داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

اقیانوس عمیق

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه داستان با عنوان “صد سال تنهایی” منتشر شده‌است …

انگار قلبم شیشه بود ، انگار یه سنگ خورد وسطش و انگار ریز شد و ریخت پایین .
پرسیدم : کشته شد ؟ کی ؟ کی طاها ؟
طاها گفت : هادی کشته شد ، تو کشتیش ؛ تو کشتیش شهاب .
اولین قطره اشک از چشمم اومد پائین ؛ خواستم حرف بزنم ولی نشد ، زبونم نچرخید . دومین و سومین و چهارمین قطره اشک هم اومد پائین .
با درد خندیدم و گفتم : شوخی میکنی دیگه ؟ نه ؟
طاها گفت : تنها چیزی که تو این دنیا با هیچکس شوخی نداره مرگه ، چون هیچوقت هیچ راه برگشتی نداره ؛ تو تمام راه های برگشت هادی رو بستی شهاب ؛ تو بستی .
میخواستم بهش بگم مزخرف نگه ، میخواستم ازش بپرسم چه بلایی سر هادی اومده ، میخواستم بپرسم کِی کجا واسه چی ؛ ولی بغضم بزرگتر از حدی بود که بتونم صدایی از گلوم خارج کنم . ناچار گوشی رو گذاشتم رو تلفن . بهت زده به روبروم زل زده بودم .
الیاس با وحشت ازم پرسید : چی‌شده شهاب ؟ کی مُرده ؟ شهاب ؟ چرا حرف نمیزنی ؟ جونم به لبم رسید ، جون بکن پسر . چی شده ؟
با بهت زدگی گفتم : یادته ۹ سال پیش شب تولد تو ، ما چهارتا چه قولی بهم دادیم ؟
الیاس اومد جلوتر و گفت : چه ربطی داره ؟
گفتم : هادی زد زیر قولش .

♧             ♧             ♧

پدر و مادرم تو مشهد جا خوش کردن ، مثل فخرالدوله ، مثل مادربزرگ الیاس ، مثل خیلیای دیگه که بعد فرار از طهرون به شهرای دیگه رفتن و موندگار شدن . پدرم سرمایه‌گذار چندتا تجارت خونه شده و همچنان پول میزاره رو پولش و اینطور که بوش میاد فعلا تا وقتی جنگ هست قصد برگشتن به طهرون رو نداره . وقتی خبر کشته شدن هادی رو شنیدم چنان قیامتی به پا کردم که مجبور شدن منو بفرستن مازندران تا حداقل موقع مراسم خاک‌سپاری‌ش اونجا باشم . مادر و الیاس هم میان . الانم سوار ماشینیم و داریم میریم سمت مازندران ، مادر جلو نشسته و منو الیاس پشت ، شمس‌الله هم رانندگی میکنه ؛ از زمانیکه از حالت بهت در اومدم کارم شده گریه کردن ، خودمو مقصر میدونم توی مرگ هادی ‌.
دست الیاس رو گرفتم و با گریه گفتم : همش تقصیر منه ، همش . من هادی رو فرستادم مازندران در صورتی که شنیده بودم ارتش شوروی از شمال وارد کشور شده ولی بخدا من اصلا حواسم به این نبود که زبون هادی سرخه و سرش سبز . باور کن من فقط میخواستم از گرفتاری نجاتش بدم ، باور کن من فقط میخواستم اون زنده بمونه .
الیاس بغلم کرد و با بغض گفت : آروم باش ، آروم باش قشنگم . تلخ ترین حقیقت زندگی که حتی به اجبار هم شده باید بپذیریمش اینه که سرنوشت خواه ناخواه راه خودشو میره ، بی تفاوت به اینکه خواست ما چیه . سرنوشت هادی همین بود ، اگه هادی رو توی هزار تا قلعه هم مخفی میکردی اون بازم عمرش سر می‌رسید .
گفتم : من هنوزم باورم نمیشه هادی مُرده ؛ آخرین باری که دیدمش یه لحظه از جلوی چشمم دور نمیشه ، حرفاش ، نگاهش ، گرمای دستاش ؛ یعنی اون دستا الان یخ زدن ؟ وای ، من باورم نمیشه ، باورم نمیشه !
گریه‌م شدت گرفت ، یه احساس بدی تو وجودم پیچید ، تو سینه‌م ، تو شکمم . سرم گیج میرفت ، دست الیاس رو محکم فشار دادم .
الیاس انگار متوجه شد و گفت : حالت خوبه ؟ چت شده شهاب ؟
سرم رو تکون دادم و بهش فهموندم که حالم خوب نیست .
الیاس به مادرم گفت : خاله فرشته ، مواظب باشین جایی مریض‌خونه دیدین نگه دارین ؛ حال شهاب خوب نیست .
مادرم برگشت و با نگرانی گفت : حالش خوب نیست ؟ شهاب ؟ چت شده مادر ؟
بعد رو به الیاس کرد و پرسید : چش شده ؟
الیاس با دستمال بینی‌ش رو پاک کرد و گفت : نمیدونم ، داشت گریه میکرد که حالش بهم خورد .
مادرم از شمس‌الله پرسید : کجاییم الان ؟
شمس‌الله گفت : رسیدیم بندر گز خانوم . هنوز مونده تا بابل .
مادرم گفت : خب پس مریض‌خونه دیدی نگه دار .
هرچی که میرفتیم جلوتر حالم بیشتر بهم میخورد ؛ احساس های مختلفی داشتم ؛ تهوع ، سرگیجه ، ضعف .
نمیدونم چقدر راه رفتیم اما بالاخره ماشین ایستاد ، متوجه بودم بقیه باهم حرف میزنن اما نمیفهمیدم چی میگن ، بین خواب و بیداری بودم که یکی بلندم کرد و برد توی یه ساختمون . یکم که حواسم سر جاش اومد فهمیدم توی مریض‌خونه هستیم ؛ روی صندلی نشسته بودم و روبروم پشت یه میز ، یه خانومی با روپوش سفید پزشکی نشسته بود و روی کاغذ چیز میز می‌نوشت ، چشمای نافذی داشت و لب‌های تقریبا نازک ؛ موهاش کوتاه بود و لبخندش به چشم میومد .
سرمو که آوردم بالا لبخندش پررنگ تر شد و گفت : من سکینه پری¹ هستم ، اسم شما چیه ؟
با حسرت گفتم : شهاب ، شهابِ طالع خراب .
سکینه زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و به بقیه اشاره کرد که برن بیرون . بعد اومدن کنارم نشست و در حالی که داشت معاینه‌م میکرد گفت : خب بگو شهاب ، چی‌شد که حالت بهم خورد ؟
گفتم : این حال و روز از بیماری نیست ، از بیزاریه . بیزاری از این زندگی کوفتی دوزاری .
سکینه گفت : حتما باید اتفاق خیلی بدی افتاده باشه که اینطور حرف میزنی .
گفتم : اتفاق بد ، بدبختی ، دلتنگی ، دلگیری ، بی‌تقدیری ، عاشقی و ناگزیری .
لبخند زد و گفت : پس با این اوضاع باید به‌جای دارو برات بغلِ معشوقت رو تجویز کنم .
با تاسف گفتم : وقتی آدم میشنوه یکی از نزدیک‌ترین دوستاش کشته شده چه حالی باید بهش دست بده ؟
سکینه گفت : خب ، همین حالی که تو داری ‌.
گفتم : خانوم دکتر ؛ بی‌خیال این تن ، بی‌خیال این سر و دست و بدن . تو دفتر دستک های شما هیچ دوایی برای این دل پیدا نمیشه ؟
سرش رو به یه طرف متمایل کرد و گفت : دلتنگی اگه دوا داشت که دیگه دلتنگی نبود جانِ دل . اینهمه سال طبابت کردم و نهایتا فهمیدم دردی که همه مردم این آب و خاک ازش می‌نالن درد حناق و تراخم و تیفوس و مرض های آب و گِل نیست ، دردِ دله . دردی که نه دوا داره و نه درمون ؛ شاید بشه کنترلش کرد ؛ ولی درمون ، نه . خاستگاه تمام گیر و گرفتاری های اولاد آدم ، عشقه . عشق به خاک و میهن ، عشق به مادر ، عشق به مال و اموال و عشق به هم‌نشین . تا دلت بخواد این مرز و بوم پر از عاشق و معشوقه ، تو این عاشق و معشوق ها هم آدمای ناکام فت و فراوونن ؛ آدمایی که به شوق وصال دل بستن و آخر ماجرا پشیزی بهشون نرسید ‌. حکایت خیلی از ماست ، به قولی عاشق که میشدیم فکر می‌کردیم اگه به عشقمون نرسیم می‌میریم ؛ ولی نه رسیدیم ، نه مُردیم . مشکلات ما از اینجا شروع شد که از قدیم و ندیم بزرگای مُلک و ملت عین یابو ، عشق رو تبدیل کردن به تابو ؛ من درسم رو تو باغچه‌سرا شروع کردم ؛ توی شوروی ، ولی سربند اتفاقات خانوادگی اجبارا برگشتم به وطن . درسته نتونستم تو آمریکا و بریتانیا یا هرکدوم از کشورای اروپا تحصیل طب کنم اما عوضش مرض های میهنی رو بیشتر شناختم . حماقت لاعلاج ، پیروی کورکورانه ، به چاه افتادن خودخواسته ، تعصب نابه‌جا و هزار دردی که نسخه درمانش حالا حالا ها به دست هیچ پزشکی نمی‌افته . روح ما از همین‌جا بیمار میشه ، از همین‌جا که مهمترین نیاز های جسمی و روحی‌مون تبدیل میشه به تابو و دم زدن ازش میشه کار آدمی که اهل هوسه و هوا ، آدمی که بی شرمه و بی‌حیا ؛ به حکم عالمین اهل ظلم و ریا ، نوا میشه بی‌نوا و صدا میشه بی‌صدا ؛ آدم عاشق عاشقه و فارغ از دنیا و مافیها ، ولی یه ملای خشک مغز بی‌دل که از اول ندای اعدام و نابودی و نوای مرگ و نیستی و صدای بیرحمی و خشونت و اذان پستی و رذالت تو گوشش خوندن ، چه میفهمه عشق و علاقه و دلتنگی چیه ؟
گفتم : درسته ، احساس یه آدم دلتنگ رو فقط اون پرنده‌ای درک میکنه که بعد عمری پر زدن تو آسمون آبی ، بالش میشکنه ؛ بعد اونوقت اون پرنده با حسرت به آسمون نگاه میکنه . من الان اون پرنده‌م ، رفتم تو آسمون آبی ، با جفتم توش بال زدم و اوج گرفتم ولی تو سرنوشت‌ساز ترین لحظه بالم شکست و از عرش سقوط کردم به فرش . امان از دل خانوم پری ، دردِ دل دردیه که نه میکشه و خلاص میکنه ، نه شفا میده و علاج میکنه ؛ فقط زجر میده و عذاب و زجر و عذاب .
سکینه گفت : خلاصه ، هزارتا حکیم و طبیب هم بیاد تو کار این دل حیرون میمونه و سرگردون . خب شوخی که نیست ؛ دله ، نه سبزی‌میدون یا پاتوق الوات آوازه‌خون ‌که هرکی بیاد و بره بی‌جواز و اجازه . بخاطر فشار احساسی فشار خونت افت کرد و حالت بهم خورد ، بیشتر حواست به خودت باشه پسر . مواظب دردات باش ، اون دردایی که هیچوقت تو برگه های معاینه و آزمایش نوشته نمیشه .

◇               ◇              ◇

نزدیک ظهر بود که رسیدیم بابل ، هوا ابری بود ، مثل دل من ؛ از جلوی فوج فوج سرباز روس رد شدیم و رسیدیم خونه مادربزرگ . به کمک الیاس از ماشین پیاده شدم و راه افتادیم سمت خونه ؛ الیاس همینطور اشک می‌ریخت ، اما گریه من تموم شده بود ، شاید اشکم خشک شده بود . وقتی رفتیم توی خونه دیدم طاها هم اومده و روی مبل نشسته و سرش رو گرفته بین دوتا دستاش و داره گریه میکنه . تا مارو دید دوید سمتمون ، بغلمون کرد و با صدای بلند گریه کرد ؛ الیاس هم گریه میکرد . اما بهت من نمیذاشت گریه کنم ، نمیذاشت هیچ احساسی رو بتونم از خودم بروز بدم . بعدازظهر هادی رو بردیم آرامگاه و خاکش کردیم ، اطراف آرامگاه پر از درخت بود ؛ تاریک ، تیره ، افسرده ؛ شایدم بخاطر حال من اینطوری بنظرم می‌رسید . موقع دفن کردن وقتی هادی رو گذاشتن توی قبر ، من و الیاس و طاها و حکیمه خانوم اطراف قبر نشسته بودیم . چندباری حکیمه خانوم میخواست خودشو بندازه توی قبر که جلوشو گرفتن . باورم نمیشه ، یعنی منزل هادی از این به بعد اینجاست ؟ ناخودآگاه یاد شعری که چندوقت پیش خونده بودم می‌افتم و زمزمه‌ش میکنم : صاحب آنهمه گفتار امروز ، سائل فاتحه و یاسین است .
شب منو طاها و الیاس رفتیم و زیر شیروونی خوابیدیم .
وقتی دراز کشیدم اولین چیزی که از طاها پرسیدم این بود : هادی چجوری کشته شد ؟
طاها با بغض گفت : قاطی این گروه‌های مردمی میرفت و واسه نیروهای روس دردسر درست می‌کرد . آخرین روز گیر افتاد و یه سرباز روس با گلوله کشتش .
اشک از چشم هرسه‌تامون دراومد ؛ الیاس گفت : بعد از چندین و چند سال ، بالاخره امشب هر چهارتامون زیر آسمون یه شهریم ؛ ولی چه حیف که هادی نیست .
طاها و الیاس شروع کردن به حرف زدن و با اینکار دل خودشون رو سبک میکردن . ولی من انگار به زبونم یه قفل یک منی وصل بود ، لبم از لب نمی‌جنبید . شاید خسته‌تر از اون بودم که بخوام با حرف زدن خستگی‌م رو بیرون کنم .
بالاخره از طاها پرسیدم : واقعا فکر میکنی من مقصر مرگ هادی بودم ؟
طاها سرش رو انداخت پایین و گفت : ببخش شهاب ؛ حالم دست خودم نبود . خودت که میدونی ، آدما تو این شرایط دنبال یه نفرن که بتونن همه تقصیرات رو بندازن گردنش و خودشون رو تبرئه کنن و خیالشون رو راحت کنن و غمشون رو کم ؛ اما من نه خیالم راحت شد و نه غمم کم . ببخش منو .
لبخند زدم و چیزی نگفتم ؛ چطور وقتی خودم خودمو مقصر میدونستم ، میتونستم طاها رو بخاطر حرفش ملامت کنم ؟
دلتنگی نوید کم بود ، برای هادی هم باید بهش اضافه میشد ؛ از قدیم میگفتن گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه ، به آب کوثر و زمزم سفید نتوان کرد .
حرفای الیاس و طاها که تموم شد بالاخره طاها بلند شد و شمع رو فوت کرد ؛ با خاموش شدن شمع بزرگ روی میز کل اتاق توی تاریکی فرو رفت .

◇             ◇            ◇

صبح که از خواب بیدار شدیم بعد از خوردن صبحانه و آماده شدن اومدیم سر مزار هادی و توی محوطه آرامگاه سرسبز و پر از درخت نشستیم و داریم آخرین مراسم یادبود هادی رو به‌جا میاریم .
پسرکی که داره خرما پخش میکنه رو صدا میکنم که بیاد پیشم : امامعلی² ! امامعلی بیا اینجا .
امامعلی ۱۰ سالشه . همسایه مادربزرگمه ، یعنی همون اطراف زندگی میکنن ؛ برخلاف مادربزرگم ، خانواده‌ش وضع خیلی خوبی ندارن اما امامعلی پسر پرتلاشیه ؛ از وقتی تو ۶ سالگی می‌رفته مکتب عاشق کشتی شده و هنوزم بعد ۴ سال به علاقه‌ش پایبنده .
امامعلی بدو بدو خودشو میرسونه پیشم و میگه : سلام شهاب ! خوبی ؟
با دستمال اشکام رو پاک کردم و زور زورکی لبخند زدم و گفتم : سلام علی ؛ خوبم ممنون ، تو چطوری ؟ قرار بود با پدرت صحبت کنی درمورد علاقه‌ت . خب ؟ چی‌شد ؟
سرش رو انداخت پایین و گفت : روم نشد شهاب ، تو این اوضاع بگم میخوام برم کشتی یاد بگیرم ؟ خجالت میکشم .
دستش رو گرفتم و گفتم : تا وقتی خجالت بکشی که به خیالاتت نمیرسی ، میرسی ؟ تا وقتی که این پا و اون پا کنی که رویاهات محقق نمیشن ، میشن ؟ تا وقتی از خیلی چیزا نگذری که به خیلی چیزا نمیرسی ، میرسی ؟ میدونم ، درسته که شرایط خیلی مناسب نیست ولی کشف استعداد و توانایی تو حق توعه ، حالا در هر شرایطی که میخواد باشه .
امامعلی گفت : خب پس شهاب ، تو کمکم میکنی ؟
گفتم : من ؟ چه کمکی ؟
امامعلی گفت : من میبینم پدرم چقدر کار میکنه که بتونه امرار معاش کنه و میبینم برای یه لقمه نون چه زحمت‌هایی که نمی‌کشه ، بخاطر همین سختمه بخوام تو این احوال بهش حرفم رو بزنم ، اونم وقتی که یه قرص نون از یه دست طلا کمیاب تر شده .
گفتم : باشه ؛ خیلی خب ، من به مادربزرگم میگم با پدرت صحبت کنه و بگه که تو روت نمیشه . تازه حرف من این نیست که همین امروز بری دنبال کشتی ، غرض اینه که کلا فراموشش نکنی .
امامعلی لبخند زد و گفت : آدم مگه عشقش رو فراموش میکنه ؟
به روبروم خیره شدم و گفتم : نمیکنه ، آدم عشقشو فراموش نمیکنه .
امامعلی ۱۰ سالش بود و طبعا خیلی از این موضوعات سر در نمی‌آورد و خودش هم نفهمید که با این جمله چه آتیشی توی سینه‌م روشن کرد . سرشب بود ، هوا تاریک شده بود که شمس‌الله و مادرم و الیاس راه افتادن سمت مشهد . به هر سختی بود مادرم رو راضی کردم بمونم ، البته نه خودم که وساطت مادربزرگم باعث شد راضی بشه ؛ فکر می‌کرد قصد دارم همین‌جا بمونم ، اما قصد من چیز دیگه‌ای بود . بعد از خوردن شام بازم منو طاها رفتیم و اتاق زیر شیروونی لحاف انداختیم برای خواب . داشتیم حرف میزدیم و کم کم چشممون داشت گرم میشد که یکی به در کوبید ، خیال کردم مادربزرگه که کاری باهامون داره یا کلفت و نوکرن که اومدن بپرسن چیزی نیاز داریم یا نه ، ولی وقتی در رو باز کردم و الیاس رو دیدم از تعجب خشکم زد .
اومد تو اتاق و گفت : وا ؟ چتونه ؟ چرا دهنتون بلانسبت عین خلا باز مونده ؟ تو این دو ساعتی شاخ درآوردم یا سم که انقدر عجیبه براتون ؟
گفتم : برگشتین ؟ مادر هم اومده ؟
گفت : نه خیالت راحت . نیومدن ؛ سر راه که ایستادیم واسه مستراح تند و تیز یه نامه نوشتم واسه خاله فرشته و ننه‌ ملک‌خاتون و گذاشتم تو ماشین و فلنگ رو بستم و اومدم اینجا .
آروم زدم تو سرش ، طاها گفت : آخه کودن ، اونا اولین جایی که برای پیدا کردنت میان که همینجاست .
گفت : فکر کردین منم مثل خودتون خرم ؟ تو نامه نوشتم میرم قم خونه عمم . گفتم مشهد خسته شدم ، پوسیدم از تنهایی ؛ اونجا لااقل یه هم سن و سال دارم که از پلاسیده شدن رهایی بیابم .
گفتم : خب حالا چیکار میخوای بکنی ؟ واقعا کجا میخوای بری ؟
پرسید : شما کجا میخواین برین ؟
طاها گفت : ما صبح همین که آفتاب زد راه می‌افتیم سمت طهرون .
الیاس گفت : خب موجودات نادر از نظر هوشی ، منم باهاتون میام طهرون دیگه . اینم پرسیدن داره ؟
طاها گفت : الیاس ، نمیگم نیا ؛ ولی میگم کاش اینطوری نمیومدی . با این اتفاقی که برای هادی افتاده خب دل مادربزرگت هزار راه میره ‌.
الیاس گفت : طاها باور کن منم پوسیدم تو مشهد . سرنوشت من تو مشهد چیزی برام آماده نکرده ؛ همش روزای تکراری و راکد ، شب های خاموش و ساکت . من آدم زندون مشهد نیستم ؛ من اسیرِ آزادی طهرونم .
صبح زود بعد از خوردن صبحانه رفتیم گاراژ و سوار ماشین کرایه‌ای شدیم و راه افتادیم سمت طهرون . از بین جنگل‌های انبوه و بارون خورده و باتلاق های پر از گِل و مرداب های پر از پشه و رودهای پر از آب رد میشدیم و با هر وجبی که به طهرون نزدیک میشدیم تپش قلبم میرفت بالا ؛ میدونستم دلیلش چیه ، بخاطر نزدیک شدن به نوید بود ‌.
وقتی رسیدیم طهرون رفتیم و خونه ما ساکن شدیم ، ملک‌التجار هم با بقیه اعضای خانواده‌ جمع کرده بود و رفته بود کرمان ؛ پس طاها هم اومد پیش ما دونفر . از وقتی برگشتیم از مازندران لحظه به لحظه گوشم به صدای دروازه‌ست و چشمم به کوچه ، دو روز صبر کردم اما هیچ خبری از نوید نشد . دیگه تحملم تموم شده بود ؛ با الیاس راه افتادیم و رفتیم سعدآباد ، نگهبان و تفنگ‌چی با شناختن من احترام گذاشتن و کنار رفتن . با دیدن نیمکتی که اونجا اولین بار نوید رو دیدم ناخواسته لبخندی اومد گوشه لبم ؛ خودمو چسبوندم به الیاس ، الیاس هم که متوجه استرسم شد دستم رو گرفت و زیر گوشم گفت : آروم باش ، پیداش میکنیم ؛ هرجا که باشه .
رفتیم جایی که شوفرای کاخ نشسته بودن ، اگه من اون آدم قبل بودم کسر شأنم میشد که بخوام باهاشون هم‌کلام بشم اما حالا همه چیز عوض شده بود ؛ همه چیز . شوفرا با دیدنم بلند شدن و ایستادن . الیاس ازشون درباره نوید پرسید ، گفتن آخرین باری که دیدنش خیلی وقت پیش بود . از اونموقع نه دیدنش و نه خبری ازش دارن ، چندنفر هم قبل ما اومدن و سراغش رو گرفتن ؛ شاید کس و کارش بودن . چیزی دستگیرم نشد ، خواستم برم از ملکه عصمت سوال کنم که یادم اومد ملکه عصمت همراه رضاشاه رفته جزیره موریس . ازشون نمره تلفن اقامتگاه ملکه عصمت رو خواستم ولی نداشتن . تصمیم گرفتم از فوزیه که حالا ملکه ایران شده بود کمک بخوام . رفتیم به سمت کاخ فوزیه و از شانسم فوزیه سعدآباد بود . بعد از اینکه اومد توی سالن ملکه شدنش رو بهش تبریک گفتم و بعد ازش نمره تلفن ملکه عصمت رو گرفتم .
بعد از خارج شدن از سعدآباد با عجله و به سرعت خودمون رو رسوندیم عمارت . با دستپاچگی با ملکه عصمت تماس گرفتم و ازش پرسیدم خبری از نوید داره یا میتونه ازش خبری برام گیر بیاره ، معلوم شد اونم از وقتی رفتن اصفهان از نوید و عموش بی‌خبره و خط تلفنی هم ازش نداره که پیداش کنه . ولی بهم گفت بهترین راه برای پیدا کردنش شهربانیه ، اگه اطلاعاتی هم توی چنته نداشته باشن میتونن برای پیدا کردنش بهم کمک کنن . بعد از خداحافظی از عصمت خودم رو رسوندم شهربانی ؛ جلوی ساختمون بزرگ شهربانی از ماشین پیاده شدم و به یدالله گفتم منتظر بمونه همین‌جا . قلبم انقدر محکم توی سینه‌م میتپید که میترسیدم قفسه سینم رو بشکونه . چشمم به سربازای هخامنشی حجاری شده روی ساختمون شهربانی بود و فکرم پیش نوید . راه افتادم و از ردیف پله سمت چپ رفتم بالا .
وارد ساختمون شدم و از یه آژان دون‌پایه پرسیدم : من بخوام اینجا از یکی که ، امممم گم شده اطلاع پیدا کنم باید کجا و پیش کی برم ؟
آژان گفت : باید تشریف ببرید پیش سرگرد پاکدل ، ایشون رئیس دایره سیاسی هم هستن ؛ حتما اطلاعاتشون گسترده‌ست و میتونن بهتون کمک کنن .
بعد راهنمایی‌م کرد که از کدوم سمت باید برم . رفتم و جلوی دری که گفت ایستادم ، گلومو صاف کردم و در زدم . صدایی نشنیدم ؛ دوباره در زدم اما بازم صدایی نشنیدم .
زیر لبم گفتم : لابد خوابیده مرتیکه پاگون‌چی . خواب آخرت بری الهی .
با عصبانیت دوباره محکم‌تر در زدم ولی بازم صدایی نشنیدم ‌. در رو باز کردم و آروم سرک کشیدم و دیدم کسی تو اتاق نیست . وارد اتاق شدم و روی صندلی نشستم . یه میز قهوه‌ای بزرگ با کلی کاغذ و آت و آشغال روش ، روبروش هم یه میز پذیرایی با چهارتا صندلی بود . اتاق رنگ سبز مغز پسته‌ای داشت و با یه پنجره که پشت صندلی سرگرد قرار داشت به بیرون راه پیدا میکرد . رفتم و روی صندلی کنار میز نشستم ، داشتم به اطراف اتاق نگاه میکردم که سرگرد وارد شد . مردی بود حدود ۳۰ ساله ، با چهره جذاب اما جدی و کمی خشک . چندتا پرونده زیر بغلش بود ، اومد و پشت میزش نشست و گفت : امری داشتین ؟
گفتم : بله ، دنبال یه نفر میگردم ؛ چندوقته بی‌خبریم ازش .
پرسید : اسمتون چیه ؟
گفتم : شهاب دولت‌شاه .
تو صورتم دقیق شد و گفت : شما با شاهزاده احترام‌السلطنه نسبتی دارین ؟
سرم رو تکون دادم و گفتم : نوه‌ش هستم .
لبخند زد و گفت : پس بی‌دلیل نبود که وقتی وارد اتاق شدم از جاتون بلند نشدین .
گفتم : حمل بر بی‌ادبی نشه ، حواسم خیلی سرجاش نیست .
گفت : چرا پدرتون تشریف نیاوردن ؟
گفتم : چون طهران نیستن .
پرسید : خب ، کجان ؟
با بی‌حوصلگی گفتم : به دلایل شخصی ناگزیر تن دادن به کوچ اجباری و فی‌الحال در مشهد هستن ، حضور من در طهران هم موضوعش علی‌حده‌ست . فعلا هم بهتره به‌جای گپ و گفت دوستانه ، به کارهای مهمتر بپردازیم .
سرگرد که از روی لباسش فهمیدم اسمش پارساعه ، لبخندش محو شد و گفت : درست میگین ؛ اسم این شخص که میخواین پیداش کنین چیه ؟
سینه‌م سنگین شده بود ، با اضطراب گفتم : نوید آریا .
زیر لب زمزمه کرد : نوید آریا ، نوید آریا .
چندتا پرونده زیر دستش رو زیر و رو کرد و چیزی پیدا نکرد ؛ قلبم داشت میومد توی دهنم . کشوی میز رو کشید بیرون و چندتا پرونده دیگه از توش گذاشت رو میز ، پرونده ها رو گشت و بالاخره یکیش رو کشید بیرون و گذاشت بالای همه ، بعد بازش کرد و گفت : نوید آریا ، تحت تعقیب …

۱ . دکتر سکینه پری 👈 پزشک و اولین جراح زن ایران
۲ . امامعلی حبیبی 👈 ورزشکار و برنده المپیک

قسمت بعدی داستان با عنوان “دیوار فاصله‌ها” منتشر میشود …

نوشته: Night witch

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها