۱۶۵ گل مینا (۳)

…قسمت قبل

قسمت سوم
با سرعتی که من میروندم، احتمال یه تصادف مرگبار دور از انتظار نبود… چشام کاسه خون شده بود و درونم ویرانه.
همون زمانی که پامو با تمام جسارت روی گاز گذاشتم، قلبم فرو ریخت ولی مغزم از اینکه حرفش رو به کرسی نشونده
بود مغرور و مسرور بود.

با یه مغز خالی از خواب بیدار شدم. انگار بدنم فرمت شده بود… پر انرژی بودم ولی آرزو می کردم می تونستم بیشتر
بخوابم. با هجوم اطلاعات ، حافظه ام تصویر واضحی از دیشب برام ترسیم کرد و با دیدنش خجالت زده شدم. از اینکه باز
نتونستم به مینا برسم و اونطوری خشمم رو روی ثنا خالی کردم، قلبم چروک شد…
واقعا ثنا درمورد دیشب چی فکر می کنه؟ حتما میره پیش دوستاش و میگه امیر یه بکن در روی لاشی بوده. شاید میگه
امیر دورو ترین آدم کره زمینه. شاید نظرش درباره تموم دیدگاه هاش درباره موشکافی من عوض شه و من دیگه آدم با
شعور داستان نباشم.
ممد و احسان تو تختشون بودن… شاید واقعا مشروب کمک کننده هست. نمیدونم… ثنا چهره زیبایی داشت ولی من باید
ازش عبور می کردم.
قرار دوم رو با لاله مهدوی چیدم. تو کافی شاپ خانوادگی شون. اوکی رو داد و گوشی رو قطع کردم. امیدوار بودم برای
فراموش کردن ثنا، زنانگی لاله رو لکه دار نکنم. البته می گم… فقط امیدوار بودم.
احسان زودتر از ممد بیدار شد… اومد بازجوییم کنه. گذاشتم حقیقت رو خودش بفهمه و بهونه کردم با یه پسره بحثم شد…
ساعت دوازده زودتر از لاله رسیدم. اونم بعد من وارد شد. مانتوی کوتاه گل گلیش و جین تنگش و مچ سفید پاش چشمم رو
کور کرد. شال لیموییش رو مرتب کرد و روی صندلی نشست…
+علی رو فرستادم دنبال نخود سیاه تا راحت تر باشی.
دقیقا چرا باید راحت تر باشم؟… گفتم: لازم نبود واقعا.
+چرا؟
-همینطوری راحتم دیگه…
+پس چرا اخمات تو همه؟
-فقط روی مود نیستم…
با تلاش های کوچیکش می خواست یخمو دوباره آب کنه ولی من حواسم جایی دیگه بود.
+رو مود نیستی و قرار هم میذاری؟(با خنده)
سفارش مون رو دادیم و منتظر موندیم. من تست هایی که زده بود رو چک می کردم. اکثرا درست بود. نگاه سنگین لاله رو روی خودم حس می کردم.
دستش رو زیر چونه فسقلیش ستون کرده بود و بهم زل زده بود. کتاب و بستم.
+چیه؟
-اولا چندتا بی دقتی داشتی تو تست ها و دوم اینکه عادت ندارم دخترها خیلی صریح و بدون رودربایستی بهم نگاه کنن.
+چی میشه مگه؟
-مشکل از اونا نیست.این منم که احساس راحتی نمی کنم.
+چیزی شده؟
-مگه قرار بود چیزی بشه؟ من فقط دارم باهات آشنا میشم همین.
باید اعتراف کنم تو اون لحظه، من حواس پرت ترین معلم دنیا بودم. نه معلمی که ماژیک از دستش میفته و یا تو محاسبات
اشتباه میکنه و یا نمرات غلط وارد لیست می کنه. من مصداق بارز معلمی بودم که دانش آموزا تو گوش همدیگه پچ پچ می
کنن: دیشب زنش بهش نداده.
لاله خیلی باهام گرم بود. ولی من حالم خوب نبود. خودشم اینو فهمیده بود… ولی اصرار داشت دلیلشو بفهمه. من تو خلا بزرگی رها شده بودم. فکر می کردم اگه بخوام باهاش گرم بگیرم، در آینده سرنوشت بهتری از ثنا نداره.
جلسه مون که تموم شد، بهش گفتم باید تستای کدوم قسمت رو حل کنه. قهوه هامون تموم شده بود… ولی با هم نشسته
بودیم. لاله خیلی جدی صورتش رو نزدیکم کرد، دستش رو روی دستم گذاشت و فشارش داد…
+نمی دونم چه اتفاقی برات افتاده امیر… و اینکه نمی دونم تو این شهر غریب کسی رو داری که باهاش حرف بزنی یا نه.
می دونم این موضوع به هیچکس حتی من مربوط نیست. ولی فقط می خواستم بدونی اگه کمک لازم داشتی من هستم. این
حداقل کاریه که میتونم برات انجام بدم.
لاله اینو بهم گفت و دستشو از دستم جدا کرد… و اون گرمای ساطع شده به دست یخ کرده ام به تک تک سلول های بدنم
سرایت کرد. دروغه اگه بگم لذت نبردم.
زندگی نکبت بار و حوصله سر بر من تقریبا تو یکی دو هفته ازاین روبه اون رو شده بود و سرنوشت یه ریسمان دیگه
به دستم داده بود که به یه کلاف عظیمی از احتمالات ختم میشد. اگه همین روند رو ادامه میدادم فقط یه احتمال انتظار
لاله رو می کشید. اینکه مینا روح من رو قبضه کنه و از لاله یه قربانی بسازه و من بعد از فروکش کردن مردونگیم اونو
توی نیمه شب تنها بذارم.
با اصرار لاله، دوباره از پرداخت هزینه قهوه و مخلفاتش معاف شدم. برای جبران این لطف تا خونه رسوندمش و اون هم
به حافظه قوی من تو حفظ کردن آدرس ها طعنه زد.
تنها شدم و تو خیابون های شهر تا خونه روندم… “آیا من مینا رو دوست داشتم؟” برای هزارمین بار این سوال رو از
خودم پرسیدم. راسیتش مینا نقطه مقابل من بود. اون به اندازه هزاران میلیارد مایل از من فاصله گرفته بود و انتظار داشت
همه این مسیر رو من طی کنم. اون می خواست من رو تو مشت هاش داشته باشه. مینا می خواست من کنارش باشم و تنها
برتریم نسبت به اون اندازه قد باشه. مینا تشنه نبود… اون منو تشنه می خواست تا از دیدن له له زدن من سیراب بشه. اون
منو دوست نداشت. ولی من چرا… اگه من دوباره دوستش داشته باشم مشکل حل میشه؟
خونه رسیدم… گیت های بازجویی ممد رو گذروندم و به اتاقم خزیدم… درسای این ترم داشت کم کم سخت می شد و من
به ماکزیمم تمرکزم احتیاج داشتم. تقریبا تا شب یه کله درس خوندم… ممد میخواست غذا سفارش بده ولی من دلم برای
دستپختم تنگ شده بود. یه ماکارونی ساده پختم.
خیلی شام نخوردم… فکر و ذکرم مشغول بود. مینا دست و پام رو بسته بود و غیر ممکن رو ازم می خواست. ای کاش
واقعا دیشب سیاره رو ترک می کردم و عین شازده کوچولو می رفتم رو یه ستاره کوچیک و عاشق یه گل می شدم. چی
می شد اگه تو اون بالکن نمی دیدمش؟ چی می شد اگه تعارفش برای جوین شدن به اکیپش رو مثل تعارف سیگار پس می
زدم؟ چی می شد اگه از همون اول قدرت و استحکام و نفوذناپذیری نشون می دادم؟
فرداش کلاس های پرفشار دانشگاه دوباره از سر گرفته شد. لاله هم بود… بی توجه به اینکه دیروز بین مون چی گذشت.
کاش به جای اینکه توی لاله دنبال نشانه و ردپا از مینا بگردم، میتونستم صاف و صادقانه دوستش داشته باشم. دوست
نداشتم جلو بچه ها خیلی تابلو کنم ولی نمی تونستم برق چشم هاشو بی جواب بذارم.
میگن بهترین عشق، عشقیه که بین معلم و دانش آموزش به وجود بیاد… میگن تو این برهه این معلمه که وظیفه داره بره و
آتیش این عشق رو خاموش کنه. من تو سال اول ابتدایی عاشق معلمم شدم… حالا هم تو کلاف تله این ماجراجویی دست و
پا می زدم و فکر می کردم لاله هم کم مشتاق نیست. لاله… اون استخوان برجسته گونه هاش ابروی مشکیش و چشمای
سبز کمرنگش… لاله.
چند هفته ای گذشت… تو این مدت، مشغله های دانشگاه و تدریس و لاله حواسمو از مینا پرت کرده بود. چند جلسه دیگه
هم با لاله داشتم و پیشرفت و انگیزه رو توی خط خطی های کتابش می دیدم… خیلی با هم دوست شده بودیم و من حالم
خیلی بهتر شده بود… ولی همه چیز خیلی کند پیش می رفت… و من اینو دوست داشتم.
لاله کاری کرد که فکر کنم همه چیز لازم نیست عین رابطه ام با مینا و ثنا سریع پیش بره… من وقت داشتم تا لاله رو
بشناسم و خودمو بهش بشناسونم. لاله خیلی شوخ طبع و شیطون بود و من علی رقم جدی بودنم، تلاش می کردم در کنار
اون خودم نباشم… و بعد تو سکوت، با ماشین تا خونه می رسوندمش. ولی لاله از فشردن دستم تو قرار دوم، جلوتر نرفت.
باید اعتراف کنم تا چند وقت همه چی گل و بلبل بود… همه چی داشت آروم و طبق روال پیش می رفت. ولی بزارین این
سوالو از شما بپرسم: آیا زندگی شما هم مثل زندگی من اینقدر تخمیه که تا یه هدف تو زندگی تون پیدا می کنید و چند وقت
روش با جون و دل کار می کنید، تقی به توقی می شه و کل هدف و آینده و زندگی تون رو بهم میریزه؟
از خواننده میخوام این قسمت رو با تمام جزئیات بخونه… و اینقدر عمیق توش غرق بشه که من رو درک کنه. من لاله
رو دوست داشتم. از اولین سال دانشگاه دیده بودمش و حالا تقریبا یه ماهی می شد که دقیق تر می شناختمش. لاله اونی بود
که دنبالش می گشتم. اون منو حمایت می کرد… اشتباهاتم رو نادیده می گرفت… باهام می خندید و بهم توجه می کرد. من
احساسات ظریف زنونش رو لمس می کردم. اون روی تار و پود وجودم لونه کرده بود. اما مینا اون کسی بود که با یه
نگاهش می تونست من رو برای همیشه نسبت به لاله سرد کنه… همونطوری که نسبت به ثنا سردم کرد. و من هر شب با
کابوس اینکه باز سرو کله مینا تو رادار کنجکاویم رویت بشه می خوابیدم… اتفاقی که خیلی زود افتاد.
داشتم از کتابخانه دانشگاه برمیگشتم خونه… ماشین زیر پای ممد بود من کاری از دستم بر نمیومد… باید با مترو و
تاکسی می رفتم. ساعتم 6:30 رو نشون میداد ولی چون پاییز بود هوا تاریک شده بود. خودمو تو لباسام چروک کردم و
وارد ایستگاه مترو شدم. دو سه ایستگاه بعد خطم رو عوض کردم و بازم سوار شدم… خیلی شلوغ نبود و روی صندلی
نشستم. گوشیم رو در آوردم رفتم تو اینستا… چندتا ایستگاه گذشت. خانومی که با بچش کنارم نشسته بود بلند شدن و رفتن…
من بچش رو که با طمانینه بستنی می خورد رو با چشمام دنبال کردم… رفتن و من سرم رو چرخوندم اما زیر لامپ های
کمرنگ، پشت سر چند تا مرد و زن، یه جفت چشم عسلی من رو به خودش جلب کرد… من اون جفت چشم رو می
شناختم. اون چشم ها فقط می تونست متعلق به مینا باشه… و این طور هم بود. گوشه کابین ایستاده بود و با چشماش منو
نگاه می کرد. لباسای یه دست سیاهش بهش میومد.
من باید چی کار می کردم؟ از شدت هیجان صدای قلبمو می شنیدم و دستام به لرزه افتاده بود. مترو پر بود از صدای
گوشی تلفن و آدمایی که صحبت می کردن و بلند گوهایی که ایستگاه هارو میخونن اما وقتی مینا رو دیدم، همه چیز به
نظرم میوت شد… به نظرم تاریکی تونل باریکی که مترو توش می خزید، پر شد از خنده های مینا و تعارف های
سیگارش. دل من مثل سیر و سرکه می جوشید. ولی تو کمتر از ده قدمی من، مینا با خونسردی و سلطه گری بی حد و
حصرش من رو مثل یه شکار نگاه می کرد. تو کمتر از ده قدمی من، زندگی من جریان داشت… تو کمتر از ده قدمی من
کسی مسقر شده بود که من هیچ چی ازش نمیدونستم ولی به اندازه هفت تا آسمون دوستش داشتم.
مینا مثل همیشه بود… با جسارت، قوی و محکم. جوری که رفت و آمد اطرافیانش حواسشو ازم پرت نمی کرد. جوری
نگام می کرد که فکر می کردم داره درونم رو می خوره… اون ناخونای طرح دارش رو جلوی بدنش نگه داشته بود و
انگشترهای شیکش رو بهم نشون می داد. هیچ حرکتی نتونستم بکنم. قدرت مینا، پاهامو به کف مترو چسبونده بود. حس
می کردم اگه یه قدم برم سمتش تمام دنیا ظرف یه ثانیه متلاشی میشه.
احساسات متناقض درونم در حال سر و کله زدن با هم دیگه بودن. داشتم خودخوری هام رو بالا می آوردم… صورتم عین
گچ سفید شده بود ولی نمیتونستم بهش نگاه نکنم. اونم همینطور… ولی از نگاهش خجالت نکشیدم… چون اون مینا بود…
چند ایستگاه گذشت… به سختی می تونستم جلوی اشکامو بگیرم… ولی نمیدونستم این اشک شادی بود یا غم. اون بهم
لبخند می زد و معلوم بود از اینکه تونسته بود اینقدر حالمو بد کنه تو خودش خوشحالی می کرد. ولی چرا؟ مینا… مینای
من چرا اینقدر عوض شده بود؟ شایدم من عوض شدم.
از لای چندتا مرد و زن رد شد و درست اومد پیش من و روبه درب خروجی، از میله عمودی گرفت. نیم رخش به من بود
و من با حسادت بهش خیره شده بودم. دیگه جای تحمل کردن نبود. باید برای یک بار هم که شده کنترل اوضاع رو به
دست می گرفتم. من خودمو برای یه عمل احساسی آماده کردم.
بلند شدم… مترو هنوز داشت تو تونل تاریک می تاخت… بلافاصله کسی جام نشست. من اومدم پیش مینا و توی نیم رخش
از میله عمودی گرفتم… اون خونسرد بود و آروم و این منو تا حد انفجار احساسات ظریفم برد… دستمو بالاتر بردم.
اونقدر بالا که احساس کردم انگشت شست و اشاره ام داره به پایین دستش برخورد می کنه. اون هیچ واکنشی نشون نداد.
درست لحظه ای که این تماس فیزیکی، بینمون برقرار شد، تمام اعصابم از سر تا پا تحریک شد… آب دهنمو قورت دادم.
دیگه فکر نمی کردم مردم با دیدنم چه فکری میکنن. مینا هم همینطور. گوشه لبش می تونستم لبخند خفیفی رو بخونم.
مترو با سوت ایستاد و بلندگو اعلام کرد. مینا بلافاصله خارج شد ولی سیل ورودی منو برای چند ثانیه تو واگن نگه
داشت. وقتی زدم بیرون ردی از مینا نبود ولی تق تق پاشنه هاش مینا رو از دور لو داد. عین یه کاراگاه آماتور و دست و
پا چلفتی، با مشکوک ترین حالت ممکن به سمتش دویدم. توی پنج شیش متریش سرعتم رو کم کردم. نمیدونستم داره کجا
میره… فقط دنبالش می رفتم.
وقتی پله های مترو رو رفتیم بالا، هوای سرد و خشکی به بدن داغ و لاغرم برخورد کرد. سرم رو که داشت از خشم مثل
آتش فشان فوران می کرد رو نزدیک یقه ام نگه داشتم.
خب… عین روز روشن بود که داشتم تعقیبش می کردم. اصلا فلسفه کارم این بود که بدونه… میدونستم اونقدر قوی
هست که ازم نترسه و تو اون خیابون خلوت جیغ نزنه.
اون پیچید توی یه کوچه تاریک… آخر کوچه میتونستم یه زمین چمن کوچیک فوتبال رو ببینم. تو سمت راست یه
ساختمون نیمه کاره بود که با حصار دور تا دورش رو گرفته بودن. سمت چپ یه آپارتمان بلند با پنجره های تاریک بود.
مینا وسطای کوچه ایستاد… دستش لرزید و کیف کوچیکش رو انداخت زمین. با اون تم دارک به سختی می تونستم
ببینمش. بدون اینکه بچرخه، نیم رخش رو بهم نشون داد و پرسید: چی میخوای؟
حتی نتونستم دهنم رو باز کنم… نور ضعیفی از بالا به صورتش می خورد. اومد سمتم… بازم پرسید چی می خوام.
نتونستم بهش بگم… فکر کردم اگه بگم همین جا از درون منفجر میشم… با دستاش از یقه ام گرفت و به خودش نزدیکم
کرد. از قوی بودنش به ستوه اومده بودم… تقریبا بلند گفت: پرسیدم چی میخوای؟
-می خواستم… ببینمت.
اخماش پرید… دستاشو از یقه ام دور کرد.
+می خواستی منو ببینی؟
-آره
+نه…
-مشکلش چیه مینا؟
+مشکل یه جایی دیگه هست.
-کجا؟
+اینکه من تو رو هیچ جا به غیر از اون مهمونی ها نمی شناسم.
-چرا باید اینجوری باشه؟
+چون خری که اون مهمونیا رو می گیره گفته. منم حاضر نیستم این مهمونیا رو از دست بدم…
کالبدم برای روحم تنگ شده بود. باید تکلیفم رو با مینا روشن می کردم. خیلی آروم و پچ پچ وار گفتم: تو منو میبینی، بهم
سیگار تعارف می کنی، منو میبری پیش دوستات و از دستم میگیری، بهم زل میزنی، لبخندت رو نشونم میدی و با
لباس مایو منو بغل می کنی… یه مرد چه فکری درباره اینا می کنه؟
بازم نزدیکم شد… آروم ولی محکم گفت: یه مرد به جای جق زدن تو افکارش درباره اون زن یا خالی کردن عقده و
شهوتش رو یه زن دیگه، برای اونی که بخواد تلاش میکنه.
جوابی نداشتم بهش بدم… به بدترین شکل ممکن خودخوری هام و رابطه ام با ثنا رو تحقیر کرد. اشک تو چشام حلقه زد…
فهمید. نزدیکم اومد و بغلم کرد. گفت که نباید این حرف رو می زده. گفت متأسفه. گفت از کوره در رفته بوده… و من
روی شونه اش از گریه خالی شدم.
ازم جدا شد… یقه ام رو درست کرد. از خجالت نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم. پاکت سیگارش رو در آورد. خدا خدا
میکردم بهم تعارف کنه.
+سیگار میخوای؟
آخخخ… این دیالوگ میتونست منو تا عمق بزرگترین ارضام ببره… چیزی نگفتم. ولی اون یه سیگار گوشه لبم
گذاشت… اول مال من و بعد مال خودش رو روشن کرد. بدون هیچ کلمه ای چرخید و رفت.
-دوسِت دارم.
حجیم ترین غده احساسم ترشح کرد و ماهیتش رو تونست تو تنها همین دو کلمه خالصه کنه… سیگار رو از لبم جدا کرده
بودم. مینا دور شده بود ولی وایستاد. یه لبخند تمسخر آمیز رو تو صورتش پیش بینی می کردم… به قدم هاش ادامه داد،
کیفش رو برداشت و وقتی داشت وارد خیابون اصلی می شد بلند گفت: راجع به اونم بعدا حرف می زنیم.
مینا منو به بازی گرفته بود… برای دونستنش خیلی هوش لازم نبود ولی برای فهمیدنش چرا. تازه معنی این بیت شعر رو
فهمیده بودم:
“گَه مرا پس می زنی گَه باز پیشم می کشی
آنچه دستت داده ام نامش دل است افسار نه”
وقتی اون رفت و نقشش از روی سیاهی چشمام پاک شد، آرامش مطبوعی سراغم اومد. دیگه سردم نبود و بدنم تو خودش
نمی سوخت. ولی فکر می کردم مینا رفت بعد از اینکه منو کشت. سیگار رو نکشیده از لبم جدا کردم و یه گوشه پرت
کردم. از فرط خستگی روی همون کوچه نمناک نشستم و به دیوار آپارتمان تکیه دادم. دیگه هیچ چیزی برام کوچکترین
معنی ای نداشت. نمی خواستم به چیزی فکر کنم ولی مینا، ثنا و لاله تو مدار مغزم می چرخیدن. فکر کنم برای چند لحظه
پلک هام روی هم رفت. ولی پارس سگ های ولگرد خواب رو از چشمم گرفت.
گوشیم رو از جیبم در آوردم… ده بیست تا تماس از احسان و ممد رو نوتیف بود. رفتم تو مسیج ها و دقیقا این متن رو
تکست کردم: یادته گفتی وقتی کمک نیاز داشتم هستی؟
به سختی بلند شدم… احساس کرختی و مردگی تمامم رو فرا گرفته بود. باید می دیدم یه خط آنتن ضعیف گوشیم، کی
تکستم رو به لاله می رسوند…
پایان قسمت سوم

نوشته: جُوانسِویچ

ادامه…

دکمه بازگشت به بالا