرد اونو از لبه کنار بکشه.
همه با دیدن این صحنه بهت زده شده بودیم و بالاخره با صدای عجز خاله ناهید، من و رضا به سمتشون دویدیم و سعی می کردیم پارسا رو از روی لبه پایین بکشیم اما زورمون بهش نمی‌رسید، با کمک چند تا از همسایه‌ها به‌سختی اونو از لبه پشت‌بوم کنار کشیدیم، همین که از لبه فاصله گرفتیم پارسا بیهوش شد و توی بغل رضا افتاد.
توی همهمه و گریه‌های خاله ناهید من صدای خنده چند تا بچه رو از پایین توی حیاط شنیدم وقتی از بالا نگاه کردم بچه‌ای توی حیاط نبود.
من محمدم، نفر چهارم اکیپ دوستانه ما؛ من، رضا، پارسا و منیژه.
همگی همسن و همسایه قدیمی توی یک کوچه و محله هستیم و از وقتی چشم باز کردیم همو میشناسیم و با هم بزرگ شدیم و حالا در آستانه ۲۵‌سالگی، پارسا و منیژه که همسایه‌های دیوار به دیوار هستن و بعد مدت‌ها دلدادگی قول و قرار ازدواج گذاشتن و با اجازه خونواده‌هاشون نامزد شدن.
تا رسیدن آمبولانس به این فکر میکردم که چرا وقتی همه‌چی خوبه یه مشکل سر و کلش پیدا میشه و شادی رو اینچنین زهر میکنه؟ به این فکر میکردم خوب شد منیژه و خانوادش نبودن وگرنه کلی می‌ترسیدن؟ چرا پارسا میخواست خودشو بکشه؟ حالا اصلا چرا توی حیاط منیژه اینا؟ بینشون مشکلی پیش اومده؟ فکرای توی سرم تمومی نداشتن.
آمبولانس و پلیس با هم رسیدن و بعد کلی سوال و جواب و گرفتن علایم حیاتی و چک قند، پارسا رو بهمراه خاله ناهید به بیمارستان بردن.
من و رضا مردمو از خونه خاله ناهید متفرق کردیم و کلید و کارت ملی پارسا و گوشی خاله رو طبق دستور خاله از خونه برداشتیم و به سمت بیمارستان رفتیم.
فک کنم چند ساعتی بود که توی بیمارستان بودیم و پارسا بهوش نیومده بود، حالا منیژه و پدرش هم بعد خبردار شدن خودشون رو به اورژانس رسونه بودند و منیژه با نگرانی ازمون حال پارسا میپرسید.
تقریبا تمام آزمایشات پارسا خوب بودن و جز مقدار ناچیزی الکل توی خونش چیزی پیدا نکردن، اما حالا دو روز از اون روز میگذره و پارسا هنوز هم به هوش نیومده.
من و رضا و منیژه در بیمارستان ول نکردیم و یجورایی توی ماشین زندگی میکنیم و هر از گاهی جامون با مادرش عوض میکنیم.
بعد از پنج روز هوشیاری پارسا برگشته و حالش بهتر شده اما چیز عجیبی که وجود داره خشم و نفرتی که از ما توی چشماش موج میزنه انگار مارو نمی‌شناسه، دستاش به تخت بستن و بی‌اختیاری ادرار و مدفوع داره.
توی روز ده بستری برای پارسا مشاوره روانپزشکی گذاشتن، طبق نظر روانپزشک از صحبتای پارسا اینجور میشه برداشت کرد که چیزای عجیب می‌بینه و می‌شنوه، میل به خودکشی داره و از همه بدتر که میل به آسیب به دیگرانو هم داره.
بخاطر حال عجیب پارسا اونو انتقال دادن بخش روانپزشکی و دیگه نذاشتن کسی همراهش بمونه.
امروز روز پانزدهم بستری پارسا ست، دکترش میگه شاید در اثر مصرف یه ماده مخدر دچار سایکوز شده و احتمال داره هیچ وقت خوب نشه.
روز بیستم بستری، هنوز پارسا به تخت بسته ست و به هر کدوممون فرصت کوتاهی دادن تا ببینیمش
، دیگه طاقت نیاوردم و بعد بیست روز مقاومتم شکست و اشکام جلوش روانه شدن و ازش خواهش کردم که بخاطر ما و مادرش بجنگه و خوب شه.
بهم نگاه کرد و بعد یه خنده ی گریه شروع کرد فحش‌های ناموسی دادن بهم، انقدر بلند فحش داد که
پرستارا با آمپول به سراغش اومدن و آرومش کردن و من وقتی برگشتم بیرون انگار همه، تمام حرفاشو شنیده بودن و مادرش عاجزانه ازم عذرخواهی می کرد، بدون هیچ ناراحتی به خاله ناهید دلداری دادم و گفتم که وضعیت پارسا رو درک میکنم‌.
روز بیست و دوم مادرش ازم خواست که تا با ماشین جایی برسونمش‌.
انگار با ناامید شدن خاله خرافات جای خودشو توی ذهن و قلب هممون باز میکرد.
توی روز بیست و پنجم به سومین رمال و جن گیر سر زدیم، اینم مثل بقیه مقداری پول ازمون گرفت و بهمون دعایی داد که بخوردش بدیم، چند روز بعد دعا و طلسمی نیست که نگرفته باشیم و به ضرب و زور به خوردش نداده باشیم یا به تنش آویزون نکرده باشیم.
دکترش کاری بهمون نداره و به پرستارا هم گفته راحتمون بزارن، انگار اونم از درمان پارسا ناامید شده‌.
روز سی ام، بهبودی توی حالش حاصل نشده و دکتر میخواد از بخش انتقالش بده به یه آسایشگاه اعصاب و روان.
به اصرار شدید خاله ناهید میاریمش خونه، برای اینکه به کسی آسیب نزنه دستاشو به تخت آهنی می‌بندیم و نوبتی من ، رضا و منیژه پیششون می‌مونیم.
نگهداریش تو خونه سخته، گاهی حتی به زور هم نمی‌‌تونیم بهش غذا و داروهاشو بدیم، آروم نمیگیره و بعضی شبا یه بند داد میزنه، حتی خاله ناهید از ترس آبرو به بستن دهانش رضایت داده.
به روز چهلم رسیدیم، هممون هم خسته شدیم و هم ناامید.
امروز منیژه رو کنار پارسا گذاشتیم و با خاله ناهید به چندمین رمالی که بقیه توصیه کردن سر زدیم
، برخلاف بقیه بزک دوزک کمتری داره و ساده پشت یه میز چوبی روی زمین نشسته و خطاطی میکنه
، با دست اشاره میکنه که بشینیم، صدای قیژقیژ نی رو کاغذ روانمون رو می‌خراشونه و بعد از اینکه قلم‌نی رو کنار میزنه از خاله ناهید علت اومدن مونو می‌پرسه.
