داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

حماقت دلنشین (۱)

(( این داستان اتفاق نیفتاده وصرفا یک فانتزی است))

توی آشپزخونه داشتم شام درست میکردم و پریا هم مشغول انجام تکالیفش بود. از همونجا صدا زد: بابا، میدونستی آخر هفته تولد شبنم جونه؟!
همانطور که سرگرم بودم، لحنم رو غمگین کردم و به شوخی گفتم: نه‌! واسه چی؟ سنی هم نداشت بنده خدا، مگه چندسالش بود؟!
خنده‌اش گرفت: بابا شوخی نکن، میخوام براش تولد بگیرم!

به امید خدا، حالا این شبنم جون کی هست؟
با حرص: بابا اذیت نکن، خانم یاوری، دیگه!
فکر میکردم یکی از همکلاسی‌هاش باشه و به تنها کسی که فکر نمیکردم خانم یاوری بود! ولی همون هم خیال میکردم منظورش اینه که میخواد براش کادو بگیره. همان‌طور شوخی کنان گفتم: خیلی خوبه، یکی از اون پیژامه های من رو کادو بپیچ، بده بهش!
اما انگار موضوع جدی بود. بلند شد اومد توی آشپزخونه و در حالیکه دستش رو به کمر زده بود: بابا گفتم شوخی نکن! روز چهارشنبه زود بیا، کیک بگیر میخوام براش تولد بگیریم!
(( بعد از فوت همسرم در کنار اوضاع و احوال بد خودم، حال و روز پریا هم حسابی بهم ریخت و بعد از کلی مشاوره و روانشناس، به پیشنهاد اطرافیان قید مدرسه رو زدیم و چند ماهی رفت شهرستان خونه مادر بزرگش تا شاید کمی از فضای خونه فاصله بگیره و بتونه با شرایط کنار بیاد، ولی اون وضعیت هم راحت نبود. از یک طرف دور شدنش از من و از طرف دیگه اینکه باید هر هفته شال و کلاه میکردم و بعد از چندساعت رانندگی میرفتم بهش سربزنم، عذاب آور بود. توی این گیر و دار هم معلمش چند باری تماس گرفته بود و می‌گفت اگر برگرده مدرسه و بین بچه‌ها قرار بگیره براش بهتره!
بالاخره با تعطیلات نوروز برگردوندمش خونه و دوباره راهی مدرسه شد. خوب راستش چند ماهی از درس و مشق فاصله گرفته بود و خودم هم انتظاری ازش نداشتم. فقط میخواستم که حالش خوب باشه، ولی بعد از چند روز معلمش تماس گرفت و گفت که میتونه خودش رو برسونه و پیشنهاد داد علاوه بر مدرسه، یک معلم خصوصی هم براش بگیرم که تا موقع امتحانات خرداد، مشکلاتش رو برطرف کنه! بعد از کلی صحبت در این مورد، خودش خانم یاوری رو پیشنهاد داد. ایشون هم معلم و البته توی یک مدرسه دیگه بود. یک خانم حدودا سی ساله با تیپ و شمایلی مثل همه معلم‌های دیگه! تنها شرط من این بود که بیاد خونه خودمون باشه، چون کسی نبود پریا رو ببره و بیاره، که بنده خدا اینم پذیرفت و کارش رو شروع کرد. روزی دوسه ساعت باهاش کار میکرد و انصافا هم سنگ تموم گذاشت. خوشبختانه پریا با همه سختی‌ها با بهترین نمره قبول شد. خوب ظاهرا مشکل حل شده بود، اما نه اینطور نبود، چون پریا توی همین مدت کم حسابی شیفته و دلبسته‌اش شد! خانم یاوری چون خودش بچه نداشت، انگار بیشتر از یک معلم در کنار پریا و بهش محبت میکرد. با شروع سال جدید پریا جفت پاهاش رو کرد توی یک کفش، که دوباره با خانم یاوری صحبت کنم و باهاش کلاس بگیره! بهانه جدیدش هم این بود که میخواد سنتور یاد بگیره چون ظاهرا خانم یاوری سنتور هم تدریس میکرد!!
