داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

تَرَک

این داستان فاقد هر گونه صحنه جنسی و دارای فضایی تاریک است و تگ “گی” صرفا به این خاطر استفاده شده که این روایت در ادامه مجموعه داستان “گالری چهره نو” به نگارش درآمده است.
تأکید میکنم: فضای این داستان، تاریک و مناسب همه افراد نیست.

از بچگی همه کاری برای ساره میکردم. فقط خواهر دوقلوم نبود، یه دوست واقعی هم بود. تو تمام بازیا میذاشتم برنده بشه، از خوراکیام بهش میدادم، موهاشو شونه میزدم… ساره برام یه تیکه جواهر با ارزش بود.
پدرم تو کار بساز بفروش بود و مادرم یه دندونپزشک حاذق. هنوزم عاشق همدیگن، چه برسه اون موقع!
کوچکترین دغدغه مالی ای نداشتیم، من و ساره لب تر میکردیم همه چیز آماده بود.
بزرگ شدیم، دانشگاه رفتیم و بالاخره وقت سر و سامون گرفتنمون شد. دلم نمیخواست تا ساره ازدواج نکرده، ازدواج کنم. من بیشتر از پدر و مادرم به خواهرم وابسته بودم! باهام مهربون بود، هیچ وقت جر و بحث نمیکرد، اگر مشکلی براش پیش میومد اولین نفر به من میگفت و من میدونستم که تکیه گاه ساره هستم.

از دوره دانشگاه یه دوستی به اسم آرمان داشتم. خیلی پسر خوب و خوشتیپی بود. مهربون، با معرفت و آروم! پاش به خونه باز شدن همانا، عاشق ساره شدن همانا!
شب خواستگاری ساره خیلی خوشحال بودم. آرمان پسر خیلی خوبی بود و میدونستم که با ساره خوشحال خواهد بود. گرچه وضعیت مالیشون خیلی از ما پایین تر بود ولی خانواده تحصیلکرده و محترمی بودن. ساره خوشحال بود و منم خوشحال بودم.
وقتی خبر بارداری ساره رو شنیدم، گریم گرفت. از شدت خوشحالی کل شرکت بابام که حالا دیگه من مدیرعاملش شده بودم رو شام دادم.
به دنیا اومد، کوچولوی خوشگل با نمک ما… عزیز دردونه ما…

باراد.

اسمش رو من پیشنهاد دادم. ساره میخواست اسمش رو بذاره “سپنتا”. میگفت معنیش میشه “مقدس” و وجود این بچه مقدس ترین اتفاق زندگیشه. یادمه با آرمان نظر من رو پرسیدن. آرمان میگفت چون من باعث آشنایی اون و ساره شدم خیلی خوشحال میشه اگر پیشنهادی دارم بدم. گفتم:
+اسم باراد توی کتیبه کعبه زرتشت اومده و اسم یک فیلسوف ساسانیه.

پیشنهاد من رو قبول کردن و اسمش شد باراد… کوچولویی که چشمای آبی خمار ساره رو به ارث برده بود.
یک سال گذشت.
شرکت یه کارمند جدید لازم داشت. بخش بایگانی داغون بود و مسئولش از پس کار برنمیومد. اینطوری من با کتایون آشنا شدم. خیلی دختر خوبی بود.
آشنایی، عاشقی، خریت، ازدواج!
روز تولد 3 سالگی باراد با کتایون ازدواج کردم. حتی خود کتایون هم عاشق باراد شده بود. پسر بچه خوشگل و شیطونی که همیشه از کتایون شکلات میخواست و کتایون هم همیشه براش از قبل میخرید و تو کیفش میذاشت. یادمه… هر وقت بیرون بودیم میگفت اینو باراد دوست داره! بذار بخرم! گرچه… ساره اصلا از کتایون خوشش نمیومد و زیاد بهش روی خوشی نشون نمیداد.
همه چیز عالی بود. زندگی عاشقانه ای با کتایون داشتم، هر روز باراد رو میدیدم، ساره همچنان اولویت زندگیم بود، رابطم با آرمان عالی پیش میرفت و واقعا کارش توی شرکت معرکه بود، شرکت پیشرفت کرده بود، جایزه کارآفرین سال رو گرفتم و خلاصه اینکه بهشت رو زندگی میکردم!
سالها میگذشتن و همه چیز شیک و عالی بود. خدا بهم یه دختر داده بود که اسمش رو “بارلی” گذاشتم. میخواستم به اسم باراد بیاد.
باراد 7 ساله با اون کوله پشتی بچگونش و دستای کوچولوش… صدام میزد: دایی سعید؟ وقتی بزرگ شدم با بارلی عروسی میکنم باشه؟

همه چیز در عرض یک ماه نابود شد. روزهای سیاه به زندگیم اومدن و همه چیز رو ازم گرفتن… بارلی چهار ساله من مریض شد، سرطان خون…
شیمی درمانی خیلی سریع جواب داد و سرطان از بین رفت ولی مغز استخون برای پیوند لازم داشت. من، کتایون، ساره، آرمان… هممون تست دادیم و من به عنوان اهدا کننده رد شدم.
+چرا آقای دکتر؟

خانمتون و آقای آرمان بزرگزاد میتونن اهدا کننده باشن.
+چی؟
متاسفم که اینو میگم ولی، شما به عنوان وابسته درجه اول بچه معرفی نمیشید.
+چرا؟
دکتر بدون جواب دادن، سرش رو پایین انداخت. نتیجه تست دی ان ای من رو نابود کرد…
بارلی دختر من نبود…

حالم بد بود و نمیدونستم چیکار باید بکنم. داغون بودم، سردرگم بودم و در اون حال بدترین تصمیم زندگیم رو گرفتم: به ساره زنگ زدم.

ساره: باید بری پیش یه دکتر دیگه. باید دوباره آزمایش بدیم.
+ساره… تست دی ان ای آرمان و بارلی یکیه…

کاغذها رو بهش دادم. سرش رو گرفت و رنگش سفید شد. آرمان و کتایون چنان از پشت به من و ساره خنجر زدن که نمیتونستم باور کنم این اتفاقها برای ما افتاده.

-باید کتایون و آرمان رو با هم ببینم. باید با جفتشون حرف بزنم.
+که چی بشه ساره؟ این ماجرا برای منم سنگینه…
-باید صحبت کنیم. اینجوری که نمیشه سعید.
+میخوای بری چی بگی ساره؟
-من رو برسون خونت و برو باراد رو از مدرسه بردار. امروز راننده ماشین رو برده تعمیرگاه.
+نه. نمیتونم بذارم تنها بری پیش اونا.
-پس خودم میرم.
+ساره… عزیزم گوش کـ…
داد زد: نه! من همیشه به تو گوش کردم، یکبار تو به من گوش کن.

زنگ زد به آرمان:
ساره: عزیزم بیا خونه سعید اینا. من ناهار گرفتم دارم میرم اونجا.

مغزم یاری نمیکرد. ساره رو رسوندم خونه و رفتم دنبال باراد. وقتی دم مدرسه دیدمش و سوار ماشینم شد برای چند لحظه همه چیز رو فراموش کردم. چشمای آبی خوشگلش رو بهم دوخت و نقاشیش رو نشونم داد. گوشه نقاشی با خط بچگونش نوشته بود “برای مامان”

بردمش سمت خونه خودم. یه پیک موتوری خیلی عصبانی دم خونه ایستاده بود.
-ببخشید آقا اینجا منزل آقای یاوریه؟
+بله.

چرا تلفنتون رو جواب نمیدین؟ من پیتزاهاتون رو آوردم.
باراد داد زد: آخ جون پیتزا!
پیک موتوریه متوجه باراد که با ذوق نزدیکش ایستاده بود، شد و اخمش باز شد. باراد… پسربچه با نمک و شیطونم… پیک موتوریه گفت: تو که نمیتونی همشو ببری کوچولو! میخوای برات بیارم؟
+بله آقا بیارین بالا. انعامتون محفوظه.

در رو که باز کردم، ساره رو دیدم که روی گلوی کتایون خم شده و داره تو صورت کتایون داد میزنه: حالا دیگه هیچ کدوم رو نمیبینی!
تمام خونه بوی گند خون میداد… آرمان وسط سالن افتاده بود و بارلی توی بغلش بود، هر دو غرق به خون…
ساره به طرفم برگشت. این ساره نبود… صورتش کبود شده بود، حدقه چشماش از حالت معمولی خارج شده بود. تمام بدنش خونی بود و از یه زخم گوشه گوشش خون میومد. هیچ صدایی نبود… سکوت بود… سکوت… سکوت… توی اون لحظات به تنها چیزی که فکر نکردم، باراد بود… من، به بارلی نگاه میکردم. همین امروز فهمیدم دخترم نیست… همین امروز هم از دستش دادم؟ پاهام به کف زمین زنجیر شده بودن…
همه چیز اسلوموشن شد: باراد به طرف بارلی و آرمان رفت و دستشو توی خون کف سالن زد و گفت: مامان؟ بابا تو آبرنگ خوابیده؟

ساره به طرف باراد خیز گرفت و بغلش کرد: نه… بابا برای همیشه رفت جهنم…
باراد با صدای بچگونش گفت: مامان، بابا ما رو نبرد؟
ساره بریده بریده گفت: من… دارم میرم. تو بمون.
باراد: ولی من برات نقاشی کشیدم! نگاه کن مامان!

ساره باراد رو از خودش جدا کرد و به نقاشی باراد زل زد.
باراد: دست خطم خوب شده؟ خودم نوشتم “برای مامان” !
دوباره حالت چهره ساره عوض شد؛ چشماش انگار از حدقه بیرون زده بود، به هیچ وجه نرمال نبود، محکم باراد رو توی بغلش کشید: باراد؟ میخوای با من بیای؟
همه چیز رنگ واقعیت گرفت، فریاد زدم: ساره نه…
نمیدونم چجوری سرعت و همزمانی این وقایع رو بگم… اما فقط میدونم همه چیز در ثانیه اتفاق افتاد و کاملا همزمان: دویدم که باراد رو از بغل ساره بیرون بکشم، چاقوی ساره کف دست من رو به جای پشت کمر باراد سوراخ کرد، باراد رو از بغل ساره بیرون کشیدم، یه صدای بلند داد زد: هلش بده طرف من!
پیک موتوری بود! هنوز توی خونه بود؟ باراد رو به سمتش هول دادم، ساره به طرف من خیز گرفت، صداش دو رگه و انگار مردونه شده بود: تقصیر تو بود سعید، من از اولم گفتم این دختر یه پاپَتی جندس…
چاقو رو از کف دستم درآوردم، ساره میخواست چاقو رو بگیره که چاقو رو به طرف دیگه خونه پرت کردم، به سمت میز خیز گرفت و چاقو میوه خوری دیگه ای برداشت و گلوی خودشو برید… به سمت در برگشتم، باراد بهم نگاه کرد: دایی ما تو بدنمون آبرنگ داریم؟

پلیس، بازجویی، شوک…
اگر اون روز، اون پیک موتوری با من بالا نیومده بود، اگر خونه دوربین مدار بسته نداشت، اگر منشی رستوران شهادت نداده بود که ساره زنگ زده و غذا سفارش داده، اگر پدر دوست باراد شهادت نداده بود منو دم مدرسه دیده… آیا بازم پلیس حرف من رو باور میکرد؟
اون روز سیاهی ای به زندگی من قدم گذاشت که تا به این لحظه من رو ترک نکرده.

ساره مرد.
آرمان مرد.
بارلی مرد.
کتایون مرد.
و…
برق چشمای باراد با نمک من… مرد.

در کنار تمام شهادت ها فیلمی توسط خود ساره ضبط شده بود. فیلم کوتاهی از لحظات قبل از ورود به خونه که ساره دوربین رو توی حیاط به طرف صورتش گرفته بود و حرف میزد: باراد تو پسر منی… من دوستت دارم… ولی دیگه نمیتونم… این بار اولش نیست… من این ننگ رو از زندگی هممون پاک میکنم. سعید مواظبته. نگران نباش!

پزشکی قانونی کار ساره رو جنون آنی تشخیص داد. با توجه به حالت نرمالش توی فیلم و توصیف من از حالات چهره ساره موقع خودکشیش، و شهادت اون پیک موتوری ای که اسمش مرتضی بود، بعد از کلی جلسه و بازجویی این برگه رو بهمون داد: ساره یاوری، علت مرگ: خودکشی در اثر جنون آنی. هیچ اطلاعی در مورد نحوه کشته شدن آرمان و کتایون نداشتم. فقط برگه ی یک نفر رو نظاره میکردم…
بارلی یاوری، علت مرگ: ضربات متعدد چاقو…

باراد رو توی هیچ مراسم ختمی نبردیم. مامان و بابام اصلا این اجازه رو ندادن… سهم الارث هنگفت ساره به باراد رسید و دقیقا همون موقع سر و کله خانواده لاشخور آرمان پیدا شد.
شکایت خانواده آرمان برای گرفتن باراد از ما به هیچ جایی نرسید. چون بابای آرمان توسط یه خِفت گیر، چاقو خورد و ماشینش هم یک بار ترمز بُروند. این شد که خودشون تصمیم گرفتن اگر باراد با ما بمونه بهتره!
خانواده کتایون اصلا حرفی برای زدن نداشتن و حتی پدرش گفت مهریه رو نمیخوان… پرت کردم جلوشون. به جهنم که نمیخواین… از گردن من ساقط بشه، هر گوهی میخواین بخورین…

باراد به ظاهر کاملا نرمال بود. تا دو ماه هیچ علائم ناراحت کننده ای از خودش نشون نداد و توی تک تک جلسات مشاوره با دکتر روانشناسی که براش گرفته بودیم نرمال بود. ولی بعد از دو ماه شروع شد: فقط از رنگ قرمز برای درست کردن کاردستی و یا رنگ کردن نقاشی هاش استفاده میکرد.
یه روز از مدرسش زنگ زدن و گفتن جلوی همه همکلاسیاش تو کلاس نقاشی گفته من مداد رنگی ندارم ولی آبرنگ قرمز همرامه و بلدم نقاشی کنم! معلم از همه جا بیخبرش گفته پس نشونمون بده اونم از تو کیفش چاقو درآورده و دستشو بریده و نقاشی کرده…
از اون روز دیگه نذاشتیم مدرسه بره.
از دست باراد تمام چاقوهای خونه رو قایم میکردیم. چون باراد 7 ساله ی من به محض دیدن چاقو ، هر دفعه یه جای خودشو میبرید و به خون خودش نگاه میکرد و میگفت: ما تو بدنمون آبرنگ داریم!!!

روزی که ساره خودشو کشت، باراد هیچ اشکی نریخت. وقتی دادهای ساره خاموش شد، مرتضی خیلی سعی کرد اونو از خونه بیرون ببره ولی باراد از دستش فرار کرد و دوید طرف ساره: مامان تو تو بدنت آبرنگ داری!
من؟ روی زانوهام نشسته بودم و حتی زخم چاقوی کف دستم رو هم حس نمیکردم… فقط نظاره گر باراد بودم… دستشو تو خون کف سالن زد و به من نشون داد و مرتضی دوید، جلوی چشماش رو گرفت و با وجود دست و پا زدن باراد، از خونه بیرونش برد و به پلیس زنگ زد.

تا چند وقت بعد، باراد همچنان گریه نمیکرد و اصلا در مورد ساره و آرمان نمیپرسید؛ در حدی که یکی دو بار ما ازش سراغ اونا رو گرفتیم… سرش رو تکون میداد و میگفت “آره! آره!”
با دکتر روانشناسش حرف میزد و از هر فرصتی و هرچیز تیزی برای بریدن هر چیز زنده ای استفاده میکرد و میگفت اینم تو بدنش آبرنگ داره!
بابام خودش کارای شرکت رو به عهده گرفته بود و من تبدیل به مرده متحرکی شده بودم که تمام وقت با باراد بودم. من، یک مرد شکست خورده 38 ساله، عزادار و خیانت دیده بودم که هر روز از خواهرزاده 7 سالم بیشتر میترسیدم. جلسات روان درمانی هیچ فایده ای نداشت و باراد هر روز عجیب تر میشد. دکترها میگفتن باید گریه کنه و این اولین مرحله درمانشه ولی تلاششون برای وادار کردن باراد به گریه کردن کاملا بی نتیجه بود.
باهاش برنامه کودک میدیدم، مخصوصا انیمیشن دیدن رو خیلی دوست داشت، پا به پاش میدیدم…
یک روز، دیگه باراد کاملا ساکت شد. بدون یک کلمه حرف و برای ساعتها سینه به سینه دیوار مینشست و با دستاش دیوار رو هول میداد. به دکتر روانشناسش زنگ زدم. بهم گفت اگر برای دو روز دیگه اینطوری موند بیارمش.
باراد توی اون دو روز همچنان روبه روی دیوار مینشست و گاهی هم که بلند میشد، دو تا دکمه از هرجایی که میتونست برمیداشت و روی چشماش میذاشت و به خودش توی آینه نگاه میکرد. با هیچ کس حرف نمیزد، بازی نمیکرد، خودشو نمیبرید، غذا نمیخورد… فقط با دکمه ها ور میرفت و روبه روی دیوار مینشست.
اواخر روز دوم، به طرفش رفتم و صداش زدم، تکونش دادم… فایده ای نداشت… همچنان سینه به سینه دیوار نشسته بود و به اینکه دارم تکونش میدم توجهی هم نکرد، اصلا حتی نفهمید… به دیوار زل زده بود و سعی میکرد با دستای کوچیکش دیوار رو هول بده… بلندش کردم و بردمش بیمارستان. دیگه پیش اون دکتر روانشناس احمق نبردمش…
بستریش کردن… باراد کوچولوی من، عزیزترین دارایی من و تنها میراث ساره ی من رو توی بیمارستان بستری کردن و دارو و مراقبت های پزشکی بود که به سمتش سرازیر کرده بودن. دکتر و پرستارا از دستش عاجز شده بودن، دنبال هر گربه ای که میدید میذاشت و فقط در اون لحظات بود که تنها جمله ای که ازش میشنیدیم رو به زبون میاورد. میگفت “بیا من دکمه دارم!” بقیه مواقع همچنان رو به دیوار مینشست…

حال خراب خودم رو فراموش کردم، غم خودم رو ندید گرفتم و گشتم و گشتم و گشتم تا بالاخره یه روانشناس پیر کارکشته پیدا کردم. اون بود که به داد باراد رسید. علت زل زدنش به دیوار رو هم بالاخره اون بود که متوجه شد.
قضیه از این قرار بوده که گویا یک روز که من رفته بودم قدم بزنم و باراد خوابیده بوده، وقتی من نبودم بیدار شده و از مادرم خواسته براش کارتون بذاره، مادر احمق من، یه انیمیشن رو براش پخش میکنه به اسم “کُورالین”.
داستان در مورد یه عروسک و دختریه که یه پدر و مادر مثل پدر و مادر خودش ولی خیلی مهربون و ایده آل تر رو در یک دنیای موازی، که درش از توی دیوار باز میشده پیدا میکنه.
اون مادر دوم، به کُورالین گفته بود ” من اون یکی مادرتم”…
اون پدر و مادر در دنیای موازی، به جای چشم، دکمه داشتن و یه گربه به کُورالین در مورد رفتن و برگشتن کمک میکرده…
باراد کوچیک 7 ساله ی من، دکمه ها رو کف دستش، توی مشت بچگونش میگرفته و دیوار رو هول میداده تا “اون یکی مادرش” رو پیدا کنه… دنبال گربه ها میذاشته و کلاً باراد خودشو کُورالین میدیده و توی دنیای کورالین زندگی میکرده…
حتی منم از دیدن اون انیمیشن مو به تنم سیخ شده بود! اینا چیه برای بچه ها میسازن؟ حالا اونا میسازن، چرا این احمقا دوبله میکنن اصلا؟
باراد مدام نقاشی میکشید و روی چشم هر عروسکی دکمه میذاشت و وای به اون وقتی که گربه میدید… به همه میگفت “مامان و بابا رو میتونم نجات بدم! فقط بیاین اون گربه رو بگیریم!”

دکتره خیلی ماهر بود و ازم خواست برای یک هفته با ما زندگی کنه و هر روزش رو با باراد بگذرونه. دقیقا 5 روز بعد از اومدنش، باراد با صدای بلند گریه میکرد. اون، باراد رو وارد دنیای واقعی کرده بود و باراد با صدای بلند گریه میکرد و سراغ ساره و آرمان رو میگرفت. بالاخره وارد دنیای واقعی شده بود…

دکتر بهم گفت باراد هرگز کاملاً درمان نخواهد شد اما اون میدونه باراد رو چجوری به زندگی عادی برگردونه ولی باید منتظر باشم که باراد در یک زمینه عجیب ترین عادت خودش رو برام رو کنه. دکتر گفت قبلا دو مورد با تجربه ای مشابه باراد داشته… در مورد دکتر تحقیق کرده بودم و میدونستم راست میگه. دو شرط دیگه هم برام گذاشت: اول اینکه باید باهامون برای مدتی زندگی کنه و باراد باید تمام وقت باهاش باشه و دوم اینکه خودمم باید به عنوان مریضش بهش اجازه بدم درمانم کنه.

