۱۶۵ گل مینا (۲)
…قسمت قبل
قسمت دوم
“سیگار می خوای؟”
با شنیدن این جمله از خواب پریدم. تصویر مینا وقتی داشت به من سیگار تعارف می کرد جلوی چشمم بود. خیلی نگذشت تا دیشبو به یاد بیارم. یادم اومد مینا دست پسره رو گرفته بود و داشتن میرفتن بالا و منم رفتم سمت دستشویی تا آبی به سر و صورتم بزنم. تو دستشویی احسان بهم زنگ زد و پرسید کجام… با بدخلقی بهش جواب دادم. اومدم بیرون و او دوتا رو پیدا کردم و زدیم بیرون. ماشینو آوردن و نشستم پشت فرمون و تخته گاز تا خونه روندم.
ساعت یازده بود. یادم اومد بعد از ظهر یه کلاس دارم… خستگی مفرط منو میخواست تو تخت نگه داره. موهای ژولیدمو زدم کنار و با کلی همت خودمو بلند کردم. سرم داشت گیج می رفت و مینا ول کنم نبود. اون لبخند کوچیک و
گردن خوردنیش زندگیمو به بازی گرفته بود. اون صدای دلنشینش هنوز تو چاه گوشم جریان داشت. “سیگار می خوای؟” چقدر اینو لطیف و با ظرافت گفت.
تو آینه دست شویی، بغل دست خودم، مینا رو میدیدم. نتونستم با قوه تخیلم دیالوگ بذارم تو دهنش. فقط نگاهش کردم. اعصابم به هم ریخت و اونجا تنهاش گذاشتم.
قاعدتا باید فراموشش می کردم… باید یه درصد احتمال بدم شاید فقط می خواسته باهام دوست شه همین. ولی مگه مردم میان اونطور جاها برای دوستی؟ نمیدونم… اون نگاه های خون آشامیش چی؟ دستی که انداخت دور شونه ام و باهام خندید چی؟ آه… دنیا خیلی سر راست تر میشد اگه هدف و نیت مردم رو پیشونیشون نوشته شده بود.
راستش من مینا رو دوست نداشتم… یعنی فعلا نه. چون نمیشناختمش. فقط می خواستم بدونم باید سر این ریسمان رو بگیرم و ادامشو دنبال کنم یا باید این قضیه رو همین جا چال کنم؟ نمیدونم… شاید یه صبحونه مجردی به اعصابم کمک کنه.
بعد از صبحونه خودمو غرق کتابهای دانشگاهی قطورم کردم ولی رد پای مینا توی گوشه ای از هر صفحه به چشمم می خورد. بعد از سال ها زندگی حوصله سر بر و تکراری، بالاخره یه چیزی اومده بود تا من و ذهنمو سرگرم خودش کنه.
فکرم مثل یه کنه به مینا چسبیده بود. ای کاش می تونستم همین الان باهاش صحبت کنم. ولی نمیتونستم. هیچ نشونی از مینا تو این شهر بزرگ نداشتم.
تصمیم گرفتم زودتر برم دانشگاه تا یه بادی هم به کلم خورده باشه. یه درصد امید داشتم بتونم از گرداب فکر خود ساخته ام نجات پیدا کنم. من مثل یه ناخدای بی تجربه، تو اقیانوس هوس های ناشناخته گم شده بودم و حتی نمی دونستم چی میخوام.
نمیدونستم دنبال ساحل رهایی ام یا میخوام تو حلق این اقیانوس پی پیچ و خم غرق شم.
تو مترو، شونه به شونه آدما وایستاده بودم و هوا به سختی به شش هام می رسید. “بگو اسپری تنگی نفست کجاست” هه… فرضیه ناممکنی بود ولی به عنوان یه لانگ شات در نظر گرفتمش و تلاش کردم لای این آدما دنبال شاه ماهیم بگردم. شاه ماهی که دیشب از دستم لغزیده بود. عین یه کاراگاه، تحقیقات محلی رو شروع کردم. چشمام چپ و راست می شد و با هر نگاه تیزش دنبال ردی از مینا بود. شانسم برای یافتنش زیر یه درصد بود ولی من باید می دیدمش وگرنه دیوونه می شدم.
مسیر بین مترو و دانشگاه رو پیاده طی کردم و امیدوار بودم بهم کمک کنه. زیر چشمی هم حواسم به آدمایی که از جلوم رد میشدن هم بود. نمی دونم اگه واقعا خدا اونقدر دیوونه بود که اونو جلوم سبز کنه، چه واکنشی می خواستم نشون بدم. آیا از شوق به پاهاش می افتادم یا تظاهر می کردم اصلا ندیدمش؟
دیرتر از بقیه به کلاس رسیدم… ولی زمان شناس بهتری نسبت به استادمون بودم. دیر اومدن برای دانشجوهایی مثل من کم پیش می افتاد و مطمئنم بذر علامت سوالایی تو ذهن همکلاسی هام کاشت. رفتم صندلی های آخر و تو خودم کز کردم.
دیگه فکر کنم زیاده روی کردم ولی تو حال خودم نبودم. سرم هنوز داشت به یاد دیشب عین کوره می سوخت.
موقع حضور و غیاب حتی استادمون هم متوجه ناراحتی و عصبانیتم شد ولی خداروشکر سوال پیچم نکرد. احسان و ممد هم به خاطر پر شدن صندلی های عقب مجبور شدن جلو بشینن و این کمکم کرد از سوالای جدی شون فعلا در امان باشم.
تو سالن غذاخوری کنار احسان و ممد، تلاش کردم درونم رو مخفی کنم تا کنجکاوی شون رو تحریک نکرده باشم… که تقریبا هم خوب پیش رفت. اونا فقط درباره دیشب و عقب نشستن من پرسیدن که من سردرد خفیفی که داشتم رو بهانه کردم. زودتر از اون دوتا ناهارم رو تموم کردم و سوئیچ و از ممد گرفتم تا ماشین رو از پارکینگ دانشگاه بیرون بیارم.
وقتی صدای باز شدن در ماشین ممد تو پارکینگ پیچید، کسی که ظاهرا منتظرم بود از پشت ماشینش که اونور تر پارک شده بود ظاهر شد.
-سالم آقای شریفی. من…
+خانم مهدوی؟
از این که خیلی زود شناختمش، برق مروارید بین لب هاشو تو چشمام انداخت. همکلاسیم بود… اگرچه که خیلی با کسی دمخور نمی شدم ولی تقریبا همه رو با فامیلی شون می شناختم.
-خوشبختم…
ولی اون مینا نبود که بتونم دست لطیف شو فشار بدم.
+همچنین… بفرمایید…
-راستش من خیلی تو زبان عمومی خوب نیستم و نمیخوام بذارمش برای ترم های آخر. جسارتا می خواستم بدونم شما وقت آزاد دارید؟
بهش لبخند صمیمانه ای زدم… نمی خواستم درخواست شجاعانه شو زمین بزنم. گفتم: مشکلی نیست… من اوکی ام. می تونیم با هم تمرین کنیم.
+واقعا ممنونم آقای شریفی.
-خواهش میکنم قابل شما رو نداره.
+فقط برای هماهنگی و این چیزا…
-آخ ببخشید اصلا حواسم نیست.
و بعد از یه عالمه قوس و کش تو مغزم که من شماره بدم اون تک زنگ کنه یا اون شماره بده من تک زنگ کنم، بالاخره اون نجاتم داد و شمارمو زودتر از من گرفت… منو از یه برزخ واقعی نجات داد.
وقتی ممد داشت به سمت خونه رانندگی می کرد… زمان رو غنیمت شمردم و یه سر به اینستا و تلگرامم زدم. دیدم خانم مهدوی ساعت هشت و چهل دقیقه صبح برام تو تلگرام پیام فرستاده. حتما اکانتمو از گروه دانشجویی مون کش رفته و
وقتی دیده تا ساعت سه بعد از ظهر جوابی بهش ندادم حضوری پیشم اومده. حالا نمیدونستم تو تلگرام چی بهش بگم. اگه چیزی نمی نوشتم بی ادبی بود. از طرفی اوکی رو حضوری از خودم گرفته بود. با چندتا ری اکشن خودمو خالص کردم.
یه لحظه از سر دیوونگی و خریت خواستم از محمد درباره مینا بپرسم. اینکه اونو میشناسه و یا تا به حال دیده یا نه. ولی منصرف شدم… اینکه تو اولین مهمونیم پا پیچ یه دختر شده باشم قطعا سوژه ای بود که تا ماه ها می تونستن باهاش دستم بندازن. بعدشم، وقتی می فهمیدن من از اون فقط یه اسم دارم قطعا با خنده هاشون سر تا پامو از خجالت آب میکردن و میگفتن: اون همه باهاش حرف زدی، لابد حواست فقط به ممه هاش بوده که اسم فامیلیش و یا حتی سنش رو نپرسیدی.
یه هفته از کشمکش هام با خودم سر مینا گذشت. اینقدر طولانی بود که حس میکردم توی یه اسپیرال دور خودم میچرخم… درست یادم باشه به خاطر آلودگی هوا و بلافاصله چندتا شهادت، دو سه روزی رو تعطیل شده بودیم و این بهانه خوبی بود برای رفتن پیش خانواده. من به کانون خانواده برای فراموش کردن مینا نیاز داشتم. اون خواب و خوراک رو از
من گرفته بود و من باید از این مسئله عبور میکردم تا اینکه وقتی ممد از برگزاری یه نایت پارتی دیگه گفت، هوش از سرم رفت.
باید محتاط بودم… الخصوص جلوی این دوتا. پس سفرم به خونه رو بهونه کردم. براشون ناز کردم تا از چیزی بویی نبرن. مهمونی نیمه شب تعطیلی دوم برگزار می شد. پس روز اول رو به خانواده اختصاص دادم.
وقتی بعد از یه سفر طولانی به خانه رسیدم همگی اینجا جمع بودن… از بابا و مامان تا همه داداشیا و خواهرا؛ و همگی گلایه مند از اینکه چرا اینقدر کم می بینن منو… و وقتی گفتم بلافاصله همین امشب بلیط قطار برگشت دارم بیشتر با شوخی هاشون اعتراض کردن.
نیمه شب با ممد هماهنگ کرده بودم بیاد منو از ایستگاه راه آهن ببره. تو ماشین با فکر فردا شب خوابم برد و نفهمیدم چطوری خودمو از ماشین تا اتاق رسوندم. فردا روز بزرگی بود… پتانسیل اینو داشت که تو تاریخ زندگیم ثبت بشه.
فردا صبح احسان بود که منو بیدار کرد. ممد مثل همیشه تو خونه بند نبود. لباسامو انداختم ماشین و یه صبحونه مفصل زدم تو رگ… یه سفر کوتاه بهم آدرنالین غلیظی ترشح کرده بود و من پرانرژی شده بودم. چون تا نیمه شب حسابی وقت داشتم گفتم بذار اولین قرارمون رو با خانم مهدوی بذارم تا حسن نیت و تعهد کاریم رو به رُخش بکشم. حتما از اینکه روز تعطیلم رو براش پر پر کردم، سورپرایز و ذوق زده می شد.
شمارشو گرفتم… بعد چندتا بوق برداشت.
+سالم آقای شریفی
-سالم… خوب هستین خانم مهدوی؟
+مرسی ممنون. بفرمایید.
-راستی میدونم روز تعطیلیه ولی میخواستم بدونم امروز وقت دارین؟
+واسه چی؟
-زبان عمومی دیگه.(با خنده)
+آها… آره چرا که نه؟
-پس تایمشو شما اوکی کنید چون من که امروز مشکل زمان ندارم.
+ساعت چهار خوبه؟
-کجا؟
یه کافی شاپ می شناسم…
+جسارتا من خیلی سر در نمیارم ولی خیلی آکوارد نیست بریم کافی شاپ زبان بخونیم؟
-آکوارد چیه دیگه؟
+اگه می خوایید زبانتون خوب شه باید شعاع دایره لغات تون بیشتر از اینا باشه… آکوارد یعنی عجیب غریب، غیر معمول.
-نه مشکلی نداره من صاحب اونجا رو می شناسم.(با خنده کمرنگ)
و اون با وعده اینکه لوکیشن برام می فرسته گوشیو قطع کرد. تا ساعتای سه نشستم پای منابع زبان پایه تا جلوی خانم مهدوی سوتی ندم. روی تک تک گرامرهایی که تو سوالات تخصصی منو به شَک مینداخت مانور دادم. سریع یه دوش گرفتم و جَلدی آماده شدم. خداروشکر ممد اومده بود و این یعنی می تونستم تا اونجا با ماشین برم و خودمو با مترو و
تاکسی الاف نکنم. ساعت سه و چهل و پنج دقیقه سر قرار بودم.
ویتر به سمتم اومد. بهش گفتم که منتظر می
مونم. کلا اون کافی شاپ تم دارکی داشت که اتفاقا من باهاش حال کردم.
جوری نشسته بودم که ورود قریب الوقوع خانم مهدوی رو زیر نظر بگیرم.
اونم با پنج دقیقه تاخیر سر و کله ش پیدا شد. ادب حکم میکرد از جام بلند شم. بعد از یه معذرت خواهی کوچیک روی
صندلی نشست. سفارش مون رو دادیم و کلاس درسمون شروع شد.
اونم مثل من با تیپ دانشجویی اومده بود. یه شلوار پارچه ای ساده کرمی با مانتو و مقنعه مشکی. خداروشکر سرش شده بود و با استایل عجیب غریبی محیط رو بیشتر از این پرفشار نکرده بود. پوست روشن و یکدست، گونه های استخونی و غنچه لب های شکفته چشمای درشت و سبزش باعث می شد فکر کنم تو نگاه اول خیلی بهش نپرداختم. اون، از فاصله میز
دونفره یه کافی شاپ قشنگ تر دیده می شد. انگشتای کشیده و ناخونای سوهان زده و براق و مچ سفیدش که با بالا رفتن گاه گاه آستینش دیده میشد زیباترش می کرد.
وقتی سفارشمون رو آورد طی یه حرکت پشم ریزون، خانم مهدوی بهش گفت: ممنون علی…
وقتی با کلی تاخیر دربارش سوال کردم، ضمن اینکه گفت با اسم کوچیکش یعنی الهه صداش کنم چون ناسلامتی قراره کلی با هم وقت بگذرونیم(البته توی درس خوندن)، علی رو هم داداشش معرفی کرد و منو لای بزرگترین منگنه دنیا قرار داد.
حتما باید خانواده روشن فکری باشن که بذارن دخترشون اینطوری جلوی خودشون با یه پسر حتی تو زمینه درسی قرار بذاره و این فکر منو دیوونه می کرد. حالا دیگه واقعا یه اسپری تنگی نفس نیازم شده بود طوری که حتی تلاش نمی کردم تا با علی چشم تو چشم شم.
الهه دختر پرتلاش بود… یه خورده بازیگوش بود و تا تقی به توقی می شد حواسش پرت می شد. لای درسا باهام شوخی می کرد و من رو جلوی داداشش معذب می کرد. ولی کم کم یخ منم باز شده بود و باهاش همراهی می کردم. گرامرهای مختلفی رو با هم کار کردیم. یکی از کتابای دوران پیش دانشگاهیمو بهش قرض دادم و گفتم باید سوال حل کنه تا دقیق
دستش بیاد.
موقع بیرون اومدن خواستم قهوه ها و بقیه چیزا رو حساب کنم که علی نذاشت و گفت اصلا حرفشو نزنم. علی رو تو کافی شاپ تنها گذاشتیم و اومدیم بیرون.
-شما با ماشین اومدید الهه خانم؟
+نه چطور مگه؟
-راستش من ماشین آوردم. هوا هم گرمه هم آلوده. اگه بخوایید میتونم تا یه جایی برسونم تون.
تو دوراهی شک و تردید بهم اعتماد کرد و قبول کرد تا خونشون برسونم.
پنج دقیقه ای رسوندمش. تو ماشین جفت مون آروم بودیم. موقع پیاده شدن با خنده بهش گفتم: الهه خانم شما هم زرنگ بازی در آوردید کافی شاپ نزدیک خونه خودتون هماهنگ کردید… حالا من باید تا اونور شهر برم.
برگشت و با شیطنت گفت: از این به بعد جای دیگه میریم که جلو داداشم معذب نشی.
الهه رفت… منو با یه جواب کوبنده تحقیر کرد و رفت و من تماشاش کردم. باید عین میگ میگ میروندم تا خونه تا برای مهمونی آماده بشم. به لطف خانواده و الهه، مغزم از مینا خالی شده بود ولی میدونستم هر چی به مهمونی نزدیک تر
بشم، خودخوری هام دوباره قوت می گیره.
هوا داشت تاریک می شد. من پشت چراغ قرمز گیر کرده بودم. داشتم فکر می کردم اگه مینا واقعا امشب اونجا باشه چه واکنشی می خواستم بهش نشون بدم. آیا جرات داشتم دستشو بگیرم و گونه شو ببوسم؟ آیا می تونستم بهش پیشنهاد دنس بدم؟ آیا این دفعه هم میخواستم تعارف سیگارشو پس بزنم؟ امشب باید تکلیف همه چیو مشخص کنم.
تو راه جلوی یه داروخونه خلوت پارک کردم و یه بسته کاندوم خریدم. اولین تجربه ام از کاندوم خریدن افتضاح بود. هنوز بعد از این همه سال نفهمیدم اگه داروخونه دار مرد باشه آدم راحت تر می تونه کاندوم بخره یا زن. با یه پیشونی عرق شرم زدم بیرون و تا خونه روندم. ممد چون ماشین زیر پاش نبود نتونسته بود بیرون بره. از قرارم خبردار شده بود و سوال پیچم کرد. البته بیشتر سوالاش درباره الهه بود.
یه بار دیگه دوش گرفتم و شیو کردم… نمیدونستم دارم چیکار میکنم. اون از کاندوم خریدن اینم از شیو… یعنی واقعا تصمیم جدی بود؟
بعد از حموم لباسامو آماده کردم و یه ساعت چرت زدم. رویاهای ضد و نقیضی درباره مینا و حتی الهه دیدم. چهره اونا زیباترین چهره هایی بودن که تا به حال دیده بودم. اما این مینا بود که تونسته بود منو تو کلاف اندیشه هاش گیر بندازه. نه الهه. مینا اسمشو برای همیشه تو گوشه ای از قلبم حک کرده بود.
وقتی لباسامو پوشیدم، ممد و احسان هم آماده بودن. پریدیم تو ماشین و حرکت کردیم. تقریبا بیرون شهر یه ویلای جمع جور رو برای امشب اجاره کرده بودن. وقتی وارد شدیم همگی مشغول رقصیدن بودن. چند دقیقه نشستیم تا سفارش های ممد و احسان آماده بشه. من باز هوای خوردن به سرم نزده بود. به ممد و احسان گفتم میرم بقیه جاها رو ببینم.
پشت آشپزخونه که کانتر مشروب بود، یه سالن مبله با درهای شیشه ای خودشو از پشت ویلا که استخر و زمین چمن داشت جدا می کرد. سرم هنوز به منگی اون بو و مه غلیظ عادت نکرده بود ولی نگاهم رو به اطراف معطوف می کردم و دنبال مینا و هر اثری از اون بودم.
در شیشه ای رو باز کردم تا برم بیرون… دختر پسرای نیمه لخت تو استخر شیرجه می رفتن و صدای خنده هاشون گوشمو آزار می داد… اما وقتی چشمم رفت رو گوشه ای از چمن که مینا و اکیپش نشسته بودن، انگار با سرعت نور از
زمین جُدام کردن. اون منو ندید. منم هم فقط اونو دیدم. طوری که صدای موسیقی و خنده های کر کننده دخترهای جوون به گوشم نرسید. ضربانم راحت هزارتا رو می زد. اگه خوشحالیم می تونست فریاد بزنه قطعا غرشی تو این خونه می زد که از موسیقی هم بلندتر باشه. ولی مغزم می گفت همین الان همین مسیرو برگردم و از این خونه، از این شهر و حتی از این سیاره اونقدر فاصله بگیرم که دیگه هیچ وقت خیال برگشتن به آغوش مینا به سرم نزنه. ولی تو قلبم، مینا تمام وجود و هستی ام شده بود… من حتی اگه می خواستم هم نمی تونستم ازش فرار کنم. چون اول باید از خودم فرار می کردم.
با قدم های نجیبانه و پر صبر این مسیر رو طی کردم… هر قدم که نزدیک می شدم احتمال اینکه از شوق ضعف می کردم بیشتر می شد. پاهام از سستی داشت می لرزید و چشمام بسته می شد. مغزم برای آلارم قرمز هشدار داشت خودشو به آب و آتش میزد ولی من بهش گوش نمی دادم.
پنج قدم تا خوشبختی فاصله داشتم… پنج قدم تا رهایی. رهایی ای که حتی الکل و مخدر نمیتونست بهم بده… و اون بلافاصله بعد از دیدن من از ذوق بلند شد. بدنش تو لباس مایو درخشید. دستمو بردم تا با فشار دستش منو از خلسه ای که توش زندانی بودم نجات بده ولی اون آغوشم رو ترجیح داد. دستاشو دور گردنم حلقه کرد. من دستمو به پهلو هاش رسوندم… بدنش به لطافت بدن یه بچه بود. اگه ازم جدا نمی شد حتما از خوشی به گریه می افتادم.
بعد از سلام و احوالپرسی متوجه بچه هایی شدم که دفعه پیش ندیدم ولی اونا تازه وارد نبودن… و فهمیدم که فقط من تو اون محوطه لباس شنا ندارم و بقیه همگی نیمه لختن. قاعدتا شرایطی نبود که بتونم توش احساس راحتی کنم ولی نمی خواستم این بچه ها رو تنها بذارم.
وقتی استخر خلوت شد. همگی پا شدن برن برای یه شنای دسته جمعی. من تا لب استخر مثل یه بادیگارد همراهی شون
کردم. به موج های ضعیف روی آب خیره شده بودم. مینا به شونه ام زد و گفت: چیه؟ نکنه با استخر هم حال نمی کنی و اگه شد بعدا؟
-نه نه… فقط مایو نیاوردم…
ضربه آرومی به پس کلم زد و با لبخند گفت: خب از اونایی که باهاشون اومدی می پرسیدی که استخر هم داره یا نه…
-راستش از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، من شنا هم بلد نیستم…
+وقتی همین جا دادم انداختنت تو آب اون موقع شنا کردن هم یاد می گیری.
منم تا دیر نشده دست پیش رو گرفتم و با یه هول انداختمش تو آب و با سرعت نور برگشتم سر جام.
از اکیپ ما، فقط من و یه دختره دیگه که تازه امشب دیده بودمش و سری قبلی نیومده بود نرفته بودیم شنا. اسمش ثنا بود… بیست و چهار ساله. ثنا با چشمای خوشگلش داشت تو یه پوست سفید می درخشید. خال های سیاهی که روی بدنش داشت پوستشو خیلی جذاب تر کرده بود. موهاشو بلوند کرده بود و اگه صحبت کردنشو نمی شنیدی حتما فکر میکردی اروپاییه.
+مینا رو از کی میشناسی؟
ثنا بود… یه راست رفته بود سر اصل مطلب.
-تو مهمونی قبلی دیدمش. اون منو تو اکیپتون راه داد.
+جوری بغلت کرد فکر کردم تو رابطه اید.
-قبول کن مینا با هر دختر دیگه ای متفاوته. من اینو تو یه هفته فهمیدم. اون مثل یه ببر جسوره. یه دختر، با اعتماد به نفس
ماکسیمم. هر مردی در کنار اون قطعا احساس حقارت می کنه.
+موافقم… حقارت کلمه مناسبیه برای هر مردی که بخواد بهش نزدیک بشه.
-حالا بذار من تو رو تست کنم.
+چطوری؟
-تقریبا من یه ساعته اینجام. می خوام بدونم چقدر تونستی منو بشناسی.
+خب تو پسر خوبی هستی امیر… اینو جدی میگم. تحمل پذیری بالایی داری. اینکه سیگاری و الکلی نیستی نشون میده
که محیط نمیتونه رو تو تاثیر بذاره. این می تونه اعصاب و اخلاق آروم و صبورت رو توجیه کنه. فحش نمیدی.
شوخی های بقیه رو جدی نمی گیری. تو موضوعاتی که به تو مربوط نیست نظر نمیدی. اینا یعنی؟
-یعنی؟
+یعنی بیشعوری دیگه. سرت تو لاک خودته. درس و مشقت خوبه. یعنی معیارهای پرینسیپل بالایی از خودت انتظار
داری.
-بسه…
+چرا؟
-هر چی میری جلوتر فکر می کنم جاسوس سی آی ای هستی.
+اگه واقعا باشم چی؟
-ببین میخوام یه سوال جدی ازت بپرسم ثنا. اگه من کسی رو دوست داشته باشم… مثلا فکر کن من تو رو دوست دارم
خب؟ تو هم منو دوست داری مثلا باشه؟
+نه بابا… دیگه چی؟
-نمی دونم… اگه من نتونم بهت بگم، آیا جایز هست من انتظار داشته باشم تو بهم بگی؟
+ببین امیر… خانوما از مردهایی خوششون میاد که بتونن تو شرایط سخت حرف و عمل مناسبی داشته باشن. این اعتماد به نفس مرد رو نشون میده. اینکه زن اول ابراز علاقه کنه به نظر من برای مرد یه شکست نمی تونه باشه… ولی وقتی اول مرد این کار رو میکنه، توپ رو میندازه تو زمین زن و این چیزیه که زنا می خوان. میخوان به شیوه خودشون با توپ بازی کنن.
ثنا دختر خوب و فهمیده ای بود. جوری که دلم نمی خواست صحبتم رو باهاش تموم کنم، اما دیدم که بچه داشتن از استخر بیرون میومدن… منم چندتا حوله ای که اونجا بود رو برداشتم بهشون دادم. از سرما همگی شون داشتن می لرزیدن.
جلوی میز کانتر منتظر بودم تا اونا تو اتاق های پشتی لباساشون رو عوض کنن. ثنا که بدنش خشک بود زودتر از بقیه اومد و کنارم نشست. سفارش داد و بازم باهام صحبت کرد.
تقریبا همیشه یادم میره که تو این طور جاها، یا مردم نزدیکت نمی شن و یا اگه نزدیکت میشن ازت سکس میخوان… و من این اشتباه رو برای بار دوم درباره ثنا کردم. اون منو می خواست ولی من اسیر عشق مینا بودم.
ثنا کمی از مشروبش رو خورد و منو به رقص دعوت کرد. من هنوز دنبال مینا می گشتم… و این باعث می شه حتی بعد این همه سال، درباره ثنا احساس گناه کنم. اینکه من الماس داشتم و دنبال طلا می گشتم.
برای اینکه به ثنا بی ادبی نکرده باشم دعوتش رو زمین نزدم. با این کارم لبخند رو روی موج لبهاش کاشتم. من و ثنا خودمون رو بین زوج های اون سالن تاریک غرق کردیم. ثنا دستامو گرفته بود و به مهارت دست و پا چلفتی من تو رقص کمک می کرد. صورتش وقتی توی تاریکی لامپ های رنگی بهش می تابید رنگ عوض می کرد. از پشتش به من چسبیده بود و با نیمرخش نگاهم می کرد. من دستمو روی پارچه نازک پیرهنش می کشیدم. بازوها و پهلو هاشو نوازش و روی گردن نازکش بازدم عمیق می کردم.
تا اینکه مینا سر و کلش پیدا شد و منو از ثنا به اندازه فاصله زمین تا خورشید دور کرد. یه لحظه واقعا فکر کردم الماس زندگیم رو پیدا کرده بودم ولی باز فیلَم یاد هندوستان کرده بود.
رابطه ام با ثنا به جایی کشیده شده بود که من از درخت بلند عشقش بالا رفته بودم و حالا مینا از پایین منو هوایی کرده بود و من نمیدونستم چطوری بیام پایین. داشتم با ثنا می رقصیدم ولی چشمام رو مینا قفلی زده بود… دست و پام شل شد.
اسکلت بدنم به خودش لرزید و منو از رمق انداخت. ثنا انقدر زرنگ بود که بفهمه. اون رد نگاهمو خونده بود و وقتی برگشت، آخرین تیری که امیدم به رسیدن به مینا رو می کشت رو از چله کمان سیاستش رها کرد. اون برگشت، دستاش رو پشت سرم گرفت و لبهای خشک منو بوسید و اون تیر… اون تیری که منو از پا درآورد به قلبم نشست و من با بهت مینا رو نگاه کردم در حالی که لبام رو لبای ثنا می لغزید. آره… مینا رو نگاه کردم چون فکر می کردم شاید این آخرین دفعه باشه.
و ثنا وقتی خودشو جدا کرد دستمو گرفت و حرکت کرد… ناخوناش داشت تو پوستم فرو می رفت. این بار حس بدی داشتم چون منو یاد مینا مینداخت… از جلوی مینا گذشتیم ولی مثل دفعه قبل نتونست تو چشمام نگاه کنه. من در حالی داشتم با ثنا به اتاق برگشت ناپذیر می رفتم که فکر و دلم تو دستای مینا جا مونده بود.
ثنا در اتاق رو باز کرد و منو با خودش کشوند. جرات نداشتم چیزی بگم. درو قفل کرد و همه لامپ هارو به غیر از لامپ های کوچک رنگی خاموش کرد. تو حین بوسیدن شروع کرد به لخت شدن ولی من نمی خواستم تسلیم بشم.
ثنا لخت شد… خواست بیاد سمت کیرم. نذاشتم… انداختمش رو تخت و برای راند سوم لب گیری کردیم… گردنشو میبوسیدم. برجستگی های استخونی گردنش تو لبام فرو می رفت. همه چی داشت سریع پیش میرفت. شونه و بالای ممه هاشو لیس میزدم. ثنا خودشو به من گره زده بود و ناله می کرد. تا اینکه رسیدم به ممه های کوچیکش… زبونم رو روی هاله ممه هاش میچرخوندم و نوکشون رو میک می زدم. نفساش سنگین شده بود… یه دم عمیق می گرفت و برای چند لحظه مثل مرده ثابت می شد و بعد با ناله هوا رو از سینه ش بیرون می داد.
بدن ثنا مثل موج های دریا زیر لامپ های رنگی جذر و مد می کرد. یه لحظه سرم رو از خودش دور و یه لحظه برای نزدیک شدن التماس می کرد. من مثل هیولاهای کابوس بچه ها روی بدنش خیمه زده بودم. من، خودم نبودم… هر چی بودم به غیر از خودم… از روش بلند شدم و پاهاشو بهم چسبوندم و بالا آوردم. فوت فتیش نداشتم ولی چون پاهاش بوی بدی نمی داد کف پاهاشو فقط بوسیدم و به سمت ماهیچه کوچیک توام پاهاش حرکت کردم… اون منو با حیرت و تحسین نگاه می کرد. ولی من نمیتونستم تو چشماش تمرکز کنم. اون منو یاد مینا مینداخت.
شورت تنگ مشکی شو به سختی از پاهاش کندم و اون بزرگ ترین راز زندگیش رو برام برملا کرد. نیم تنه بالاییم رو لخت کردم و روی کصش سجده زدم… کص جمع و جور و کم زائده ثنا رو مثل یه ماهی تو قلاب لبام گرفته بودم. وقتی
کلیتوریسش رو با حرکات سریع زبونم تکون میدادم، مثل یه برق گرفته بدنشو تکون می داد. حرکت موهای بهم ریخته ش، بالا پایین شدن سینه هاش و موج کمرش زیباترین رقص هماهنگ بدن بود. دستامو به سختی از دستاش جدا کردم…
فکر می کرد منو از دست میده… و همونطور که کصش رو به بازی گرفته بودم انگشت فاکم رو خیلی آروم واردش کردم. خیسی توی کصش و تنگیش که گرمای زیادی به انگشتم می داد کمکم کرد بفهمم آماده هست… ولی میخواستم جلوتر برم چون از ظرفیت خودم بی خبر بودم.
وقتی که همزمان براش می خوردم و انگشتمو تو کصش می لرزوندم، اون هم دیگه تلاشی برای مخفی کردن شرم زنانگیش نشون نمیداد. بدن تراشیده و ظریفش رو روی روتختی زمخت می مالید و برای ناله کشیدن دهنش رو باز می
کرد.
من مثل یه مست هوشیار، برای بدن ثنا له له می زدم ولی فکرم پیش مینا بود. حشری شده بودم ولی مینا کنارم نبود. طاقتم طاق شد و کیرم رو که داشت تنگی شلوارم رو پاره میکرد آزاد کردم. انقدر حشری بودم که کیرم بدون لمس شدن کامل راست شده بود. همین قضیه ثنا رو از زیر بار سنگین ساک زدن آزاد کرد. من به نقطه بی بازگشت رسیده بودم ولی می
دونستم که اگه پای ثنا وسط نبود، همینطوری لخت بیرون می رفتم و مینا رو می بوسیدم و مثل خودش می کشوندمش اینجا.
کاندوم رو کشیدم… میدونستم اگه جلو برم، عقب رفتن غیر ممکن میشه. ولی چشمای تشنه ثنا فرصت توبه و پشیمونی رو ازم گرفت و من با یه فشار کوچیک، تو کص ثنا، با هوس اون ولی فکر مینا دوباره متولد شدم.
من تو قلمروی ثنا بودم… و برای لذت خودش و خودم توش پرسه می زدم. تکون خوردن های بی اختیارش تمومی نداشت و صدای دلنشین ناله هاش سمفونی شماره نه بتهوون رو می نواخت. با دستم گلوش رو گرفتم با قدرت تلمبه زدم. لرزش تارهای ویولون حنجره ثنا رو روی پوست دستم حس می کردم. “سیگار میخوای؟” “من اینجا همه رو میشناسم#34;
“اسپری تنگی نفست کجاست؟” چرا باید به فکر صدای دلنشین مینا باشم… مگه ثنا چی کم داشت؟
چشمای بی گناه و معصومش رو از بی توجهی من پشت پلک هاش مخفی کرده بود. اما بعد از یه مدتی، دیگه کسی به اسم ثنا زیر من نبود. تو ماشین تجسم قوی من، من داشتم مینا رو در قالب بدن ثنا می کردم. چشمای مینا با جسارتش منو نگاه می کرد. ناخونای طرح دار مینا رو گرفتم و بوسیدم. اون با صدای مینا باهام حرف می زد و می خندید. مینا بهم گفت که کلیتوریسش رو بمالم. جلوی اعتماد به نفس مینا، من احساس حقارت کردم و کاری که گفت رو انجام دادم و مینا با یه سکوت مرگبار و رعشه های ترسناکش ارضا و تو خودش چروک شد.
انقباض های کصش منو به بیرون هل داده بود. مغزم درست کار نمی کرد. چهره اون از مینا به ثنا و از ثنا به مینا تغییر می کرد. من بعد از چند لحظه تمرکزم رو پیدا کردم و مینا رو روی سریر زرین تخیلم گذاشتم. عین یه گونی سیب زمینی، تحقیرانه چرخوندمش و اون به شکم خوابید. اینطوری راحت تر می تونستم به خودم تلقین کنم که اون مینا هست نه ثنا.
روش دراز کشیدم و تو کصش تلمبه زدم… آروم آروم اینکار رو می کردم تا خودم رو از لذتی به این بزرگی، خیلی زود محروم نکنم. اما فکر کردن به تمام سرافکندگی ها و ناامیدی های زندگیم خیلی کمکم نکرد و توی مینای خیالیم خالی شدم.
تو دستشویی گوشه اتاق خودمو حبس کرده بودم… مینا به خلوت ترین و سریعترین تجربیات من رخنه کرده بود. سرگیجه
داشتم… طوری که اگه می زدم بیرون و می دیدم اونی که رو تخته، مینا بوده تعجب نمی کردم. یعنی واقعا می تونست مینا باشه؟ اگه واقعا مینا بوده باشه که حتما من نخورده مست بودم. ولی می دونستم که اگه ثنا بوده باشه، بازم بار گناهم سبک تر نیست. از آینه به شیشه کدر دستشویی نگاه می کردم. لای اون سایه های کور کننده جسدی داشت تو خودش می لولید… من باید با حقیقت روبه رو می شدم.
در رو که باز کردم، چهره خوابیده ثنا رو پرده شبکیه ام افتاد. دلم به حالش سوخت… چرا به همین سادگی به من اعتماد کرده بود در حالی که میدونست من کس دیگه ای رو می خوام؟ ثنا و بدنش قربانی تخیل و فانتزی بی رحم من شده بود.
من برای کردن مینا، بدن ثنا رو دزدیده بودم و اون رو به بدترین شکل ممکن تحقیر کردم. توهینی که اگه بهش پی ببره شاید تا آخر عمرش منو فراموش نکنه.
حالا تو اتاق تاریک ایستاده بودم. ثنا مثل یه گنجشک کوچولو و بی آزار خوابیده بود. حتی جرعت اینو نداشتم دستمو رو موهاش بکشم… لباسام از گوشه دیگه اتاق بهم چشمک میزد. رو نوک انگشتام حرکت کردم… مبادا اینکه خواب لذت بخش ثنا رو لکه دار کنم. به سرعت برق و باد لباسامو تنم کردم. درو باز کردم. صدای کمی تو اتاق اومد ولی ثنا بیدار نشد. چرخیدم و وقتی داشتم درو تو لولاش می بستم دیدم چشمای ثنا با ترس به من خیره شده. زاویه در با چهارچوبش حدودا بیست درجه بود و اون منو مثل یه روح مرده نگاه می کرد. برای بار آخر چشمام رو اندامش لغزید و در بسته شد. می دونستم زمان زیادی نداشتم… تو زمان و مکان مناسب ممد و احسان رو پیدا کردم و بدون توضیح ازشون خواستم بریم. سویچ رو گرفتم و با یه دنیا عقده و درد متراکم شده تو قلبم مینا، ثنا و هر کسی که اونجا دیدمش رو تنها گذاشتم… و از اونا رو گوشه ای از پوسته نازک قشر مغزم پرتره ای کشیدم تا فراموش نکنم… اونایی رو که دوستم داشتن ولی من با صادق نبودن و لجبازیام بهشون خیانت کردم… من تو مغزم به بدن و حریم اونا تجاوز و خیانت کردم.
پایان قسمت دوم
نوشته: جُوانسِویچ
ادامه…