مشکلی نداشتم و تنها دلیل ترسم از وابستگی بیشتر پریا بود، که ظاهرا اونم بیراه نبوده چون حالا سه سال گذشته و علاوه بر تماسهای گاه و بیگاه، هفته‌ای دو جلسه هم با هاش کلاس موسیقی داشت و موقع امتحانات هم توی درس‌ها کمکش میکرد. اونقدر به هم نزدیک شده بودند که دیگه تبدیل شده به شبنم جون و حالا هم که در نظر داره براش تولد بگیره!
از پیشنهادش جا خوردم، خوب بابت همه لطف و محبتی که خانم یاوری در حق پریا کرده بود، شاید این کمترین کار بود، ولی توی اون شرایط دلیلی نمیدیدم که برای یک خانم متاهل که بابت کارش هم حق الزحمه می‌گیره و تا قبل از این شاید چهار بار هم ندیده بودمش، حالا توی خونه خودمون جشن تولد بگیریم! تا آخر هفته چند بار دیگه صحبت کردیم شاید که از خر شیطون پیاده و به دادن یک کادو بسنده کنه ولی خوب مرغ پریا یک پا داشت…
دو روز بعد با هم رفتیم و با سلیقه بچگانه خودش کادویی گرفت و قرار شد روز چهارشنبه در حالیکه اونا مشغول کلاس هستند من کیک بگیرم و ببرم خونه که مثلا سورپرایزش کنه! هرچند با نارضایتی ولی طبق نقشه پریا پیش رفتم. روز چهارشنبه زودتر از همیشه برگشتم و تا کلاس‌شون تموم بشه میز رو آماده کردم. کمی قبل از اتمام کلاس، پریا ذوق زده اومد بیرون و کنترل اوضاع رو بدست گرفت!
وقتی مطمئن شد که همه چیز آماده است، گوشی رو داد به من که فیلم بگیرم و صداش کرد. خودش هم با یک بمب شادی بدو رفت و پشت در قایم شد. خانم یاوری با توجه به این که می‌دونست من توی خونه هستم، پوشش رو مرتب کرد و از اتاق اومد بیرون. بنده خدا هنوز پاش رو بیرون نگذاشته بود، که با صدای ترکیدن بمب شادی، نیم متری از جا پرید. رنگش پریده‌اش نشون میداد که بد جور ترسیده! پریا بخاطر عکس‌العملش از خنده ریسه رفته بود. همانطور که فیلم می‌گرفتم، آهنگ تولدت مبارک رو پلی کردم! هرچند با دیدن نخ‌های رنگارنگی که روی سرش می‌بارید،کیک و شمع، فهمید چه خبره و سعی داشته لبخند بزنه، ولی یکی دو دقیقه‌ای گیج و مبهوت بود. معلوم بود که حسابی سورپرایز شده و انتظارش رو نداشته. در حالیکه اشکش جاری شده بود، پریا رو تو آغوش کشید و بعدش هم با من سلام و احوالپرسی کرد. تبریکی گفتم و ازش خواستیم که شمع ‌ها رو فوت کنه.
بعد از فوت کردن شمع‎ها و بریدن کیک، چایی ریختم و رفتم روبروشون نشستم. بابت این که ترسید عذرخواهی کردم. کلی تشکر کرد و دوباره برای دقایقی پریا رو به آغوش کشید. تقریبا یک‌ساعتی از زمان اتمام کلاسش گذشته بود و می‌خواست که بره، اما بازم پریا غافلگیرم کرد و گبیر داد که برای شام بمونه!
در حالیکه اون بنده خدا نمی‌پذیرفت و اصرار به رفتن داشت، اخم و عصبانیت من هم کارساز نبود و پریا عین کنه چسبیده بود بهش و التماسش میکرد که شام بمونه! از یک طرف از رفتار و کار پریا به شدت عصبانی بودم و از طرف دیگه هم خوب نمیشد چیزی نگم. گفتم: خوب راست میگه، زنگ بزنید همسرتون هم تشریف بیارورند، شام در خدمت‌تون باشیم!
+نه بابا، به اندازه کافی به زحمت افتاده‌اید!
با این خیال که خودش هم قصد موندن نداره دوباره گفتم: نفرمایید، شما خیلی به گردن ما حق دارید بعدش هم خوشحال میشم که با همسرتون هم آشنا بشیم!
لبخندی زد: باعث افتخار ماست، ولی متاسفانه همسرم مسافرته، باشه یک وقت دیگه!
نمیدونم پریا چش شده بود که اخم، ایما و اشاره‌های منم کارساز نبود و همچنان داشت اصرار میکرد؟ بالاخره هم التماس‌هاش در کنار تعارفات من تاثیر گذاشت و با وجودی که معلوم بود اونم گیر افتاده، ولی پذیرفت شام رو بمونه!
هرچند از دست پریا خیلی عصبانی بودم، ولی وقت مناسبی برای خُلق تنگی نبود و باید آبروداری میکردم. تمام تلاشم رو کردم که بتونم شامی مناسب و آبرومندانه تدارک ببینیم. غذاش که تموم شد، لبخندی روی لبش نشوند: پریا جون همیشه از دست‌پخت‌تون تعریف میکنه، ولی راستش فکرش رو نمیکردم که تا این حد خوب باشه! واقعا از یک آقا بعیده!
در حالی که می‌خندیدم: نوش جان‌تون، چرا بعیده؟
چند دقیقه‌ای در مورد این که دست پخت آقایون بهتره یا خانما شوخی کردیم. حین جمع کردن وسایل، گوشی من زنگ خورد، تا جواب بدم و برگردم دیدم داره ظرفا رو میشوره! با عجله رفتم جلو و سعی کردم ممانعت کنم، ولی با وجود اصرارهای من قبول نکرد و منم برگشتم توی پذیرایی و سرگرم مرتب کردن خونه شدم تا کارش تموم بشه. در حالیکه داشتم نوع حرف زدن و رفتارش با پریا رو که کنارش ایستاده بود، تماشا میکردم، تازه متوجه شدم که مانتوش رو درآورده و روی دسته صندلی آویزوون کرده. شلوار جین و تاپ آستین حلقه‌ای تنگ و جذبی تنش بود که باعث شده بود اندامش کاملا توجهم رو جلب کنه! دستای سفید و خوشگل و فرم ایده‌ال باسن و کمرش بدجوری توی چشمم بود. احتمالا خودش هم به این موضوع دقت نکرده بود و الا کسی که تمام مدت با مانتو و کاملا پوشیده نشسته، چرا باید یهو با این تیپ ظاهر بشه؟ کارش تموم شد و برگشت، مانتوش رو پوشیده بود ولی شالش همچنان افتاده بود. تا ساعت ده و نیم نشست و در مورد موضوعات مختلف صحبت کردیم. همسرش بازاری بود و ظاهرا زیاد سفر میرفت. منتهی نمیدونم چرا وقتی گفت سفر کاری زیاد میره، پوزخند زد! با وجودی که بد نگذشت، ولی دعوای حسابی با پریا کردم که دیگه بدون هماهنگی و سر خود کاری نکنه.
روز بعد هم پیامی فرستاد و بازم بابت همه چیز تشکر کرد. جوابش رو دادم ولی بیست دقیقه بعد نمیدونم به عمد یا واقعا ناخواسته پیامی داد که ظاهرا اشتباهی فرستاده بود: اینقدر دست پختش خوب و خوشمزه بود که دلم نمیخواست از سر میز بلند بشم! و چند ثانیه بعد با عذر خواهی گفت که پیام رو اشتباه فرستاده.
حدودا سه ماهی از این موضوع گذشت و همه چیز به روال سابق خودش برگشت. یک روز عصر تماس گرفت و بعد از حال و احوالپرسی گفت: مزاحم‌تون شدم که ببینم برنامه‌تون برای تولد پریا جون چیه؟ تازه یادم افتاد که هفته دیگه تولد پریا است! خنده‌کنان گفتم: واای خدا خیرتون بده راستش اصلا یادم نبود. ولی در کل معمولا توی خونه خواهرم جشن میگیریم! در حالیکه می‌خندید گفت: میخواستم خواهش کنم اگر اجازه بدید منم سهمی داشته باشم؟! خوب شاید میخواد کار پریا رو جبران کنه، بعد از کمی تعارف، قرار شد کیک رو بگیره و منم آدرس رو براش بفرستم.
عصر روز پنجشنبه وقتی زنگ خونه زده شد و همراه با کیک اومد توی خونه، پریا سر از پا نمی‌شناخت. بعد از سلام و احوالپرسی و رها شدن از دست پریا، با راهنمایی خواهرم رفت توی اتاق و بعد از چند دقیقه برگشت، این‎بار بلوز و دامن بلندی به تن داشت، اما بدون شال و حجم زیادی از مو پشت سرش رها بود. اومد و کمک بقیه مشغول شد. زمانی که آهنگ رو پلی کردیم یهو رو به پریا ایستاد و شروع کرد رقصیدن! راستش با وجودی که قشنگ هم می‌رقصید ولی بیشتر از رقصیدن، رفتارش برام عجیب بود. این که این‌قدر به پریا محبت میکرد و حاضر شده بود کلی از خط قرمزهاش رو کنار بذاره و اینجوری برای تولدش برقصه! هر چند خیلی طولانی نبود ولی همین هم نشون میداد که براش مهمه! بعد از یک وقفه دوباره پریا رو به آغوش کشید و کمی هم دوتایی رقصیدند.یک‌ساعتی هم بعد از جشن موند و اما هرچه اصرارش کردیم برای شام نموند. گفتم زنگ میزنیم همسرتون هم تشریف میاره ولی بازم پوزخندی گفت: که مسافرته! خلاصه شب رو نموند و قصد رفتن داشت، ماشین نیاورده بود و می‌خواست با آژانس بره ولی نذاشتم و گفتم خودم میرسونم‌تون!
بعد از چند دقیقه رانندگی گفتم: حالا واقعا همسرتون مسافرته یا …
نذاشت حرفم کامل بشه: آره واقعا سفره، و با لحنی تمسخر آمیز: رفته چین!
باتوجه به لحن و پوزخندهایی که میزد احساس‌ میکردم که داره دروغ میگه! انگار افکارم رو خوند! خودش با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد: البته خودش میگه میرم چین!
متعجب گفتم: ببخشید متوجه نشدم، منظورتون اینه که دروغ میگه و سفر نمیره؟!
خنده اش گرفت، در حالیکه خیره شده بود به خیابون چند ثانیه خندید و ادامه داد: نه، اتفاقا میره ولی چین نمیره!
متعجب پرسیدم: معذرت میخوام فضولی میکنم، ولی چرا فکر میکنید دروغ میگه؟
مکثی کرد: خوب برای اینکه دروغ میگه! برای اینکه بابای خودم بازاریه و شکل کار بازار رو میدونم. ضمن اینکه الان دیگه عصر دیجیتاله، اصلا نیازی به رفتن نیست!
نمیدونستم چی بگم چون از این آدما زیاد دیده‌ام. یاد پیامی اون‌روزش افتادم و ایده ای به ذهنم رسید. گفتم: البته امیدوارم که باعث سو تفاهم و جسارت نباشه ولی حالا که همسرتون نیستند، اگر مایل باشید شام در خدمت‎تون باشیم! در حالیکه متعجب برگشت و نگاه میکرد، به شوخی گفتم: البته توی رستوران که مجبور نباشید دستپخت من رو…
نذاشت حرفم کامل بشه: اتفاقا اگر یک درصد هم مایل باشم، فقط میخوام یک‌بار دیگه دستپخت خودتون رو امتحان کنم! هر چند بعدش تشکر کرد و گفت فقط شوخی بوده ولی من دیگه کوتاه نیومدم و مقاومت اونم زیاد طولانی نبود. بعد از پذیرفتنش، ازش پرسیدم چی درست کنم؟
کمی خندید: پریا خیلی از ماهی شکم پر تعریف میکنه، میگه خیلی خوشمزه درست می‌کنید!
ای لعنت بهت پریا، الان ماهی از کجا گیربیارم؟ خنده کنان گفتم: پریا بچه است گولش رو نخورید!
دوری توی شهر زدم و وسایلش رو تهیه کردم و رفتیم به سمت خونه. ضمن خوشآمد گویی وسایل رو بردم توی آشپزخونه و زنگ زدم خونه خواهرم که بگم شام نمیام و پریا هم بمونه فردا میرم دنبالش. صحبتم که تموم شد اومد توی آشپزخونه. بازم شال و مانتوش رو برداشته بود ولی همون بلوز مهمونی و شلوار جین تنش بود.
ازش خواستم بشینه و راحت باشه تا من شام آماده کنم ولی گفت میخوام طرز پخت رو ببینم.
بعد از کمی سوال و جواب در مورد غذا همان‌طور که نظاره‌گر کارهای من بود، گفتم: ببخشید راستش من هنوز درگیر صحبت‌هاتون هستم! پس همسرتون کجا میره و چرا باید دروغ بگه؟
در حالیکه خنده‌اش گرفت بود: میره تایلند، بهشت آقایون!
متعجب خیره شدم بهش و پرسیدم: تایلند؟ خوب پس چرا میگه چین؟ مگه برای کار نمیره؟
صدای خنده‌اش بلندتر شد و بعد از چند ثانیه خندیدن: اینو شما آقایون باید جواب بدید!
تازه یادم افتاد منظورش چیه، یارو عجب دیوثیه! اما چرا یک آدم متاهل، اونم با این وضع اقتصادی که میتونه توی همین خراب شده هزار تا بساط جور کنه، باید سالی چند بار بره تایلند؟ بعدش هم چرا این انگار اصلا براش مهم نیست؟!
همانطور که غرق در افکار جورواجور بودم، پرسید: چیه، باورتون نمیشه؟
نفس عمیقی کشیدم: نمیدونم! ولی چرا باید این همه هزینه کنه و دروغ بگه، سالی چند بار بره تایلند، فقط واسه سکس؟ با اشاره بهش، خوب خودش که همچین هلویی داره!
با قرمز شدن صورتش تازه فهمیدم چی گفتم، دستپاچه خواستم عذر خواهی کنم، ولی پرید توی حرفم: اتفاقا بخاطر لج بازی با من میره!
کاملا گیج شده بودم و نمیدونستم چی بگم. انگار مشکل‌شون خیلی فراتر از این حرفا بود، بخاطر همین میخواستم بیخیال بشم و ادامه ندم ولی گویا خودش دنبال حرف زدن بود. در حالیکه به ماهی در حال آماده شدن خیره شده بود، با لحنی تمسخرآمیز ادامه داد: یادش رفته که بابای من کیه، خیال میکنه من دنبال پول و ثروتشم، این‌جوری میخواد پولش رو خرج خوش‌گذرانی و عیاشی کنه که چیزی به من نرسه!
ماهی رو گذاشتم توی فر و با اشاره به پذیرایی دعوتش کردم که بریم بشینیم. موقعی که از جلوم رد شد، ترکیبی از بوی شامپو و لوسیین به مشامم خورد و یک جورایی قلقلکم داد اما با گفتن: شرمنده ولی میشه کمی بیشتر توضیح بدید! سعی کردم حواسم رو پرت کنم.
با کمی مکث نفس عمیقی کشید: دوسال بعد از ازدواج متوجه شدیم که من نمیتونم بچه دار بشم. خیلی هم دنبال معالجه رفتیم ولی فایده نداشت. خیال میکنه از قبل می‌دونستیم و گولش زده‌ایم!
اون حرف میزد و من داشتم به این فکر میکردم پس دلیل این همه توجه‌ش به پریا اینه که خودش نمیتونه بچه دار بشه! داشتم به حرفاش گوش میدادم ولی عجیب بود که هنوزم ذهنم درگیر بوها بود و یک لحظه چشمم به برجستگی هفتی شکل و تحریک کننده، زیر شکمش افتاد! داشت حالم بد میشد و سعی میکردم با سوالات جوراجور و رفت و آمد به آشپز خونه ذهنم رو گمراه کنم، ولی شدنی نبود، هر سری دیدن یک چیزی باعث بدتر شدن اوضاع میشد و خودش هم مدام همراهم در حال رفت و آمد به آشپزخونه بود. بالاخره شام آماده شد و رفتم که میز رو آماده کنم. در حالیکه مشغول مرتب کردن میز بودم با گفتن بذار کمک‌تون کنم، اومد سمت میز. اما با دیدنش بدجوری شوکه شدم! بلوزش رو درآورده بود و تاپی تنش بود که بازی یقه‌اش باعث شده بود حتی چاک لای ممه‎هاش هم توی دید باشه! از شکل دیدن من انگار پشیمون شد و در حالیکه رنگش کمی قرمز شد: ببخشید خونه خیلی گرم بود! کیرم داشت بیدار میشد و قبل از آبروریزی باید کاری می‌کردم. سریع گفتم: راحت باشد، صندلی رو براش عقب کشیدم و دعوتش کردم که بشینه!
نذاشت بود برنج درست کنم و نفری یک دونه ماهی سنگسر کمی مخلفات در کنارش بود. کمی مزه کرد و با اولین لقمه ای که قورت داد، متعجب سری تکون داد: راستش همه این‌کارها رو میکنم ولی چرا برای شما اینقدر خوشمزه شده؟
یکم شوخی کردم و گفتم: شاید به خاطر نوع ماهی باشه! سعی میکردم نگاهش نکنم تا بتونم خودم رو کنترل کنم ولی با سوالاتی که می‌پرسید نمی‌شد و مدام چشمم به سینه سفید می‌افتاد.
در حالیکه طبق عادت داشتم با دست می‌خوردم، گفت خیلی ها رو دیده‌ام که دوست دارند با دست غذا بخورند، خوشمزه است؟ لبخندی زدم و گفتم: چرا امتحان نمی‌کنید؟
با اشاره به ناخن‌هاش و خنده‌کنان: دوست دارم، ولی نمیشه!
بدون فکر یا شایدم در راستای تحریک شدنم بود که یک تکه ماهی و مقداری از مخلفات داخل شکمش رو بین انگشتام جمع کردم و بردم به سمت دهنش! تعجب کرد ولی با کمی مکث دهنش روباز کرد و انگشتام بین لباش قرار گرفت. با بسته شدن لباش و برخورد لب‌ها و نوک زبونش به انگشتام انگار یک چیزی توی بدنم به جنب و جوش افتاد و حس شهوت بهم غلبه کرد! به عمد کمی انگشتام رو نگه داشتم و سپس با کشیدن روی لباش بیرون آوردم. در حالیکه زل زده بودم توی چشماش، انگشتام رو با همون شکل گذاشتم توی دهنم. رنگش سرخ شد و نگاهش رو دزدید و لی کاملا مشخص بود که بدش نیومده، با عدم عکس العمل منفی شبنم، وقیح‌تر شدم و بعد از چند لحظه مجددا یک لقمه درست کردم بارم بردم به سمت دهنش، اما این‌بار با وجودی که نگاهم نکرد، دیگه مکث و تردید هم نداشت و بازم انگشتام بین لباش قرار گرفت. احساس کردم به عمد لیسی به انگشتام زد و منم در جوابش شستم رو کشیدم دور لبش! از حسش بی خبر بودم اما انگار هردو یادمون رفت که توی چه موقعیتی هستیم و چکار داریم میکنیم! بدون حرف بشقابش رو کشیدم سمت خودم و با دست میذاشتم توی دهنش! وعجیب اینکه اصلا واکنشی نداشت و با لذت میخورد. با اتمام غذاش، در حالیکه همچنان نشسته بود، بشقاب‌ها رو گذاشتم توی سینک و مشغول مرتب کردن وسایل شدم. کاملا معلوم بود اونم اوضاعش بهتر از من نیست. با کمی مکث و تردید بلند شدسمت دستشویی و دو سه دقیقه بعد برگشت اما رفت به سمت ظرفشویی که بازم ظرفا رو بشوره. نزدیکش شدم و در حالیکه نفس نفس میزدم از پشت محکم بغلش کردم و اجازه ندادم. ضمن چرخوندن به سمت پذیرایی، بوسه‌ای به روی شونه‌اش زدم! انگار بدنش قفل شد و در حالیکه قلبش به شدت میکوبید، زیر لب و خیلی آروم گفت: فکر نمیکنی کارت اشتباهه؟
مجددا بوسه ای زدم و منم با صدایی تقریبا لرزون گفتم: راستش اصلا فکر نمیکنم، که بخوام ببینم اشتباهه یا نه! صدای تپش قلبش اونقدر بالا بود که راحت صداش رو می‌شنیدم و احساسش میکردم. دوباره گفت: بذار ظرفا رو بشورم! ولی بدون توجه و جوابی، توی همون وظعیت همراه خودم بردمش به سمت پذیرایی. خودم نشستم رو مبل یک نفره و اونم نشست روی پاهام! در حالیکه دستام بالای شکم و زیر ممه‌هاش حلقه شده بود و کیرم زیر باسنش داشت جون میداد، تند تند شروع کردم بوسیدن شونه‌ها و گردنش. با گرفتن یکی از ممه‌هاش توی دستم، انگار تازه فهمید که چه خبره و چه اتفاقی داره میفته! دستش رو گذاشت روی دستم و خواست ممانعت کنه، با صدایی لرزون: آقای ساعی من متاهلم! اما گرمی دستاش حالم رو خرابتر کرد و انگار حرفش رو نشنیدم، چون ضمن نوازش بیشتر ممه‌اش، با حرص بیشتری شروع کردم خوردن کنار گردنش! برای لحظاتی عضلاتش رو محکم گرفته بود ولی با سماجت در خوردن و بوسیدن من، مقاومش درهم شکست و همراه با نفسی عمیق گردنش رو بیشتر به سمت من متمایل کرد. دیگه دستام بیکار نبود و مدام روی شکم و پستوناش می‌چرخید. بعد از یکی دو دقیقه با اسم کوچیک خطابم کرد و این به دلم نشست: بابک میشه یک لیوان آب برام بیاری، دهنم خشک شده؟! با یک میک بزرگ به محل اتصال گردن و شونه‌اش بلند شدم سرپا و اونم همراهم بلند شد. سریع یک لیوان آب براش آوردم. هنوز سر پا بود و انگار قدرت تصمیم‌گیری نداشت، دادم بهش! به سرعت و یک نفس لیوان رو سر کشید! لیوان رو که ازدستش گرفتم، دوباره گفت: بابک کارمون… ! اما نذاشتم حرفش رو ادامه بده و با در آغوش کشیدنش، لبش رو کشیدم توی دهنم و شروع کردم لب گرفتن. بعد از حدود سی ثانیه دستاش دور بدنم چرخید و با زبون کشیدن و خوردن لب بالایی من وارد بازی شد. خوب دیگه نه فکری می‌کردیم و نه می‌تونستیم که فکری بکنیم. با در آوردن تاپش، دستام روی کمر، ستون فقرات و پشت شونه‌هاش حرکت میکرد و دیوانه وار لباش رو می‌خوردم. و مدام لباش بین لبام جا به جا می‌شد. اونم چشماش رو بسته بود و پا به پای من لب می‌گرفت و دستاش روی شونه‌ و توی موهام می‌چرخید. بعد از یکی دو دقیقه نشستم روی دو زانو و بعد از چندتا بوسه به روی شکمش، مشغول باز کردن دکمه و زیپ شلوارش شدم. همزمان با بوسیدن زیر شکم و اطراف رونش، شلوارش رو پایین کشیدم واز پاش درآوردم. یک ست بنفش شورت و سوتین تنش بود، همانطور از روی شورت شروع کردم خوردن و بوسیدن کُسش و همزمان دستام رو باسن و پهلوش می‌لغزید. از جا بلند شدم و خواستم که بریم سمت اتاق وروی تخت، اما این‌بار مقاومت کرد و ضمن نشستن روی سرامیک گفت: دوست ندارم بیام اونجا! مغزم از کار افتاده بود و اونقدر شهوتی بودم که دلیلش برام مهم نبود. با عجله نشستم در کنارش و با بوسیدن صورت و لباش کارم رو از سر گرفتم. دستای شبنم روی بازو و سینه‌ام می‌چرخید و با بوسه های که به لبا و صورتم میزد بیشتر وسوسه و تشویقم میکرد. با بوسیدن زیر گلو و دور سوتین مشغول باز کردن قفل سوتینش شدم و اونم با کشیدن تیشرتم رو به بالا، بالا تنه من رو لخت کرد. قدش کوتاه‎تر از من بود و خوردن پستوناش سخت بود. با بوسیدن و لب گرفت درازش کردم و یک کوسن گذاشت زیر سرش ، بلند شدم سرپا و خودم شلوارم رو درآوردم و منم در حالیکه کیرم شده بود مثل سنگ و ردش از روی شورت کاملا پیدا بود، خیمه زدم روش و با اشتیاق مشغول بازی و خوردن پستوناش شدم! شکم شبنم تند تند بالا و پایین میشد و صدای ناله هاش توی خونه می‌پیچید. بعد از یکی دو دقیقه خوردن پستوناش رفتم به سمت پایین شورتش رو هم از پاش درآوردم. با وجودی که کارمون ناخواسته و اتفاقی بود ولی بدنش تمیز بود و بوی لوسینش حالم رو جا میاورد. ضمن نوازش و ماساژ روناش سرم رو بردم لای پاش و مشغول خوردن کُسش شدم . بدنش به پیچ و تاب افتاد و همراه