در طریق اربعین (۲)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
این یک خاطره نیست، یک روایت بشدت اغراق شده است.
در طریق اربعین-اپیزود دوم
روز بعد با درد شدید شکمم، با نالهی بلندی از خواب پا شدم، عبدالجبار بالای سرم آمد، با همان دشداشهی زربفت قهوه ای. دست بزرگش را روی صورتم کشید و گفت: آرام باش. چیزی نیست.
سرمی به دستم وصل بود، لباسهای زیرم را تنم کرده بود و پتویی را روم کشیده بود. زنی میانسال کنارش ایستاده بود و به عربی باهاش حرف میزد، روسری سرش بود با یک کت و شلوار طوسی. چند بسته قرص بهش داد و باهاش حرف زد، فهمیدم دکتر یا پرستار است. کماکان از درد شکمم داشتم ناله میکردم، زنک قبل از اینکه از اتاق بیرون برود آمپولی توی سرمم خالی کرد، سری برای عبدالجبار خم کرد و بیرون رفت.
او که رفت عبدالجبار آمد بالای سرم، پتو را کنار زد، شورتم را تا سر زانوم پایین کشید، من که به پهلو افتاده بودم میتوانستم رد خون توی شورتم را ببینم، قرصی را از جلدش جدا کرد که فهمیدم نوعی شیاف است. به زبانش کشید و آرام توی مقعدم جاش کرد و با انگشت فشارش داد، آه بلندی از درد کشیدم. کم کم که حسم برمیگشت متوجه شدم هم پشتم و هم جلوم خیس شده است، رد آب منی را هم توی رودهم و هم ناحیهی زنانه ام حس کردم، فهمیدم بیشتر از یک بار بهم تجاوز کرده. دست زیر سرم انداخت و سعی کرد بنشاندم، اما درد باسنم نمیگذاشت درست بنشینم، رد درد را توی صورتم دید و نگذاشت بیشتر بهم فشار بیاید، پس طوری که باسنم روی تخت نباشد بغلم گرفت، قرصی توی دهنم گذاشت و یک لیوان آبمیوه بهم داد که قورتش بدهم. شورتم هنوز سر زانوم بود، و حالا بهتر میتوانستم ببینمش، جای سفیدک آب منیش و خون و کثافتی که از باسنم توش ریخته بود به چشم می آمد، تنم بوی بدی میداد، همهی بو های گند تنم با هم به مشامم می رسید، بوی عرق و آب منی و کثافت، از خودم بدم می آمد، پردهی عصمتم دریده شده بود و تمام شب را مورد تجاوز قرار گرفته بودم و حالا همچنان توی بغل همان متجاوز بودم و هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. سرم را به سینه اش چسباند و ناز و نوازشم کرد، اینقدر این کار را ادامه داد تا بالاخره توی بغلش خوابم برد.
چند ساعت بعد دوباره از خواب پا شدم. سرم را از دستم دراورده بودند. دردم خیلی قابل تحمل شده بود اما هنوز بیحال بودم و ضعف داشتم. نزدیک ظهر بود. صدای ابوالفضل را شنیدم که با عبدالجبار حرف میزد، درست پشت در ایستاده بودند، عبدالجبار بهش گفت برو تو اتاقت،
سعی کردم صدام را به ابوالفض برسانم اما نا نداشتم.احتمالا ابوالفضل مقاومت کرده بود که دوباره با تحکم گفت:برو تو اتاقت.
کمی بعد بالای سرم آمد. و کنارم نشست روی تخت. نگاهش کردم و به زحمت گفتم: کمک…آقا.
پیشانی ام را بوسید، پتو را از روم کنار زد، بغلم کرد و از اتاق بیرونم برد، به زحمت گفتم:تو رو خدا اینجوری نبرم.
-شششششششش
با دستم بازوش را فشار دادم و نزار و بیجان گفتم: تو رو خدا آقا، بیشتر آبرومو نبر.
به اخم نگاهیم انداخت و دوباره برگشت توی اتاق. روی تخت خواباندم، کمد لباسهاش را باز کرد و یک لباس عربی زنانه برداشت و تنم کرد. برام گشاد بود اما به همین راضی بودم. دوباره بغلم کرد و بلند شد. شخصیت عجیبی داشت، بهم تجاوز میکرد، ولی آب و آبمیوه بهم میداد، آن بلا را سرم آورد ولی صبح بهم رسیدگی کرد و دوا درمانم کرد، متناقض بود، اما حالا که توی بغلش بودم، احساس امنیت میکردم.
از اتاق بیرونم برد و پشت یک میز دونفرهی نهار خوری درست کنار حوض آب داخل فضا، طوری که به باسنم فشار نیاید مرا نشاند بغل خودش و نشست روی یکی از صندلی ها. روی میز چند مدل غذا چیده بودند. با حوصله اولش یک کاسه سوپ بهم خوراند، مثل بچه ای توی بغلش بودم و هیچ نمیگفتم، بعد یک مقدار گوشت که داخل همان ظرف سوپ بود برداشت له کرد و با لقمه های کوچک توی نان پیچاند و دهنم گذاشت، هر بار لقمه را با یک انگشت توی دهنم آرام و خیلی جنسی و تحقیر کننده فشار میداد و انگشت بزرگش را توی دهنم کمی می چرخاند بعد همان انگشت را توی دهن خودش میکرد و می مکید. ناخودآگاه اشکم روان شده بود، به پهنای صورتم اشک میریختم، و مثل ملعبهای که هیچ اختیاری نداشته باشد دهن باز میکردم و اجازه میدادم انگشتش را آن طور توی دهنم بچرخاند و تحقیرم کند.
یک بار بعد از اینکه انگشتش را از دهانم درآورد و مکید گفت:وقتی گریه میکنی خوشگلترم میشی. و بعد با دستی که دور کمرم بود سینه ام را کمی فشار داد.
بعد از اینکه من سیر شدم و از خوردن غذا امتناع کردم خودش مشغول شد به خوردن برهی بریانی که روی میز بود، روی هم رفته غذا خوردنمان یک ساعتی طول کشید، بدون اینکه حرف دیگری بینمان رد و بدل شود سرم را تکیه دادم به شانهی پهن خوش بو اش و غذا خوردنش را نگاه کردم.بعد از صرف غذا دوباره بلند شد و مرا به اتاقی که دیشب بهمان داده بود برد و روی تخت خواباندم، ابوالفضل روی یکی از مبل ها نشسته بود و هیچ نمی گفت، عبدالجبار از داخل یخچال یک لیوان آب ریخت و همراه یک بسته قرص کنار تخت گذاشت، دستی روی سرم کشید و گفت: هر وقت درد داشتی یکیشو بخور.
هیچ نگفتم و چشمم را بستم. از اتاق که بیرون رفت دوباره چشم باز کردم و به ابوالفضل نگاه کردم، هیچ نمیگفت. چشمهام را دوباره بستم و خوابیدم.
چند ساعت بعد دوباره با درد شکمم از خواب بیدار شدم. دم عصر بود. به زحمت روی آرنجم تکیه دادم، لیوانی آب ریختم و قرصی خوردم. و دوباره طوری که صورتم به سمت ابوالفضل باشد دمرو پهن شدم روی تخت. روی یک مبل تک نفرهی راحتی نشسته بود و هیچ نمیگفت. لباسم چسبیده بود به تنم و شورت کثیفم لای باسنم رفته و مقعدم را تحریک میکرد. سعی کردم از پام درش بیاورم. اما تا زیر باسنم بیشتر نتوانستم پایینش بکشم. ابوالفضل بلند شد لبهی تخت نشست و شورتم را درآورد. پاهام را باز کردم که درد بین پاهام فروکش کند. ابوالفضل که سرش را جلوتر آورده بود که بین پاهام را ببیند گفت:بی وجدان!
بعد دستم را گرفت و ادامه داد:الهی دستش بشکنه.
اعصابم از دستش به هم ریخته بود، این حجم از بی عرضگی اصلا قابل هضم نبود.
با صدای بیجانم گفتم:صب کی پا شدی؟
-هشت و نیم، نه، بیشرف دیشب چیز خورم کرده بود، هنوز سرم گیج میره نازنین زهرا.
حرف که میزد دستم را نوازش میکرد، دستم را از دستش کشیدم و زیر شکمم گذاشتم و گفتم:بعد چیکار کردی؟
-صبونه رو همینجا خوردم و دنبالت گشتم.
حرصم گرفته بود، گفتم: خوبه که صبونتو خوردی و گرنه ضعفت می برد.
-خیلی گشنهم بود نازنین. رفتم تو خونه رو گشتم، چقد بزرگه خونهش. کلی خدم و حشم داره. پیتو ازشون گرفتم همه عربی حرف میزدن نفهمیدم چی میگن. شروع کردم داد و بیداد کردن تا خودش اومد، اونوقت فهمیدم چیکار کرده بی پدر و مادر.
توی چشمهاش نگاه کردم و گفتم: چیکار کردی وقتی فهمیدی؟
هیچ نگفت، دوباره گفتم : با شمام.
سرش را پایین انداخته و دستش را مشت کرده بود، صداش را بالا برد و گفت: بیشرف قرص خواب آور تو چای ریخته بود وگرنه…
-وگرنه چی؟
-چیکار میکردم نازنین زهرا؟ خواب بودم.
-الانم خوابی؟ صب که فهمیدی چرا چشاشو از حدقه در نیاوردی که زنتو بی آبرو کرده؟ ها؟
هیچ نمیگفت. ادامه دادم: میدونی چیکارم کرده؟ها؟ نوعروستو برده تا صب هر جور دلش خواسته…
نتوانستم حرفم را تمام کنم. به هق هق افتادم، سعی کرد نوازشم کند تا آرام شوم اما دستش را پس زدم و بین هق هق زدنم گفتم: اما شوهر من صبونشو اول خورده. بعدم که فهمیده زنش چه بلایی سرش اومده مث بچه های حرف گوش کن سرشو پایین انداخته برگشته تو اتاقش…نمردی؟ ها؟ به غیرتت بر نخورد؟ اصلا چرا زنده ای؟چرا خودتو نمیکشی؟
هیچ نمیگفت.
-با تو ام لعنتی حرف بزن.
-آدم خطرناکیه نازنین زهرا، تحمل کن تو رو خدا، بهم قول داده چندوقت دیگه خودش برمون گردونه مرز که برگردیم ایران. تحمل کن فقط.
هاج و واج نگاهش کردم، همانطور وسط گریه گفتم:پیرمرده راس میگفت، خاک بر سرت بزدل بی شعور.
-پیرمرد کیه؟
-اونی که تو شلوغی مرز وقتی عرضه نداشتی زنتو تو بغلت نگر داری بین اون همه جمعیت منو کرد.
-کی؟ چرا بهم نگفتی که مادرشو…
-خفه شو ابوالفضل، فقط خفه شو.
سرم را برگرداندم و بی صدا به گریه کردنم ادامه دادم.
دو باره دستش را آورد که آرامم کند. دستش را پس زدم و سرش داد کشیدم: به من دست نزن بی شرف. از کنار من گمشو بزدل بیغیرت.
تازه چشمهام دوباره گرم شده بود که با دردی توی باسنم از خواب پریدم، ناله ای کردم و خودم را سفت گرفتم.
عبدالجبار بود، دست بزرگش را سفت روی کمرم گذاشت و گفت: شششششش، چیزی نیست، خودتو شل کن.
انگشتش توی باسنم بود و داشت عقب و جلوش میکرد، سرم را برگرداندم و با چشمهام که این بار از درد خیس شده بود به ابوالفضل نگاه کردم که نشسته بود به تماشای عبدالجبار که زنش را جلو چشمهاش انگشت میکرد و هیچ نمیگفت. عبدالجبار لبخند به لب شوهرم را نگاه میکرد و انگشت بزرگ شصتش را توی باسنم تکان میداد. با یک دست سفت ملحفه را گرفته و دست دیگرم را به مچ دستش که مثلا مانعش بشوم. صدای آی و اویم بلند شده بود و هیچ نمیتوانستم زیر دست عبدالجبار تکار بخورم. انگار سیخ داغ توی روده ام فرو میکرد، میسوخت و دردش تا مغزم میرسید. التماسش میکردم که رهام کند، اما فقط هر از گاهی هیسی میگفت و ادامه می داد. بعد از چند دقیقه انگشتش را درآورد و گفت: باید کونتو مرهم میزدم تا زودتر خوب شی.
وسط بی صدا گریستنم سعی کردم لباسم را پایین بکشم اما سختم بود. خود عبدالجبار که متوجه این حرکتم شد کمک کرد و لباس را تا روی ساقم پایین کشید. سرم به سمت ابوالفضل بود و در تمام این مدت داشتم نگاهش میکردم. عبدالجبار که لبه تخت نشسته بود شروع کرد آرام کمرم را ماساژ دادن و همزمان گفت:ششششش چیزی نیست.
شاید شش هفت دقیقه ای به ماساژ دادنم ادامه داد، خیلی خوب اینکار را انجام میداد و تا حدی توانست آرامم کند. کارش که تمام شد دوباره لباسم را که در اثر ماساژ تا زیر باسنم آمده بود را پایین کشید صاف کرد. دستش را روی برجستگی باسنم گذاشت، کمی نوازشش کرد و ضربه ی آرامی روی لمبرم زد و گستاخانه به ابوالفضل گفت: زنت خیلی کُسه، بهترین لعبتیه که تو زندگیم سیخ زدم
از کنارم بلند شد، بازوم را آرام گرفت و گفت: پا شو.
دوباره ترس همه وجودم را گرفت. عاجزانه نگاهش کردم و گفتم: نه، تو رو خدا، نمیتونم. تو رو خدا.
-بلند شو نترس.
به ابوالفضل نگاه کردم و به التماس گفتم:ابوالفضل…
ابوالفضل همانطور که نشسته بود، آب گلوش را قورت داد و با صدای لرزان که به وضوح نشان از ترسش داشت گفت:آقا…حالش خوب نیست…لطفا…
عبدالجبار که اهمیتی به ابوالفضل نمیداد دوباره به من گفت:بلند شو نترس.
زیر بازوم را گرفت و خواست بلندم کند. بلند بلند گریه میکردم. چنگ انداختم به تخت. ابوالفضل فقط نگاه می کرد. من زورم آنقدر نبود که مقاومت کنم. آنقدر ترسیده بودم که درد شکمم فراموشم شده بود، مرا از جا کند و گفت: نمیکنمت نترس.
و بعد بغلم کرد و از اتاق بیرونم برد. ابوالفضل بلند شد و گفت: هر کاری ازت میخوادو انجام بده، مقاومت نکن نازنین زهرا.
ملحفهی تخت را با خودم آورده بودم. وارد هال که شدیم دست روی سینه اش گذاشتم و گفتم: رحم کن آقا. رحم کن…نمیتونم بخدا…رحم کن. یکهو از حرکت ایستاد و توی چشمهام نگاه کرد و گفت: گفتم نمیکنمت نترس.
بعد زمینم گذاشت و گفت دنبالم بیا. اما نمی توانستم راه بروم، پاهام را باز کردم، شکمم را گرفتم و کمی به جلو خم شدم. کنارم ایستاده بود، همینطور که سرم پایین بود و اشک میریختم گفتم: نمی تونم آقا.
زیر بغلم را گرفت و آرام وادارم کرد به حرکت و گفت: باید عادت بکنی .
گشاد گشاد راه میرفتم و آرام. شکمم را توی مشتم گرفتم و با هر قدم که بر میداشتم انگار سرب داغ توی شکمم می ریختند. دوباره وارد همان فضایی که اتاقش در آن بود شدیم، اما هدایتم کرد به اتاق دیگری. در را که باز کرد دیدم یک فضای بزرگ کاشی کاری شدهی بخار گرفتهست. حمام بود، ولی نه مثل حمام هایی که دیده بودم. سنتی بود، یک حوض بزرگ کاشی کاری شده در وسطش و دور تا دورش هم سکویی برای نشستن، چند دوش و چوب رختی و شیر آب هم وجود داشت.در حمام را بست. دست برد لباسم را درآورد، ناخودآگاه مانعش شدم. گفت : نترس.
دستش را رها کردم، لباس عربی گشادم را در آورد، زیرش فقط سوتین داشتم، آن را هم باز کرد. دوباره بغلم گرفت و مرا برد سمت دیگر حمام، و دمر روی یک تختهی چوبی خواباندم، دستش را گرفتم و به چشمهام خیسم نگاهش کردم و گفتم:آقا؟ میشه به پدرم زنگ بزنم.
-نه
-خواهش میکنم، دو روزه ازم بی خبره، دق میکنه
-صبح شوهرت زنگ زد!
با خودم فکر کردم حتما چیزی بهشان نگفته از بیغیرتیش. با همان لحن عاجزانه گفتم:تو رو امام حسین، پیش خودت حرف میزنم، فقط صداشو بشنوم.
-نه!
صدام را کمی بالا بردم و گفتم: خودت بچه نداری نامرد که با بچه های مردم…
نگذاشت حرفم را تمام کنم، کشیدهی محکمی توی گوشم خواباند. احساس کردم سرم بین تخته و سیلی اش که مثل پتکی روی صورتم فرود آمد له شد. حمام و عبدالجبار دور سرم چرخید، توی دلم خالی شد ، نالهی بیجان کشداری کشیدم، گوشم زنگ می زد و غیر از آن تنها صدایی که میشنیدم صدای ناله ام بود. چشمهام تار میدید و بدنم یخ زده بود، لرزش تنم را حس میکردم و دست بزرگ عبدالجبار که که با آرامش آب روی تنم می ریخت و دست میکشید روی تنم. داشت سوراخ باسن و مهبلم را آب میریخت و تمیز می کرد، از اثر ضربهی محکمی که ازش خورده بودم بدنم سِر شده بود طوری که وقتی انگشت بزرگش را توی مقعدم فرو کرد و با تکانهای شدید آن تو میچرخاندش بی هیچ دردی فقط حسش میکردم، داشت ناحیهی تناسلی ام را از خون و منی و کثافت پاک میکرد، انگشت میکرد توی سوراخهام و آب میریخت، من اما همینطور دمر زیر دستش افتاده بودم و بیجان از درد و منگی و سرگیجه ای که بخاطر ضربهای که توی صورتم زده بود ناله میکردم. از باسن و مهبلم که فارغ شد، کم کم سراغ باقی تنم آمد، آب میریخت و دست بزرگش را روی تنم میکشید، کمر و شانه ها و دستهای بیجانم را که آب ریخت، دستش را خیس کرد و به صورتم کشید، از دهنم خون می آمد، دستش خونی شد، دهنم را که یک وری افتاده بود روی تخت چوبی با انگشت شصتش باز کرد و چند بار با یک پیمانهی کوچک، آب ریخت توی دهنم و شصت بزرگش را که چند لحظه پیش توی باسنم کرده بود توی دهنم گرداند. از دهنم که فارغ شد روی موهام آب ریخت و خیسشان کرد، بعد نشست از کف پام تا پیشانیم را به دقت کف زد و با دستش مالید، توی دستش مثل مَیِت بودم، برم میگرداند، کف می زد و دوباره دمرم میکرد، موهام را شامپو زد و خوب آغشته اش کرد، بعد دوباره همه جام را آب ریخت تا اثری از کف نماند. بعد همانجا رهام کرد، از حمام بیرون رفت و من کم کم از حال رفتم.
از اثر فوتش روی صورتم به خودم آمدم، توی حوض آب گرم نشانده بودم توی بغل خودش، آب حوض تا روی پستانم می آمد، یک کمپرس یخ روی صورتم گذاشته و سرم را روی شانه اش چسبانده بود، توی صورتم فوت میکرد و بازوم را نوازش میکرد، سفتی آلتش را زیر رانم احساس کردم، کم کم که دید به خودم آمده ام، هم چنان که با یک دست کمپرس یخ را روی صورتم گرفته بود با دست دیگرش شروع کرد به مالیدن آرام پستانهام. بدنم دوباره جان گرفته بود، سرم را کمی بالا گرفتم و توی چشمهاش نگاه کردم، سرش را نزدیک آورد و لبم را به دهن گرفت و شروع به خوردن لبم کرد، زبانش را توی دهنم میکرد و لبهام را میخورد، خیلی توی کارش حرفه ای بود، من اما با اینکه باهاش همکاری نمیکردم اما مانعش هم نشدم، چکی که ازش خوردم کار خودش را کرده بود، همزمان که لبم را میبوسید دستش را از سینه هام برداشت و بین پاهام برد، کمی مهبلم را مالید و بعد انگشت شصتش را داخلش فرو کرد، شصتش از آلت ابوالفضل بزرگتر بود و قانونا نباید درد می داشت، اما به محض فرو کردن دردی توی شکمم پیچید و آخی گفتم، با خودم فکر کردم که احتمالا حسابی به ناحیهی زنانه ام آسیب رسیده که اینطور میسوزد،کمی که انگشتش را جلو و عقب کرد دردش بهتر شد و قصد کرد همزمان انگشت اشاره اش را توی مقعدم فرو کند، بدنم زیر آب بود و این کار دردناکترش میکرد چون هیچ مایع لیزکننده ای به انگشتش نبود، خودم را سفت گرفتم و سرم را عقب بردم، توی چشمش نگاه کردم و گفتم: تو رو خدا…
-ششش. شل کن
انگشتش را فشار داد اما من هنوز سفت بودم، اخمی کرد و گفت: گفتم شل کن.
ترس برم داشت، شل کردم.انگشتش را فشار داد، چشمم را سفت بستم و لبم را به دندان گرفتم، به زور انگشتش را توی خشکی باسنم فرو کرد، جیغی کشیدم و پشت سر هم پدرم را چند بار صدا زدم.
کمپرس را بیشتر روصورتم فشار داد و گفت: دوس داری تو کونت باشه یا کست؟
-چی؟
-کستو انگشت کنم یا کونتو؟.
-جلو جلو جلو تو رو خدا.
-جلو کجاس؟
-جلوم جلوم. تو رو خدا.
-بگو اسمشو.
کسم، تو کسم تو را خدا سوختم از پشتم درار.
-پشتت کجاس؟
داد زدم:کوونم، کونم، آیییی
و انگشتش را از کونم درآورد، و فقط با کسم ور میرفت، کمپرس یخ از اثر گرما آب شده بود، دست برد از لبهی حوض در یک محفظهی کوچک را باز کرد و یکی دیگر برداشت و روی صورتم گذاشت و همچنان به رفت و آمد انگشتش ادامه داد، شصت بزرگش توی کسم رفت و آمد میکرد، میچرخید و با انگشت دیگرش سوراخ کونم را نوازش میکرد. دهانش هم به دهانم بند بود و من هم یواش یواش شروع کردم لبش را خوردن. سینه ام به موهای پرپشت سینه ی پهنش میخورد، دست آزادم را دور گردنش انداختم و بهش چسبیدم، یک لنگام را روی پاش انداختم و پای دیگرم را بین پاهاش، آلت بزرش را روی شکمم حس می کردم. کمپرس یخ از روی صورتم افتاده بود توی آب حوض و دست حجیم و تنومندش دور کمرم حلقه شده بود، مثل بچه آهویی بودم در چنگ شیر بالغی. حالا دودستم دور گردنش بود و داشتم لبش را میخوردم، به خاطر حالت بدنم مجبور شده بود انگشت شصتش را در آورد و همانی که توی کونم بود را اینبار توی کسم فرو کند. هم زمان شکمم را روی آلت درشتش پیچ و تاب میدادم که لذت ببرد، این کار تا وقتی که با لرزش های شدید بدنم به اوج رسیدم ادامه داشت، سفت خودم را به تنش فشار می دادم، می لرزیدم و بنا به عادت گذشته باباجی را صدا میزدم.
توی بغلش بیحال افتادم، صورت و سر و گردنم را غرق در بوسه کرد و بعد از چند دقیقه که با چشمان بسته روی سینه اش آرام گرفته بودم گفت حالا نوبت منه.
برق از سرم پرید، کلا فراموش کرده بودم که توی بغل کسی ارضا شده ام که دیشب پاره ام کرده بود و توی همین حمام ازش کتک خورده بودم، از خودم شرمنده شدم، دوباره درد از کونم به فرق سرم کشید، با نگاه نگرانم نگاهش کردم.
به لبخند تحقیر آمیزی گفت: نترس تا شب نمیکنمت.
همانطور که توی بغلش گرفته بودم بلند شد و لبهی حوض نشست، و مرا گذاشت بین پاهاش توی آب و گفت بخور برام.
آلتش محکم و سرپا جلوی چشمهام ایستاده بود. دستم را بهش گرفتم نصفش را هم با دستهای ظریفم نمیتوانستم بگیرم، تا قبل از این فکر میکردم آلت باباجی از همه بزرگتر است، اما. این فرق داشت . گفتم: تا حالا نخوردم آقا، میشه بذاری با دستم ارضاتون کنم.
-نه. بخور
با اخم نگاهم کرد و این حرف را زد. جرات مخالفت نداشتم، چندشم میشد اما ترس کار خودش را کرد، نوک زبانم را به سرش زدم. از خودم متنفر شدم.
-آقا تو رو خدا ازم بگذرین.
پس کله ام را با خشونت گرفت و آلتش را با دست دیگرش جلو دهنم آورد، و بعد سرش را به زور توی دهانم کرد، دهنم تا آخر باز شده بود و بیش از این راه نداشت.
داد زد: بخور.
اما نمیدانستم چجوری، دوباره گریه ام گرفته بود، دهنم جا نداشت. به التماس چشمهای خیس اشکم را به چشمش دوختم، دوباره تنوره ای کشید و گفت بخور
و سرم را فشار داد، با هر دو دستم داشتم شکمش را فشار میدادم تا از فشار دستش پشت سرم بکاهم اما فایده ای نداشت.
فکم داشت از از جمجمه ام جدا میشد. داشتم توی آب دست و پا میزدم و تقلا میکردم و عبدالجبار سر بزرگ آلتش را فشار میداد توی دهن کوچکم.
سرم را از آلتش کشید و گفت: یا میخوری یا ادبت میکنم.
من که دهنم تازه آزاد شده بود به گریه گفتم: دهنم کوچیکه آقا…تو رو خدا…آلتتون خیلی بزرگه
دوباره آلتش را با فشار به دهنم چسباند.
-کیرمو بخور وگرنه ادبت میکنم.
باید تمام سعی خودم را میکردم چون میدانستم تاب مقاومت در برابر کتک خوردن را ندارم.تا آنجا که توانستم دهنم را باز کردم، عبدالجبار اینبار با شدت بیشتری داشت آلتش را فشار میداد. درد توی گردنم میپیچید، بالاخره قسمتی از ساق آلت تناورش هم از دندانهام رد شد، فکم تقه ای کرد و راه دهنم باز شد، با هر دو دست سرم را گرفته بود و نمیتوانستم ذره ای سرم را تکان بدهم. دندانهام سفتی کیرش را بینشان حس میکردند، اصلا از فشار دندان، روی کیرش دردش نمی آمد و عین خیالش هم نبود، هر دو دستم را به نشانهی امان خواستن به ساعدش گرفتم. و با چشمان خیسم به چشمهاش زل زدم، دهنم پر شده بود و درد عجیبی در فکم احساس میکردم، فکر میکردم عنقریب فکم خواهد شکست. شروع کرد سرم را روی آلتش عقب و جلو کردن، آب دهانم راه افتاده بود و از کنار آلتش بیرون میریخت، اشک چشمم روان شده بود و با آب بینیم قاطی میشد و همراه رفت و برگشت آرام آلتش توی دهنم میرفت، هیچوقت انقدر عاجز نبودم، حتی شب قبلش، لااقل دیشبش دلش به رحم آمد و بهم آب و آبمیوه داد، اما حالا هیچ رحمی نداشت.
فکم با هر آمد و شد همان چند سانت از از سر آلتش توی دهنم تق تق صدا میداد. ماهیچه های صورتم درد گرفته و کوفتهی کوفته بودند. به زحمت میتوانستم نفس بکشم اما هیچ اهمیتی به دست و پا زدن های عاجزانهم نمیداد.
بعد از مدتی سرم را با یک دست ثابت گرفت و با دست دیگرش روی تنهی آلتش شروع کرد به استمنا کردن. چند دقیقه ای این کار را انجام داد تا وقتی آب کمرش با فشار زیاد توی حلقم شلیک شد، داشتم خفه میشدم اما اهمیتی نمیداد، آب منی اش همهی جاهای خالی دهنم را پر کرده بود و با فشار از بینی ام خارج میشد، بالاخره آلتش آخرین نبض را هم زد،آخرین قطرات منی اش را توی دهنم خالی کرد و سرم را ول کرد. سرم را به سرعت از آلتش کشیدم و شروع کردم پشت سر هم سرفه زدن و عق زدن. آب منی از دهنم و دماغم سرازیر شد، ولو شدم توی حوض، میخواستم بالا بیاورم اما هر طور بود جلوش را گرفتم.
قبلا طعم منی را چشیده بودم، گاهی که باباجی آبش را لای باسنم خالی میکرد با انگشتم چند قطره اش را بر میداشتم و مزه میکردم، مزه اش را دوست داشتم. اما این سری فرق میکرد، مستقیم همهش را توی دهنم خالی کرده بود.
بالاخره بر خودم مسلط شدم و به عبدالجبار نگاه کردم که روبروم نشسته بود و داشت آلتش را می مالید.
بلند شد آمد توی حوض، زیر بغلم را گرفت و از حوضچه درآوردم، هنوز گشاد گشاد راه میرفتم و شکمم را به مشت گرفته بودم. مرا هدایت کرد به گوشه ای از حمام که دوشی قرار داشت، آب را باز کرد و سردوش را گرفت و با آن صورت ویران شده ام را پاک کرد، بعدش هم باقی تنم را که خیس بود آبی گرفت. بعد به من گفت: کیرمو پاک کن.
توی چشمهاش نگاه کردم و بعد خواستم سر دوش را ازش بگیرم که آلتش را پاک کنم.
گفت با دهنت. هنوز چند قطرهش مونده توش.
با ترس نگاهش کردم.
-زود باش.
زانو زدم، و گفتم:آقا من تا حالا نکردم، نمیدونم باید چیکار کنم.
-سر کیرمو بگیر تو دهنت.
زانو زدم و همین کار را کردم، آلتش خام شده بود، با نوک انگشتش از بیضه هاش تا ختنه گاهش دست کشید و چند قطره آب منی توی دهنم ریخت. مکیدمش و قورتش دادم. بعد دوش را روی آلتش گرفت، من هم شرو کردم با دستم آلتش را زیر آب شستن. آب را روی تن و بدن خودش گرفت و بعد مرا که جلو روش زانو زده بودم از گیسم گرفت و بلندم کرد، پوست سرم داشت کنده میشد. موهام را طوری به عقب کشید که سرم بالا باشد، با هر دو دست مچ دستش را گرفتم که مثلا کمتر بهم فشار بیاید، سرش را نزدیک صورتم کرد و با عصبانیت گفت: یک بار دیگه اسمی از بچه هام بیاری سرتو میبرم پست میکنم برا بابات.
ترس همهی وجودم را گرفته بود، گفتم:چشم، گوه خوردم گوه خوردم.
بعد همانجور که گیسم را گرفته بود مجبورم کرد کنارش تا دم در تند تند راه بروم.با دو دست مچ دستش را که به موهای بلندم بود سفت گرفتم، درد شکمم چند برابر شده بود، نمیتوانستم درست قدم بردارم، در همان چند قدم تا دم در دو بار تعادلم به هم خورد ولی دستش به گیسم بود و مانع افتادنم میشد، با صدای بلند هق هق میکردم و به التماس ازش امان میخواستم اما فایده نداشت. دم در که ایستاد سرم را ول کرد، با کون زمین خوردم و درد شدیدتری از قبل را توی شکمم احساس کردم، کونم را توی چنگم گرفتم و به پهلو دراز کشیدم روی کاشی های کف حمام. همانجا خودش را بی توجه به من خشک کرد و دشداشه ای پوشید، قبل از اینکه برود گفت: همینجا وایسا
چند دقیقه ای همانجا روی کف کاشیکاری شدهی حمام اشک ریختم که ناگهان در حمام باز شد، سه زن و یک مرد با لباس های همرنگ پشت هم وارد حمام شدند، زنها شلوارهای طوسی پارچه ای با کتی از همان رنگ و حجاب کامل لبنانی درست مثل خانمی که صبح دوا درمانم کرده بود، مرد هم شلوار و پیراهن آستین کوتاهی از همان رنگ تن کرده بودند. پاهام را جفت کردم، با دستم سینه هام را پوشاندم و عاجزانه بهشان چشم دوختم. بی هیچ حرفی زنها سمتم آمدند، یکیشان حوله ای روم انداخت و شروع به خشک کردنم کرد. همه جام را دست کشید و خشک کرد بعد حوله را از روم برداشت و مشغول موهام شد، همینکه حوله را از روم برداشت دوباره خودم را جمع کردم که تا حد ممکن خودم را بپوشانم. به دقت و با حوصله موهام را خشک کرد، بعد حولهی دیگری را دورم پیچاند و بعد دو زن دیگر زیر بغلم را گرفتند تا بلند شوم، اولش مقاومت کردم، بعد مردک اخمی کرد و سمتم آمد، ورزیده و بلند قامت بود، ترسیدم، دستم را بلند کردم و گفتم باشه باشه .
به زحمت بلند شدم. با حوله ای که بالای سینه ام بسته شده و تا زیر کونم میرسید و حولهی دیگری که به سرم بسته شده بود مرا کشاندند سمت اتاقی دقیقا روبروی حمام. به زحمت راه میرفتم. خجالت زده بودم که همهشان میدانند چه اتفاقی برام افتاده. توی اتاق دو نفر دیگر منتظرم بودند که یکیشان همان دکتر دم صبح بود. این تعداد آدم کجا بودند که من متوجهشان نشده بودم. مرا دمر خواباندند روی تخت، با یک روغن خوشبو تمام تنم را ماساژ دادند و بعد همان دکتر آمپولی بهم زد، و بعد برم گرداند، رگ دستم را گرفت و آمپول دیگری توی رگم تزریق کرد.دوباره دمرم کرد یک مایعی توی کونم خالی کرد و بعد شیافی را با انگشتش آن تو جا کرد.نیم ساعتی تنم را ماساژ دادند. کم کم دردم از بین رفت و سرحال شدم. آنها هم متوجه بودند. بلندم کردند و یک شورت خیلی سکسی مشکی رنگ تنم کردند که بندش لای شکاف کونم حس عجیبی بهم می داد، بعد یک لگال چرخ دار آوردند و از آن یک لباس توری مشکی که از بالای سینه ام تا زیر کونم را میپوشاند تنم کردند. و نشاندندم جلوی آینه، هیچ دردی توی کون و شکمم احساس نمیکردم، زیر چشمهام سیاه شده بود یک طرف صورتم سرخ شده و کمی پف داشت و لبم شکافته بود، بی اختیار زدم زیر گریه. یکی از زنها از پشت بغلم گرفت و کمکم کرد آرام شوم. بعد یکی دیگرشان مشغول آرایش صورت و موهام شد، یک ساعتی طول کشید، موهای بلندم را به سبک خیلی زیبایی پشت سرم بافته بود و دیگر اثری از کتک خوردن توی صورتم به چشم نمی خورد. کفش پاشنه بلند خیلی شیکی برام انتخاب کردند و بلندم کردند راهم انداختند دنبال خودشان . اثری از درد درم نبود و به راحتی میتوانستم راه بروم. خودم را توی آینه نگاه کردم، از روز عروسیم هم زیباتر بودم، اما توی آن لباس احساس راحتی نمی کردم. به خوبی شورتم از زیرش معلوم بود و همه جای بدنم به چشم می آمد، مخصوصا سینه هام که فقط سرشان پوشانده شده بود و گرنه که همه چیزش بیرون بود. از اتاق بیرونم آوردند. دو پسر جوان هجده نوزده ساله پشت در منتظرم بودند، یکیشان تنومند و یغور بود و دیگری ریز نقش. سعی کردم خودم را کمی جمع و جور کنم، توی آن لباس احساس هرزگی می کردم. پسرها یک نگاه پر شهوت از سر تا پام انداختند، پسر کوچکتر گفت: یا لها من عاهرة جمیلة
با هم دست دراز کردند تا راهنماییم کنند، دو طرفم راه افتادند، چند قدم که برداشتم همان پسر کوچکتر دستی لای کونم کشید که ناخوداگاه با پشت دست توی صورتش زدم. همینکه دستش را بلند کرد تا بزنتم همان مردی که توی حمام دیده بودم تشری بهش زد، با عصبانیت چند جملهی عربی گفت و مرخصشان کرد و خودش بی هیچ حرفی هدایتم کرد تا دنبالش بروم.
دنبالش از عمارت بیرون رفتم، شب بود و فضای نخلستان از نور چراغ ها روشن، حس عجیبی بود، باد لای رانهام میرفت، به کس و کونم میخورد و من هیچ حس بدی نداشتم.
راه سکوی دور عمارت را در پیش گرفت و مرا برد جایی پشت عمارت. از آنجا مرا از مسیری سنگکاری شده و با چراغ هایی که در دو طرف مسیر تعبیه شده بود هدایتم کرد به خانهی کوچک و لوکسی که در آنجا عبدالجبار منتظرم بود. خانه ای بود سراسر سفید با در های شیشه ای سرتاسری که از بیرون میشد فضای داخل اش را دید.
وارد فضای خنک خانه شدیم. دنبالش از پله های اسپیرال بالا رفتم تا به طبقهی اول رسیدم که عبدالجبار و ابوالفضل روی مبلمانی راحتی کنار استخر منتظرم نشسته بودند.
آنجا که رسیدم، مرد راهنما که رشید نامی بود سری برای عبدالجبار خم کرد و رفت.
عبدالجبار نگاهی به من انداخت و با دست اشاره داد که بروم روی رانش بنشینم. لم داده بود روی مبل دونفره، ابوالفضل را نگاهی کردم، هیچ نگفت، از لجش دلبرانه لبخندی به عبدالجبار زدم و روی ران پیل پیکرش نشستم. دست کشید و خمم کرد روی سینهی خودش و گفت: الله الله
لبم را چند ثانیه ای بوسید، دستش را روی سینه ام گذاشت و گفت: رشید بهم گفت که اون حرومزاده چیکار کرده، خودم به حسابش می رسم.
-ممنون آقا.
چند دقیقهی دیگر هم به دستمالی کردنم گذراند و بعد دو خانم میانسال با همان لباسهای فرم که دیگر خدمتکاران میپوشیدند وارد شدند و به عربی چیزی به عبدالجبار گفتند، سری خم کردند و رفتند. عبدالجبار رو به ابوالفضل گفت: بریم که وقت غذاست.
بعد بلند شد و طوری که کونم که شورت کوچکم لاش رفته بود به چشم شوهرم بیاید بغلم کرد و پله های اسپیرال را گرفت و بالا رفت. تراس نسبتا بزرگی بود با میزی در میانه اش که انواع غذاها روش چیده شده بود و سه تا صندلی دورش گذاشته بودند. عبدالجبار و ابوالفضل دو سر میز نشستند و من هم بین هر دو. نمیدانستم چه برنامه ای برایم چیده، اما به طرز عجیبی بیخیال بودم و خودم را سپرده بودم به دست تقدیر. چشمهام خمار شده بود و حرکاتم آرام و با طمانینه بود، میدانستم از اثر آمپولهایی بود که تزریق کردم، اما اهمیتی برام نداشت، حالم خوب بود و بیشتر از قبل آرامش داشتم، کماکان از شوهرم متنفر بودم و از عبدالجبار می ترسیدم، اما بیصبرانه منتظر بودم دوباره بغلم بگیرد، شکمم مورمور میشد و دوست داشتم سفتی آلتش را زیر کونم احساس کنم. یکی از خدمتکارها برایم از هر غذایی که میخواستم می کشید و مثل شاهزاده ها باهام رفتار می کرد.
غذامان را که خوردیم، دوباره برگشتیم پایین کنار استخر. این بار قبل از اینکه عبدالجبار چیزی بگوید رفتم کنارش نشستم و پا روی پام انداختم. لبخندی زد و گفت:میخوای با بابات حرف بزنی؟
انگار دنیا را بهم داده باشند سفت بغلش کردم و صورتش را بوسیدم. قرار شد به پدرم بگوییم که یکی از دوستان ابوالفضل را اینجا دیده ایم که قرار است چند پروژه اقتصادی راه بیاندازند و چندوقتی را مهمانشان هستیم.
باباجی که قطع کرد عبدالجبار زنگوله ای که روی عسلی کنار مبل بود به صدا درآورد. یکی از زنها چند ثانیه بعد سر رسید، عبدالجبار چیزی به عربی گفت، زن سری خم کرد و رفت. بعد دست زمختش را لای پام کرد و اشاره داد تا پاهام را از هم باز کنم، مرا به خودش چسباند، یک دستش را دورم حلقه کرد و با همان دست سینه ام را به دست کشید و با دست دیگرش کسم را می مالید، جلو چشم شوهرم داشت دستمالیم میکرد و شوهر بی عرضه ام جگر اعتراض کردن نداشت، کم کم چشمهام خمار میشد که خدمتکار با یک کیف چرمی دسته دار از راه رسید، ناخودآگاه پاهام را بستم و خودم را جمع کردم، اما با تشر عبدالجبار مواجه شدم، بلافاصله دوباره پاهام را باز کردم، اما اینبار با ترس، ترس دوباره سراغم آمده بود، به وضوح توی بغل عبدالجبار میلرزیدم، خدمتکار کیف را روی عسلی گذاشت، سری خم کرد و همچنان که زیرچشمی مرا توی دستهای اربابش نگاه میکرد از آنجا رفت، من که تا چند ثانیه پیش از اثر مالش عبدالجبار حسابی خیس شده بودم حالا انگار تشتی آب یخ روم ریخته باشند، از ناز و نوازش و مالشش هیچ حس جنسی نداشتم، فقط ترس بود و ترس، ملتمسانه به ابوالفضل نگاهی انداختم که شاید رگ غیرتش بالاخره باد کند، اما حاشا و کلا. چشمهام دوباره خیس شدند، به عبدالجبار نگاه کردم اما جرات حرف زدن نداشتم، فقط زل زده بودم به صورتش که شاید دلش به رحم بیاید.
چند دقیقه ای بر همین منوال گذشت تا اینکه ابوالفضل را صدا زد و به من دستور داد که دو زانو روی مبل قنبل کنم، برای اینکه کمتر عصبانی بشود هر چه میگفت مطیعانه قبول میکردم، از داخل کیف چرمی یک قوطی به شوهرم داد و گفت کونشو برام چرب کن. ابوالفضل همینطور هاج و واج نگاهش میکرد. عبدالجبار سرش داد زد : زود باش کسکش.
دلم براش سوخت، دستش میلرزید، به ابوالفضل گفتم: چربش نکنی پاره میشم، بخاطر من اینکارو بکن.
ابوالفضل شرمنده نگاهم کرد و پشت سرم نشست، با دستهای لرزان لباسم را انداخت روی کمر لختم، شورتم را تا زیر کونم پایین کشید، انگشتش را چرب کرد و ارام شروع کرد به مالیدن سوراخ تنگ کونم، دستهاش یخ زده بود، همزمان عبدالجبار دشداشه اش را درآورد، ابوالفضل محو هیبت بزرگ و ترسناک عبدالجبار شده بود که داشت دستمال دور کمرش را باز میکرد تا گرز بزرگ بین پاهاش آزاد شود. کیر بزرگش را که دیدم همهی آنچه از دیشب بر من گذشته بود از پیش نظرم گذشت، وحشتم چند برابر شد، هر چند درد شکمم را حس نمیکردم اما دیگر خبری از آن سرخوشی و بیخیالی نیم ساعت پیشم نبود. عبدالجبار دوباره روی مبل نشست طوری که سرم را درست دم کیرش داشته باشد، در این حین شوهرم هم انگشت ظریفش را توی کونم کرده و کم کم فضای داخل روده ام را چرب میکرد. عبدالجبار سرم را بلند کرد و جلوی کیر شق کرده اش گرفت تا به دهانش بگیرم. یاد حمام افتادم و منتظر بودم که دوباره با خشونت به جان دهنم بیوفتد پس سعی کردم خودم کاری کنم که راضی نگرش دارم، سر سیاه و بزرگ کیرش را به لب گرفتم و دهانم را تا آنجا که جا داشت باز کردم، با دو دستم ساق قطور کیرش را به دست گرفتم و سرم را فشار دادم تا بلکه توی دهنم جا شود، دستی روی سرم کشید و گفت: نیازی نیست به خودت فشار بیاری، فقط سرشو خوب بخور و بگیر ساقشو خوب لیس بزن.
من که خیالم از بابت دهانم راحت شده بود شروع کردم سرش را خوردن، همهی سعیام را میکردم که کارم را درست انجام بدهم که عصبانیش نکنم، در این بین ابوالفضل هم شروع کرد به دو انگشتی کونم گذاشتن، کم کم کمی درد احساس میکردم، اما قابل تحمل بود.
عبدالجبار به شوهرم گفت: اگه میخوای کون تنگ زنت بخیه لازم نشه حسابی چربش کن. این کیری که اینجا میبینیو قراره تا تخمام توش جا کنم پس خوب آمادهش کن.
از تخم های بزرگش تا سر کیرش را لیس میزدم، آب دهانم از کیرش سرازیر شده بود و سر و صورت خودم هم کاملا تفی شده بود، بوی آب دهانم دماغم را پر کرده بود، مدتی که به این صورت گذاشت از همانجا دست دراز کرد و از داخل کیفش وسیله ای فلزی درآورد با یک سر بزرگ که بعدا فهمیدم به آن بات پلاگ میگویند.
بات پلاگ را دست ابوالفضل داد و گفت بچپونش تو کونش.
سرم را از کیر عبدالجبار برداشتم و به ابوالفضل نگاه کردم که داشت آن وسیله را چرب میکرد، سر بزرگ بات پلاگ را با ترس نگاه کردم و به ابوالفضل گفتم: یواش تو رو خدا.
عبدالجبار سرم را به کیرش چسباند گفت: کارتو بکن.
دوباره کیرش را به دهن گرفتم. ابوالفضل تلاش میکرد بات پلاگ را توی کونم جا کند اما من تنگتر از آن بودم که با این ملاطفتی که شوهرم به خرج میداد آن چیز بزرگ را توی خودم جا کنم. درد دوباره به سراغم آمده بود، با دو دستم سفت کیر عبدالجبار را گرفتم سرم را روی رانش گذاشتم و پلکهام را از درد به هم فشار دادم. آی و اوی می کردم و التماس که یواشتر بکند.
عبدالجبار به شوهرم گفت : جاش کن دیگه.
-تنگه آقا جا نمیشه، اذیت داره میشه.
عبدالجبار به هم ریخت، و همچنان که با یک دست گردنم را محکم گرفت دست دیگرش را دراز کرد سمت کونم، بات پلاگ را از ابوالفضل گرفت و سرش داد زد: میگم جاش کن کسکش.
و با یک حرکت همهی آن وسیلهی فلزی را با بیرحمی توی کونم چپاند، درد تمام وجودم را گرفت، جیغ بنفشی کشیدم و ناخودآگاه هم چنان که گردنم سفت دست عبدالجبار بود دمر شدم روی مبل طوری که ابوالفضل را با لگد از روی مبل پایین انداختم. خودم را سفت گرفتم و با صدای بلند عر زدم و جیغ کشیدم. همچنان با دستش محکم گردنم را روی رانش فشار میداد و با دست دیگرش کونم را نوازش میکرد و ازم میخواست که شل کنم.
به ابوالفضل گفت: اینجوری جا میکنن.
بعد به من گفت: این باعث میشه کونت آماده بشه، آروم بگیر.
من همچنان گریه میکردم. سرم را بلند کرد، دم کیرش گذاشت و ادامه داد:کارتو بکن و با دست دیگرش کونم را که حالا شلش کرده بودم نوازش میکرد، من که مثل سگ ترسیده بودم همچنان که گریه میکردم کیرش را می مالیدم و لیس میزدم. چند دقیقه ای بر همین روان گذشت. درد کونم کم کمک از بین میرفت، شاید حتی تا حدی هم خوشم می آمد.
بعد بلند شد و دستم را گرفت کمکم کرد سر پا بایستم، حس عجیبی داشت، با پلاگ سر پا ایستادن، کمی درد داشتم، و نمیدانستم چه برنامه ای برام چیده، مثل بره ای که به قصابش نگاه کند به چشمهاش نگاه کردم.
گفت وقتشه بریم به کارمون برسیم، شورتتو بپوش.
بعد به ابوالفضل گفت: میخوام امشب گاییدنو یادت بدم.
بعد دستم را گرفت و مجبورم کرد کنارش راه بروم، به ابوالفضل هم گفت راه بیوفت.
به زحمت و با آه و اوه از پله ها پایین میرفتم، از اثر بات پلاگ توی کونم خوشم می آمد، خودم هم احساس کردم کسم دوباره در حال خیس شدن است. حس تازه ای بود و دوستش داشتم. توی طبقهی همکف به یکی از دو در چوبی هدایتم کرد، وارد اتاق بزرگی شدیم برعکس اتاق قبلی کاملا مدرن با دکوراسیون مینیمال، یک تخت بزرگ سیاه رنگ با رخت خواب سیاه-البته بالشهاش سفید بودند- وسط اتاق بود، چند مبل راحتی سیاه رنگ که دور میزی چیده شده و یک تلویزیون بزرگ که به دیوار نصب شده بود .
به ابوالفضل گفت که روی یکی از مبلها رو به تخت خواب بنشیند.
ابوالفضل با صدای لرزان گفت:من اگه اجازه بدید برم آقا.
-ارباب.
-بله؟
-من آقات نیستم، اربابتم. حالام همونجا بشین تا کارم با زنت تموم بشه.
بعد لباسم را از تنم در آورد و دستور داد تا لبهی تخت قنبل کنم. زانو هام را روی زمین گذاشتم، خم شدم روی تخت و چشمهام را بستم. شورتم را تا سر زانوم پایین آورد و انگشتی لای کسم کشید. به کنایه گفت:جنده خیس خیس شده، این کس الان خوردن داره. و سرش را لای پاهام گذاشت و شروع کرد به لیسیدن کسم، زبانش را لای کسم میکرد و میمکید، هیچوقت در تمام طول زندگی ام چنان لذتی را چشیده بودم، با ولع زبانش را روی شیار کسم میکشید و گاهی فرو میکرد و من از شدت شهوت چنگ می انداختم به رخت خواب و با صدای بلند آه و اوه میکردم، چشمهام رفته بود و داشتم به اوج میرسیدم که سرش را از کسم برداشت و گفت: ببین چه چشمه ای لا پاش ترکیده.
به شهوت گفتم:بکن باباجی بکن
خودم هم باورم نمیشد که این حرفها از دهنم در آمده باشد. خودم را لو داده بودم اما خوشبختانه هیچکدامشان متوجه نشدند. عبدالجبار کیرش را حسابی لوبریکانت زد و گفت: جنده
چکی در کونم زد و سر کیر بزرگش را دم کسم تنظیم کرد. آرام سر کیرش را فرو کرد، یک دستش را روی گودی کمرم گذاشت و با دست دیگرش گیسم را گرفت تا سرم بالا باشد، بعد به ابوا