خواهر زنم و دوستاش (۱)

اسم من احمد،سی سالمه، من دوسال پیش ازدواج کردم و یه زندگی خیلی خوب رو با خانومم داریم.این خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم اخیرا تو زندگیم ایجاد شد و باعث شگفتی خودم هم شد.
خانواده همسرم بسیار معمولی و از قشر متوسط جامعه هستن،خودم هم کارمندم و خداروشکر زندگی بدی ندارم.
من یه خواهر زن دارم به اسم ندا که ۱۷ سالشه و رابطه من و با اون همیشه مثل رابطه یه برادر با خواهر کوچکترش بود.
برعکس خیلی از داستان های مرسوم نه خیلی باهام راحت بود و نه خیلی لباس باز میپوشید.هیچوقت از همون اول که داماد این خانواده شدم جلوم لباس نامناسب نپوشیده بود فقط روسری سرش نمیذاشت.منم هیچوقت بهش نظر خاصی نداشتم.
یه روز خونه مادر خانومم اینا بودیم که دیدم ندا داره یه فیلم به همسرم نشون میده،من حتی کنجکاو نبودم که بپرسم چیه،یهو خانومم گوشی رو گرفت سمت من و گفت ببین احمد،دوست ندا با کی دوست شده،تو فیلم یه دختر شونزده هفده ساله رو دیدم که کنار یه پسر ۲۴ ساله نشسته تو ماشین و داشتن با یه آهنگ همخوانی میکردن،اسم دوست ندا،پانیذ بود چند باری در موردش صحبت پیش اومده بود ولی من تا حالا ندیده بودمش.از اون قضیه یه هفته ای گذشت،یه بار که خونه مادرزنم جمع شده بودیم،من و همسرم و ندا و مادرزنم نشسته بودیم،یهو ندا با خنده گفت فردا دوستام میخوان با دوست پسراشون برن بیرون،من دوست پسر ندارم که بتونم باهاشون برم.یهو خانومم گفت خب تو هم با داداش احمد برو.
من : همینم مونده که برم با بچه ها سینما و پارک
همسرم: مگه چی میشه دوستای ندا که تورو تا حالا ندیدن اصلا متوجه نمیشن،فک میکنن تو دوست پسرشی.
من : آخه سن ما به هم میخوره مگه؟
ندا : داداش اتفاقا هر دوتا دوستام با پسرایی دوستن که از خودشون پنج شیش سال بزرگترن.
همسرم: اره بابا اصلا دخترا عاشق پسرای سن بالا هستن.
مادر خانم که نشسته بود و با یه لبخند قشنگ به ما نگاه میکرد گفت عیبی نداره احمد،من دوست ندارم ندا احساس کنه چون یه تصمیم درست گرفته و دوست پسر نداره الان از تفریح با دوستانش محروم بشه،از طرفی کی مطمئن تر از تو،تنهایی که نمیذارم با دوتا پسر غریبه جایی بره،تو باشی خیالم راحته،ندا هم میتونه با دوستاش باشه.
خلاصه بعد از کلی چونه زدن قرار شد اون روزی که دوستانش قرار بود برن بیرون منم با ندا برم به عنوان دوست پسرش.

روز موعود ندا به من زنگ زد و قرار شد من برم در خونه شون دنبالش که با هم بریم یه کافه ،اونجا قرار گذاشته بودن.
وقتی رسیدم ندا یه لباس خیلی قشنگ و سنگین پوشیده بود یه آرایش دخترونه ملیح داشت.
سوار ماشین شد و تو مسیر یکم با هم صحبت کردیم و هماهنگ شدیم که یه وقت سوتی ندیم جلو دوستاش.
وقتی رسیدیم دوستاش اونجا بودن.قبلا پانیذ و دوستش رضا رو تو فیلم دیده بودم و میشناختمش،اون یکی دوستش اما یه دختر محشر بود،اصلا اندام و تیپش به سنش نمی خورد.یه لباس سفید و تنگ تنش بود و روش یه مانتو جلو باز که سینه های درشتش رو میشد قشنگ تصور کرد از رو لباسش،اسمش یاسمن بود و با دوست پسرش که یه پسر بیست و پنج ساله به اسم آرش بود اومده بود کافه،من در عجبم چرا این دخترای تینیجر عاشق پسرای بزرگتر از خودشون میشن و با اونا میرن تو رابطه،بگذریم.راجع به جزئیات اندام و قد و قواره همه بعدا به جاش توضیح میدم.
اون روز کلی گفتیم و خندیدیم،یه جاهاییش ندا برا اینکه ضایع نباشه دست منو میگرفت که البته برا من عادی بود،چون قبلا هم پیش اومده بود دستم رو گرفته باشه از خیابون یا جایی که میخواستیم رد شیم.من اون روز فقط تو کف یاسمن بودم واقعا خوشگل بود،یه دختر سفید با موهای فر،سایز سینه ها حدودا ۷۵ بود،دوست پسرش آرش هم یه پسر که قد متوسط و چهره معمولی داشت.مونده بودم چطور با این قیافه معمولی این دختر رو تور کرده.بعد اون روز چند بار باهم قرار گذاشتیم و همه رفتیم بیرون،سینما و پارک و…
یه روز آرش گفت بیاید برنامه بچینیم بریم باغ،با توجه به تجربه ام میدونستم باغ رفتن دردسر داره برا همین به خانومم گفتم دیگه چند بار رفتیم بیرون کافیه بیا بیخیال این باغ رفتن بشیم.بهم گفت تو با ندا هستی دیگه گناه داره الان دوستاش برن این نره براش عقده میشه بدتر میشه میره با یکی دوست میشه از راه بدرش میکنن.
با اصرار خانومم قبول کردم که با ندا برم ولی گفتم این دیگه آخرین باره،نمیدونستم که این تازه شروع یه داستان تازه اس تو زندگیم.
اگه از سبک نوشتنم و داستان خوشتون اومده لایک کنید تا ادامه اش رو بنویسم.

نوشته: خان

ادامه…

دکمه بازگشت به بالا