شاید هزارمین بار که خاله ناهید ماجرا رو میگه اما حتی یه واو رو هم از تو نمیزنه: روز قبلش بود که کله سحر تازه رسید خونه، حالش همچین خوب نبود تلو خورون خودشو به اتاقش رسوند و روی تختش ولو شد، صبح قبل اینکه برم کارگاه خیاطی برای صبحونه صداش زدم، روی شکم خوابیده بود و دستش بالا اورد و اشاره کرد که نمیخواد.
مثل همیشه از اینجاش با گریه همراه میشد و ادامه داد:
حاج‌آقا بعد فوت پدرش، من تنهایی با دوخت و دوز و رفو لباس های مردم این بچه رو بزرگ کردم
، شب که رسیدم خونه دیدم هنوز خوابه، فکر کردم بیدار شده و چیزی خورده و دوباره خوابیده، چه میدونستم، فردا صبحش دوباره صداش زدم اما اینبار هیچی، رفتم بالا سرش، تکونش دادم، قربون صدقش رفتم؛ مامان، پارسا، عزیزم.
گریه‌های خاله شدت گرفت و نتونست بقیشو بگه ، میخواستم من حرف بزنم و بگم بعد همون صبح میخواسته خودشو بکشه که اون آقا اشاره کرد بزار آروم شه و خودش بگه.
خاله آروم‌تر شد و گفت؛ بیدار شد اما انگار منو نشناخت و یدفعه از روی تختش بلند شد و سراسیمه رفت توی حیاط، منم هراسون پشت سرش رفتم، صورتشو با دستش پوشوند تا آفتاب توی صورتش نخوره و مث جن‌زده‌ها وسط حیاط سرجاش ایستاده بود و گردنش تیک برداشته بود و به اطراف نگاه میکرد، نگاش که به پله‌های گوشه حیاط افتاد، با سرعت از پله‌های پشت بوم بالا رفت و منم با این پای علیلم دنبالش.
خدا خواست زود رسیدم، اگه ثانیه ای دیر می‌رسیدم زبونم لال خودشو از بالا پشت بوم پرت میکرد پایین. اینقد کمک خواستم تا اومدن کشیدنش پایین، یه پنج روزی پسرم بیهوش بوده و چشم باز نکرد، الان چهل روزه که میگذره و پسرم داره جلوی چشمام آب میشه و دکترا حتی نمیدونن دلیلش چیه.
حاج رمضان دستی به ریش بلندش کشید و پسر کوچیکشو صدا زد تا عباشو بیاره.
-پاشین، بریم ببینیمش.
اولین باری بود که یه دعاگیر میخواست بیاد و ببینتش.
با حاجی به در خونه رسیدیم، قبل ورود به خونه وردی خوند و به در خونه فوت کرد
بعد وارد حیاط شد و گفت: خونه تون سنگینی خاصی داره و بوی تعفن و گندیدگی میده.
دیگه مطمئن شدم اینم یه کلاهبردار دیگه ست و اینطوری میخواد پیاز داغشو زیاد کنه تا پول بیشتری بگیره، وارد اتاقی که پارسا رو توش نگه داشته بودیم شد ، پارسا خوابیده بود و حاجی لبه تخت نشست و شروع کرد ورد خوندن و انگشت سبابه‌شو از فرق سر پارسا تا میون چشماش کشید. برای لحظه‌ای چشماش باز شدن و جای چشماش پر از خون و چرک بود و بعد از یه پلک زدن چشماش عادی بنظر اومدن. همه این صحنه رو دیدم و هاج و واج بهم نگاه میکردیم.
یک ساعتی بود میون داد و فریاد پارسا، ایشون دعاهاشو میخوند و کف دستشو روی صورت پارسا میکشید.
بالاخره بلند شد و گفت؛ این کار من نیست انگار دعاهای من روش بی‌تاثیره، اگه لطف کنین منو برگردونین.
خاله عبای حاجی رو توی دستش گرفت و با اشک و زاری التماس میکرد که حاج رمضان بازم سعی کنه اما حاجی سرشو پایین انداخته بود ، بعد کمی گوش دادن به خاله و با شرمندگی بازم گفت؛ ازش کاری ساخته نیست و از من خواست که برسونمش .
دم در خونش رسیدیم و قبل پیاده شدنش، ازش خواستم بگه چه مبلغی باید بهش بدیم؟
نگاهی به چهرم انداخت و گفت: هیچی پسرم!
از ماشین پیاده شد و قبل بستن در گفت: وایسا تا برگردم!
مدتی بیرون منتظر موندم که پسر کوچیکش اومد دم در و گفت؛ بابا میگه بیان تو.
باید بخاطر پارسا التماسش میکردم و منم ازش میخواستم که دوباره سعی کنه
، قبل اینکه زبون باز کنم کاغذی بهم داد و گفت: این آدرس شیخ هرمزه، معلوم نیست جوابتونو بده یا نه اما اگه کسی قادر باشه کاری بکنه اونه .
قبل خروجم از در گفت: اون جوونک با خودتون ببرین، فرصت کمی برای نجات دادنش مونده.
آدرس و حرفای حاج رمضان رو به خاله رسوندم و حالا برخلاف همیشه منم موافق بودم که باید بریم تا شیخ هرمز پیدا کنیم، طبق آدرس دویست کیلومتری باهاش فاصله داشتیم، با رضا هماهنگ کردیم و عصر همون روز با قفل و زنجیر پارسا رو سوار ماشین کردیم به همراه خاله ناهید به سمت شیخ هرمز راه افتادیم، پارسا بخاطر آرامبخش های قوی که به خوردش داده بودیم همون اول جاده خوابش برد
. هوا تقریبا تاریک شده بود که میون جاده آدمی ایستاده بود و عاجزانه برای کمک دست تکون میداد. خاله و رضا هم بخواب رفته بودن،
کمی جلوتر کنار زدم و توی آیینه ماشین نگاه کردم، به سمت ماشین می دوید وقتی از ماشین پیاده شدم کسی نبود، چند متری از ماشین دور شدم اثری از اون آدم نبود، برای بار آخر اطراف دقیق نگاه کردم اما دود شده بود تا به سمت ماشین برگشتم، روی صندلی عقب ما بین رضا و پارسا آدم دیگه ای نشسته بود. به سمت ماشین دویدم اما همین که به ماشین رسیدن بازم هیچکس نبود.
سوار ماشین شدم و سریع حرکت کردم، به نظرم خستگی و خواب‌آلودگی و روبه‌رو شدن با حاج رمضان باعث توهماتم شده بودن.
توی فکرای خودم بودم که برای لحظه ای صدای نفسی پشت گوشم شنیدم و همین که توی آیینه نگاه کردم، همون مرد روی صندلی عقب نشسته بود و سرش از مابین صندلی ها به سمت من و خاله جلو آورده بود. با دستپاچگی سرمو به سمت عقب چرخوندم، دوباره غیب شده بود همین که رومو به سمت جاده چرخوندم زنی میون جاده بود و برای اینکه زیرش نگیرم ترمز شدیدی کردم. کشیدم زیر زنه و چرخ های ماشین از روی تنش رد شدن، بخاطر ترمز شدید جفت راهنمای ماشین روشن شده بود و چشمک میزدن.
خاله و رضا از خواب پریده بودن و با نگرانی ازم می‌پرسیدن چی شده؟
با دلهره گفتم: فک کنم یه زنو زیر گرفتم.
هر سه‌مون پیاده شدیم با چراغ زیر ماشین و پشت ماشین و اطراف جاده رو بررسی میکردیم، سرمونو که چرخوندیم پارسا به همراه دونفر دیگه روی صندلی عقب نشسته بود و سریع اون دونفر غیبشون زد
. به بقیه نگاه کردم خاله و رضا هم با سر تاکید کردن که این صحنه رو دیدن.
دست و پام می‌لرزید و رضا جای من پشت فرمون نشست و خاله که ترس من از کنار پارسا نشستن دید کنار پسرش نشست و منم روی صندلی جلو نشستم .
طبق آدرس به خانقاه شیخ هرمز رسیدیم، پارسا همه مسیر خواب بود و حالا بعد ایستادن جلوی در یکسره داد می‌کشید و خودش به شیشه و صندلی ماشین می‌کوبید.
من و خاله پارسا رو نگه داشته بودیم تا آسیبی به خودش نزنه، قبل اینکه رضا در بزنه در خانقاه باز شد و مرد جوانی بهمون گفت؛ منتظرمون بودن.
اما پارسا رو هیچ‌جوره نمی‌تونستیم کنترل کنیم و پیاده نمی‌شد، من و رضا و مادرش فقط نگهش داشته بودیم تا آسیب کمتری به خودش بزنه،
مردی که دم در بود و به داخل رفت و درو بست.
خاله خودشو به پشت در رسوند با التماس در میکوبید تا یکی برای کمک بیاد
، چند لحظه بعد پیرمردی با سر و روی تراشیده از در خارج شد و تا دستش به پارسا خورد پارسا آروم شد و تونستیم پیادش کنیم و همراه خودمون به داخل خانقاه بیاریمش.
اون پیرمرد ازمون خواست قبل ورود زنجیر هاشو باز کنیم و وقتی من و رضا می‌خواستیم مخالفت کنیم با چنان روی مصممی مواجه شدیم که بی‌هیچ حرفی گوش دادیم و پارسا رو آزاد کردیم
، اولین بار بعد مدت‌ها پارسا خودش قدم برمیداشت و بدون زور ما به داخل رفت.
داخل خانقاه پر از نور بود و یک حوض کوچیک آبی‌رنگ که دورش پر از گلدونای مختلف بود، تلالو نور از آب منعکس میشد و موج دار به دیوارهای کاهگلی خونه می‌تابید.
زن و مردانی سفید پوش با شمعی در دست گاه از اتاقی خارج و به اتاقی وارد میشدن اما حتی هیچ صدایی آرامش حیاط این خونه رو بهم نمی‌زد، نه صدای قدم‌هاشون، نه صدای باز و بسته شدن درها.
دور تا دور حیاط حجره‌هایی بود که با پنجره های مشبک و درهای چوبی به حیاط متصل میشدن
، توشون خوب که نگاه میکردی همه در حال راز و نیاز بودن.
پارسا پشت سر مرد حرکت کرد و ما هم پشت سر پارسا، مرد کنج یکی از حجره‌ها نشست و کتابی که جلوش باز بود بست و خودش رو شیخ هرمز معرفی کرد.
خاله لب به سخن گشود دوباره داستان این چهل روز با کوچکترین جزییات گفت و توضیح داد چطوری نشونی شیخ پیدا کردیم.
شیخ به صورت من نگاه کرد و گفت: ترس و دودلی از سر و صورتت می‌ریزه و نمیدونی چیزهایی که دیدی توهم بوده یا واقعیت.
به صورت خاله ناهید نگاهی کرد و گفت: اما تو از همه خسته تری و توی دلت آرزوی مرگ کسی رو کردی که نباید میکردی‌.
به صورت رضا چشم دوخت و گفت: با اینکه اونو مقصر همه اتفاقات زندگیت میدونی اما نمیتونی بی‌خیالش بشی، حسادت و گناهی که در تو ریشه دوونده به بزرگی کوه‌های زمینه.
سپس به پارسا نگاه کرد و کمی ساکت موند و بعد گفت: عجیبه در این جوون چیزی نمیبینم مثل یک ظرف تهی میمونه یا مثل یه مرده متحرک.
این جوون و مادرش چند روزی اینجا میمونن و مهمون منن، شما دوتا برگردین، پرس و جو کنین، ببینین شب قبلش که بیرون بوده با کی بوده چی پیش اومده و کجا بوده.کوچکترین جزییات برامون مهمه.
قبل اینکه دودلی تنها گذاشتن خاله با پارسایی که الان مثل یه مترسکه، اونم توی جایی که نمی‌شناسیمش، بتونه فکرمو به خودش درگیر کنه شیخ گفت: باید یکی رو انتخاب کنی، یا باور کن یا کلن انکارش کن.
توی راه برگشت به شهرمون به اتفاقات همین امروز فکر میکردم و وقتی از رضا پرسیدم توهم اون دو نفر توی ماشین دیدی، رضا اونقد توی فکر بود که نه شنید و نه جوابی بهم داد‌. میدونستم درگیر حرفای شیخ شده و داره توی ذهنش به اون‌ها فکر میکنه درست مثل من.
طبق حرف خاله، همون شب پارسا و منیژه باهم بودن ، این همون نقطه شروع برای من و رضا میشد، فردا صبح به منیژه زنگ زدیم و خواستیم تا باهاش صحبت کنیم، به منیژه گفتیم لازمه بدونیم چه کردین و کجا رفتین؟
منیژه داشت توضیح میداد شب تا حدود هشت شب با هم بودن و چه کارایی کردن و قسم میخورد که حال پارسا خوب بوده و تا اون اونجا بوده پارسا چیزی مصرف نکرده.
بیچاره منیژه هنوزم فکر میکرد اثر یه ماده مخدره.
بخاطر خونوادش مجبور بوده هشت شب خونه باشه و تنها چیزی که میدونست پارسا با یکی به اسم وحید قرار داشته، قسم میخورد که همه اینا رو به مامان ناهید گفتم.
وحید میشناختیم و با رضا به سراغش رفتیم، اونشب پارسا رو به مهمونی میبره و ساعت حدود یک شب متوجه نبود پارسا میشه و بچه های اونجا بهش میگن که پارسا با پسری به اسم کاوه از مهمونی زده بیرون.
شماره کاوه رو از وحید گرفتیم و باهاش تماس گرفتیم و می خواستیم که ببینیمش، همین که اسم پارسا اومد گوشیشو قطع کرد و دیگه شماره‌هامون جواب نداد.
دوباره با وحید تماس گرفتیم و اونم جواب نمیداد، انگار همه ترسیده بودند و به لونه‌هاشون خزیده بودن.
از بچه ها خواستیم تا در مورد کاوه برامون خبر بگیرن و پیداش کنن، کاری از دستمون برنمیومد و شکست خورده به محله برگشتیم، منیژه منتظرمون بود و به سمتون اومد و ماجرا رو پرسید‌. تمام قضیه رو تعریف کردیم و منیژه هم هیچ فکری به ذهنش نمیومد.
رضا گفت: اها فهمیدم!
گوشی منیژه رو ازش گرفت و با اکانت منیژه توی اینستا دنبال کاوه گشت و از روی عکس تلگرامش شناختش و براش درخواست دوستی داد، نیم ساعتی بود که سه نفرمون روی گوشی منیژه توی کوچه چمبره زده بودیم و منتظر بودیم، کمی بعد درخواست منیژه رو قبول کرد، منیژه و رضا پیچش پایین و بالا کردن و دنبال رد و نشونی ازش بودن، اما هیچی.
با ناامیدی به خونه هامون رفتیم و دیگه نمیدونستیم از کجا میشه کاوه رو به سرعت پیدا کرد
‌، از اونایی هم که بهشون سپرده بودیم خبری نبود.
تقریبا هوا تاریک شده بود که منیژه بهمون پیام داد زود بیاین بریم.
کاوه استوری قلیون و چایی توی کافی شاپ گذاشته بود و مکانش رو تگ کرده بود،
سریع با رضا و منیژه سوار ماشین شدیم و خودمون به کافه رسوندیم
، از روی عکسش شناختیمش، دو تا دختر کنارش نشسته بودن و قلیون میکشیدن، به سمتش رفتیم
، قیافه و طرز برخوردمون نشون میداد برای دعوا اونجاییم، دخترا فلنگ بستن و اون تنها گیر افتاده بود.
رضا یقشو گرفت و گفت: یبار میپرسم، چیکار به سر پارسا دادین؟
کاوه منکر آشنایی با پارسا شد، هیچ جوره زیر بار نمی فت که پارسا رو میشناسه، حتی میگفت به مهمونی هم نرفته.
صدای من و رضا و کاوه بلند شده بود، در شرف یه دعوا بودیم که منیژه دخالت کرد و هممونو آروم کرد
، کمی از جو متشنج بینمون فاصله گرفتیم که منیژه روی یکی از صندلی ها نشست و از حربه زنانش استفاده کرد و با گریه گفت: آقاکاوه چهل روزه حال پارسا بده، تو رو خدا اگه میتونی کمک کن.
کاوه انگار تازه فهمیده بود پارسا زنده است و کمی خیالش راحت تر شده بود به حرف اومد که
: همش شرط بندی بود، قرار بود ساعت دو شب توی گورستون متروکه بریم و هرکی توی یه قبر بخوابه، هر کدوممون بیشتر طاقت اورد، اون برنده چند میلیون پول میشد.
سه چهار نفری رفتیم قبرستون، یکی از بچه ها دو تا قبر قدیمی میشناخت که درخت خشکیده قدیمی بالاشون بود. بعد کمی قول و قرار پارسا اولین نفر رفت توی قبر.
همون موقع صدای پا اطرافمون شنیدیم و بچه ها به اطراف نور مینداختن و فقط شبح های سیاهی اطرافمون تکون میخوردن و ما ترسیدیم و شروع کردیم به دویدن.
اون سیاهی‌ها دنبالمون می دویدند و خیلی بهمون نزدیک بودن که صدای پارسا بلند شد و کمک میخواست و میگفت؛ کجا رفتین، من اینجام.
اون سیاهی ها ازمون دور شدن و به سمت قبرهای خالی روانه شدن.
دیگه هم از بعدش خبر ندارم.
گفتم: یعنی نرفتین کمکش؟
کاوه تو چشمام نگاه کرد و گفت: تو بودی میرفتی!
همون موقع رضا مشتشو گره کرد و توی صورت و بینی کاوه فرود آورد و قبل اینکه باز دعوا بشه منیژه جیغی کشید و بعد دوباره آروم شدنمون گفت: قبلش چیزی مصرف کرده بودین؟
کاوه گفت: نه اصلا، فقط کمی مشروب.
منیژه باز گفت: پس چرا توهم زده بودی؟
کاوه دستاشو نشونمون داد، موهای تنش سیخ شده بودن و ادامه داد: چهارتا آدم با هم توهم میزنن، اونم یک شکل، هنوزم فک میکنی توهم بوده؟
منیژه گفت: پس چی بودن؟
کاوه آروم گفت: از ما بهترون.
همون موقع صدای خیز گربه ای از پشت سر کاوه اومد و هممون از جا پریدیم و کاوه اومد سمت ما.
یه گربه سیاه چند قدم اونورتر کمرش قوس دار کرده بود و میخواست به چیزی حمله کنه
اما گربه‌ی دیگه ای اونجا نبود و انگار اون گربه به گوشه دیوار اینجوری واکنش میداد.
کاوه از بین ماها سریع در رفت و قبل اینکه رضا بتونه بگیردش سوار ماشینش شد و تخته گاز رفت.
به شیخ هرمز زنگ زدیم و هرچی کاوه گفته بود مو به مو بهش رسوندیم، ازمون خواست فردا صبح به اون قبرستون بریم و اون قبرهای خالی رو پیدا کنیم و باهاش تماس بگیریم و تاکیدش روی این بود که امشب به هیچ وجه سمت اونجا نریم.
اتفاقات این چند روز و حرفای کاوه اونقد ترس به دل من و رضا انداخته بود که فردا صبح تا ساعت هشت هم سمت اونجا نرفته بودیم و با اولین اصرار منیژه برای اومدن قبول کردیم که اونو هم با خودمون ببریم.
قبرستون قدیمی شهر قدمتی چند صد ساله داشت و تقریبا از شهر دور بود و با یه جاده خاکی به جاده اصلی وصل میشد.
بالاخره به اونجا رسیدیم، تقریبا وسط بیابونای اطراف شهر، تا چشم کار میکرد قبر بود، باید ماشین کنار ورودی میزاشتیم و خودمون پیاده میرفتیم.
اولین چیزی که توجهمون به خودش جلب کرد قبر های بی نام و نشون اون قبرستون بود که سنگ روشون خرد شده بود.
صدای باد هو هو کنان اونجا میپیچید، اونقدر از جاده اصلی دور بودیم که صدای تردد ماشین ها به گوش نمیرسید و جز صدای باد، همه چیز رو سکوت دربرگرفته بود.
همون آن با صدای خنده همگی از جا پریدیم و سریع به سمت صدای خنده نگاه کردیم، چند تا بچه بودن که دورتر از ما توی قبرستون بازی میکردن.
نفس راحتی کشیدیم، خیالمون جمع شد که توی نزدیکی ما آدم هست و به راهمون ادامه دادیم و به سمت شاخه های درختی که از دور دیده می شد رفتیم.
از کنار یه کانکس فلزی نگهبانی عبور کردیم، چند متری اونور تر غسالخونه قبرستون بود، از پشت غسالخانه به سمت درخت پیچیدیم و کم کم تنه درخت نمایان شد، به درخت رسیدیم، طبق گفته کاوه به دوتا قبر خالی کنار هم پایین درخت بود.
اطراف نگاه کردیم و به دنبال هر رد و نشونه ای از پارسا بودیم، بالا هر قبر تخته چوبی روی زمین افتاده بود و من و منیژه هر کدوم یکی از چوب ها رو برداشتیم.
روی تخته چوب اول اسم پارسا نوشته شده بود و با جیغ منیژه به سمتش نگاه کردم، روی تخته چوب دوم اسم هر سه ما نوشته شده بود.
رضا گفت: کار اون حرومزاده ست، یه آدرس چرت بهمون داده و قبل رسیدنمون این شوخی رو کرده.
بلند داد زد: گیرت بیارم کشتمت خارکسه.
چیزی که نشون بده پارسا اینجا بوده یا چه اتفاقی افتاده نبود.
میخواستیم به شیخ هرمز زنگ بزنیم و ماجرا رو بگیم اما آنتن نداشتیم.
از فضای قبرها و درخت خشکیده و اون دو تا تکه چوب فیلم گرفتیم و موقع برگشتن چشممون به تیرک فلزی بلندی بالا سر غسالخانه افتاد که بهش یه دوربین مدار بسته وصل شده بود، انگار به عمد به سمت فضای اون دوتا قبر تنظیم شده بود.
رضا گفت: دیدی کار همون حرومزاده ست، دوربینش روشنه و داره فیلممونو میگیره.
به چراغ قرمز روی دوربین اشاره کرد
که خیلی ضعیف چشمک میزد
، رضا دوان شد ما هم پشت سرش دویدیم.
رد سیم‌ها رو تا کانکس فلزی گرفت و با عصبانیت درب کانکس باز کرد
، توقع داشت کاوه رو گیر بندازه اما انگار مدت ها بود که کانکس خالی بوده، بوی بدی میداد، فقط یه مانیتور کوچیک تصویر دوربین نشون میداد.
منیژه هم بعد ما وارد شد و گفت: این یعنی چی بچه ها؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: نمیدونم!
که در کانکس محکم بهم خورد و بسته شد، منیژه که از همه به در نزدیک‌تر بود جیغ بلندی کشید و هممون با ترس به در کانکس نگاه میکردیم.
فضای کانکس تاریک بود و دوتا پنجره کانکس و پنجره پشت در بجای شیشه با ورق آهنی پوشونده شده بودند، نور از کنار لبه های و سوراخای ریزش به داخل میومد‌
توی سایه روشن کانکس منیژه با انگشت اشاره لرزونش به مانیتور اشاره کرد، من و رضا سرمون به سمت مانیتور چرخوندیم، انگار جسم‌هایی سیاه از جلوی دوربین می گذشتن و به سرعت به این سمت میومدن.
همون موقع تصویر دوربین تاریک تاریک‌تر شد و حالت مادون قرمزش فعال شد‌، انگار به یک باره هوای اونجا تاریک شده بود
، دیگه نوری از درزها عبور نمی کرد و به داخل نمی تابید.
رضا چراغ گوشیشو روشن کرد و روی میز کنار مانیتور گذاشت و به جستجوی حافظه دوربین مشغول شد، وقتی دید ما خشکمون زده گفت:چرا وایستادین، بیاین حافظه دوربین برداریم و بزنیم به چاک.
منیژه هم به رضا پیوست و با هم پشت میز کوچیک کانکس میگشتن.
رضا گفت: ایول پیداش کردیم.
سیمای متصل بهش کندن و تصویر دوربین خاموش شد، با خاموش شدن مانیتور، فضای اونجا تاریک‌تر شد و ما رو توی توی تاریکی و بی خبری از بیرون گذاشت.
هممون ساکت وایستاده بودیم و هیچ‌کدوممون جرات باز کردن در کانکس نداشتیم.
یکدفعه صدای خنده بچه ها سکوت محیط شکست، انگار بیرون کانکس در حال بازی بودن، آروم در کانکس باز کردم تا اگه بچه هارو دیدیم از اونجا بزنیم بیرون.
لای در باز کردم یک چشمی به بیرون نگاه کردم، واقعا شب شده بود و چیز زیادی بیرون دیده نمیشد، همون لحظه بچه ها رو دیدم جلوی در چند‌متر اونطرف‌تر داشتن بازی میکردن و دنبال هم میدویدن، نفس راحتی کشیدم و درب بیشتر باز کردم تا بتونم سرمو بیرون ببرم و بهتر اطراف نگاه کنم.
صدای قیژ لولای در موقع باز شدن توی قبرستون پیچید و برای لحظه‌ای بچه ها سرجاشون خشکشون زد و بعدش به سمت من دویدن، با نزدیک‌تر شدنشون حجم تنشون بزرگ بزرگ‌تر شد و قبل رسیدن به در کانکس به یک زن بالغ شبیه شده بودن.
بی اختیار جیغ کشیدم و خوب که نزدیک رسیدن، دیدم که موهاشون روی صورتشون ریخته بودن و چیزی از صورتشون پیدا نبود ، تنها کاری که تونستم بکنم درو ببندم و از رضا و منیژه کمک بخوام، به در فشار میوردن و اجازه نمی دادند در کامل بسته شه، منیژه به کمکم اومد و با کمک هم تونستیم درو ببندیم و منیژه با استفاده از دسته کلید آویزون پشت در، درو قفل کرد.
رضا هارد دوربین ها رو توی بغلش گرفته بود و سر جاش کاملا خشکش زده بود.
نفس‌های منم ریتم تند و سطحی گرفته بود، در حالی که پشت درو گرفته بودم از ترس به خودم میلرزیدم.
با تکونای دست منیژه به خودم اومدم و سرمو به سمتش چرخوندم.
منیژه مرتب می پرسید که؛ چی بودن؟
سرمو به اطراف تکون دادم و گفتم: چیز خوبی نبودن!
زانوهام لرزید و پاهام شل شد و پشت در روی کف کانکس نشستم.
رضا گفت: مطمئنی کار اون پسره نیست؟
گفتم؛ خدا کنه کار اون باشه، چیزی که دیدم خیلی بدتره!
همه ساکت دور هم وسط کانکس نشسته بودیم و نور فلش گوشی به صورتمون میخورد.
منیژه گفت: بالاخره که چی، باید بریم بیرون.
رو به منیژه گفتم: صبر میکنیم تا آفتاب بتابه.
منیژه ساعت گوشی رو نشونم داد، هنوز ۹:۲۱ دقیقه صبح بود و گفت: اگه هیچ وقت نتابه چی
؟
با این سوال من و رضا به صورت هم نگاه کردیم و رضا گفت: منیژه راست میگه، باید بریم، اگه اینا واقعیت داره، بخاطر پارسا باید عجله کنیم.
رضا از جاش بلند شد و من و منیژه هم به تبعیت از اون روی پاهامون ایستادیم
اما هیچکی دل باز کردن در کانکس نداشت، توی همین حین انگار یک نفر خودشو محکم به در کانکس کوبید، وقتی دوباره تکرار شد رضا پشت درو گرفت و از من و منیژه کمک میخواست.
ضربه ها به در محکم و محکم تر میشدن
و بعد هفتمین تنه ای که به در خورد، ضربه ها قطع شد.
ناگهان از سقف کانکس صدا اومد و چند لحظه بعد به تمام دیوارها و سقف کانکس انگار با سنگ بهشون ضربه میزدن.
منیژه بی اختیار بازوی رضا رو گرفت و از ترس خودشو به رضا چسبوند، صداها توی کانکس فلزی می‌پیچید و انگار هزارتا چکش به دیوارها ضربه میزدن، صداش سرسام‌آور بود و مجبورمون کرده بود گوش‌هامون بگیریم تا کمتر اذیتمون کنه.
نمیدونم چقدر طول کشید اما یکدفعه تمام ضربات قطع شد
ولی سریعا ضربات تک و توک محکم‌تری به جاهای مختلف کانکس برخورد میکرد که باعث میشد دیوارها به داخل برجسته بشن.
مثل موش توی تله افتاده بودیم و احساس میکردیم هر لحظه ممکنه دیوارها فرو بریزن و اون موجودات گیرمون بیارن‌.
رضا ناگهان گفت: اومد، آنتنم اومد.
منیژه گفت: پلیسو بگیر.
رضا به صورتم نگاه کرد و پرسید: شیخ؟
با سر تاییدش کردم و بلافاصله بعد اولین بوق شیخ هرمز جواب داد
، خیلی کوتاه ماجرا رو براش توضیح دادیم، ازمون خواست تا گوشی رو روی بلندگو بزاریم
و با شروع شدن ورد شیخ، تمام صداها به یکباره قطع شدن.
شیخ ازمون پرسید که چیکار کردیم که بهمون حمله‌ور شدن؟
تا در مورد هارد دوربین ها صحبت کردیم
، شیخ گفت: همینه، شما به حل قضیه نزدیک شدین
، اما…
یکصدا و باهم پرسیدیم: اما چی؟
شیخ گفت: پا که بیرون بزارین و بفهمن میخواین فرار کنین دوباره بهتون حمله‌ور میشن.
منیژه با حالت درماندگی گفت: پس چیکار کنیم؟
شیخ گفت، آب لازم دارین، آب تنها ماده‌ای که توی دوزخ نیست و توی تمام ادیان روشنی بخشه و تطهیر کنندست.
رضا گفت: غسالخونه.
نگاهمون سمت رضا رفت و شیخ گفت: خوبه،
تا جایی که بتونم راهنماییتون میکنم
. باید برای این غسل کاملا لخت بشین و لباسی بر تنتون نداشته باشین و کس دیگه ای آب رو روی تنتون بریزه و شما عملا باید بی حرکت باشین و تا خیسی اون آب به تنتون باشه از شرشون درامانین
. البته موقع غسل براتون باید ذکر خاصی خونده بشه.
رضا در مورد قطع و وصل شدن آنتن گفت و شیخ ازمون خواست ذکر یادداشت کنیم که اگه ارتباطمون قطع شد بتونیم غسل کامل کنیم.
کلید آروم توی قفل چرخوندیم و درو باز کردیم
، توی یه کابوس گیر کرده بودیم و همه جا تاریک بود.
رضا گوشی به دست جلو میرفت و شیخ ذکر میخوند، منیژه بین ماها و هارد مثل چیز گرانبهایی به سینه گرفته بود و من هم پشت منیژه راه میرفتم.
به در غسالخونه رسیدیم که رضا گفت: لعنتی.
به در نگاه کردم، در غسالخونه با قفل بزرگی بسته شده بود.
منیژه گفت: دسته کلید توی کانکس!
رضا که ترس و تعلل منو دید، گوشی رو بمن داد و گفت من میرم میارمش.
باید تا کانکس میرفتی و کلیدا رو برمیداشتی
، چند متر اونورتر بود اما من توان رفتن نداشتم، گوشی رضا دست من بود و شیخ یکسره ورد میخوند.
رفت و برگشت رضا مثل یه عمر گذشت و بالاخره با کلیدا برگشت،
به سمت در غسالخونه رفت و شروع کرد امتحان کردن کلیدا
، من و منیژه هم روی دستش نور انداخته بودیم
.ناگهان صدای پا از پشت سرمون اومد
، سریع نور برگردوندم تا ببینم چیه،
هیچی نبود، انگار خیالاتی شده بودم، صدای شیخ خش خشی کرد و قطع شد
، آنتن رضا کاملا رفت و صدای پاها زیادتر شدن اما هرچه نور مینداختم چیزی مشخص نبود.
منیژه با صدای لرزونش گفت: رضا زود باش.
صداها نزدیک نزدیک‌تر میشدن، قبل اینکه بهم برسن دستی بازومو گرفت و به داخل غسالخونه کشید و درب پشت سرمون بست، رضا منیژه رو و منیژه منو به داخل کشونده بود
، هر سه توی بغل هم نفس نفس میزدیم.
از جا که بلند شدیم با نور گوشی اطراف نگاه کردیم،
دقیقا وسط اتاق، سکوی بزرگی ساخته بودن که انگار سنگ غسالخونه بود.
منیژه گفت: بیان اینجا.
با رضا به سمت منیژه رفتیم، شیر آب پیدا کرده بود، چرخوندمش و بعد کمی فس فس کردن دیگه صدایی نداد و فهمیدیم که آب اینجا قطعه.
همون لحظه که دوست داشتم سرمو توی دیوار بکوبم نگاهم به بانکه بزرگی گوشه دیوار افتاد
، با کمک رضا دربشو باز کردیم،
پر از آب بود و بوی سدر و کافور میداد.
منیژه کاسه کوچیکی رو از پای سنگ غسالخونه اورد و گفت: منتظر چی هستین، شروع کنین.
تازه یادمون افتاد باید جلوی هم لخت مادرزاد میشدیم و غسل کنیم،
برای ما راحت تر بود اما برای منیژه چی.
شاید فقط تاریکی اون مکان میتونست کمی خیالمون رو جمع کنه، وقتی دیدم اون دوتا خجالت میکشن
، شروع کردم به کندن لباسام، رضا و منیژه روشونو برگردونده بودن و من کامل لخت شدم و به رضا گفتم: بیا
رضا کاسه‌ رو از من گرفت و به منیژه گفت: تو ورد بخون، آب سرد بود و طاقت اوردن زیرش خیلی سخت‌ بود.
نوبت رضا شد، اونم لخت شد و با دست جلوی کیرشو گرفت و من روی بدنش آب ریختم.
حالا نوبت منیژه بود
، رضا چراغ گوشی رو یه سمت دیگه گرفت و رومونو به سمت دیوار کرده‌ بودیم، منیژه گفت: من حاضرم.
منیژه روی زمین دو زانو نشسته بود و پاهاش بهم چسبونده بود و با دستاش سینه هاشو پوشونده بود‌.
میخواستم روی تنش آب بریزم که رضا کاسه رو از دستم گرفت و گفت: تو ورد بخون.
یاد علاقه رضا به منیژه افتادم، اگه پارسا پیش دستی نمیکرد احتمالا الان منیژه مال رضا بود، شاید واسه همین رضا کمی غیرتی شده بود و ازم خواست تا خودش تن منیژه رو بشوره.
شروع به خوندن ورد کردم، به میونه ورد رسیده بودم که صدای چکه کردن آب از وسط اتاق اومد.
توجهی نکردم و به خوندن ورد ادامه دادم، اما وقتی بیشتر شد، نور از کاغذ به سمت صدای آب گرفتم
، قطرات آب از لبه سنگ غسالخونه قل میخوردن و به پایین میفتادن، هر قطره آب نور در خودش میگرفت وقتی به زمین میرسید نور میبلعید و سیاه میشد.
نور بالاتر بردم تا سنگ غسالخونه رو روشن کنه.
پیرمردی روی سنگ خوابیده بود، تنش خیس بود اما بنظر میومد که مدت‌هاست که مرده، پوست تنش براق و حالت چرمی داشت و بنظر مومیایی شده میرسید.
رضا با تشر بهم گفت: چرا نمیخونی؟
با انگشت سمت سنگ و پیرمرد خوابیده روش نشون دادم.
همون حین پیرمرد آروم تنشو بلند کرد و روی سنگ نشست، پشتش به ما بود و خیلی آروم گردنش چرخوند و به‌ عقب و سمت ما سه تا روشو برگردوند.
وقتی پلکاش باز کرد و توی حفرات چشمش خالی بود و همون لحظه هممون با هم جیغ کشیدیم
و اون ناپدید شد.
بی اختیار شروع کردم به ورد خوندن و به رضا ضربه ای زدم تا انتهای غسل تکمیل کنه.
تندتر میخوندم و به جملات آخر ورد رسیده بودم که صدای خاصی به گوش رسید بازم نور به سمت سنگ گرفتم پیرمرد پشت سنگ غسالخونه ایستاده بود، پاهاش پشت سکو پنهون بود اما نیم تنه بالاییش مشخص بود، به خاطر لاغری بیش از حدش پوستش به دنده هاش چسبیده بود و ترسناک‌ترش کرده بود.
بی حرکت با چشمای خالی بهمون زل زده بود، که آروم شروع کرد به قدم برداشتن، داشت از پشت سنگ به سمت ما میومد که یکدفعه به سمت منیژه و رضا دوان شد.
رضا تنشو روی تنه منیژه انداخت و خودش رو سپر منیژه کرد، قبل اینکه دستش به رضا و منیژه بخوره یاد حرف شیخ افتادم و دستمو توی آب بردم و مشتی آب به سمتش ریختم.
با برخورد قطرات آب به پوستش، دیدم که مثل اسید پوستشو سوزوندن و بعد ناپدید شد.
رضا و منیژه اینقدر ترسیده بودن که یادشون نبود لختن و هنوزم بعد چند دقیقه همو بغل کرده بودن
، رضا بلند شد و غسل منیژه رو تموم کردیم .آروم در غسالخونه رو باز کردیم و با روشنی روز مواجه شدیم، نفس راحتی کشیدیم و من دست رضا و منیژه رو گرفتم و به دنبال خودم سمت ماشین کشوندمشون.
تا خونه شیخ هممون ساکت بودیم و کلامی با هم حرف نمیزدیم
، انگار انقدر ترسیده بودیم که زبونمون قاصر از حجم بیانش بود
، بالاخره به خونه شیخ رسیدیم.
منیژه سریع خودشو پیش خاله و پارسا رسوند و من و رضا به همراه شیخ به حجره دیگه‌ای رفتیم
، هرچی شنیده و دیده بودیم دومرتبه برای شیخ تعریف کردیم.
بعد وصل کردن هارد، شروع به عقب رفتن توی فیلما کردیم،
دقیقا به دو شب قبل خودکشی پارسا رسیدیم، کمی جلوش بردیم تا پارسا و کاوه و دو نفر از دوستاش توی تصویر اومدن
، چند دیقه‌ای با هم صحبت میکردن و در آخر پارسا و کاوه دست دادن.
نگاهم روی کاوه و پارسا بود
که شیخ گوشه تصویر نشونمون داد، همون حجم سیاهی گوشی تصویر ظاهر و ناپدید میشد.
چند دقیقه بعد پارسا به داخل همون قبری رفت که روی تخته چوب اسمش بالاش بود
، همون لحظه اون شبح‌های سیاه رنگ دایره‌وار دور تصویر میچرخیدن و کاوه و دوستاش با فلش گوشی نور به اطراف می گرفتن و از ترس دور خودشون میچرخیدن.
همین که سایه ها نزدیک‌تر شدن کاوه و دوستاش پا به فرار گذاشتن، توی تصویر مشخص میشد اون شبح‌ها بصورت زیاد پشت سرشون بودن
کاوه و دوستاش و شبح ها از تصویر کنار رفتن.
پارسا نور گوشیشو بالا میورد و با اینکه تصویر صدا نداشت اما مشخص میشد کمک میخواست و سعی میکرد از قبر بیرون بیاد.
یکبار تقریبا موفق شده بود که احتمالا زیر پاش خالی شد و دومرتبه به داخل قبر سقوط کرد و دوباره اون حجم سایه برگشت و همه به داخل قبر هجوم بردن
، خاک‌ها رو با خودشون میبردن و توی یه چشم بهم زدن اون دوتا قبر پر شده بودن و همسطح زمین اطرافشون بودن.
چند دقیقه ای فیلم انگار ثابت بود و بعد یک شبح خیلی‌بزرگ بالای قبری که حالا پارسا توش مدفون بود ظاهر شد، با توجه به قد پارسا و کاوه توی فیلم شاید اون شبح سه تا چهار متر درازا داشت و بعد ناپدید شد.
شیخ ازمون خواست آهسته فیلم جلو بزنیم تا ببینیم پارسا کی از قبر خارج میشه.
تا فردا صبحش و طلوع آفتاب از پارسا خبری نبود، فیلم ذره ذره جلو میرفت، حدود روز هفتم یدفعه قبرها خالی شدن و خاک داخلشون کنارشون ظاهر شد
اما بازم از پارسا اثری نبود.
تا آخر فیلم که ما دیده میشیم پیش رفتیم اما پارسا هیچ موقع از قبر خارج نشد.
شیخ آهسته گفت: خیلی دیر شده، دیگه کاری ازمون برنمیاد.
رضا ملتمسانه گفت: یه کاری باید باشه که بشه انجامش داد؟
که شیخ گفت: اون موجودی که توی حجره خوابیده دوست شما نیست!
میخواستم بپرسم پس کیه که جیغ خاله مانع شد و همگی به سمت حجره خاله و پارسا دویدیم.
خاله جیغ میکشید و فقط میگفت؛ بردش، بردش…
از منیژه و پارسا اثری توی حجره نبود و با هم غیبشون زده بود.
شیخ گفت: چرا زودتر نفهمیدم که اون به دنبال شکار یکی دیگه بوده.
باید سریع بریم، شاید بشه واسه اون دختر جوون کاری انجام داد.
رضا گفت: تا ما برسیم احتمالا اونو هم میکشه.
شیخ گفت: احتمالا تا غروب آفتاب وقت داشته باشیم که نجاتش بدیم،
رضا سوییچ رو از من گرفت و تا خود اونجا گاز داد.
توی ماشین ماجرا رو برای خاله تعریف کردیم و با تایید شیخ هرمز که اون موجود پسرت نیس خاله شروع کرد به گریه و عزاداری، برای بار چندم پسرش از دست داده بود، دلم برای خاله ناهید میسوخت.
به قبرستون رسیدیم، همگی به سمت قبر دویدیم، منیژه بی‌هوش کنار قبرها افتاده بود و پارسا بالای سرش مثل یه مجسمه ایستاده بود و به منیژه زل زده بود.
رضا به سمت منیژه رفت و زیر بغلشو گرفت و کشون کشون از سمت قبرها دورش کرد و شیخ‌ پایین قبرها ایستاد و بلند بلند و مصمم دعا و ذکر میخوند.
خاله سمت پارسا دوید و پارسا رو به بغل گرفت، اما انگار یه مجسمه سنگی رو بغل کرده
بود، همون لحظه همون شبح عظیم الجثه ظاهر شد و رو در رو شیخ قرار گرفت.
با ظاهر شدن اون شبح خاله از ترس عقب اومد و کنار ما پشت شیخ قرار گرفت.
شیخ‌ عباراتی رو با صدای رسا میخوند و انگار درگیر یه جنگ تمام عیاره، با انگشت آسمون نشون داد و بعد به انتهای قبرها اشاره کرد.
همینجور که ورد میخواند ته قبرها ترک خوردن و آتش ازشون بیرون زد.
با اینکه آتش بود اما نوری نداشت و میشد دنیای اون سمت به وضوح دید، انتهایی براش مشخص نمی شد و تا چشم کار میکرد سیاهی و آتیش بود.
با باز شدن اون دروازه‌ها ، انگار پارسا به اون جسم برگشت و روی زانوهاش به زمین افتاد.
منیژه که همزمان هوشیاریشو بدست آورده بود به سمت پارسا خزید، انگار پارسا ما رو شناخت و بهمون نگاه آشنایی انداخت و به مادرش لبخند زد و منیژه جلو رفت و دستای پارسا رو توی دستاش گرفت.
منیژه با گریه التماسش میکرد که برگرده و تنهاش نزاره.
پارسا گفت: منیژه منو ببخش.
منیژه با تعجب پرسید: واسه چی؟
پارسا گفت: تقصیر من بود!
با لب گشودن پارسا به اعتراف گناهش، باعث کوچک شدن اون شبح و فرو رفتنتش به دل آتیش شد، منیژه دستای پارسا رو ول کرد و به عقب خزید.
همون لحظه جسم پارسا به بغل درون قبر و آتیش افتاد و ته اون دنیای عمیق گم شد.
با فرو افتادن پارسا به داخل آتیش، جیغ خاله بلند شد، میون جیغ خاله و رضا و بهت منیژه من چشمش به شبحی بود که به داخل دنیای خودش خزید و اون دروازه‌ها بسته شد.
شیخ از من و رضا آب خواست و میگفت باید این دروازه رو تطهیر کرد و برای همیشه بسته نگهش داشت.
من و رضا باقیمونده اون آب غسالخونه رو براش بردیم و شیخ کم کم با دعا اونا رو ته دوتا قبر ریخت بعد ازمون خواست تا قبر ها رو پر کنیم.
با اینکه کاملا تاریک شده بود اما دیگ

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها