نگار زیبای من
سلام به همه خوبان پسر دخترای خوب ایرانی…شهاب هستم الان۳۷سالمه.۱۸۰قد و۷۵کیلو وزنمه…شکرخدا زشت نیستم.تا بتونم به تیپ و سر وشکلم اهمیت میدم…وضع مالیم هم خوبه خونه وماشین و یک فروشگاه دارم…پدرم از قدیم صوت و تصویر میفروخت…من هم دبیرستان رو ول کردم چسبیدم به کاسبی…من هم اون اولا مث پدرم صوت و تصویری میفروختم… ولی وقتی رفتم خدمت برگشتم زدم توی کار کامپیوتر…توی خدمت با یک پسره رفیق شدم تقریبا بچه ننه بود…لیسانس کامپیوتر داشت خیلی خوشگل بود…عجیب…ازمن هم۴سالی بزرگتر بود…استوار وظیفه بود.چند تا سرباز زیر دستش بودن اماخیلی خیلی ترسو بود.وخیلی خوشگل تاکید میکنم بسیار زیبا…همش دلت میخواست بغلش کنی نگاهش کنی.بوسش کنی…لاغر و قدبلند بود.تقریبا با هم تموم کردیم.خدمت رو.هر دو هم شمالی هستیم ولی نمیگم کدوم شهر…ولی تهران زندگی میکنیم… من همش با خودم میگفتم این اینجور خوشگله ننه وخواهرش چقدر خوشگل هستن…ولی وقتی اولین بار رفتم خونه شون فهمیدم باباش خوشگله…مادرش هم بدنبود ها.ولی پدره از ترکهای تالش بودن چشم آبی و سفید و بور.۶۰سالش بیشتر بود اما چه جیگری بود…مرد ناب و با ادب.مادرش یکمی ترش رو بود اما پدره مث پسرش آروم بود…خواهرش وقتی اومد یک بچه ۳ساله باهاش بود عین بلور بارفتن سفید خوشگل بور…این بچه اینقدر عروسکه که میگی خدا نقاشیش کرده…پسره مخ کامپیوتر بود…ولی سرمایه نداشت باهاش کار کنه…پدر و مادر هر دو معلم بودن.پدره بازنشسته مادره آخرای خدمتش بود…خواهرش سفید رو یکمی تپل نه چاق.شایدم چون صورتش تپل بود و غبغب خوشگلی داشت من اینجور فک میکردم…ولی خیلی محجبه بود با چادر ملی بود جلوی من…خداییش من ازش خوش نیومد.مادره هم محجبه بود ولی زیاد جلوی من رعایت نمیکرد… چند وقتی من خونه اینها میرفتم میومدم…پسره اسمش بابک بود.من بابام یک مغازه بهم داد با سرمایه اولیه.که دیگه برای خودم کار کنم…اون موقع ۲۱سالم بود خدمت تموم شده کارت دستم…دنبال پروانه کسب بودم…گفت پسرجون۱۰۰میلیون بهت دادم با یک مغازه برای خودت اگه مرد باشی عرضه داشته باشی.خودتو میکشی بالا…سال۸۲خیلی پول بود…بابک گفت شهاب الان دوره دوره کامپیوتره بیا خدمات کامپیوتری و سخت افزار نرم افزار بزنیم…گفتم سرمایه اش هست ام تخصصی ندارم…گفت ببین من حق التدریس استخدام آموزش پرورشم برام صرف نمیکنه…برای تو کار میکنم همه چی کامپیوتر رو هم بهت یاد میدم…ولی تو بهم درصدی حقوق بده…گفتم چرا درصدی گفت چون کامپیوتر باید تخصص داشته باشی…اگه نباشه نمیتونی سیستم جمع کنی.و من مهندس که نمیتونم به عنوان پادو یا کارگر برای تو کارکنم.اقلا آبروداری بشه بگم…درصدی شرکت زدم…قرارداد نوشتیم.و.قرار شد از کل سود.ماهانه۱۵درصدتا۶ماه اول و۲۵درصدبشرط پیشرفت ازماه۶حقوق بگیره…همه چی وهمه جا رو بلد بود فقط سرمایه نداشت…فروشگاه شیکی زدیم و.باورتون نمیشه در عرض ۴ماه چنان پیشرفتی کردیم…خودمون شدیم یک پای بازار…مجبور به کرایه انبار شدیم…وضع بابک هم خوب شد و منشی دوتا داشتیم…من رئیس بودم و مثل خر کیف میکردم…پدرم کفش بریده بود…فک میکرد خلاف میکنم.یکروز بهش همه کارم رو توضیح دادم تعجب کرد…بابک با چندتا ارگان من جمله هنرستانها.و چندتا ارگان نظامی قرارداد نوشت وسیستم میدادیم باچک کارمندی وخدا تومن سود میکردیم… یک دختره مغازه ما زیاد میومد…خیلی ناز بود…عاشق بابک شدم تقریبا یک سالی بیشتر بود مغازه داشتیم…باهم عروسی کردن…خیلی خر پول بود دختره…در ضمن بابک داشت فوق هم میخوند…من هم اینو بگم که قراردادم با بابک۳ساله بود…این هم آخرای سال۸۳جشن عروسی گرفتن…مهمون کم بود امامختلط بود.زن ومرد خر تو الاغ.مادرش کمی خشن بود.آخه مادرش و خواهرش نگین محجبه خر مذهب بودن.ولی پدرش کاری نداشت…این هم چون خرج عروسی و همه چیش با خودش و خانواده دختره بود…خر خودشو سوار بود.عروسی قشنگی گرفت…کوچولو اما شیک…در ضمن یک داماد پخمه تپل داشتن که توی کار فروش لباس بود.پدر همون بچه کوچولو خوشگله…چندباری اومدشرکت ما با بابک که کار داشت.من میدیدمش…آروم بود.معلوم بود تو سری خوره…چند باری که من وبابک دور از چشم مادرش و خواهرش لبی تر میکردیم و سیگاری چاق میکردیم… این هم خودشو پیله میکرد.دست خالی هم نمیومد…البته توی ویلای بابای من بودیم.جا امن شیک استخر خصوصی خوشگل…بابام برای کوس کلک بازیهاش ساخته. مادرم روشن فکره میگه مرد رو نباید زیاد توی منگنه گذاشت اگه نه له میشه…شایدم چون کاری از دستش برنمیآمد.چون میدونست بابام کوس بازیش رو میکنه…خلاصه که این مشنگ خان هم که اسمش مسعود بود میومد.و میدیدم علف و گل بار میزد توی سیگار می کشید…یکی دوباری هم دیدم تریاک میکشه…ولی من وبابک اهل دود نبودیم یکی دو نخ سیگار بعد یا حین مشروب…اونم جمعه ها…یا شبای جمعه…بقیه روزها سرمون خوب شلوغ بود.یعنی واقعا پول پارو میکردیم.این بابک گفت شهاب منو زنم میخواهیم
بریم آلمان.دارم پول جمع میکنم بعد از گرفتن مدرک فوق برم اونجا درخواست دادم پذیرفته شده.پدر زنمم راضیه…گفتم خوش اومدی…از اون روزی که بهم گفت تا یکسال بعد که رفت.بخدا باوجوداینکه سوادم در حد دبیرستان بود…جمع کردن و بستن سیستم رو استاد شدم…البته همین الان اقلا۵تامهندس واقعی کامپیوتر برام کار میکنند خیالم راحته…ولی اون موقع ترسیدم…کارم بخوابه مجبوری یاد گرفتم…اما زندگی خودم چطوری تغییر کرد.من اصلا اهل زن و زندگی نبودم.توی کارم هم منشی هامو تحویل نمیگرفتم رو نمیدادم بهشون…بابام بهم گفت پسرجان جایی که نونت و در میاری آبت و اونجا در نیار.کاسب قدیمی و زرنگی بود…چم و خمش رو بهم میگفت این هم نصیحت عاقلانه ای بود…کوس دورو برم زیاد بود…رنگ و با رنگ…ماشین خوب داشتم شرکت هم داشتم…بابک هم میدونست…ولی شب عروسی بابک…کنار عروس و داماد دختری میرقصید به هرچی بگی قسم توی زیبایی نظیر نداشت ولی لباس مجلسی پوشیده داشت…لعنتی دامن لباسش بلند بود و چاک داشت وقتی میرقصید پاهاش بیرون میومد از چاک دامنش ول ساپورت پوشیده بود…عجیب قدبلند سفید خوشگل بود آرایش کمی داشت…مادرم و خواهرام تا دیدنش گفتن شهاب این دختره پریزاده یا آدمیزاده… کیه این گفتم نمیدونم.ولی مامان ببین همه دارن نگاهش میکنند… آقا موقع رقص منوبابک با عروس سه نفری رقصیدیم من نفری یک ساعت رولکس اصل بهشون هدیه دادم…خودم بستم دستشون…مادر بابک تو کونش عروسی بود…آروم گفتم بابک این دختره کیه اون طرف سفره عقد نشسته…گفت چرا می پرسی…گفتم میخوام عروس ننم بشه…زن بابک زد زیر خنده…گفتم زن داداش چرا میخندی کار بدی که نمی خوام بکنم…بابک خجالت کشید گفت بگو مادرت و بابات ۳شب دیگه بیان خونه ما.ابجی کوچیکه منه اصفهان درس میخونه تو تا الان ندیده بودیش…وسط رقص از خجالت خشکم زد…زودی زدم بیرون از سالن…خانوم بابک هنوز داشت میخندید.میخواستم اصلا از خجالت رفیقم مراسم رو ترک کنم برم خونه.بابک دنبالم اومد گفت شهاب مگه من بغیر تو رفیقی دارم اگه تو هم بری من تنها اینجا جلوی مهمونا نمیگن داماد یک ساقدوش هم نداره ضمن.کی بهتر ازتو که داماد ما بشه.کار اشتباهی نمیخوای بکنی که…گفتم داداش بخدا نمیدونستم آبجیته.گفت خودم فهمیدم اشکالی نداره…خودم بعد عروسی باهاش حرف میزنم…برگشتیم توی سالن…زن بابک عروس خانوم زرنگ بود.منو و بابک که میرقصیدیم.اونم دست نگار رو گرفت بلندش کرد برقصه…خواهر کوچولوی خودش هم بود میرقصید…پدر عروس همه ما رو شاباش کرد…مادرم بهمون نگاه میکرد.نگار دختر با حیایی بود نزدیک من نمیرقصید.همش پیش عروس و خواهرش میرقصید.ولی بخدا ده برابر عروس زیبا بود…پدر مادرش کنار ما بودن. مادرم خیلی زرنگ بود خب وضع مالی بابام هم خوب بود.بلند شد اومد به بهانه شاباش عروس دوماد.خواهر عروس و نگار رو هم شاباش کرد.ولی نگار رو بیشتر…بمن هم که رسید منو هم اندازه نگار شاباش کرد…بابام اومد وسط از بابای عروس بیشتر همه رو شاباش کرد…دیگه همه فهمیدن یک خبریه..مادر پدر نگار هم خودشون تا ته قضیه رو خوندن چیه…برق توی چشماشون بود…مراسم تموم شد.دو روز بعد مراسم مادر زن سلام بابک بود.مادر زنش منو هم دعوت کرد…دخترش کوچولو بود.شاید بهم میخورد.اخه من که سنی نداشتم کلا۲۳سالم بود.ولی به لطف خدا پدرم و بابک وضع مالیم عالی بود…معلوم بود دلش میخواد دخترش رو بهم بده…پولدار هم بودن…کوچولو که ۱۶سالش بود.رسیده بود…سر و سینه وکون قشنگی داشت چون لباسش هم آزاد بود توی عروسی… کلا زیاد معتقد و متعصب نیستن…کنارم زیاد رقصید.ولی این نگار لعنتی خواهر بابک چنان خوشگل بود که اصلا چشمم روی همه زنها بسته بود…اونم منو نگاه میکرد ولی معلوم بود مثل بابک و پدرش ساکت وکم حرفه…شب دعوتی هم چند بار اومد و رفت خیلی فنچ بود.بد هم نبود ها…ولی گرفتار نگاه ناز نگار بودم…خیلی چشمای شهلا و نازی داشت…مادر خانوم بابک…کنارم نشسته بود.وقتی بابک نبود خانومش کنارم بود…گفت شهاب جان مادر…الناز که شد زن بابک…نظرت در مورد ساناز چیه.گفتم خاله ساناز کوچولویه…من۲۳سالمه…گفت نه کلاس دهمه. دوست دارم دامادم بشی.فک کنم ساناز هم دوستت داره…گفتم راستش من بهش حسی ندارم.گفت عه وا چرا؟گفتم که سن وسالش کمه…گفت فکراتو بکن…پدرش هم خیلی تورو دوستت داره.میگه این پسره توی این سن و سال خوب موفقه…بعدشم ما که بچه دیگه نداریم…خوب فکراتو بکن آینده مهمه…توی چاه نیفتی…زن زرنگی بود.میخواست من نظرمو نسبت به نگار عوض کنم.ولی خب من در یک نگاه عاشق شده بودم.خودش فهمید.بابک با خانومش الناز رفتن توی اتاقش…بیشتر سعی بر این بود که من و مادر تنها باشیم.گفت شهاب مگه ساناز من زشته.گفتم نه بخدا خیلی هم خوشگله…واقعا نازه…همون موقع ساناز قهوه آورد… چشامون بهم افتاد.گفتم ولی راستش دلم جای ديگه است…گفت خوشگلی رو بازار نمیبرند ها.میدونم چشت نگار رو گرفته اما خوب فکر کن.نگار فقط خوشگله…
گفتم منظورتون چیه؟گفت یعنی خوب تحقیق کن…بابک برگشت رفتیم اتاقش خانومش نبود.گفتم مادر خانومت قصد داره ما رو باجناق کنه.گفت تو حقته زن خوب بگیری ساناز عالیه.دوستتم داره.گفتم کوچیکه.گفت نه خوشگلی نگاره ما چشماتو کور کرده…نگار یک تجربه تلخ داره.توی دانشگاه با پسری نامزد بود.پسره قرار بود با این باهم برن خارج اون اینو قال گذاشت رفت این هم افسردگی گرفت…چند ماه مریض بود.کم حرف بود الان هم دیگه اصلا صحبت نمیکنه…گفتم چیزی ازت بپرسم راستشو میگی؟گفت من باهات رو در بایستی ندارم…راستش میدونم میخوای چی بپرسی…اون موقع بابام بزور بردش پزشک قانونی…فهمیدیم هنوز باکره است…رابطه نداشته…اما چون خیلی عاطفی هست.دلش شکست زندگی رو باخته…الان هم بهت میگم ها…بدونی حالش چطوره…مامان بابا که بهش گفتن شهاب خواستگارته اصلا حرفی نزد…راستش پسرونه بگم به تخمش هم نبود که تو خواستگارشی…گفتم ای وای حیف این دختر…گفتم میتونم بانگار خصوصی صحبت کنم…گفت آره فردا میخواد برگرده اصفهان صبح بیا دنبالم به بهانه رسوندش به ترمینال توی این نیمساعت پیشش باش بتونی ازش حرف بکشی خیلی مردی…گفتم باشه خدا بزرگه…اون شب مراسم دعوت اونا تموم شد.پدر الناز یک پژو۴۰۵مشکی هدیه داد دامادش و دخترش.اون زمان برای خودش ماشینی بود…ولی من خودم اون زمان یک پرشیا بژ داشتم…بابک تو کونش عروسی بود…صبح بهم زنگ زد.گفت من به مامانم گفتم…میدونه میخای بری دنبال نگار…گفتم ممنونم…رفتم دنبالش اما دیدم خواهرش نگین هم سوار شد.گفتم شما مسیرتون کجاست اول شما رو برسونم بعد نگار خانوم رو…گفت نه من اومدم با شما که تنها نباشید.گفتم اتفاقا میخام تا ترمینال تنها باشم میخام سنگها مو باهاش وا بککننمم.گفت نمیشه آقاشهاب…گفتم وسط خیابون به نظر شما ما که اولین باره هم رو میبینیم میخاهیم باهم چکار کنیم…زنگ زدم بابک.گفتم بابک نگفتی که نگین خواهرتم با ما میاد.گفت اه از دست اون فضول…گوشی رو دادم نگین.صداش میومد.گفت برو پایین بزار اینها تنها باشن.اخه من برادرشم به تو چی مربوطه…خیلی زرنگی مواظب زندگی خودت باش…گوشی رو پس داد بهم.با اخم پیاده شد…رسیدم سر خیابون نگه داشتم…گفتم نگار خانوم آروم گفت بله…گفتم میای جلو بشینی.گفت آخه.گفتم آخه نداره پشت سرم نشستی همش دلم میخاد باهت حرف بزنم از توی آینه نگاهت میکنم حواسم از رانندگیم پرت میشه.گفت باشه اومد جلو،نزدیک شرکتمون یک کافی شاپ قشنگه که ما مشتری ثابتش هستیم.زنگ زدم گفتم دوتا معجون حاضر کن الان میام.رفتیم اونجا.کنارم بود.گفتم نمیخوای چیزی از من بدونی.گفت راستش همه چی رو میدونم.گفتم نظرت چیه؟گفت فک کنم اخلاقمون بهم نمیخوره.من آرومم.هنر میخونم.تو شر و شوری درس هم دوست نداری…من آهنگ ملایم گوش میدم .تو توی ماشینا فقط آهنگهای تیز و تند و شاد گوش میدی.گفتم تمام این چیزها رو الان فهمیدی.گفت خب آره دیگه.اصلا تو که از گذشته من خبر نداری.گفتم چرا میدونم من هم کم نمیدونم.دیشب بابک برام گفت.یک آن نفس تازه کرد گفت خیلی دوستش دارم ممنونشم. از وقتی سوار شدم میخواستم بهت از رابطه ام با اون نامرد بگم ولی نمیتونستم…فقط میتونم بپرسم رابطه شما تا کجا پیش رفت.گفت راستش نمیدونم چی بگم.من اصلا نمیتونم حرف بزنم…الان هم بابک خیلی بهم اصرار کرده خیلی دوستت داره…گفته ساکت نباشم حرف بزنم…راستش من و اون رابطه عاطفی زیادی باهم داشتیم…ما اصلا رابطه دیگه ای نداشتیم…گفتم مگه میشه…دانشجو باشی دوسال رفیق و دلداده هم باشی رابطه دیگه نداشته باشی…گفت راستش من میترسیدم و خجالتی بودم…اون هم دلش…راستش نمیتونم بگم…گفتم خواهش میکنم…گفت دلش ازم سکس میخواست.ولی من نمیتونستم باهاش همچین رابطه ای داشته باشم…یعنی اصلا توی ذهنم همچین چیزی هم نبود…چندباری اصرار کرد تا اینکه ازم ناامید شد.حتی یکبار توی خونه اش راستش میخواست به زور باهام رابطه برقرار کنه.اما من گریه کردم دلش سوخت…ولم کرد…ولی رفت که رفت.دیگه برنگشت…من خیلی دلم شکست…گفتم فک نمیکنی خودت هم یککم مقصر بودی.گفت میدونم…همون موقع معجون ما رسید…گفت میتونم یک بطری آب داشته باشم…گفتم حتما…ولی اول معجون بخورید…گفت میل ندارم…گفتم حالا بخاطر من یک کوچولو…گفت آخه چاق میشم.گفتم تو خوشگلی چاقتم خوشگل میشه.نترس…گفت وای خدا نکنه…من هر روز ورزش میکنم.گفتم خب من هم میکنم…گفت تو اسیر زیبایی من شدی…اما در مورد احساسات و عقاید من چیزی نمیدونی…گفتم خب بگو بدونم…گفت من اصلا به زندگی سنتی مث خواهرم اعتقاد ندارم…من کویر رو دوست دارم.گردش دوست دارم.عاشق موسیقی و نقاشی هستم.گفتم خب اینها که عالیه.من عاشق گیتار زدن دخترهام.گفت چون میدونی من گیتار میزنم میگی.گفتم بجون خودت که برام عزیزی نمیدونستم گیتار میزنی.گفتم جالبه…من هم عکسایی که با چندتا از بچه ها توی کویر گرفته بودیم نشونش دادم…گفت وای چقدر خوب…پس چندتا نکته مشترک هم داریم
گفتم پس معجون رو بخور…خندید.بقران اینقدر خوشگل بود.و هست که مست نگاهش شدم…یک لحظه ساعتش رو نگاه کرد.همون لحظه خواهر فضولش اومد توی کافی شاپ جنده تعقیبمون کرده بود…گفت خانوم مگه نگفتی ۱۱بلیط داری برای اتوبوس…به ما که میرسی لال میشی اینجا برای مردم میخندی…گفتم نگین خانوم از خنده خواهرت حسودیت میشه.گفت شما خیلی خودمونی شدی.گفتم بودم تو خبر نداشتی…مث اینکه خیلی عقده ای هستی…گفتم من از برادرش اجازه دارم…و شما هم کدخدا گری نکن…گفتم پاشو بریم برسونمت.کارت دارم…گفت خودم میرسونمش…گفتم یعنی با تاکسی دربستی میرسونیش اصفهان…گفت یعنی تو مردشی ببریش اصفهان…گفتم بهم اجازه بده اون سر دنیا هم میبرمش…ما با کسی یا علی بگیم تا آخر در خدمتش هستیم…اینکه نور چشمه…فعلا خواهرمه وقتی دلش خواست میتونه همه کس من بشه…روی نگین رو بدجوری کم کردم…رفتیم سوار شدیم.میخواست بیاد.گفتم من شما رو تا اصفهان نمیبرمت ها…آخر شهر اول اتوبان پیاده ات میکنم…در ضمن سعی کن کمتر توی زندگی دیگران دخالت کنی…حسودی هم نکن.حسود هرگز نیاسود…عمدا در جلو رو باز کردم و سوارش کردم.نگین موند توی خیابون.عمدا انداختم توی ترافیک ساعت شد۱۱گفت وای دیرم شد.گفتم نگران نباش میرسونمت…گفت ۱۱رد شد.بلیطم برای۱۱بود.سوخت شد الان باید با اتوبوسهای تو راهی اونم عقب سوار شم.گفتم نترس نگار خانوم.میرسونمت.گفت آقا شهاب میخای دنده هوایی بزنی برسونی…اتوبوس رفت دیگه…گفتم اخمت هم قشنگه…گفت وای من چی میگم تو چی میگی.گفت میگم میرسونمت. چرا ناراحتی.گفت نکنه واقعا میخوای تا اصفهان بیایی.گفتم شک نکن…گفت نه بخدا راضی نیستم…نکن این کارو…دوره اذیت میشی…گفتم فدای سرت…خودم دلم میخواد بیشتر آشنا بشیم.اگه قسمت شد خانومم بشی.فقط ازین به بعد با هواپیما میایی و میری…یا که برات ماشین میخرم انشالله گواهینامه گرفتی خودت بیای بری.گفت گواهینامه دو ساله دارم. گفتم چی بهتر…گفتم بابک میگفت نمیتونی ازش حرف بکشی نگارمون ساکته.گفت راستش حوصله حرف زدن با خونواده رو ندارم…همش نصیحت همش فضولی…دیدی الان نگین رو خودشو ریش سفید میدونه…منو تعقیب کرده…آخه به تو چه.شوهرش از دستش فراریه…گفتم ولشون کن…دلتو آروم کن.ببین آهنگ چی دوست داری…توی کیف سی دی هست بزار گوش کنیم.بازش کرد گفت ایوالله چاووشی.گفتم بزارش…ماشینو انداختم جاده…یک کناری نگه داشتم یککم تنقلات چیپس و این جور چیزا گرفتم.گفتم چی دوست داری؟گفت هیچچی.من یکم لواشک ترش گرفتم.گفت از کجا فهمیدی لواشک ترش دوست دارم.گفتم نمیدونستم برای خودم گرفتم دوست دارم برای تو چیپس گرفتم…گفت وای ببخشید.گفتم صبر کن.رفتم بیشتر گرفتم…گفتم دیدی خیلی چیزها مشترک داریم…گفت آقاشهاب.گفتم آقاشو حذف کن.فقط شهاب.گفت شهاب تو با گذشته من مشکلی نداری.گفتم که چه مشکلی بمن چه قبلا چکار کردی…مگه نمیگی دختری بیوه که نیستی…گفت نه خدا نکنه…گفتم تمومه…من هم گذشته تمیزی ندارم.همین الان اقلا بیست تا زید دارم.گفت نه بیست تاگفتم آره.گفت پس ازدواج چی فایده ای داره…گفتم بخدا اگه تو بله بگی…اندازه هزار تا دختر برام می ارزی…از شب عروسی خواب و خوراک ندارم.دیوونه تو شدم…گفت چون خوشگلم…گفتم آرومی خانومی نازی تکی نمیدونم چی بگم…گفت زیاده روی میکنی.گفتم نه من آدم رکی هستم.دیدی که خواهرتو چکارش کردم…گفت اون که حقش بود…همون موقع بابک زنگ زد.گفت کجایی رئیس شیری یا روباه…گفتم الاغ اونم حلقه به گوش.خندید گفت نکنه گرفتار دردونه بابای من شدی…گفتم اونم چطوری.درگیره درگیر.گفت رسوندیش.گفتم نه گفت چرا گفتم خب طول میکشه اقلا۴ساعت دیگه میرسیم… گفت کوسخول داری میبریش اصفهان گفتم پس چی نمیگم غلام حلقه به گوشم.گفت تو تا سر خیابون نمیری دو نخ سیگار بگیری.اونوقت داری اون رو میرسونی اصفهان.خدا شانس بده…گفتم مشنگ گوشی روی بلندگوست.تو که آبروی منو بردی…الان فک میکنه من سیگاریم. گفت خودشم تک و توک میکشه…گفتم بابا این که از خودمونه…نگار خندید.گفت نه بابا خنده خواهر مارو هم در آوردی. گفتم خیالت راحت.من فردا برمیگردم.حواست باشه…خداحافظی کردم…گفتم پس تو هم اهل دلی گفت فقط بابک میدونه…همون موقع یک نخ بیرون آوردم آتیش کردم دادم بهش…گفت خودت چی گفتم باهم می کشیم…نزدیک ناهار بود.رفتیم رستوران.مث خودم عاشق کباب بختیاری بود…بعد ناهار گفتم بشین پشت فرمون گفت نه نمیتونم توی جاده تا الان سوار نشدم.گفتم بالاخره که باید سوار شی…دیگه خیلی باهم خودمونی شدیم.غروب رسیدیم اصفهان.تند نمیرفتم.یعنی نمیخواستم اون روز تموم بشه…خونه اجاره ای داشت با رفیقاش.۳نفر بودن.رسوندمش اونجا.گفتم میتونم شماره ات رو داشته باشم.گفت آره خیلی هم خوبه…اومد گوشیش رو روشن کنه.گفت اه لعنتی باطریش خرابه تموم شده…اون موقع سونی اریکسون گوشی روز بود.نوکیا جدیداش اومده بود.گرون بود…شماره نوشتم روی کاغذ دادم بهش.رفیقش هم اومد دم در منو دید.بعد تشکر و تعارف ازشون خداحافظی کردم و موقع رفتن دست دراز کردم.خداحافظی کنم مکث کرد ولی بهم دست داد جلوی رفیقش…من همونجا آروم دستشو بوسیدم…رفیقش خندید…گفت شهاب شب برنگرد خسته ای.گفتم نه میرم هتلی جایی.نگران نباش…برگشتم توی شهر اصلا تا الان اصفهان نیومده بودم.چقدر قشنگ بود.شب بود.رسیدم تقریبا مرکز شهر…یک موبایل فروشی دیدم…همونجا رفتم پایین براش یک گوشی نوکیا سریN خریدم کادو کردم گذاشتم توی جعبه…یک گل رز روش گذاشتم رفتم دم در خونه…یک پسربچه رد میشد۱۲ یا۱۳ساله بود گفتم بیا…اومد.اون موقع بهش۲هزار تومن دادم…تازه دو هزاری در اومده بود…کیف کرد.گفتم در این خونه رو بزن بگو این هدیه مال نگار خانومه…منو نشون ندی ها.بدو ببینم.گفت چشم.از دور نگاه میکردم.رفیقش در رو باز کرد…پسره دادبهش و رفت…نیم ساعت نکشید دیدم گوشیم زنگ میخوره…شماره سیو شده نگار بود…برداشتم گفت چرا اینو خریدی.گفتم چون دوستت دارم.میخام همیشه بهترینها رو داشته باشی…گفت آخه.گفتم مبارکت باشه…گفتم نگار شام بامن میایی بیرون…گفت آخه من با دوستام امشب قرار داشتیم بریم دورهمی گفتم باشه.برو خوش بگذره.خداحافظی کردیم…چنددقیقه بعد زنگ زد گفت خب توهم بیا.ما چند نفریم پسر ودخترزیر سی وسه پل چندوقت یکبار جمع میشیم شعر میخونیم. گیتار میزنیم.تو هم بیا…گفتم من که بلد نیستم.گفت یک ساعت دیگه اینجا باش.گفتم باشه…لباسم خوب بود ها ولی گفتم بزار شیکترش کنم.پیش رفیقاش کلاسم بالا باشه…رفتم ست جین قشنگ خریدم همونجا هم پوشیدم.ست مشکی بود.تیشرتش خیلی قشنگ بود.فروشنده دختر بود.خیلی سلیقه داشت.تا بهش گفتم دورهمی دعوتم خیلی سریع لباسامو جور کرد…اومدم بیرون…یک ادکلن دخترکش و مست زدم و رفتم سر قرار…رفیق دیگه اش هم بود…تا رفتم بیرون در رو باز کردم.خندیدن.گفتم چیه.گفت تو که از من رسمی تر پوشیدی…گفتم یه وقت رفیقات با خودشون نگن این کیه از کدوم روستا اومده قاطی ما…گفت لباسات که قشنگ بود.گفتم اینا مگه بده.گفت نه قشنگتره مخصوصا تیشرت.گفتم چشاتون قشنگه.خلاصه که رفتیم اونجا تا۱۱شب بودیم و خواندن حرف زدن وبرنامه کویر بعدی رو چیدن.و الکی خوش بودن.همه هم جیبا خالی…۱۲نفری بودیم…من از فرصت استفاده کردم و اونجا یک بریونی اصفهان بود…خداییش گرسنه بودم…به یارو جمع رو نشون دادم.گفتم برای نیمساعت دیگه صندلی خالی کن شامت که با مخلفات حاضر شد صدامون کن بیایم…گفت پسر جون اونا ادای پولدارا رو در میارن…جیباشون خالیه.الکی خوش هستن…دونگشون رو نمیدن ها…گفتم الان حساب کن نترس مهمون من هستن…گفت ایوالله بچه تهرون…برگشتم پیششون.تقریبا داشتن صحبتاشون تموم میشد که شاگرد رستورانیه اومد گفت شام حاضره سرد میشه ها…گفتن ماکه سفارش ندادیم.گفت مهمون این آقا تهرونی هستین…همه دست وهورا کشیدن…نگار گفت آخه چرا.گفت بخاطر آشنایی من وخودت…همه اومدن و بیشتر دختر بودن.فقط۴تا پسر بودیم…گفتم بچه ها هرکی هرچقدر دوست داره بخوره…یکی اسمش نرگس بود.گفت الان بگم من میخام واسه دوستم که امشب نیومده یک غذا ببرم.اون عاشق بریونی اصفهانه. گفتم نوش جونتون.پسری بود اسمش یاسین بود.گفت ولی شما خودتو معرفی نکردی…همون موقع دوست نگار گفت آقا شهاب نامزد.نگار جونه…همه دست زدن هورا کشیدن…گفتن پس شیرینی نامزدیه…گفتم نوش جونتون…خیلی از حرکت رفیقش خوشم اومد…برگشتنی…گذاشتمشون دم در خونه…ساعت۱۲بود.نزدیک عید و آخر سال۸۳بود.ماشین گرم بود.تو راه بودم.چندتا هتل رفتم یا درشون رو بسته بودن یا جا نداشتن یا به مجرد اون وقت شب اتاق نمیدادن…گفتم بگیرم توی ماشین بخوابم.باز با خودم گفتم برمیگردم هرجا خوابم گرفت همونجا میخوابم…هنوز داخل شهر بودم گوشیم زنگ خورد نگار بود.گفتم جانم.گفت شهاب کجایی.توی ماشینی صدای پخشت میاد.گفتم آره دارم برمیگردم.گفت نه تو رو خدا شبونه برنگرد خسته ای.گفتم عزیز دلم هیچ هتلی راهم ندادن.الان هنوز سر حالم.تا وقتی خوابم بگیره رانندگی میکنم.هرجا خوابم گرفت توی ماشین میخوابم…گفت نه نرو بچه ها میدونستن جا پیدا نمیکنی…برگرد پیش ما…طوری نیست تو توی حال بخواب ما توی اتاق.گفتم بد میشه زشته گفت نه بیا.صاحبخونه رفته خرم آباد نیست کسی نمیفهمه.بجنب.نری ها اگه برگردی میدونم دوستم نداری…گفتم بخدا نمیخوام شما اذیت بشین…گفت نه بیا پیش ما یک بسته هم وینستون بگیر بیار.گفتم ای به چشم…برگشتنی تنقلات و مخلفات گرفتم چیپس و پفک لواشک و سیگار دلستر و…آت آشغال های مورد علاقه همه جوونا…دست پر رفتم اونجا،خیلی خوشحال شدن.یکی شون اسمش معصومه بود،گفت نگار امشب از سایه سر تو یک دل سیر چرت وپرت خوردیم…چندوقتی بودفقط غذای دانشگاه رو میخوردیم هوس بریز بپاش داشتیم قسمت نبود.ولی عالی شد ها…خونه کوچیکی بود.تکخواب حموم دستشویی یکی بود…یک آشپزخونه کوچولو داشت…نشستیم چایی خوردن وتخمه شکوندن.یک تی وی ۱۴اینچ قدیمی داشتن.با یک رادیو وبخاری قدیمی.
ساده ساده زندگی میکردن.خودشون میگفتن۳سال بیشتره باهم همینجوری زندگی میکنند.سال دیگه سال آخرشون بود.فهمیدم هم سن هستیم.نگار ازم یک سال کوچکتر بود…همشون خوشگل و خانوم بودن…همه لباسشون پوشیده بود.اروم حرف میزدن.یکیشون نامزد داشت.شهرستانی بودن.روسری سرشون بوده ولی آویزون روی شونه ها بود…سخت نمیگرفتند… چقدر بینشون بودن لذت داشت…سیگار روشن کردم نفر یکی دادم بهشون.لواشک خونگی بود با چاقوی خودم بریدم براشون.دیدم چپ چپ نگاه میکنند.گفتم چیه بابا مردیم دیگه باید توی جیبمون یک چی باشه یانه؟جاده است و پر آدم نامرد…خندیدن.ساعت۲بود همه فرداش کلاس داشتن.عذر خواهي کردن و یک پتو بالش بهم دادن رفتن گرفتن توی اتاق خوابیدن.من آروم رفتم دستشویی خنده دار بود.داخل سطل زباله حمومشون پر نوار بهداشتی بود…شورت و کرستشون آویزون دوش و دسته شیر آب بود.چقدر خنده دار بود…اومدم بیرون…دیدم نگار منتظرمه…گفتم چرا نخوابیدی؟مگه فردا کلاس نداری؟گفت اتفاقا باید۸حتما سر کلاس باشم.۱هفته بیشتر به آخر سال نمونده اما تحت فشاریم.بیشتر کلاس داریم.گفتم خب برو بخواب.من هم صبح حرکت میکنم.گفت شهاب تو خیلی خوبی.بابک بهم گفته بود که چقدر توی پادگان و بعدشم برای کار بهش کمک کردی اما باور نمیکردم تا امروز که خودم باهت بودم…ممنونم از همه لطفت.خیلی با اخلاقت حال کردم…چندوقتی بود که اصلا حس و حال قشنگی نداشتم.اصلا حوصله زندگی نداشتم.ولی تو حالمو خوب کردی…ممنونتم.گفتم فدات شم.اگه قابل بدونی یار و غمخوار من بشی.همیشه کنارم باشی تا آخر عمر نوکریتو میکنم.گفت نه تو آقایی.گفتم واقعا بهت میگم خیلی دوستت دارم.جدای از زیبایی که داری خیلی خانوم وبا ادبی.گفت مرسی.گفت صبح تو بخواب ما مجبوریم ۷صبح سوار اتوبوس بشیم.گفتم میخای سوییچ رو برات بزارم تا عید اومدی با خودت بیارش…کارت ماشین وبیمه اش زیر سایبون گذاشتم.گفت نه اصلا نکنی اینکار رو.میزنم جایی ماشین داغون میشه…گفتم فدای سرت خودت مواظب خودت باش طوری نشی ماشین فدای سرت…گفت نه خواهش میکنم اینکار رو نکن.من۲۸اسفند برمیگردم.رسیدم بهت زنگ میزنم…گفتم تا اون موقع گوشت تنم از دوریت میریزه.خندید…گفتم قربون اون خنده های نازت بشم…برو بخواب اگه نه صبح بیدار کلاس همش خمیازه بکشی…گفت باشه ممنون…من تا۴صبح بخدا بیدار بودم وفکر میکردم…۹بیدار شدم دیدم نیستن رفتن…نامه نوشته بودن معذرتخواهی کرده بودن که صبحانه ای در کار نیست…بلندشدم رفتم توی خونه رو ببینم…یخچال کوچولوشون خالی خالی بود دلم براشون سوخت.خونه دانشجویی بوددیگه.کرایه زیاد و پدر مادرها هم گرفتار.اینا هم دختر بودن.کاری بیرون نبود که انجام بدن کمک خرجشون بشه…نوشته بودن.رفتی در رو قفل کن کلید رو بزار پشت دریچه کنتور برق.در حیاط رو سفت ببند خوب بسته نمیشه…بلندشدم دست و صورت شستم…لباس پوشیدم رفتم که سوار بشم راه بیفتم.چفت خونه یک سوپر مارکت کوچولو بود…براشون از شیر مرغ تا جون آدمیزاد خرید کردم…گناه داشتن.از تخم مرغ و سوسیس کالباس و نوشیدنی گرفته.تا قند و چای و ماکارونی روغن و برنج و نوشابه…خوب یخچال و کابینت هاشون رو پر کردم…و راه افتادم…ساعت نزدیک دو بود.نرسیده به تهران توی رستوران بودم که گوشیم زنگ خورد.نگار بود.گفت شهاب جون چرا شرمنده مون کردی.اخه.از دیروز که با منی اندازه یک سال پول تو جیبی بابام بیشتر برام خرج کردی…گفتم فدای سرت.پول مال خرج کردنه.نمیخوام دیگه کمبود داشته باشین…گناه که نکردین دانشجو شدین…دوستاش داد میزدن…خیلی خوبی ممنون.انشالله عروسیتون جبران کنیم…گفتم به اونا بگو بجای این حرفها برند سطل زباله پر نوار بهداشتیها شون رو خالی کنند…توی سرویس حالت تهوع گرفتم…آقا پشت گوشی جیغ زدن خندیدن…گفتم همچنین اون دوش مال شستشویه نه بند رخت…اگه الان هم کار ندارین بنده به یاد عشقم که دیروز بختیاری خوردم امروز هم میخوام بخورم…گفت شهاب بدون من میخوری…گفتم این دفعه آره اما خیالت راحت دیگه بدون تو نمیخورم.گفت نوش جونت.شوخی کردم فقط باقی راه رو مواظب خودت باش…گفتم تو هم همینجور…خوش باشی…دیگه میدونستم نگار مال خودمه…خیلی گرفتارش شده بودم.تاتهران شنگول رانندگی کردم.رسیدم تهران نرفتم خونه مستقیم رفتم شرکت… بابک نبود.گفتن با خانومش رفتن گردش.وخرید.مادرم زنگ زد کجایی تو از دیشب.گفتم مادر که اصفهان بودم الان برگشتم…خیالش راحت شد…شب بود.بابک برگشت.گفت به به رئیس بزرگ.کجایی تو گفتم گرفتار دلم هستم.گفت خوبه پس یکی پیدا شد که حال تو رو هم بگیره گرفتارت کنه…گفتم بابک یک چی بگم ناراحت نمیشی…گفت نه بگو…گفتم لامصب یکجور عاشقش شدم نمیتونم بدون فکرش لحظه هامو بگذرونم.دایم توی فکر وذهنمه.گفت خب مبارکه…گفتم به خانواده ات بگو.توی عید عروسی دارن ها…گفت وای چه خبرته…گفتم بخدا بدون نگار دیگه نمتونم زندگی کنم…از دیروز جواب هیچکدوم از زیدی ها رو ندادم.گوشیم پر از پیام شده…خندید…هر شب باهم صحبت میکردیم.من زنگ میزدم.چون اون پول شارژ نداشت…گفتم فردا برمیگردی دیگه…گفت تاالان که بلیط گیرم نیومده…گفتم بخدا فرداشب منتظرتم اگه برنگردی دیوونه میشم…گفت شهاب اتوبوسها پر هستن.گفتم با تاکسی تلفنی دربست بیا…خودم حساب میکنم…گفت آخه خیلی میشه…گفتم تو چکار داری.خب اگه من بیام که راه دوره.یک روز کامل از کار میفتم دم روز عیده سرمون هم شلوغه…قربونت بشم تو با تاکسی بیا نهارتم رستوران بخور…بقیه اش بامن…گفت آخه نمیشه…گفتم چرا نمیشه.گفت ما۳تاهستیم من تهرانم.یکی رباط کریمه…اون یکی کرجه…گفتم باشه من حساب میکنم.همه مهمون من…فقط از آژانس معتبر ماشین مدل بالا سالم بگیرید.پولش مهم نیست.گفت باشه.صبح نزدیک ۹بهش زنگ زدم.گفت تازه راه افتادیم جاده شلوغه.توی راهیم…گفتم گوشی رو بده راننده.داد بهش.گفتم آقاجون ظهر این خانوما رو میبری بهترین رستوران .فقط چلوکباب بختیاری میدی بخورند.خودت هم مهمون منی.همه رو حساب میکنی…رسیدی اینجا کل هزینه هات با عیدیت بهت پرداخت میشه…گفت ای به چشم…حتما…تقریبا.نزدیک غروب رسید.گفتم چقدر دیر اومدی.گفت آخه اون دوتا رو تا رسوندیم دیرشد…بخاطر رسوندن اونها.کلی هزینه کردم…گفت فعلا به کسی نگفتم برگشتم…میخام باهم بریم گردش.گفتم ای قربون عشقم بشم من…برداشتمش بردمش تمام خریدعید رو براش انجام دادم…قبول نمیکرد.ولی دید که ناراحت شدم…قبولشون کرد…ساعت۱۰شب بود رفتیم پیتزا خوری…توی فست فودی یک کادوی کوچولو داد بهم.گفت شهاب ببخشیداگه زیاد گرون و خوب نیست.ولی میخواستم عید بهت بدم ولی الان میدمش بهت… نگاه کردم یک انگشتر نقره با نگین کوچولوی فیروزه ای بود…دستشو بوسیدم خودش کرد انگشت دست راستم.گفت چپ برای حلقه ازدواجمونه. گفتم نگار شب میای بریم لواسون ویلای ما…گفتم بخدا کاریت ندارم ها.فقط میخوام باهم باشیم.خیلی دوستت دارم.تا تو نخوای حتی بهت انگشتم نمیزنم…گفت شهاب بدمیشه که.کسی نفهمه…گفتم خیالت جمع وقت کاره کسی اونجا نمیره…هوا خیلی سرد بود.برفم باریده بود.رفتیم ویلا تاریک تاریک بود.میترسید.بلک سگ خوشگل خودم تا منو دید سریع اومد طرفم.چون نگار رو نمیشناخت بدجور پارس میکرد.آرومش کردم وزنجیرش رو بستم…چراغها رو روشن کردم.رفتیم داخل…قلیون رو چاقیدم چایی گذاشتم…برای اولین بار بود که هیکل ناز و قشنگش با لباس خونه بود.یک بلوز خوشگل سبز یشمی آستین بلند لی تنگ که سینه های نازش از زیرش قشنگ بیرون زده بود…با یک ساپورت مخمل کلفت.آخه هوا سرد بود.شومینه روشن بود…کنارم بود.تنقلات میخوردیم چایی بودو قلیون…خیلی ازم بخاطر امروز شکر کرد.گفت اصلا امشب دلم میخواست برم خونه.ارزون نگین و فضولیاش با اون اخلاق گند مذهبیش بدم میاد.فقط بابام و بابک.گفتم مهم نیست ازین به بعد خودمو خودت.عشقمی…رفتم متکا آوردم گفتم بشینیم روی زمین…متکاها رو چسبوندم پایه مبل که تکون نخورند عقب لیز نخورند…گفتم بیا بغلم نترس ازم.تو دیگه مال منی.گفت شهاب نمیترسم ازت…خجالت میکشم.منو تو تازه هم رو شناختیم…گفتم بیاکنارم بخدا کاریت ندارم.اگه نیای دلم آروم نمیشه.نشست کنارم بدن نازش رو تکیه داد بهم.گفتم نگار خیلی طرف رو دوستش داشتی که بعدش افسردگی گرفتی…گفت راستش آره.ولی افسردگیم برای چیز دیگه بود…اول که همه حتی استادامون فک میکردن ما حتما ازدواج میکنیم…دوم برای اینکه بعدش آبروم رفت…همه فک میکردن اون با من کاری کرده و بعدش منو بی آبرو ولم کرده در رفته…خیلی بدشد برام.نمیدونستن که یکی از دلایل رفتنش همین رابطه نداشتنمون بود…بعدشم چون خانواده من میدونستن دائم بهم سرکوفت میزدن…من دلم برای این شکست.طفلی بابام پول پیش خونه داد که با این پسره که نامزد شدیم باهم بعدازعقد همخونه بشیم.ولی نامرداونم برداشت فرار کرد.گریه اش گرفت.گفت شهاب چندوقته من سربار دوستام شدم.عروسی بابک تمام پولهاو پس انداز بابام رو تموم کرد.مادرم وخواهرم باهم هستند.منو بابا وبابک باهم هستیم.بابک شانس آورد تو رو پیدا کرد کمکش کردی.اگه نه اونم با معلمی باید سر میکرد.من فقط میتونم جزئی از کرایه خونه رو بدم.نتونستم از پول پیش چیزی پرداخت کنم،گفتم ازین به بعد تو دیگه مال منی کاری هم به کسی حتی بابات نداشته باش…این خریدهای امشب همه هدیه من برای عید توست…گفت دیگه نمیخوام پولی خرج کنی…چند روزه منو دیدی.تمام پس اندازت خرج من شده…گفتم نگران پول نباش.چیزی که زیاده خونه ما پوله.مادر و خواهرام ازت خیلی خوششون اومده…همه راضی به ازدواج من هستن…خودش چسبید بهم.مث پیشی های ناز و لوس.گفتم دیگه نمی خواد به هیچی فکر کنی…میدونی دوستام راجع بهت چی میگن…گفتم نه چی میگن…گفت بهم میگن این همون شاهزاده سوار اسب سفیده اومده نجاتت بده…اون روز وقتی برگشتیم خونه…اینقدر بی پول بودیم.ظهری نمیدونستیم چی بخوریم.البته ناهار دانشگاه هست ها ولی پول ژیتون اونم نبود.همه به نفری یک تخم مرغ آبپز راضی بودیم…وقتی در یخچال و باز کردیم…انگار در بهشت باز شده.دوستم داد زد نگار احمق اگه بهش بله نمیگی من بگم…آخه دم روز عید طفلی باباهامون هم خرجشون زیاده نمی توانند کمک کنند…گفتم باز چی شده گفت این شهاب حتی سیگار یکسالمون رو هم خریده…وقتی نگاه کردم دیدم اینکارو کردی خیلی خیلی بهت افتخار کردم.آخه اون دوستم که نامزد داره یکبار نامزدش اومده بود دیدنش.چند تا ساندویچ گرفته بود یکجوری قیافه میگرفت لقمه از گلومون پایین نمیرفت… ولی تو با اون بریونیت و خریدهات. زبون همه رو لال کردی…خیلی ازت خوشم اومد.فهمیدم دوست داشتنت.از ته دله…با این کار امروزت دیگه این یکسال رو با همشون بی حساب شدم…چون میگفتن به هیچ عنوان تا دو روز بعد عید هم بلیط گیر نمیاد من هم به مامانشون گفتم بلیط نیست شاید شب عید خونه نباشم…گفتم چی بهتر…باهم میریم ویلای ما رامسر…گفت نه نمیشه که…گفتم چرا نشه.ماشین هست ویلا هم خالی…صبح راه بیفتیم تا۴عید اونجاییم بعدش میریم خونه…من به مادرم میگم که با دوستام میرم مسافرت.بار اولم هم نیست.لبخند قشنگی زد…گفتم این یعنی آره… گفت آره… محکم بغلش کردم.ازته دل بوسیدمش.گفت وای دردم اومد چقدر زور داری…گفتم چاکریم…الان لالا کنیم صبح زود راه بیفتیم…گفت باشه.من باید کجا بخوایم…گفتم همین کنار شومینه اگه نه سرما میخوری…من میرم توی اتاق که راحت باشی.گفت نه تو هم پیشم باش اما فکرای بد نکن.مث الان پسر خوبی باش…گفتم ببین من دم پرم خیلی دختر برای همه کار هست.من تو رو برای خودم و خودت میخوام.تا زمانی که خودت نخوای هیچ کاری باهات ندارم…فک کن الان توی کویری و کنار دوستات…نشستی.من غریبه ام…گفت ممنونتم…رفتم چند تا پتو بالش نرم آوردم.انداختم زیرمون…با فاصله نیم متر خوابید کنارم…توی گوشیم داشتم پیامها رو میخوندم،اونم داشت پیام میداد.گفتم با کی داری اس بازی میکنی.گفت دارم گوشی رو میدم دست دوستام که اگه پدر مادرم بهشون زنگ زدن ما میریم شمال.اونا بگن ما هنوز اصفهانیم.چون نگین خیلی فضوله. حتما به یکی از اونا زنگ میزنه…گفتم دمت گرم…گفت تو باکی هستی. گفتم هیچکی،،گفت شهاب قرار نبود دیگه از هم چیزی پنهون کنیم…گفتم خب یکی ازین دخیا است که پیله است.دم روز عیده بی پوله میخواد تیغم بزنه…نمیدونه من خودم ختم عالمم.گفت تو رو خدا همه رو دیگه بزار کنار.ببین تو هم پولداری هم موقعیتت خوبه هم خوشگلی…اگه منو واقعا دوستم داری.از این کارا نکن. میترسم زندگیمون خراب بشه…گفتم ببین چی نوشتم.خودم الان دکش کردم…چندتای دیگه هم بودن… الانم میخوام گوشی رو خاموش کنم…بخوابم…گفت شهاب یک سیگار روشن میکنی آرومم میکنه…گفتم چرا نگرانی…مگه طوری شده…چشماش پر اشک شد.گفت نکنه تو هم ولم کنی ها من شانس ندارم…ایندفعه بخدا خودمو خلاص میکنم…دفعه قبل بدجور آبرو ریزی شد.همه حتی خانواده خودم بدجور بهم افترا زدن و مشکوک.شدن.حتی پدرم مجبوری منو برد پزشکی قانونی…خیلی دوتامون خجالت کشیدیم.گفتم میخای فردا عقدت کنم خیالت راحت بشه.گفت ای وای نه.باید بیای خواستگاریم من یکم ناز کنم برات…هی بیای هی بری چندوقت کفش پاره کنی…مادرم الکی قیافه شیش در چهار برات بگیره…گفتم شوخی میکنی.گفت نه. شوخی نداریم رسمه دیگه…گفتم قیافه شیش در چهار رسمه.گفت نه خواستگاری رو میگم. گفتم اونکه بروی چشم…تو خیالت راحت باشه…الان بگیر بخواب زیاد سیگار نکش.من خودم هستم آرامش قلبتم.هرکاری بتونم برات میکنم…برگشت سمت من.من هم برگشتم طرفش…روبروی هم بودیم…موهای قشنگی داشت…آروم دست کردم توی موهای قشنگی که از روی سرش ریخته بود روی پیشونیش…باهاشون بازی کردم.نگاهم کرد.اروم نوک انگشتامو بوسید.چقدر کیف کردم…آروم چشماشو بست من هم خوابم برد.به هوای پارس سگم بیدار شدم.گفتم ببینم چه خبره.دیدم نگار اومده کامل توی بغل من.کون خوشگلش توی شیکم من بود.موهای قشنگش روی بالش پهن شده بود.تو موهاشو بو کردم.چقدر عطر قشنگی داشت.سر بازوی قشنگش رو بوسیدم…هوا گرگ ومیش بود…یکمی دیگه برف باریده بود.زمین سفید بود…پاشدم بیرون رو نگاه کردم.یادم اومد من دیشب حیوونی رو بستم آب وغذا ندادمش.جاش خوب نبود
رفتم بازش کردم آوردمش توی خونه کنار شومینه…براش غذاشو ریختم ظرفش خورد آبم خورد…کنارم نشسته بود…این سگهای ژرمن خیلی باهوش هستن…از آدم بهتر خوب وبد رو میفهمن… غذاشو خورد گرمش شد.بلند شد آروم بدن نگار رو بو کرد.بعدش رفت روی کاناپه مخصوص خودش نشست…نگار خوابه خواب بود…من هم گرفتم کنارش خوابیدم.نمیدونم چقدر خواب بودم که اول صدای پارس سگه اومد بعدش جیغ نگار…حیوون تک پارس کرد که بگه این بیدار شده..اما چنان جیغی کشید توی خواب دلم هری ریخت…بلند شدم دیدم آفتاب زده بیرون…هوا دیگه برفی نیست…برگشتم دیدم…یک گوشه داره از ترس میلرزه…بلک رو صداش زدم نشست سرجاش…رفتم دستشو گرفتم.گفت این کی اومده توی خونه.گفتم از ساعت۴صبح اینجاست.چندلحظه پیش تو خوابید بو کشید دید خوشگلی بوی خوب میدی بوست کرد رفت…این دوستت داره.نترس ازش.گفت بخدا شهاب دست بذار روی قلبم داره روی هزار میزنه.وای دستمو گذاشتم روی قلبش که چه عرض کنم روی سینه چپ قشنگش.چقدر نرم و گنده بود.از روی لباس معلوم نبود چقدره…سفت و پهن…بعضی خانمها سینه های سفت و قد بلند دارن ولی این سینه های سفت و پهن و گنده داشت…گفت اگه آقای دکتر معاینه اش تموم شد میتونه دستشو برداره.خندیدم گفتم ببخشید.گفت پررو…چسب ز