گرچه پول هنگفتی ازم خواست ولی پول رو بهش دادم و یک سال بعد باراد واقعا نرمال شده بود.مثل باراد قبل، همونی که برای ساره نقاشی میکشید نبود، ولی دیگه خودشو نمیبرید، دنبال گربه ها نمیذاشت، میخندید، بازی میکرد، راحت غذا میخورد، مثل همه بچه ها عاشق شهربازی شده بود و البته همچنان سراغ پدر و مادرش رو میگرفت…

در عرض اون یک سال، دکتر 24 ساعت شبانه روز با باراد بود. فقط باهاش حرف میزد و عجیب اینکه باراد بهش گوش میداد. چیزایی به باراد میگفت و کارایی از باراد میخواست انجام بده که از نظر ما معمولی و پیش پا افتاده بود و گاهاً احمقانه… اما هر روز باراد سرزنده تر میشد. در مورد ساره و آرمان بهش گفته بود رفتن بهشت چون مجبور بودن و قراره اونجا برای باراد یه عالمه آبرنگ بسازن!

همون روزا دکتر بهم گفت یه روش جایگزین برای حذف رنگ قرمز از نقاشیای باراد پیدا کرده و باراد باید نقاشی سیاه قلم کار کنه. یه معلم سیاه قلم خوب کارگشا بود: استاد اعتصام پرور.
اعتصام پرور یکی از بِنام ترین و بهترین نقاش های ایران بود. در مورد شرایط باراد باهاش حرف زدم و روزها در حضور دکتر با باراد نقاشی میکشید و عجیب اینکه محو استعداد باراد بود.

یه شب وقتی که خواب بودم، با صدای بچگونه باراد بیدار شدم.
باراد: دایی؟ دایی سعید بیدار شو!
توی تخت نشستم و چراغ رو روشن کردم:
+بیدارم عزیزم. چیه باراد جان؟ چرا نخوابیدی؟
باراد: خواب بد دیدم.
+مگه عمو (به دکتر میگفت عمو) پیشت نبود؟
باراد: چرا بود ولی بیدارش نکردم.
+چه خوابی دیدی عزیزم؟
باراد: خواب دیدم مامان داره نقاشی میکشه.
+خب مگه این خواب بده؟
باراد: آخه داشت نقاشی منو میکشید و گریه میکرد، بعد تو اومدی و مامان نقاشی ای که از من کشیده بود رو داد به من و گفت بدم به تو بعدشم گفت سعید مال تو.
+چی؟ نفهمیدم عزیزم… یعنی من مال تو؟
باراد: نه. مامان نقاشی رو داد دست من و من رو به سمتی که تو بودی فرستاد و به تو گفت ” بیا سعید، مال تو”

قلبم ایستاد. معنی خواب واضح بود…
به باراد که وسط اتاق بود نگاه کردم. یه پسربچه کوچولو میدیدم که دفتر نقاشیش از جلدش به دستش آویزون بود و با اون یکی دستش مداد رنگیاش رو تو سینش گرفته و لب به لب گریه اس… دکتر گفته بود به هیچ وجه نباید جلوی گریش رو بگیریم و از طرفی من خودمم دم گریه بودم.
+میخوای پیش من بخوابی؟
باراد : اوهوم.
اومد تو بغلم خوابید و به محض اینکه بغلش کردم جنگ سختی رو با خودم برای کنترل بغضم شروع کردم. باراد پسر ساره بود. من داییش بودم ولی… باراد تنها چیزیه که من دارم… ساره تو رو داد به من؟ باشه ساره… من فهمیدم تو چی میخوای… باشه ساره ی من… خواهر من… عزیزم… باراد توی بغلم خودشو جمع کرده بود. دستمو به موهای قشنگش کشیدم که سرش رو بالا آورد و با صدای بچگونش گفت:
باراد: مامان منو نبرد…
و محکم زد زیر گریه… داد میزد :“من مامانمو میخوام!”
به خودم نهیب زدم: گریه نکن سعید،اون روز باید خودتو جمع میکردی و به ساره به عنوان اولین نفر زنگ نمیزدی که زدی… آدم ضعیف… باید اون موقع تو اون خونه خودتو جمع میکردی و نکردی و این بچه صحنه هایی رو دید که نباید میدید… لااقل حالا پا به پاش گریه نکن… خودتو جمع کن…
باراد رو بلند کردم و رو پاهام نشوندمش. “من” میخواستم بغلش کنم ولی خودش چنان عین آهنربا به گردن من چسبید و میلرزید که فقط تونستم پشت کمر کوچولوش رو نوازش کنم. حرف نمیزدم که اگر میزدم بغض خودم میشکست. باراد همچنان داد میزد: مامان! بابا!
در باز شد و دکترش و پدرم اومدن تو و باراد رو ازم گرفتن…
.
.
.
باراد روزها نقاشی میکرد و مثل یک بچه معمولی مدرسه میرفت.
بعد از اینکه دکتر از پیش ما رفت، باز هم در هفته حتما یک بار مطب همون دکتر میبردمش و اون هم تایید میکرد که وضع باراد اوکیه. همچنان بازم دیگه دنبال گربه ها نمیذاشت، دیگه رو به روی دیوار نمینشست، دیگه روی چشمهای خودش یا عروسکها دکمه نمیذاشت، البته شخصیتش دورنمایی شبیه کُورالین به خودش گرفته بود، میخواست مثل اون مستقل باشه ولی زورگو شده بود. به هیچ وجه تحمل نمیکرد کسی رو حرفش حرفی بزنه، لوس نبود ولی گارد داشت و وای به حال کسی که میخواست چیزی از وسایل باراد، حتی یک کاغذ مچاله شده رو، بگیره… دکتر میگفت ترس “از دست دادن” توی وجودشه و همچنان به تراپی باراد ادامه میداد.

بالاخره باراد بزرگ شد و هر روز از قبل خوشگلتر ولی زورگوتر… با دخترا اصلا کنار نمیومد. وقتی 14 سالش بود از مدرسش زنگ زدن و گفتن پدر و مادر یکی از همکلاسیهاش در مورد تجاوز باراد به پسرشون اومدن مدرسه.
دروغ میگفتن. باراد میگفت با پسره بازی کرده و براش شرط گذاشته که اگر باخت پول باخت رو میده و اگر برد ترتیب کون پسره رو میده و پسره باخته بود. همکلاسیش انکار میکرد ولی باراد حرفاشونو ضبط کرده بود! باورم نمیشد که یه پسر14 ساله، مغزش در این حد کار کرده!
قضیه تجاوز منتفی شد ولی من کلی پدر و مادر همکلاسیش رو از آسیب روانی ای که پسرشون دیده ترسوندم و راضیشون کردم بذارن همون دکتر، باراد و همکلاسیش رو با هم ویزیت کنه. اینطوری شد که دکتر گرایش جنسی باراد رو فهمید. بهم گفت این موردیه که در باراد به وجود اومده و با توجه به رفتارهای جنسی ای که در سکس با همکلاسیش ازش سر زده اون به سکس خشن با پسرها علاقه داره و در ذهن اون، چیزی به اسم “دختر” مطرح نیست.
برای باراد قرص و دارو داد و همچنان براش جلسات مشاوره ای میذاشت. در ظاهر باراد دیگه با هیچ پسری کار نداشت ولی همچنان باز هم با دخترا گرم نمیگرفت.

سالها گذشت و باراد 18 ساله شد. من تمام زندگیم رو وقف باراد کرده بودم و در مقابل خواهش های مادر و پدرم برای ازدواج و تشکیل خانواده فقط میگفتم” باراد خانواده منه”. البته که بود. حرف خود ساره ی منه: ” بیا سعید، مال تو”
اعتصام پرور خیلی از نقاشیای باراد رو فروخته بود و مدام منو تشویق میکرد که روی باراد سرمایه گذاری کنم. افزون بر این، خودمم دلم میخواست برای باراد کاری بکنم چون طنین صدای بچگانه بارادِ ساره هر روز تو گوشم بود…
“مامان نقاشی رو داد دست من و من رو به سمتی که تو بودی فرستاد و به تو گفت ” بیا سعید، مال تو”

پیشنهاد گالری رو خودم به اعتصام پرور دادم. خیلی کوچیک و جمع و جور شروع کردیم ولی چنان کار باراد گرفت که در عرض دو سه سال، باراد برای خودش اسم و رسمی به هم زده بود.
میدونستم از دخترا خوشش نمیاد ولی به روی خودم نمی آوردم و براش میفرستادم، چنان ترتیب سوراخای کونشون رو میداد که به دفعات باید حق السکوت میدادم. عادت بد باراد خودشو نشون داد: توی سکس یه وحشی به تمام معنا بود.
فاحشه هایی که بار اول میرفتن برای بار دوم حتی جواب تلفنمم نمیدادن!
و توی این وضع، یهو فرهود وارد زندگی باراد شد. ترسیدم…
از این ترسیدم که باراد بلایی سرش بیاره، ولی به طرز عجیبی باراد آروم شد و نذاشت فرهود از پیشش بره… به شدت به فرهود علاقه پیدا کرده بود و موقعی که خواستم فرهود رو ازش دور کنم حاضر شد از سهم الارثش خرج کنه ولی فرهود رو نگه داره. برای همینم قرارداد رو جوری بستم که فرهود حتی نمیتونست تکون بخوره! خودم رو برای روزی که مجبور بشم فرهود رو ساکت کنم آماده کرده بودم و حتی داشتم ترتیب برنامه ای رو میدادم که فرهود رو برگردونم چین و از باراد دورش کنم اما یک دفعه اتفاقی افتاد که فهمیدم فرهود یه هدیه برای باراده…
قضیه از این قرار بود که یه روز یکی از سرمایه گذارهای گالری برای دخترش مهمونی تولد گرفته بود و من و باراد و فرهود هم دعوت بودیم. برای دخترش کادو یه ماشین و یه سگ گرفته بود. دخترش خیلی دور باراد میتابید و میخواست با باراد جور بشه… بیچاره نمیدونست به کاهدون زده!
اون شب وقتی دختره کادوش رو گرفت همه شروع کردن به پیشنهاد اسم برای سگه.
دختره با عشق به باراد گفت: به نظرت اسمش رو چی بذارم؟
باراد خندید: کُورالین.

تمام بدنم یخ کرد… باراد بعد از این همه سال دوباره اسم نحس اون دختر رو به زبون آورد. حالا چیکار کنم؟ با دکترش تماس بگیرم؟ تو همین افکار بودم که صدای فرهود با اون لحجه کتابی و خنده دارش اومد: ” نه باراد! سفید است، اسم “پسر برفی” قشنگ تر است”

به سمت باراد و فرهود خیز گرفتم. احتمال میدادم هر لحظه بزنه همون وسط فرهود رو پاره پوره کنه، چون برای فرهود بیش از حد همه کاری کرده بود و فرهود رو جزوی از دارایی هاش میدونست و حقی برای اینکه روی حرفش حرفی زده بشه قائل نبود… پشت سرشون بودم، سه قدم مونده بود بهشون برسم که باراد بدون هیچ حرفی ، به فرهود نگاه کرد و دستش رو روی شونه فرهود گذاشت: حق با توئه. (به طرف دختره برگشت) بذار پسر برفی.

عین برق گرفته ها خشک شدم… فرهود رو دوست داره؟ اون به حرف فرهود گوش کرد… فرهود روش نفوذ داره؟ حالا دیگه امکان نداره که حتی بذارم فرهود یک متر ازش دور بشه…
اون شب من به طرز عجیبی آروم شدم. حسی در من گفت نگران نباش، فرهود مثل دکمه کنترل باراده، هواشو داشته باش و بدون که روزای خوب دوباره در راه هستن.

باراد… من برات یه امپراطوری میسازم… تو تنها دارایی من در زندگیمی… ساره تو رو به من داده… نقاشی ای که از تو کشیده بود رو با خود تو با هم به من داد… من برای تو زندم. باراد میدونی که برای تو زندم؟

باراد…
ای کاش میتونستم بهت بگم چقدر متاسفم…
ای کاش اون روز به ساره زنگ نزده بودم…
ای کاش اون روز تو رو از خونه بیرون برده بودم…
ای کاش میدونستی که هر روز خودم رو سرزنش میکنم که چرا گذاشتم تو اون صحنه ها رو ببینی…
ولی اگر من بارلی و ساره رو از دست دادم، تو رو از دست نمیدم… باشه… تو به من بگو “دایی” ولی…
من به تو میگم:

پسرم.

نوشته: رهیال

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها