داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

تقاص

خیلی کوچیک بودم که به اون محل نقل مکان کردیم اولین دوستی که تو اون محل پیدا کردم پسری بود به اسم عماد ،با عماد بعد از بزن بزن مفصلی که اونروزا معمول بود واسه کم کردن روی تازه واردا ترتیب میدادن رفیق شدم هنوز یک هفته از اشناییمون نگذشته بود که عماد منو با منصور که از دوستان نزدیکش بود کرد منصور هم مثل عماد بچه ی خونگرم و مهربونی بود سادگی و مهربونی اون دو تا باعث شد خیلی زود محبتشون به دلم بنشینه چیزی نگذشت که رفاقت ما سه نفر صمیمی شد و اونقدر در وجودمون ریشه دواند که از برادر هم به هم نزدیکتر شدیم میگن وقتایی که ادم خوشحاله گذر زمانو حس نمیکنه و منهم با وجود دوستای بی نظیری که داشتم خودمو خوشبخت ترین و خوشحالترین ادم دنیا میدونستم. روزها مثل برق و باد میگذشتن و ما هر روز بیشتر به اون آینده مجهولی نزدیک میشدیم که از خردسالی ذهنمون برای موفقیت و سربلندی در اون برنامه ریزی شده بود
سوم راهنمایی بودیم که عماد تحصیلو رها کرد و برای سر و سامون دادن به رویاهاش راهی مسیری شد که از بچگی برای موفقیت در اون رویا پردازی میکرد دریا جایی بود که عماد موفقیت و خوشبختی اینده شو در آبی بیکرانه اون جستجو میکرد . نهایتا از ما جدا شد تا باپسر عمه اش که از شیخ نشینها با قایق جنس به بندر قاچاق میکرد بره دریا برنامه اش این بود که یه مدت پیش اون بمونه و کارو یاد بگیره تا بعد واسه خودش کار کنه،بچه زرنگی بود میدونستم از عهده اش برمیاد .منو منصور اما همچنان باهم بودیم واگر چه در دو رشته متفاوت درس میخوندیم اما هنوز ازتباط تنگاتنگی بینمون وجود داشت همون موقع ها بود که منصور یکی از دوستای هم رشته ایشو که بچه ی زبر وزرنگ و خوش اخلاقی به اسم عباس بود رو وارد جمعمون کرد اگر چه عباس هیچوقت یکی از ما نشد اما با حضور گرم و چهره ی همیشه خندونش کاری کرده بود که ناقص موندن مثلت رفاقتمون کمتر تو چشم بیاد و این خودش خیلی عالی بود
بعد از ترک تحصیل عماد اونو کمتر میدیدیم اما باز ماهی یکی دو بار رو حتما بهمون سر میزدوضعش حسابی خوب شده بود اخه مدت نسبتا زیادی بود که دیگه واسه خودش کار میکرد و بقول معروف زندگیش افتاده بود رو روال، یه تیکه زمین خریده بود و داشت ریزه ریزه خونشو میساخت و یه موتور سنگین هم واسه خودش خریده بود ،شکر خدا قایق هاش مرتب تو خط می رفتن و می اومدن و پول رو پولش میذاشتن ،اما پول عوضش نکرده بود ،هنوز همون عمادی بود که جونش بود و رفیقاش،
سال بعدش بود که من دانشگاه قبول شدم و از شهرمون رفتم امامنصور که زیاد درسو جدی نگرفته بود نتونست وارد دانشگاه بشه این بود که دفترچه اماده به خدمت گرفت و منتظر فرا رسیدن موعد اعزامش بود که اون ماجرا اتفاق افتاد
انگار بعد از رفتن من به ماه نمیکشه که محله مون یه مستاجر جدید پیدا میکنه یه خانواده شهرستانی با یه دختر دم بخت فوق العاده زیبا که دل همه بچه محلا رو برده بود وباعث شده بود رقابت شدیدی بین بر و بچه های محل بر سر تصاحبش در بگیره
طبعا عماد و منصور هم مثل بقیه جوانهای محل شانسشونو واسه بدست اوردن دل این لعبت شهراشوب امتحان میکنن و مریم هم که مث اکثردخترای این دوره زمونه چشمش بدنبال ثروت و زندگی تجملاتیه میون جوانهای اس و پاس محل کسی رو بهتر از عماد که اتفاقا اون روزا تازه یه تویوتا دوکابین مدل سال هم خریده بود پیدا نمیکنه و این میشه که عماد و مریم بعد از یکی دو هفته نامزد بازی پر سر و صدا که دل خیلیها رو هم سوزونده یود میشینن سر سفره ی عقد و منصور هم که در این رقابت شکست خورده بود ترجیح میده اصلا قضیه رو به روی خودش نیاره و حتی بعنوان شاهد عقد عماد و مریم تو مراسمشون شرکت میکنه چن وقت بعد از اون هم موعد اعزامش میرسه ومیره واسه انجام خدمت سربازیش
چند سال بعد وقتی بلاخره درسم تموم شد و با مدرک مهندسی به شهرم برگشتم از خوشحالی تو پوستم نمیگنجیدم دلم حسابی برای دوستای خوبم وتکرار اون لحظات قشنگی که سالها در کنار هم تجربه اش کرده بودیم غنج میرفت اولین کارم این بود که اون اکیپ دوست داشتنی رو دوباره کنار هم جمع کنم و …بازم سه نفری دور هم جمع شدیم عماد که حالا دیگه ماشالا توپ هم نمیترکوندش هنوزم همان کار سابقش را انجام میداد تجارتی که تونسته بود از قِبَلش
هم یه زندگی رویایی واسه خودش و خانواده اش فراهم کنه وهم با خریدن خدمت سربازیش اونم تو روزایی که موفقیت تو این کار کم از شق القمر نداشت خودشو از شر این کابوس ازاردهنده خلاص کنه
زندگی و کار و بار منصور هم روبراه بود بعد خدمت تو شرکت حمل و نقل برادرش مشغول شده بود،درامد خیلی خوبی داشت ،جدیدا هم که یه ماشین مدل بالا واسه خودش خریده بود
میون ما سه تا تنها کسی که از دار دنیا هیچی نداشت من بودم نتیجه بدبختیهایی که تو تموم این سالا کشیده بودم کلی ارزوی به ثمر ننشسته بود و یه مدرک کارشناسی که اونم به شکل برخورنده ای زیرش نوشته بود :بنا به درخواست نامبرده صادر گردیده و هیچگونه ارزش دیگری ندارد!
درسته که بین ما سه تا رفیق علاوه بر تفاوتهای فردی و خانوادگیِ دیروز کلی تفاوتهای دیگه هم جا خوش کرده بود اما هنوز هم همون جایگاهی رو تو قلب هم داشتیم که در کودکی با افتخار بهم بخشیده بودیم و این خودش خیلی خوب بود و بهم این دلخوشی رو‌میداد که در سایه رفاقتهامون اینده ای به زیبایی گذشته خواهیم داشت .
شانس اوردم وتاریخ اعزام به خدمتم مصادف شد با اعلام نیاز سپاه شهرمون ،این شد که شانسی شانسی قرعه ی یه خدمت راحت و بی دردسر به نامم افتاد و فقط صبح تا ظهر را سر خدمت بودم و از ساعت دو ظهر تا صبح فردا رو در اختیار خودم بودم عماد منصور هر دو تو زمینه های کاریشون پیشرفتای قابل ملاحظه ای کرده بودند منم تصمیم گرفتم با قبول تدریس تو شیفت کاری عصر یه اموزشگاه کامپیوتر که بصورتی کاملا اتفاقی بهم پیشنهاد شده بود بعد از ظهر های کسالت بارمو با انجام یه فعالیت ،سرگرم کننده و درامد زا په ساعاتی دلپذیر و دوست داشتنی تبدیل کنم
چن وقتی بود که دولت در مورد قاچاق حسابی سختگیری میکرد و من اینو اولین بار از عماد شنیدم ،،یادمه همون موقع نشستم و کلی باهاش حرف زدم‌.بهش گفتم که ادامه این راه چه عواقبی میتونه براش داشته باشه اما واسه عماد که با ریخت و پاشهای بی حد و حساب همسر خراج و بریز بپاشش کاملا اشنا بود کاملا روشن بود داشتن شغلی که درامد کار فعلیشو نداشته باشه چطور میتونه نارضایتی، دلگیری ،قهر و یا حتی جدایی مریم رو به دنبال داشته باشه و این چیزی نبود که عماد حاضر به پذیرش یا حتی فکر کردن بهش باشه از سوی دیگه عماد به این فکر میکرد که وقتی هنوز اقدامات تهدیدی دولت در مبارزه با قاچاق در حد حرف و شعاره عاقلانه نیست که تجربیاتش رو در اینکار نادیده بگیره و به صرف تهدیداتی که ممکن بود حتی در مرحله حرف باقی بمونه زندگی و تجارتش رو یا بحران روبرو کنه
چند ماه اینده بدترین روزهای زندگی عماد بود در کمتر از دوهفته تمام نقدینگیش را بابت جریمه ی بارهای ضبط شده اش پرداخت و شناورهاشم به نفع دولت مصادره شدند و در کمتر از یکماه از اوج عزت به حضیض ذلت افتاد و کم کم برای فراموش کردن غصه بزرگش دست به دامن منقل و وافور شد …با این کارش موافق نبودم و بر سر مخالفت با این کارش قید مراوده با او را زدم‌ اما از منصور که دیده بودم گاهی تریاک مبکشه خواستم تنهاش نگذاره و‌ سعی کنه اونو از این راه برگردونه غافل از انکه دستی که زهر این الودگی رو به جان عماد میریخت از استین دوست درامده بود
چه میدونستم یکی ممکنه انقدر ناخلف و نمک به حروم بشه که با دستاویز پستی مثل حسادت تاوان انتخاب نشدنش توسط یه دخترو (که من تا ان لحظه هم از ان بیخبر بودم ) را از رفیق صمیمی اش بگیرد اینا رو اونروزا نمیدونستم و حتی تا مدتها بعد نیز همونطور بی خبر موندم تا روزیکه عماد رو موقع رد شدن از پارک محله مون نشسته رو نیمکتی کناز شش ضلعی گلکاری شده و زیبای پارک در حالی دیدم که زانوی غم به بغل گرفته و تو دنیای غمزده و اندوهبارش غرق شده بود
اونروز عماد حقیقتی رو برام روشن کرد که با شنیدنش به خودم لرزیدم اوبهم گفت که پای تریاک را منصور به زندگی او باز کرده ،انگار به بهانه محفل کردن با عماد هر شب میهمان خانه اش میشده و تونسته در همین امد و شدها نظر مریمی رو که نتونسته بود با بی پولی و ورشکستگی شوهرش کنار بیاد رو به خودش جلب کرده و از راه بدرش کنه ولی عماد که هنوز اونو به چشم رفیق بی کلکش میدیده اصلا به او مظنون نمیشه و تا انروز که بی خیر به خانه میره و منصور رو اونجا میبینه …شدت گریه ی اون مرد شکسته حرفاشو‌نامفهوم کرده بود و چه بهتر …!
اصلا طاقت شنیدن بقیه حرفاشو نداشتم نمیدانستم دقیقا چه حرفی میتونه ارومش کنه یا لا اقل درد خیانتهایی که دیده رو واسش تحمل پذیر کنه
بلاخره دم گوشش همون جمله ای رو گفتم که تو اون لحظه هی تو ذهنم اکو میشدگفتم :غصه نخور رفیق خدا جای حق نشسته!و بعد از بوسیدن صورت خیس از اشکش ترکش کردم …طاقت دبدن اشکاشو نداشتم و اینو خودش بهتر از هر کسی میدونست
شب که تو تختم دراز کشیده بودم با خودم گفتم کاش لا اقل وقتی داشتی ازش جدا میشدی یه چیزی بهش گفته بودی که تسلای دلش غمگینش میشد مثلا کاش بش گفته بودی داداش سرت سلامت غصه شو نخور باز خدا رو شکر که ذاتشونو شناختی و بیشتر از این براشون مایه نذاشتی و ازین حرفا اخه اون چه جمله ای بود که تو اون لحظه به زبونم اومد ؟!!! اگر چه بعید میدونستم با اون حالی که عماد داشت اصلا حرفامو شنیده باشه و در اون صورت هر چیز دیگه ای هم که میگفتم هیچ فرقی نمیکرد
مدتها از اون روزا گذشته بود و اخرین خبری که از اینور و اونور راجع به عماد و منصور شنیده بودم این بود که بعد از اون ماجرا عماد مریمو طلاق میده و مریم هم بعد از جدایی از عماد میره سمت منصور و وقتی از اونم سردی میبینه یه مدت واسه خودش میچرخه و بعدشم از سر ناچاری صیغه یکی از لنج داران میان سال جزیره میشه ، منصور هم شنیدم زن گرفته و شبه قارونی شده برای خودش …دلم گرفت از این ناحقی روزگار ،زیر لب زمزمه کردم عدالتت رو شکر اوس کریم !!
بلاخره بعد از گذشت چند سال از اون روزها من هم تونستم دست و پامو جمع کنم و یه شرکت کامپیوتری واسه خودم راه بندازم از اینکه تونسته بودم بدون هیچ حمایتی در یه بازه ی زمانی کوتاه شرکتمو راه انداخته و رونق و اعتبار ببخشم به خودم میبالیدم
اکثرا مسیر خونه تا شرکت رو پیاده میرم تا در میان این همه مشغله لا اقل ورزشی هم کرده باشم و ازونجا که هنوز هم تو همون محل زندگی میکنم هر روز مسیررفت و امدم به شرکت از میانه همون پازک پر خاطره میگذره امروز عصر وقتی داشتم شش ضلعی گلکاری شده ی پارک رو دور میزدم چشمم به منصور افتاد که غمگین و گرفته رو یکی از نیمکتها نشسته و سیگار میکشید میخواستم مثل تموم‌اون سالهایی که از اون ماجرا گذشته بهش محل نگذارم و بی توجه از کنارش رد بشم اما دروغ چرا درخشش قطره اشکی که بر گونه اش میلغزید خاطرات بد‌و‌خوب زیادی رو از سالها رفاقت پیش چشمم زنده کرد بهر حال من مثل اون نبودم و نمی تونستمم باشم نزدیکش که شدم متوجه ام شد درحالیکه ناباورانه نگاهم میکرد بهم نزدیک‌شد و تو‌ی بغلم زد زیر گریه دل خوشی ازش نداشتم اما اشکشو هم‌نمیتونستم‌تحمل کنم بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن و منو با داستانش حیرت زده کرد
منصور گفت بعد از اون ماجرا ها یه روز تو‌دفتر کارم بودم‌که‌منشی ام اومد و گفت یه دوست میخواد منو ببینه با اینکه میدونستم بعد از کاری که کرده بودم تو دیگه حتی اسممو هم نمیاری بازهم با ساده لوحی ته دلم امیدوار بودم اون‌دوست تو‌باشی!
از دیدن عباس خیلی تعجب کردم اخرین بارخبرشو از ژاپن داشتم و حالا یهو اونو تو یه متریم میدیدم‌ بعد از شما ها خیلی احساس تنهایی میکردم حضور عباس در دل اون تنهایی عذاب اوری که توش غوطه میخوردم مث یه لیوان‌اب خنک‌ در دل کویر سوزان بود
تنها چیزی که اونروزا مث خوره بجونم افتاده بود و روز روشنمو مث شب تار کرده بود شرمی بود که انگار با خیانتم به عماد وارد خونم شده بود.عذاب دردناکی که کابوسهای شبانه مو رقم میزد از اون وسوسه هایی که انسانیتمو هدف قرار داده بودن و از من یه منصور منفور ساخته بودن بیزار بودم دنبال فرصتی میگشتم تا از هوای نفس زندگی مادی ای که روح‌و جسممو اینطور به لجن کشیده و به خیانت واداشته بود دور بشم ورود عباس با اون زبون گرم و ژست رفاقتی که خاطرات سالهای دور تو و عمادو برام زنده میکرد موجب شد تمام وکمال بهش اعتماد کنم
با عباس حسابی عیاق شدم شد شریک کار و‌محرم زندگیم
وقتی بخودم اومدم که دیگه نه کاری مونده بود برام‌ و نه زندگی
اون نامرد از این اشفتگی و عدم تمرکزم که موجب میشد در اداره امور شرکت و همینطور رسیدگی به زن و زندگیم ناتوان باشم سو استفاده کرد و مث مار جنبره زد رو زندگیم با زبون چرب و نرمش زنمو از راه بدر کرد و بعد با جعل امضام و به کمک همسرم ریزه ریزه تموم دارایی های شخصی و شرکتیمو بالا کشید و اخرشم… صدای گریه یمنصور خاطره ی اشکای عمادو برام زنده کرد آره از هر دست بدیم از همون دست میگیریم
حرفای منصوربه اخرش رسید اما هیچ‌اشکی گونه هامو‌ تر نکرد از جام بلند شدم و درحالی که ازش دور میشدم بی اختیار جمله ای رو که تو دقایق اخیر بارها و بارها از حافظه احساسم گذشته رو به لب میارم با این تفاوت که اینبار بخوبی میتونم راز عمیق این جمله به ظاهر گنگ رو با تک تک سلولهای بدنم‌ حس کنم

…پایان

نوشته : خودکار آبی

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها