کون شناس! (۱)
داستان گی، با مضمون فتیش تحقیر. غیرواقعی و ادامه دار
بحث آدمشناسی شد، هیچ وقت نفهمیدم بکن من از کجا فهمید میتونه بیاد سمت من، اون موقع من خودم هم در تردید و عدم اطمینان بودم، من حدود ۱۵ سالم بود، اون حدود ۲۵، الان پنج سالی گذشته از موضوع. صاحبخونهمون بود، متاهل و بدون بچه. خودش طبقه پایین بود، طبقه دوم رو به مامان من اجاره داده بود، حیاط به طبقه اول راه داشت فقط، ما از یه ورودی میرفتیم خونه، اونا پایین ما بالا، به حیاط دسترسی نداشتیم.
تو حیاط یه حلقه بسکتبال نصب کرده بود گاهی توپ مینداخت، سیگار میکشید، راه میرفت، همیشه با رکابی و شلوارک.
من هم از پنجره تماشا میکردم ، حال و احوال میکردیم، خیلی معمولی، از بدنش خوشم میاومد، قد بلند و توپر، سفید و بی مو، دوست داشتم نگاش کنم، ولی نه بیشتر، فکری نداشتم، یه روز گفت خواستی بیای توپ بندازی تو حلقه بسکت مشکلی نیست، بیا. منم یه روز اجازه گرفتم از مامانم و بالاخره رفتم پایین.
شلوار ورزشی جدید نداشتم، اونی که سال قبل میپوشیدم رو پام کردم با تیشرت، به مامانم گفتم اینها رو خوبه پوشیدم، گفت شلواره تنگ شده یه کم، ولی برا ورزش خوبه برو.
ساعت پنج عصر اواخر شهریور بود، هوا باحال و نسبتا خنک بود، رفتم پایین، لعیا خانم زنش در رو باز کرد، خیلی تحویل گرفت، شربت آورد، خودش هم تو پذیرایی منتظر بود، نشستیم و حرف زدیم، شربت خوردیم، زنش گفت شما بفرمایید حیاط من میرم پیش خانم دکتر، و رفت بالا.
ما هم رفتیم تو حیاط و بازی کردیم، یعنی به نوبت توپ مینداختیم، کری خونی رو شروع کرد، منم کم سن بودم و خیلی جدی کری میخوندم.
تو حیاط هیچی، وقتی میخواستم برم خونمون تو پذیرایی به سمت در واحدشون که میرفتیم کونم رو مشت کرد، جوری انگشتم کرد که رو پنجه پا بلند شدم موقع راه رفتن … گیج و منگ شدم! شوکه موندم. خودش هم یه کم ترسید بعد گفت ببین ناراحت نشو! خیلی کونت بزرگه، دست خودم نبود. یهو شد!
رفت عقبتر وایساد، مردد مونده بود، منم سرخ شده بودم، اما نمیدونم چی فهمید از کل ماجرا که ناگهان با حالت هیجانی برگشت گفت بیا کیرم رو نگاه کن و کشید پایین، یه کیر کلفت آویزون نیمه راست، از اونها که یه انحراف رو به پایین دارن… بعد با دستش گرفت یه این ور و اون ورش کرد.
من در رو باز کردم و به حالت فرار رفتم خونمون. این آخر برخورد اولمون بود.
این جا رو میگم، نمیدونم از کجا فهمید میتونه به من دست بزنه!
یک هفته به ماجرا فکر میکردم، از اینکه اون لحظه رو مرور میکردم و خوشم میاومد ناراحت بودم، روزای اول نمیرفتم دم پنجره، ولی یاد کیر عجیبش که دول من در مقابلش هیچ بود ولم نمیکرد، بالاخره یه روز دوباره رفتم دم پنجره، توپ میانداخت تو حلقه، من رو دید خندید و گفت چطوری؟ گفتم خوبم، با دستش کیرش رو گرفت و کمی از رو شلوارک مالوند، مثل یه کار معمولی مردونه، نه اینکه بهش بخواد اشاره کنه، بعد گفت نمیای توپ بندازی؟ … زود از پشت پنجره رفتم کنار.
گر گرفته بودم، نمیخواستم برم، نمیتونستم نرم. آخر رفتم به مامانم گفتم برم پایین؟ گفت ظاهرا که آقا سیامک مشکلی نداره، هر وقت خواستی برو.
گفتم جز حیاط هم اگر گفت شطرنج یا تخته بازی کنیم عیب نداره؟ گفت نه! اصلا نمیدونم چطور یهو این به ذهنم رسید؟
خلاصه با گوشهایی که داغ شده بود رفتم پایین. زنگ زدم. کمی معطل شدم، مثل وقتی کسی منتظرت نباشه، بالاخره در باز شد، این بار خودش اومد. شلوارک نه، یه شورت تنگ پاش بود! با یه لبخند کج نگام کرد، در رو کامل باز کرد، بدون حرف رفتم تو، در رو بست، پشت سرم اومد، منتظر همون حرکت بودم، و همون کار رو هم کرد البته این بار دست کرد تو شلوارم و انگشت وسطیش رو گذاشت رو سوراخم.
فکر اینجا رو نکرده بودم که هیچ کس نباشه، نفس نفس میزد، بعد نشوندم رو مبل و جلوم وایساد، شرتش رو کشید پایین … کاملا راست کرده بود، چون رو بر پایین انحراف داشت مثل هواپیمای کنکورد شده بود، وقتی راست راست بود، کله کیر رو میدیدی نه زیر کیرش رو.
هیچ کاری نکردم، سرم رو انداختم پایین. اومد کنارم گفت چیه دوست نداری؟ گفتم من نیومدم برای این کارا؟ اومدم بگم چرا این کار رو کردی؟ من دوست ندارم.
گفت نگران چی هستی؟ گفتم معلومه! این کارا آبروی آدم رو میبره. یهو صورتش حالت خوشحالی رو دیدم. دست گذاشت رو پام گفت اصلا نگران نباش، قرار نیست کسی چیزی بفهمه…
ادامه…
نوشته: سینا