با هر میک یا لیس که به کُسش میزدم، صداش کمی بالاتر میرفت. خوب تقریبا چهار سالی بود که هیچ کاری نکرده بودم و با دیدن همچین لعبتی از خود بیخود شده بودم ولی رفتار و عکس‎العمل‎های شبنم هم اوضاع رو خراب‌تر و هیجان و آتیشم رو تندتر میکرد. هم‌زمان با رسیدن نوک زبونم به روی چوچولش دوتا انگشتم رو هم توی کُسش فرو کردم، جیغی کوچیکی کشید و با گرفتن موهام سرم رو فشار داد به روی کسش! بعد از یکی دودقیقه لیسیدن و زبون زدن به روی چوچولش و انگشت کردن کسش، با کشیدن موهام به سمت بالا از ادامه کارم جلوگیری کرد. رنگش شده بود عین لبو و دیگه از راه دهنش نفس می‌کشید. خودم رو کشیدم روش و همزمان با قفل شدن لبامون، دستش رفت توی شرتم و مشغول برانداز کردن کیرم شد. بعد از کمی بازی از توی شرت بیرون کشید. در حالیکه کیرم رو محکم گرفته بود توی مشتش و فشار میداد، نوکش رو روی کسش بالا و پایین میکرد و همزمان لبم رو داشت میکَند. لبم رو از دهنش جدا کردم و با ریختن آب دهن توی کف دستم بردم بپایین و با کشیدن به روی کیرم، خیسش کردم. شبنم پاش رو جمع کرد و با قلاب کردن شست پاش توی شورتم، کشید رو به پایین. مجددا انگشتاش دور کیرم حلقه شد و بعد از چند بار بالا وپایین کردن روی کیرم، کلاهکش رو با سوراخ کُسش تنظیم کرد و خواست آروم فرو کنم. با ورود کلاهک کیرم به داخل کُسش و احساس گرمی، دیگه روی زمین بند نبودم و با آهی که شبنم کشید از خود بی خود شدم. لبش رو بین لبام گرفتم و و یواش یواش فشارم رو بیشتر کردم . با رسیدن کیرم به نصفه دستش از کیرم جدا شد و به روی باسنم رفت و همزمان با خوردن لبم با فشاری که به باسنم میداد آمادگی خودش رو برای دخول کامل اعلام کرد. بالاخره بعد از چند ثانیه بدنامون به هم چسبیدم و کیرم کامل داخل کُسش قرار گرفت. بعد از یک مکث چند ثانیه آروم شروع به حرکت کردم. خوشبختانه اینقدر براش خورده و با چوچولش بازی کرده بودم که کاری سختی در پیش نداشتم. با هر ضربه که بهش میزدم احساس لذت به همه وجودم رسوخ میکرد و روی زمین بند نبودم. با اطلاع از عدم حاملگیش با خیال راحت تلنبه میزدم و شبنم هم تشویقم میکرد که بیشتر و محکمتر ضربه بزنم. بالاخره بعد از سه چهار دقیقه تلنبه زدن آبم حرکت کرد. با شروع پمپاژکردن کیرم و تخلیه داخل کسش، انگار شبنم هم ارضاء شد. شل و سفت شدن عضلات داخلی کُسش به دور کیرم رو کاملا احساس میکردم و همین باعث افزایش لذت و محکمتر زدن ضرباتم می‌شد. بعد از تخلیه کامل آبم، برای چند ثانیه هنوز لبام توی دهن شبنم گیر افتاده و به شدت میک‌شون میزد و می‌خورد!
یک ربع بعد با احساس خیسی صورت شبنم از روش بلند شدم. داشت بی صدا گریه میکرد و منم انگار تازه از خواب بیدار شده بودم که چه غلطی کرده‌ایم. در حالیکه رفتم براش آب بیارم تا شاید حالش کمی جا بیاد، اما شبنم به سرعت بلند و در حال اشک ریختن مشغول پوشیدن لباس‌هاش شد. تا ده دقیقه بعد که کاملا آماده شده بود تنها یک جمله گفت: لطفا یک آژانس برام بگیر! هرچی اصرار کردم که خودم میرسونمت، قبول نکرد و با آژانس رفت!

ادامه…

نوشته: یک آشنا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها