ارباب پسر خالم شدم (۲)
…قسمت قبل
ارباب پسر خالم شدم پارت دوم
سلام به همه من الهامم و خاطره هایی که میگم مربوطه به من و پسرخالم بهمنه
این خاطره ها راجب عرق پا و ایناس تو پارت قبلی هم گفتم که کسایی که علاقه به این نوع فوت فتیش ندارن اینو نخونن چون
خوشتون که نمیاد هیچی حالتون هم بد میشه.
(خاطره با جزئیات خیلی بالاییه و اگه حوصله دارید بخونید)
یکم از خودم براتون بیشتر بگم من قدم ۱۶۸ و وزنم ۵۵ عه
بدنم خوش فرمه چون از ۱۶ سالگی میرم باشگاه و به خودم میرسم ، روانشناسی میخونم و الان کامل با این موضوع که بهمن فوت فتیش داره اشنام
من هایپرهیدروزیس دارم که روی پاهام بیشتر فعاله و عرق میکنن پاهام و تو پارت قبلی هم گفتم که پاهام خیلی عرق میکنن و بو میگیرن .
میریم سراغ این خاطره که برای ۱۸ سالگیمه ، سال آخر دبیرستانم .
دقیقا از همون روزی که بهمن شروع کردن به لیس زدن پاهام اون حس ارباب بودن و لذت بردن ازش توم بیدار شد و هیچ حسی مثل اون بهم لذت نمیداد ، از همون موقع به بعد هر وقت منو بهمن همو میدیدیم که اکثرا هم خونه مامان بزرگمون بود تا فرصت مناسبی پیدا میکردیم بهمن میومد زیر پاهامو و شرو میکرد به لیس زدن پاهام و منم پاهامو تو صورتش فشار میدادم و بعضی وقتا میکردم توی دهنش تا جایی که عوق میزد و حسابی حال میکردم .
به همین منوال گذشت تا من دبیرستانی شدم و مدرسم جای ۵ ساعت به ۸ ساعت تقریبا تغییر کرده بود و پاهام بیشتر از همیشه عرق میکرد و بوی بیشتری داشت ، همیشه دلم میخواست بهمن خونمون باشه تا وقتی میام خونه پاهامو بلیسه جلوی در و بعد بیام تو اما خب…
اینم بگم که من دو سه سالی میشد که به خاطر حسم علاقه پیدا کرده بودم که کلا کفشامو بدون جوراب بپوشم و این حس خوبی بهم میداد مخصوصا وقتی میدونستم قراره بهمن رو ببینم، حدودا اخرای مهر ماه بود که داییم دوست داشت ببرتمون کوهنوردی و هی جور نمیشد ، چون داییم خودش کوهنورده و زیاد میره . خلاصه اون روز قرار بود ساعت ۱۲ بیان دنبال من و از مدرسه یه راس بریم کوه ، اون روز توی اون گرمای هوا دوتا لباس پوشیده بودم که اون مانتو فرم بیریخت مدرسمو در بیارم موقع رفتن به کوه ، صبح وقتی مامانم بهم گفت که قراره بریم کوه و خاله اینا هم میان یهویی باز اون حس اومد سراغم که قراره بعد از کوهنوردی بهمنو ببینم و قراره دهنشو سرویس کنم… به مامانم گفتم پس امروز بوت هامو میپوشم میرم مدرسه که وقتی بعدش میریم کوه نیاز نباشه دو ساعت باز کفشامو عوض کنمو و بوت های کوهنوردی بپوشم (همون نیم بوت عادیمون بود) ، مامانمم با تردید که هوا گرمه و اینا بالاخره قبول کرد و منم رفتم از تو پلاستیک درشون آوردم و بلافاصله یه بوی خفیفی خورد تو دماغم ، چون زمستون تو مدرسه بخاری بودو و کلاس ها داغ بود همیشه ، منم کل زنگ هارو میموندم سر کلاس و اکثرا هم جوراب پا نمی کردم پاهام توشون خیلی عرق میکرد و بوی شدیدی میگرفت .
منم دم در نیم بوت هارو بدون جوراب پوشیدم و راهی مدرسه شدم ، چون هوا عین جهنم داغ بود بعد نیم ساعت پاهام داشت کم کم میچسبید به کفی، احساس کردم باز بوی نیم بوت هام تازه شدن ، چون پاهام از قبل بو میداد الان بوش چند برابر شده.
خلاصه گذشت تا ساعت ۱۲ ظهر که مامانمو داییم اومدن دنبالم تا بریم عظیمیه و خالم اینارو ببینیم .
از پاهام بگم ، توی اون پنج ساعت به قدری عرق کرده بودن که خیسی توی نیم بوتمو حس میکردم قشنگ و انگار پاهامو شسته بودم .
رسیدیم کوه ، بهمنو که دیدم بهش از پاهام گفتم و اونم انگار دنیا رو بهش داده بودن خر ذوق بود و خنده از رو لبش نمیرفت کنار
گذشت و گذشت ، ساعت ۷ غروب بود و داشتیم برمیگشتیم خونه مامان بزرگ تا شام بخوریم.
پاهام ۱۲ ساعت بود که توی اون نیم بوت ها دم کرده بود و خیس عرق شده بود و لیز میخورد رو کفی
وقتی رسیدیم خونه مامان بزرگ منو بهمن به بهونه وصل کردن پلی استیشن و استراحت و اینا رفتیم توی زیرزمین (اونجا اتاق نوه هاست و همیشه بچه ها اونجا جم میشن و بازی میکنن ) وقتی رفتیم تو، بهمن شروع کرد عین یه سگ چرخیدن دور پاهام و له له زدن برای لیسیدن پاهام ، بهش گفتم بخواب کف زمین زیر مبل منم نشستم روی مبل ، زیپ بوتمو کم کم باز کردم … از همون یه ذره بوی تند پاهام میومد ، پاهام توش گیر کرده بود اینقدر عرق کرده بود که خز توی بوت چسبیده بود به پاهام ، وقتی بوتو از پام کشیدم بیرون چنان بوی تندی توی هوا پیچید که موهای دماغ بهمن فک کنم جر خورد زیر کفشم، پاهام از شدت عرق کردن براق شده بود و کف پاهام خیس خیس بود و لزج شده بود ، بدون کوچکترین مکث کردنی نذاشتم بهمن بخواد حرف بزنه ، همون لحظه پاهامو گذاشتم رو کل صورتش و از شدن لیز بودن پاهام هی لیز میخورد روی صورتش و جای خیس پام روی صورتش میموند و صورتش بوی پا گرفت ، اینقدر پامو مالیدم که چسبو شده بود صورتش و بوش تو کل اتاق پیچیده بود .
شرو کرد به لیسیدن کف پاهای خیسم.
زبون بسته این قدر کف پاهامو لیسیده بود و بوش نرفته بود ، داشت از حال میرفت و بهش گفتم زبونتو در بیار خودم پاهامو تمیز میکنم روش و این قدر پاهامو کشیده بودم روی صورت و زبونش که زبونش داشت پوستش میرفت و پاهامو تا جایی که میشد توی حلقش میکردم که بوی پاهام بره ، مامانم گیر نده باز پاهات بو میده برو بشور و اینا .
فک کنم بعد نیم ساعت لیس زدن مداوم پاهام تقریبا بوش تا یه حدی رفت که بقیه رو اذیت نکنه
حالا مونده بود کفی بوت هام که بوش تا یه متر بالاتر شم میومد ، بهش گفتم یکم زبونتو استراحت بده بعد برو کفی بوت هامو انقدر بلیس که اولا خیسی و لزجی عرقش از بین بره بعد بوش از بین بره و رد سیاه روش که طی این دو سالی که میپوشمش از بین بره ، رفت سراغ بوت هام که کفی هاشو در بیاره سرشو گرفتم گذاشتم توش تا نفس بکشه ، بوش این قدر بد و تند بود که یکم دیگه نگه میداشتم واقعا جون میداد توش
دست کرد و کفی هامو درآورد و گذاشت زمین تا مثل یه سگ که استخوان دیده شروع کنه به لیس زدنشون ، هنوز بعد نیم ساعت روی کفی هام توی نور برق میزد انگار روش آب ریخته بودن ، با این تفاوت که اونا عرق پاهای اربابش بود.
قشنگ وقتی زبونشو محکم روش میکشید چرک ازش بلند میشد و بوش بیشتر میپیچید و بیچاره انقدر لیسیده بودشون که جای پام روش تا حدی از بین رفته بود و زبونش زخم شده بود و نمیتونست بیشتر بلیسه ، بهش گفتم مگه رد پام پاک شده که وایسادی؟ گفت اخه ارباب الهام زبونم زخم شده میسوزه ،منم دلم به رحم اومد و کفی هارو برداشتم گذاشتم سر جاشون و گفتم بهش میخوابی زیر مبل مثل اول و پاهامو میزارم رو صورتت تا استراحت کنه و بوت هامم گذاشتم دور صورتش که حال کنه برده بیچارم … تا ساعت ۹ که صدامون کردن برای شام بریم بالا.
نوشته: eli