فانتزی های جواد (۱)
جوادم.
سلام و عرض ادب و احترام.اولش بگم که این داستان نیست.سرنوشت و خاطره است.فقط اسم خودم واقعیه…الان۴۶ساله هستم.یکبار خارج ازکشور ازدواج کردم و اجبارا جدا شدم ولی تا الان دوباره تن ندادم به ازدواج.ولی فک کنم امروز فردا دوباره بیفتم توی تله…اولش بگم هر کی دوست نداره نخونه فحش هم نده.چون بیشتر ماجرا روی سکس با کم سن تر از خودمه هر کسی یک فانتزی داره.خب من هم توی رده جوان حال میکنم.پسر دختر هم فرقی نداره…این حس هم از سالی که رفتم هلند تا الان برام پیش آمده.کون وکوس بچه دوست دارم خیلی حال میده.توش نمیزارم ها همون لای کون خوشگل وکوچولوشون.البته بعضی هاشون اینقدر کونشان بزرگه که از آدم بزرگها هم بهتر هستن…اما از خودم بگم لیسانس جغرافیای طبیعی دارم و هیچ وقت هم به دردم نخورده.تا۸۱توی مشهد پایین شهر پلنگ خونه مشهد بزرگ شدم.مشهدی ها ميدونند کجاست و مث سیسیل ایتالیا مافیایی اداره میشه. طرفهای التیمور و منطقه دریا و وحید.محل کار و قلمرو خلافکاری پدرم بود.اسمی منطقه بود.۳تا دختر داشت.که الان همه حتی خواهرام هستند و نوه هم دارند پدرم تازه فوت شده.ومادرم که چندساله فوت شده.اسمم جواده. پدرم چون به امام رضا ارادت داشته به رسم اون اسم منو گذاشته جواد.ولی مادرم میگفت چرت میگه این عاشق جواد یساری بود اسم تو رو گذاشت جواد.بماند بالاخره اسمم جواده واقعیه.ولی بقیه اسمها دروغین.پدرم راننده سنگین بود و خلاف میکرد.وتمام رفیقاش بلوچ و افغان بودن.من به سفارش و یا حتی به زور که بیشتر زور بابام بود کشتی می گرفتم و از بچه گیها باشگاه میرفتم.و چندین و چندین مدال و قهرمانی استان وکشور دارم.خیلی زیاد.از سال۶۷که۱۰ساله بودم تاورودی۷۶رفتم دانشگاه و۴سال خوندم لیسانس گرفتم،تاکه۲۳سالم شد از ایران رفتم خیلی مدال داخلی گرفتم.اما رفتن من از ایران برام اجباری شد.پدرم و رفیقاش دشمن داشتند و دعوای شدیدی اون سالها شد.و توی دعوا از جوان های دشمنای اینها کشته شدن.و هر دو طرف مدت زیادی زندانی بودن.اونها نتونستند که ثابت کنند کی زده کشته.ومجبورا دیه گرفتند.ولی قسم خورده بودن از جوونهای این گروه حتما زخم بزنند و بکشند.پدرم ترسید.وقتی که دانشگاه فوق قبول نشدم.میخواستم برم سربازی.پدرم نزاشت و منو برد ارومیه و بعد از هزار جور بدبختی.چون سربازی نرفته بودم پاسپورت نداشتم.بماند با چه کلکی پاسپورت چه طوری تهیه کردم و نکردم از راه ترکیه و یونان.و غیره تا آلمان رفتم ولی بعد۳سال موندن توی آلمان تونستم مدارک کامل پناهندگی بگیرم.فقط خوبیش این بود که واقعا کشتی خوب میگرفتم.زبان بلد نبودم بدبختی زیاد کشیدم.وقتی میخواستم برم بابام گفت پسرم منو حلال کن هیچوقت پول حروم در نیار.ظلم هم نکن چون چوبش رو میخوری.من الان تو رو که از همه دنیا بیشتر دوست دارم و نمیتونم یک روز بدون تو سر کنم مجبورم تنها بزارمت. ولی مرد باش و نترس.تو ورزشکاری و مشهدی قلدر هستی.پول هرچی بخوای برات میفرستم ولی یه وقت گرفتار مواد و مشروب نشی.حواست باشه.وقتی برگشتی بهت قول میدم تا آخر عمرت نیاز نباشه که کار کنی.مواظب خودت باش.بماند که آخرین دیدار ما شد.بوسم کرد.و منو داد دست راه بلد و از مشهد از همین بلدهای قاچاقچی صنف خودشون منو حمایت میکردن وکلا هوای منو داشتن.ولی بدبختی زیاد داشت.تنهایی و غربت بده…۳سال اول توی آلمان خیلی بد بود تا کم کم زبان یاد گرفتم.اولاش تنبلی میکردم ورزش نمیکردم.ولی اونجا باشگاه پناهندگان بود.رفتم اونجا چند تا پسر و دختر و پسر جوان بودن.من زبان بلد نبودم یک دختره بود برام دوبله میکرد.من هم مواظبش بودم.اولین کوس عمرم هم اون بود که کردمش.بعدا فهمیدم زندگی چیه.شب اول رفتم باشگاه با وجودی که خیلی وقت بود تمرین نداشتم اما۸۴کیلو وزنم بود.بدنم حرفی برای گفتن داشت.خودم تنها تمرین میکردم.پولی بابت تمرین نمیدادیم.فقط برای اینکه پناهندگان انرژیشون تخلیه بشه و سرگرم بشن.باشگاه داشتن…من راستش اونجا دختر دیدم رفتم.لامصب ها دوبنده میپوشیدند.کون وکوس تپل و سفید شون دیده میشد.بقول ما مشهدیا لوککه بود.کیف می داد نگاه میکردیم.تنها تمرین میکردم یک پسره ترک بود خیلی ادعاش میشد.مربی آذری بود.گفت کشتی گیری گفتم بله فارسی بلد بود.گفت مقام چی داری گفتم کشوری ایران زیاد دارم.گفت اگه یک دونه مقام بین المللی میداشتی نونت توی روغن بود.بماند که همون شب چندبار اون پسره رو ضربه کردم.ایرانیهای اونجا کیف میکردن.برای همین.بعد از چندوقتی که مدارکم جور شد رفتم هلند.چی کشوریه.الان مث سگ پشیمونم برگشتم.ولی واقعا پابند ایران شدم.حالا میگم چرا.توی هلند من توی یک باشگاه کمک مربی یک مربی ایرانی شدم و بسیار پول خوبی میگرفتم.اونجا با یک دختر اهل آلبانی که هنر میخوند رفیق شدم مسلمان اهل سنت بود ازدواج کردم.ولی به پدر مادرم چیزی نگفتم.رسمی وشرعی.خیلی دختر خوشگل و خوبی بود چقدر مقید ومتعهد.ولی پدر کوسکشش وقتی اومد هلند فهمید من شیعه هستم.کم مونده بود حکم قتل دخترش
رو صادر کنه.چون خیلی دوستش داشتم طلاقش دادم.چون حتما میکشتنش. خیلی خوب بود.چقدر مهربون وبا ادب بود.اما چطوری شد که عشق کون بچه منو برداشت.توی باشگاهای اونجا رسمه مربی ها باید حتما توی برنامه تمرینشون کلاس آمادگی جسمانی و شنا هم داشته باشند.خواهر کسده ها که به هیچچی پابند نیستن.شیفت ما گروه ۱۲تا۱۸سال بودن پسر و دختر،خدا شاهده کلاس مختلط اینها که ایرانی بلد نبودن من و مربی صحبت میکردیم.از دور داد میزد مادر جنده شق نکن میفهمن.میگفتم مربی از لای دوبنده سوراخ کونش دیده میشه.میگفت بفهمند دیپورتت میکنند.به بهانه ماساژ بمالشون این کافرای کوسکش رو نکنی که بره توش بدبختیم ها.اینجا جرم کودک آزاری خیلی شدیده.وقتی تمرینشان میدادیم مخصوصا حرکات کششی.لامصبها این کوسهای تپل ۱۵ساله یکجوری بود بقول ما مشدیها حظ میکردی بمالیشان.توی رخت کن وقتی لباس عوض میکردیم این سینه های سفت و تازه برآمده اینها محشر بود.بدناشون سفید تپل نرم انگار بدون استخون متولد شدن.برای بعضی از اینها تایم خصوصی میزاشتیم برای مسابقات آموزشگاهها آماده میشدن.یکی شون پسره 18سالش بود.بی پدر بغیر سر و صورت هیچ جاش مو نداشت…موهاش بور و طلایی بود.من اینو فقط فن بهش یاد میدادم خداییش از مربی بیشتر فن بلد بودم.خودشون فهمیده بودن من فنی ترهستم.این پسره رو برای آمادگی جسمانی میبردمش استخر تمرین میکرد بعدش میرفتیم اتاق ریلکس آرامش و استراحت به بهانه ماساژ کون و بدنی ازش میمیمالوندم که نگو.۶۵کیلو کون دنبه سفید…دوبنده آزاد فقط مثل شورت پاش بود…چندبار که ماساژش میدادم مشغول بودم دورش میچرخیدم نیمکت ماساژ کوچیک بود.دستش به کلفتی کیرم میخورد.خودش فهمید جریان چیه…دیگه طاقت نیاوردم آروم دراز کشیدم روش.البته من لباس ورزشی داشتم ولی اون با دوبنده بود.خندید.من تقریبا زبانم نه زیاد اما خوب بود کار راه انداز بود…گفت بلند شو نفسم گرفت…بلندشدم.خودش دوبنده رو درآورد…به چی قسم که یک کون داشت نظیر نداشت هول نشدم آروم آروم مالوندم.سوراخش رو ماساژ میدادم.بردمش زیر دوش شستمش.نشستم یککم کون قشنگش رو لیسیدم.اینقدری خوشش میومد.کونش و میداد عقب بلیسمش.با اون بقول خودمون چول کوچیکش بازی میکردم.بیشتر خوشش میومد.خایه های توپی نازی داشت.کونش و لیس میزدم خایه هاش رو مالیدم آبش ریخت بیرون.توی بغلم ولو شد.تشکر کرد.گفتم پس من چی.خندید.زیر دوش شورتمو در آوردم.تا کیرسیاه منو دید به حالت تعجب میگفت چقدر تیره و کلفته…گفتم بچرخه.میگفت نو نو .گفتم بهش یعنی یکجوری بهش فهموندم که پس من چی نامردیه که.ساک نمیزد.من پشمالو بود بدنم اون ناز سفید یکدست.گفتم بچرخه نمیچرخید. بهش فهموندم گفتم توش نمیزارم فقط لای کونش میزارم.لعنت بهش با نرم کننده گذاشتم لای کونش.چقدر کیف می داد.کونشو تنگ میکرد خودش هم دوست داشت دوباره کیر کوچولوش شق شد.از دادن حال میکرد.اینقدری که کونش نرم بود.دو سه دقیقه ای آبم اومد.پرش آب کیرمو دید میخندید.چندباری همینطوری لایی کردمش دیگه بعد تمرین به دادن عادت کرده بود.فقط میذاشت انگشت توی کونش کنم.نمیزاشت کیر بره توش…تا اینکه یک بار یک دختره برای تمرین شنا اومده بود.ما رو دید.بعد تمرین با این پسره صحبت میکردن.من مث سگ ترسیده بودم.جالب بود پسره راضیش کرده بود.زیر دوش دو روز بعد اول به پسره لایی داد بعدش به من.یک کوس تپل و کوچولو و سفید داشت که من فقط یک ربع میخوردمش. کیف میکرد میخندید.لای کونش میزاشتم کیرم میرفت از جلوش بیرون میزد.پسره با دستاش کیرمو میگرفت… دختره مو طلایی چشمای سبزی داشت.کونش از پسره کوچیک بود اما فوق العاده کوس نازی داشت.سینه های تازه جوونه زده داشت آروم میخوردمشون اینقدری قشنگ خارجی ناله میکرد.کیف میکردی.راه افتاده بود کم کم انگشت کونش میکردم خوشش میومد.کله کیرم کلفته میترسیدم بکنم توش پاره بشه.که صددرصد پاره میشدن.این دختره یک خواهر داشت اسمش نادیا بود.اینها اصالتا اهل کرواسی بودن ولی بخاطر مادرشون که دامپزشک بود اومده بودن آمستردام.خواهرش ۲۰سالش بود.فهمیده بود من اینو میکنم.معاینه کرده بود دیده بود آسیبی ندیده فهمیده بود در حد مالشه. یکبار مچ منو گرفت بدجوری زد توی صورتم و منو ترسوند.خداییش چرا دروغ.اون موقع ۲۰۰یورو منو گایید.ولی رفیق شدیم یک پارتی اروپایی منو برد.چقدر مشروب خورد.مست بود.من تا صبح بگم ۵بار اینو گاییدم دروغ نیست.توی پارتی به همه نفری یک قرص میدادن من هم دیدم همه خوردن منم خوردم.که واقعا قرص بود.کوسش تنگ بود ولی باکره نبود.توی عالم مستی پدرسگ کون نمیداد.تا میخواستم بکنم.کونش.ناین ناین میکرد.نمیزاشت.بماند که کونی ازش گاییدم خودم کیف کردم.فقط زشت بود زیاد باهاش نموندم.خلاصه که کون بچه و نوجوون اونجا خیلی کردم.یادش بخیر.تا موقع کرونا هم اونجا بودم کرونا تموم شد من یعنی آخرای سال۴۰۰ بعد از نزدیک ۲۰سال دوری برگشتم.الان بالای۴۳سالم بود.ولی نسبت،به هم دوره ای های خودم توی ایران بسیار جوانتر بودم.خوشتیپ تر و پولدارتر.اینو هم بگم که مربی بودم.و هنوز برام درخواست میاد از هلند.اینجا یکبار رفتم باشگاه خدا میدونه از بوی گندش حالم بهم خورد.رفتم موجهای آبی از زیادی کلر توی آب چشمام داشت کور میشد.والان برای خودم توی شاندیز ویلا با استخر دارم.و یک باشگاه تمیز هست که گاه گداری برای تمرین میرم توی فرامرز عباسی.بچه های مشهد ميدونند.کجاست…ولی برای کشتی نه.برای آمادگی جسمانی.اما جریان برگشتنم چی بود.پدرم گفت پسر جان برگرد.سرطان ریه داشت.آخه سیگار و تریاک میگفتن زیاد میکشه.۱۵سالی بود توبه کرده بود واز خادمهای خوب و افتخاری بود…من تونستم با کلی مکافات و بدبختی جمع و جور کنم و برگردم.ولی الان اونجا آپارتمانم دست یک دختره ترکیه ای هست که بی خانمان بود ولی خوشگل یکسال بود درس میخوند با من همخونه شد همه کارای منو میکرد.از کون دادن شروع شد وباکره بود اهل ازمیر بهم کوس داد.یکبار حامله شد بچه رو انداخت.گفت نمیخام مادر بشم.اصلا نمیخام ازدواج کنم.از پدر مادرش بدش میومد.ولی هر وقت کوس یا کون میخواستم نه نمیگفت.توی زیبایی تک بود…من آپارتمان رو مبله در اختیارش گذاشتم.اپارتمان به شرط اجاره ده ساله خریده بودمش.دوستش داشتم هنوزم بعضی شبها اینستا باهم صحبت میکنیم.همش ازم تشکر میکنه.اما دلیل برگشتنم پدرم بود ولی وقتی برگشتم یعنی تونستم که برگردم مراسم چهلمش هم تموم شده بود.ولی من دائما تلفنی چت و همه جوره با هم در تماس بودیم و برام همه چیز رو میگفت.حاجی شده بود توبه کرده بود.واز من خواسته بود که سالانه مبلغی برای حرم برای سالمندان و …کنار بزارم.و کاری به خواهرانم ندارم که خیلی بهشون ملک داده بود.ولی برای من خونه چندین تا مغازه.دامداری و استخر پرورش ماهی وغیره اصلا بنامم زده بود فقط کمی از کارهای اداریش مونده بود که من وقتی برگشتم.تموم شد.اما اصل ماجرا…خونه خودش توی یکی از همون محلهای قدیمی مشهد که الان شده نزدیک حرم و وسط شهر نمیتونم بگم کجا خیابون اصلی قرار داره.طبقه بالا۳خواب زیبا فول امکانات ساخته بود مسجد نزدیک و تمام اطراف همه مغازه م محل کاسبی.دیگه از اون وضعیت قدیمی و فلاکت بار خبری نبود.من وقتی اومدم تقریبا که نه تمام مغازهها و املاک در اجاره مردم بودن و کرایه همه رو وکیل پدرم میگرفت و همه رو حساب کرد پول خودشم برداشت.بقیه رسید بهم.و در ایران بسیار پول قابل ملاحظه ای هست…اما پایین خانه پدری من.دوتا مغازه هستن که یکی بدلیجات و اکسسوری و دیگری بهداشتی و عطر و ادکلن هستن.هر دو مال من هستن و در اجاره مردم.در ضمن محض اطلاع بگم که گواهینامه منو قبول نکردن و مجبور شدم اینجا دوباره از صفر امتحان بدم و گواهینامه بگیرم.البته پدرم برام ماشینش رو که یک سمند سفید بود یادگار گذاشته.من ماشین برام مهم نیست اما برای حرف مردم و فامیل.جدیدا یک شاسی خارجی خریدم.ولی جایی نمیرم که ازش استفاده کنم.و از وقتی برگشتم نصف فامیل مهربون شدن و با دختراشون میان دیدنم تسلیت میگن…دختر خواهرم ۱۷سالشه کوچیکترین دخترشه.میگه دایی همه برات نقشه کشیدن ازین ترشیده ها یکی رو بهت بندازن.جالبه اولش همه از هم خجالت میکشیدیم ولی الان همه باهم خودمونی شدیم.من بغیر اون بزرگهاشون که وقتی میرفتم تازه بچه بودن ندیدم بقیه رو.الان دیگه آشنا شدیم.داستان این کوچیکه رو براتون میگم.هر کی بدش میاد نخونه…میخونید فحش ندید.من چندساله از همون هلند باشهوانی آشنا شدم هر وقت خوندم حتی یکدونه کامنت هم نذاشتم.چکار دارم آخه.هرکی زرنگ باشه میفهمه طرف دروغ میگه یا راست.بدت میاد نخون…آقا من چون اونجا بودم معتقدم سوراخی که دم کیره باید گاییدش.نکنی میکنندش. مخصوصا اونی که خودش دلش میخواد.از قدیم ما مشدیها میگیم کونی که خارش داره خودش سفارش دره… آقا اختیارش با خودته بخونی یا نخونی زورت که به خودت میرسه…اگه دوست دارید از این جا به بعد خاطرات من از۴۰۱تا الان رو مینویسم بخوانید…روزهای اول عید۴۰۱بود.همه به رسم قدیمی خانه متوفی جمع میشن.من تنها بودم اما خواهرانم زیاد بهم سر میزدن.این خواهر بزرگم که اسمش بتول هست سن و سالش زیاده ۶۰بالاست و دختر شوهر داده و نوه داره بچه کوچیکش که خودش اسمشو عوض کرده گذاشته بارانا نمیدونم باران.من بهش میگم تگرگ.آخه سروصدا زیاد داره.دختر بسیار خوشگل کون بزرگ تپل خدا میدونه اندازه کف دست از روی شلوارش کوس داره…البته خواهرم دختر دیگه و پسر دیگه هم داره اما ازدواج کردن و بچه های خوبی هستن ولی چون متاهل هستن سر زندگی خودشون هستن ولی من از وقتی اومدم زیاد خونه این خواهرم برای شام و ناهار میرم واین قناری زیاد دم پر من میچرخه…اولش غریبی میکرد ولی کم کم آشنا شد الانم مث زگیل بهم چسبیده.البته خیلی خوبه راه و چاه رو بهم میگه.فامیل رو نشونم میده.در موردشون توضیح میده.برام قهوه و چایی درست میکنه.هر جا که دلش گرفته باباش نمیبرتش منو کوسخول میکنه میریم اونجا.تا دلت هم بخواد از خرید خوشش میاد.خب من هم دوستش دارم براش خرید میکنم.یکبار پدرش همین تازگیها بدجور دعواش کرد.گفتم حاج رضا داداش چکارش داری با منه من که بیگانه نیستم داییش هستم.گفت جواد جان پررو شده هر بار میاد.چیزهای جدید خریده که میدونم کار توست.گفتم کاری نداشته باش.اون آچار فرانسه منه.همه کاری میکنه برام.عاشق رانندگی است ماشین سمند بابام رو بهش میدم یکجوری دنده کشی میکنه ماشین به گوه خوردن میفته.اما بگم از گندی که بالا آوردو دیگه بعدش وابسته تر به من شدچون بد جور از پدرش میترسه.توی بلوار ابوطالب مشهدرفتیم هایپر مارکت خرید کنیم که گفت من بشینم.گفتم باران میزنی جایی بدبختمون میکنی.گفت نه حواسم هست.آقا نشستن این یکطرف و هم حرکت کرد.رفت لای دوتا ماشین فقط شانس آوردیم پراید بودن.وسط اینها جا نشد مالوند جفتشون رو جر داد.ترسید از لای اینها در اومد زد به یک موتوری.هیچچی دیگه خیابون بلبشو شد.شانس ما مامور هم اونجا بود.اومد کروکی بکشه.من فقط زرنگی کردم گفتم آقا جان ما مقصر بودیم هزینه همه با خودمونه.فقط خوب شد موتوری طوریش نشد.ادم خوبی بود.این هم مث ابر بهار بارون میریخت از چشماش…تقریبا با پول موتور من سال۴۰۱ده میلیون پیاده شدم.نشسته بود عقب.حالش خرابه خراب بود.ماشین خودمون اوراق اوراق بود.سپر و چراغ های جلو.دوتا در چپ و راست عقب جلو.گذاشتمش نزدیک خونه یک صافکاری نقاشی بود گفتم سر تا پا عقب جلو درستش کن.مهم نیست یادگار پدرم… به روح پدرم اصلا پولش برام مهم نبود…با کلی خرید توی دستمون یک خیابون پیاده اومدیم.این داشت گریه میکرد.گفت تگرگ چرا گریه میکنی.آبرومون رفت.بقران اگه گریه کنی.زنگ میزنم بابات تمام مخارج رو ازش میگیرم.گفت نه نه دایی جان.بخدا کله من و میبره میزاره لب جوب.گفتم گوه میخوره. پس ساکت باش.گفت مامان گفته ناهار بریم اونجا.گفتم خب میریم دیگه.گفت با چی بریم ماشین نیست که؟،گفتم قحطی ماشینه مگه.اسنپ اتوبوس تاکسی.گفت اگه بپرسن ماشین باباحاجی چی شد چی،؟گفتم راستش رو میگیم تصادف شد.گفت من که نمیام خودت برو.گفتم عوضی میگم من زدم نه تو.گفت خب بگو موتور گرفته.گفتم عجب کلکی هستی تو.گفت جون دایی.بابام خیلی عصبی میشه.گفتم قربونت دختر خوب.من اصلا برام مهم نیست تو چکار کردی غصه نخور فدای سرت.اصلا بیا ظهر بریم رستوران…گفت نه مامانم میفهمه گند بالا آوردم.گفتم پس بریم خانه آبجی.ظهر ناهار خوردیم.این دختر نتونست درست غذا بخوره.رفتم توی تراس.دامادمون گفت قلیون میکشی.گفتم مگه پیرمردیم که قلیون بکشیم.گفت جواد منظورم قلیون میوه ایه. مگه اونجا نبود.گفتم هلند مرکز خلاف و کیف و کوک اروپاست.هر مدل مخدر ومشروبی بخوای برای هر رده سنی راحت بدست میاری.کی قلیون میوه ای میکشه.وقتی آورد گفتم اینو بهش اونجا میگن.سیگار یا دود عربی.یا همین قلیون عربی…کشیدیم.غروب میخواستم برگردم.گفت جواد ماشین رو چکارش کردی؟گفتم تصادف کردم موتورشم خراب بود گذاشتم کامل درستش کنند.یادگار بابامه نمیخوام بفروشمش…گفت چرا ماشین نمیخری.گفتم میخام بخرم اما نمیدونم چی بخرم.گفت یک شاسی شیک صفر بخر.گفتم میخوام دامداری و استخر ماهی رو بفروشم بدردم نمیخورند.خالی هستن آب نیست کسی اونجا کار نمیکنه.گفت سرت کلاه نزارند. گفتم خودم که نمینمیفروشم وکیل میفروشه…آقا همین تصادف باعث شد که من از طرف معامله یک شاسی جک با یک ویلای ۵۰۰متری شیک توی شاندیز گرفتم و البته پول خوبی هم کنارش گرفتم.از شر دامداری و استخر ماهی بو گندو راحت شدم…ولی ویلا گرفتم شیک توی شاندیز روی یک کوچه تپه فرم خوشگل با درختای بلند استخر جکوزی و سونای خوشگل.ماشینه لش هست خوب نیست اما از سمنده بهتره…شب اول توی ویلا همه خانواده بودن.بچه های خواهرام گفتن دایی هر وقت کلید بخوایم استخر جوره یا نه.گفتم دایی جان من تنهام میخوام چکار کنم اینجا رو…البته با مردها رفتیم توی استخر…من که شنا میکردم خواهر زاده هام کف میکردن.گفتم اینجا
کوچیکه حال نمیده…خواهر زاده ام پسر میگفت دایی چی بدنی داری دمت گرم.گفتم پسر خوب ۳۵ساله هر روز ورزش میکنم…گفتم مگه خانوما نمیان شنا.دامادمون گفت فک کردی اینجا هم خارجه همه باهم مث مخلوط کن قاطی بشن.گفتم هنوزم توی ایران همه از این سنتهای عقب مونده باقی مونده.گفتم من توی هلند این اواخر مربی شنای دخترای نوجوون بودم.بچه های خواهرم و شوهرشون و داماداشون تعجب کرده بودن.بعد استخر عکسها و فیلمها رو نشون میدادم دخترها با مایو و شورت وسوتین توی بغلم و کنارم عکس گرفته بودن تعجب میکردن…گفتم ایران این چیزها عجیبه…من اینجا نمیتونم بمونم بر میگردم.عکس دختر ترکه رو نشون ابجیم دادم.گفت این کیه چقدر خوشگله.گفتم هم خونه منه جا نداره کارهای خونه منو میکرد من هم بهش جا دادم.الان هم اونجا مواظب خونه منه تازه یککم ترکی بمن یاد داده بود.من هم بهش فارسی یاد داده بودم.گفت یعنی ازدواج کردی.گفتم نه.ازدواج کجایه مگه خرم…ولی جریان ازدواجم رو با دختر آلبانیایی گفتم.عکس و فیلم هامون رو نشونش دادم.اون رو خیلی دوستش داشتم…گفت عه داداش چقدر کارای عجیبی کردی بابا نمیدونست.گفتم تنهایی بده سخته.مجبوری به خیلی چیزها و کارها پناه ببری.قناری داشت گوش میداد.زرنگ بود پیش پدرش لوس بازی در نمی آورد.توی این وسط عروس آبجیم همش خودشو لوس میکرد.همش در مورد خواهرش که اونم چندسال سوئد درس خونده بودو الان مجرد بود و اومده بود تهران برای خودش کار میکرد صحبت میکرد.شوهرش گفت سوسن اون۴سال اونجا بوده برای درس دایی فقط۳سال آلمان بوده و الان۲۰سال بیشتره خارجه…گفتم من جزو تبعه آمستردام و مربی تیمهای پایه اونها حساب میشم.حقوقم هنوز که الان۳ماهه اینجام هر ماه توی حسابم ریخته میشه و اقساط آپارتمانم ازش کم میشه.من برمیگردم.اینجا نمیمونم.خواهرم گفت نه داداش نرو بابا که نیست تو الان مرد خانواده ما هستی.شوهرش گفت پس بقیه ما نامردیم یا بوقیم. خواهرم گفت حاجی جان از نسل خودمون رو گفتم.ما تنهاییم ۳تاخواهریم اگه داداشمون نباشه بی کس هستیم…نگاه داداشم چقدر شکل بابام شده.هر وقت میبینمش یاد بابا می افتم…اون شب همه برگشتن من موندم.تنها.باران گفت مامان من میمونم پیش دایی.پدرش گفت تو دیوانه ای دختر.گفتم چرا رضا بزار باشه این آچار فرانسه منه…دوستش دارم همه آدرسها رو هم بلده مشهد الان خیلی بزرگه نباشه گم میشم.حوصلهGPSزدن ندارم.خلاصه که موند پیش من.همه رفتن البته همه چی رو جمع کردن.رفتن…ساعت۲بود.گفتم نمیخوای بخوابی.گفت دایی یک چیز بگم گفتم بگو.گفت دایی وقتی من میرم استخر با دوستام اصلا بلد نیستم شنا کنم.همش توی کم عمق هستم خجالت میکشم مسخره ام میکنند.گفتم منظورت الان چیه.گفت بیا بهم شنا یاد بده.گفتم بیکاری دختر نصف شب رد شده.گفت دایی بابام نمیزاره برم کلاس شنا.خیلی اصرار کرد اجبارا قبول کردم…من میترسیدم.چرا.چون باید لخت میرفتیم توی استخر این دختر از روی شلوار کوسش به اون بزرگی بود.توی آب ببین چقدر میشد.من چندوقت بود اصلا کوس نکرده بودم میدونستم نمیتونم خودمو کنترل کنم.رفتم توی آب.این استخر ویلا دو متر بیشتر عنق نداشت که یک ونیم مترش پر بود.گفتم بزار پر تر بشه تا دو متر که پاهات کف استخر نباشه بتونی شنا کنی.گفت غرق نشم.گفتم خنگه مربی شنا باهات هست…گفتم برو دوش بگیر بیا.گفت حالا واجبه مگه.گفتم احمق بدنت باید به آب عادت کنه.برای کثیفی نیست که.با آب ولرمی که دماش پایین باشه به سردی بزنه.گفت باشه.دوش کجاست.گفت کوری کنارته که.گفت وای اینجا دوش بگیرم.گفتم کجا میخای دوش بگیری.گفت توی خونه.گفتم از اونجا تا اینجا لخت بیای نسیم بهت بخوره بیرون سردت میشه.گفت نه با لباس میام.گفتم باران دیوانه ای.مگه بالباس میخای بیای توی آب.گفت آره دیگه با همین ساپورت و یک تاب.گفتم منو سر کار گذاشتی میخای تمرین شنا کنی باید لخت باشی.مایو بپوش.گفت مایوندارم.گفتم پس ولش کن هروقت خریدی بعد.گفت نه دایی دیگه فرصت نمیشه…گفت با شورت و سوتین میام…گفتم نمیدونم خودت میدونی…من توی آب رفتم و استخر کم کم داشت پر میشد…آروم لباساش رو در آورد.بخدا ۱۷سالش بود.ولی سینه های زنهای۳۰ساله رو داشت.درشت سفید گنده این سینه ها زیر سوتین سفت و سر بالا محکم وایستاده بودن.ساپورتش رو در آورد.یک شورت سفید ساده خوشگل پاش بود که یکطرف شورت رفته بود لای کون تپل و گنده اش.چقدر سفید و خواستنی بود این دختر.موهاش بلند.پر پشت… گفت موهام بافته است باز کنم یا باشه.گفتم نه بافته بهتره مزاحم نیستن.فقط جمعشون کن روی سرت موهات بلندن…گفت چشم.من زیاد بهش نگاه نمیکردم.رفت زیر دوش خیس شد.وقتي برگشت خیس بود نوک سینه هاش از زیر سوتین برجسته شده بود.کوسشم که پشمالو بود.دیده میشد.پشم داره.پاهاش کوچولو مو داشت.گفتم بیا توی آب گفت گوده میترسم.البته کلا قدش۱۵۵.اولش قد و وزنش رو گرفتم.میترسید.گفتم بیا نترس من هستم.اروم اومد توی آب.از میله کنار استخر خودشو نگه داشته بود.گفتم
محکم بگیر.برگردوندمش گفتم دستها به میله باید اول بتونی خودتو ثابت روی آب نگه داری.خیلی میترسید.گفتم آروم باش نترس.گفت پاهام نمیرسه کف استخر.گفتم مهم نیست.باید اول روی آب ریلکس کنی.نفست رو آروم کن.از مچ پاهاش و زانوهاش گرفتم آوردمش بالا.این کوس پشمالو و قلمبه اش.بیرون زده بود.شورتش زیرش آب جمع شده بود زده بود بالا.پشمای کوسش بلند بود دیده میشد.کوس پشمالو هم خیلی جذبه داره.مخصوصا بدن سفید تضاد قشنگی درست میکنه…گفت دایی چکار کنم.گفتم دست میزارم پشتت هر وقت گفتم دستهاتو ول کن بتونی روی آب وایستی.گفت باشه. از بین دوتا کول ازپشتش نگه داشتم از پایین هم زیر دنبالچه اش.بین تپلی کونش و رانش.چقدر کون نرمی داشت…گفتم دستها رو ول کن.آوردمش روی دستام وسط استخر.گفتم نترس دیگه.اروم باش.اینو بگم که این کیر بی صاحابم اینقدر بزرگ شده بود.توی شورتم جا نداشت دیگه…شورتم زیر آب برجسته شده بود.نمیتونستم اینو ولش کنم.کیر رو جابجا کنم.گفتم اگه ولت کنم میتونی نفست و ثابت کنی حبس کنی خودتو ریلکس کنی نگهداری روی آب. گفت امتحان کنم.گفتم باشه.ولی اگه نتونستی نترسی ها من هستم.گفت باشه.تا دستامو ول کردم بیشتر از دو سه ثانیه نتونست وایسته.رفت پایین جیغم کشید گرفتمش.گفتم نترس جیغ هم نکش.توی فضای بسته صدا میپیچه…گفت ترسیدم.از روبرو توی بغلم بود.محکم منو گرفته بود.بدن نرم و قشنگش سفت بهم چسبیده بود…من هم دستهام زیر باسنش بود.نگهش داشته بودم منظوری نداشتم…گفتم نترس آروم پاهاتو که قلاب کمرم کردی ول کن توی بغلم هستی خودتو توی آب نگه دار.دستاش دور گردنم بود آروم اول پاهاشو ول کرد رفت پایین تر.ولی محکم بهم چسبیده بود.گفتم من گرفتمت حالا دستاتو ول کن اومدی شنا یاد بگیری دیگه نباید که بترسی.گفت باشه.دستها رو ول کرد.یکم تا گردن رفت پایین میترسید درست کیر افتاد وسط کوسش.خودشو بیشتر چسبوند بهم.وقتی کیر شق و گنده وسط پاهاش بود.حالش یکجوری شد.هم خجالت هم یک حس عجیب و غریب دیگه.نمیدونم چی بگم.هم میترسید ازم جدا بشه هم میدونست داره حال دوتاییمون بد میشه.من ولش کردم گفت دایی ولم نکن.خودش محکمتر چسبید بهم.گرفتمش.آوردمش بالاتر از اون حالت خارج بشه.گفتم میخوای بریم بیرون گفت آره بسه.گفتم باشه.کلا ده دقیقه یک ربع نشد.بردمش بیرون اول اون رفت.بعدش من.زیر آب کیر رو کشیدم یک طرف شورت سمت بالا.اما شق و راست بود شورت تنگ و خیس قشنگ سایز و اندازه اش دیده میشد.رفتیم بیرون رفتم زیر دوش.گفتم بیا زیر دوش.گفت نه خویه.گفتم چرت نگو از غروب تا ۱۲شب چندتا مرد توی این آب بودن.خودتو تمیز بشور.گفت چشم.اومد پیش من.قشنگ گرفتمش زیر آب.خودم بدن قشنگش رو دست کشیدم…گفتم ببین من حوله دارم تو چی؟گفت هیچچی ندارم.گفتم میدونم اینجا هم امکانت نیست.یارو وقتی رفت همه چیش رو برد.بزار من خشک کنم.لباس بپوشم بعد تو بپوش بیا.گفت دایی اول من خشک کنم بعد تو.گفتم باشه.خشک کرد زیر حوله پشت به من.شورت و سوتینش رو در آورد.ساپورت و تاب و تیشرتش رو پوشید.بعدش من انجام دادم.رفتیم بیرون گفتم بلدی چایی بزاری.گفت دایی یک چیزی بگم به بابا مامانم نمیگی.گفتم نه.چیه.گفت دایی یک قلیون چاق کنیم من هم بکشم.گفتم طوریت نشه.گفت نه بیرون و توی خونه دوستام کشیدم ولی مامانم بابام نمیدونند.گفتم باشه درست کن بکشیم.از خوشحالی چی بوسی ازم کرد.رفتم توی خونه یککم شام مونده بود گرمش کردم آوردم بخوریم چایی و قلیون هم آماده بود.تا۴صبح بیدار بودیم.بعدش من رفتم اتاقم که تخت خودم دو نفره خریده بودم برای شیطونیام.ویلا دو تا اتاق خواب دیگه هم داره.که دوبلکس طبقه بالا هستن.توی لب تابم داشتم عکس و فیلمها رو نگاه میکردم.نیم ساعتی بود.هنوز تاریک بود.اومد گفت دایی پیش تو بخوابم بالا میترسم.درختها بلند هستن وحشتناکه.گفتم بیا بخواب.اومد روی تخت.بالش آورده بود.یه وری خوابید صورتش سمت من و کونش طرف پنجره.توی لب تاپ منو نگاه میکرد.گفتم بخواب فضولی نکن.گفت دایی اون عکسارو بهم نشون میدی.گفتم کدامکدومها. گفت همون شاگردای خارجیت.گفتم بیا ببین.اومد جلو.گفت دایی ازین عکسهای خودت بهم میدی میخوام پیش دوستان پز بدم.گفتم دختر دیوونه ای.گفت تو که نمیدونی.اینجا هرکی هرکسش مدتی اروپا وخارج باشه همه پز میدن.ندیدی سوسن بدترکیب چی پز خواهر ترشیده اش رو میداد.اگه ببینیش باید برای قیافه اش کفاره بدی.خندیدم.گفتم برو گوشیتو بیار برات بریزم.رفت آورد.گفتم این گوشی توست.گفت همینم بابام بزور گریه برام خرید.گفتم خاک تو سر رضا.گفتم لازم نیست.با این گوشیت آبروی عکسای منو نبر.دلش گرفت گفت دایی چکار کنم خب.باشه تو هم نریز.خودش رو چرخوند لپای قشنگش آویزون شد کون تپلش طرف من بود…خم شدم نگاهش کردم فقط خجالت میکشید اگه نه گریه میکرد.گفتم نمیخاد قهر کنی.فردا شب برات میریزم.الان کابلم دم دست نیست.گفت باشه.بوسیدمش.دیگه خوابم میومد.پتو نازک بود موهاش خیس بود.بلند شدم حوله دست وصورت نو بود
آخه همه چی تازه خریده بودم برای ویلا.رفتم آوردم پیچیدم دور موهاش.گفتم حالا بخواب پنجره بازه سرما نخوری.بلند شد نشست بوسم کرد.گفت خوش به حال زن آینده ات.چقدر مهربونی.دایی چقدر دوستم داری.گفتم خیلی زیاد.من توی همه فامیلم تو رو از همه بیشتر دوستت دارم.حتی از خواهرام بیشتر.راستش تو شکل و رفتارت شبیه مادرم خدا بیامرزه.گفت بخدا بابام همیشه میگه…مامانم قبول نداره.گفتم بابات راست میگه…الان بگیر بخواب.گفت دایی اگه زن بگیری بازم منو دوستم داری.گفتم چی ربطی داره مگه هرکی زن بگیره کس و کارش رو دور میندازه.گفت دایی الان ایران عوض شده تو نبودی نمیدونی.هرکی چی دختر چی پسر وقتی ازدواج میکنند.اکثرا کس و کار خودشون رو کنار میزارند.مث داداش احمقم.گفتم ازین حرفها نزن اگه میخوای پیشرفت کنی فقط سرت توی کار و زندگی خودت باشه.فهمیدی.گفت چشم.خودشو بیشتر داد طرف من.و من هم خوابیدم.باور کنید توی خواب همش خواب میدیدم.فاطیما دختر ترکه داره با سر کیرم بازی میکنه…از خواب پریدم.کیرم شق و راست بود.سرش از لای شلوارکم بیرون بود.اخه شورتم خیس بود.لباس نپوشیدم دوتا که بیشتر شورت اینجا نداشتم.یکی با مردها رفتم استخر خیس شد یکی با این رفتم.شب با شلوارک خوابیدم.فک نمیکردم این بیاد بغلم بخوابه که…ولی کیرم کلفت و گنده از لای شلوارک بیرون بود.این هم کون گنده اش سمت من بود.شورت که نداشت.اروم دست زدم کونش.چقدر نرم بود.سینه های قشنگش رو گرفتم سفت و بزرگ بودن توی دستام جا نمیشدن.پشت گردنش لخت بود.خم شدم بوسیدمش.خودشو مث جنین.کوچولو کرد جمع شد.اومد بیشتر بغلم.یک آباژور روی میز عسلی کنارش بود.اروم انعکاس صورتش رو دیدم.چشمای درشتش باز بود.ولی متوجه نشد من دیدمش…گفتم بزار سینه هاشو دوباره بمالم ببینم.عکس العملش چیه…آروم زیر چشمی دیدم.وقتی نوک سینه هاشو گرفتم…لباشو گاز میگرفت فهمیدم حال اینم خرابه.دست گذاشتم روی باسنش…آروم شیار کونش رو رفتم پایین از پشت تپلی کوسش رو گرفتم توی انگشتام…دیدم خودشو رو ب اون طرف بیشتر لش کرد.تا دستم بهتر برسه کوسش.دیگه دل رو زدم دریا…آروم رفتم طرف کونش.دراز کشیدم.از روی شلوار کون بزرگش رو گاز گاز کردم.من کار با باسن رو خوب بلدم.مخصوصا کسایی که بار اولشونه. نباید خشن باشی که از سکس دل زد بشن.چند تا کونش رو گاز گرفتم بدون درد.اروم کشیدم پایین ساپورت نرمش رو.گیر کرده بود کونش ولی دادمش پایین.وای چقدر قشنگ بود.سرمو بردم لای کون قشنگش…چقدر تنگ تنگ بود.سوراخش از ته سوزن هم تنگ تر بود.زبون رو زدم سوراخش.یک آن تکون خورد.آروم کمرش رو گرفتم…چند بار دیگه تکرار کردم.چی پسر چی دختر.وقتی بار اولشونه امتحان کنید.از سوراخ کون وقتی خوب لیس زدید رفتین سمت خایه یا کوس…آروم زبون بکشید.پسر بود تا آخر عمر برای اینکار زیر خوابتون میشه.اگه دختر بود تاچوچوله رو خیس کنید بعد چوچوله رو سفت به دندونش بگیرید.بکشید.خودش من بعد میاد ازت خواهش میکنه که بکنیش…این رو تا این حرکت رو زدم روی کوسش…پشمالووتپل بود.چوچوله رو گرفتم توی دهنم.محکم کشیدمش…مکیدمش…آروم آه کشید.باور کنید عین کرم دست وصورت یک لخته سفید کلفت آب کوس ازش ریخت بیرون…با همون حوله که شب بسته بودم دور سرش افتاده بود روی تخت کوسشو تمیز کردم.کوس وکونش رو آروم بوسیدم.اروم ساپورتش رو تنش کردم.باور کنید این طفلکی از دیشب نتونسته بود بخوابه چقدر با خودش کلنجار رفته بود.فهمیدم این توی خواب باکیرم بازی میکرده…رفتم دستشویی.مجبوری جق زدم زود آبم اومد.رفتم روی تخت دیدم خوابه انگار بیست ساله خوابه بیدار نشده.خر خر میکرد.گوشیش رو دیدم خیلی ناراحت شدم…ازاین گوشی هایy5 Huawei بود و قراضه بود.مست خواب بود.گرفتمش توی بغلم من هم خوابیدم.وقتی بیدار شدم.دیدم نیست.دنبالش گشتم توی حموم بود.من چایی دم کردم.ساکت بود.خودمون میدونستیم چکار کردیم…گفتم من بدجور گرسنه ام.بریم شیشلیک مخصوص شاندیز.اروم گفت بریم…گفتم چته عزیزم.چرا ناراحتی.زد زیر گریه.بد هم گریه کرد.گفتم چی شده.از من ناراحتی.گفت دایی منو ببخش.گفتم چرا.مگه چی شده.گفت خودت میدونی.فهمیدی چرا بیدار شدی.گفتم هیس هیچچی نگفت.من وتو فقط دایی وخواهر زاده نیستیم.دوست هم هستیم.دیدی که من هم تو رو بوسیدم.و همه جاتو دیدم.گفت چقدر خوبی دایی.تا الان کجا بودی…بغلش کردم گفتم الان که پیش توام.دوباره بیشتر گریه میکرد. گفتم چرا گریه میکنی.گفت نمیدونم.خوشحالم یا ناراحت.گفتم فقط راحت باش.از جوونی و زندگیت لذت ببر.درس هات رو بخون قول میدم ببرمت هلند دانشگاه ثبت نامت کنم.میرم اونجا برات دعوتنامه میفرستم بیا پیش خودم.نمیزارم بابات حرومت کنه.شوهرت بده.ولی خوب درس بخون.گفت چشم.فهمیدم خیلی دیگه از بودن با من احساس امنیت و خوشی داره.هنوز زود بود ها۱۲ظهر تازه ردبود اما رفتیم یک رستوران خوشگل.ناهار و قلیون سفارش دادم.تانزدیک۳اونجا بودیم.خواهرم زنگ زد کجایی بیا ناهار.گفتم رستورانیم.جات خالی.بعدش رسوندمش خونه.غروب رفتم براش یک گوشی سامسونگ خوشگل خریدم عکسهارو هم ریختم توش.بهش زنگ زدم گفتم بیا دم در حیاط بیرون توی کوچه اومد.اشاره کردم بیاد توی ماشین.اومد گفتم این هم بجای تموم سالها که نبود برات کادوی تولد بگیرم.تا گوشی رو دادم یکجور از خوشحالی جیغ زد.از توی بقالی کناری یارو اومد بیرون ببینه چی شده.محکم بوسم کرد.وای لامصب تو دایی کی بودی.تاحالا کجا بودی.قربونت بشم الهی.گفتم خدا نکنه.برو کیف کن.اموزش تصویری شنا برات ریختم خودت ببین.مامانت اینها نبینند.گفت دایی نگی دیشب اموزشم دادی.گفتم مگه مشنگی دختر برو کیف کن.دوباره بوسم کرد.خواهرم اومد دم در گفت بیا بالا.گفتم نه خستهام.گفتم.اوردم کادوی تولد این چند ساله رو که نبودم بهش دادم.گفت مامان ببین چی خریده.از گوشی بابا.هم چندمدل بالاتره.ابجی گفت خدا شانس بده.برو حالا تو شدی ابجیش دیگه.گفتم آبجی حسودی میکنی.گفت عه چرا نکنم.لب بود که دندون اومد…گفتم چشم کادوی تو هم روی چشم…خندید.رفتم خونه…تنها بودم حوصله نداشتم.رضا بابای باران زنگ زد.کجایی گفتم خونه تنها دارم میپوسم…گفت شام خوردی گفتم نه میخواستم برم.بیرون پیتزا بگیرم.گفت نه نمیخاد تو راهیم.ابجی کتلت ساخته میآییم با هم میخوریم…اومدن بالا.باران شنگول بود.باباش گفت جواد.بگم بهت این پررو شده.این رو با این همه فیس و افاده باید خودت شوهرش بدیگفتم حیف این فرشته نیست شوهرش بدی.ننه منه نگاه مث حاج خانوم خدا رحمتی شده…گفت زن دیدی گفتم.شکل و رفتارش مث مامانته. باران خندید…همون موقع.دختر دیگه خواهرم زنگ زد.ها دایی جون کادوی عروسی من چی شد…برای اون میمون کوچولو گوشی خریدی.انتر شانس داره.گفتم چقدر ناراحتی کو سلامت.پدرش خندید جواد تمام اینها رو این از غروب تا الان چزونده. جواب همه با خودته.هم بچه های من هم باجناقها.دختر وپسر.گفتم بروی چشم حق دارند.من دایی خوبی نبودم.چندروز دیگه براشون یک جشن کوچولو میگیرم…همه بیاند…ویلا.خواهرم گفت دیوانه همه شوخی میکنند.گفتم ولی من شوخی نمیکنم…درسته اینو خیلی دوست دارم.اما اون های دیگه هم…نور چشم من هستن…تقریبا کارهای ویلا تموم شد تکمیلش کردم حفاظ و دوربین و لوازم خانگی تکمیل براش خریدم…تقریبا بیشتر وقتم اینجا بودم.با کمک باران یک مجلس قشنگ داشتیم جور میکردیم.ویلا گرفتیم و فقط خودیها بودن.براشون نفری۱نیم سکه هدیه گرفتم.شام از بیرون و بقیه چیزها هم خودم وباران تهیه کردیم.این رو هم بگم که از اون شب اصلا دیگه هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده بود…درست یادمه روز۱۵خرداد بود که من مراسم رو برگزار ش کردم.چون تعطیلی بود.این سوسن عروس خواهرم…از طرف خودش خواهرش رو هم دعوت کرده بود…وقتی اومدن چه شاه کوسی بود.خداییش خوشگل.و خوشتیپ.معلوم بود وضع مالیش هم خوبه چون هیوندا شاسی سوار بود.بعدا فهمیدم سوئد نبوده نروژ بوده طراحی داخلی خونده.فوق لیسانس هم داشت…خیلی هم خانوم بود.با ادب و با نزاکت…مجلس قشنگی شد.آخر شب همه میخواستن برن باران گفت من هستم کمکت کنم.گفتم آفرین دختر خوب.میخواستم ببینم کی معرفت داره امشب بمونه کمک کنه…سوسن به شوهرش گفت.محمد بمونیم کمک دایی.فقط میخواست تنها باشیم خواهرش هم باشه فیس و افاده بیاد.اما خواهرش واقعا تحصیل کرده و بامعرفت بود.خیلی خاکی و مهربون…محمد گفت چی بهتر.ولی خورد توی ذوق باران.همه رفتن من موندم وباران.محمد وزنش و خواهر زنش.اسمش سارا بود.تاکه آبجیم و دامادمون رفتن.خودش سریع لباس خونه پوشید.راحت با تاب البته لباسش پوشیده بود.لش نبود که سینه ها بزنه بیرون ناف دیده بشه…شلوار جین شیک و تنگی هم پاش بود.خیلی اندام فیکس و قشنگی داشت.کلا قد وسایل همه چیش عالی بود.سوسن گفت محمد من هم میخام راحت باشم.دایی خودیه دیگه…محمد گفت مگه من چیزی گفتم…بابا سخت گیره…باران گفت من که راحت هستم.داییمه…گفتم بچه ها بیزحمت جمع و جور کردین همه بیاییدتراس بالا.گفتم سارا خانوم همچنین شما.گفت صددرصد در خدمتم.من که رفتم بالا.باران اومد.گفت تو رو خدا به این از دماغ فیل افتاده رو ندی.هدفش فقط اینه خودشو بهت بچسبونه.گفتم اینطوری صحبت نکن مهمون ماست.مهمون قدمش سر چشم صاحب خونه است.بعدشم اصلا شخصیتش نمیخوره اون طوری که تو میگی باشه…خانوم فوق العاده با ادب و با کلاسیه. دیوانه خانوم مهندسه.فکرت رو درست کن.دختر خوبی باش.با محبت باش.گفتم تو از زنداداشت خوشت نمیاد این رو با اون مقایسه میکنی.این کارت اشتباهه.همون لحظه سارا خانوم آمد.بالا باران رفت پایین واقعا از این دختره بدش میومد.گفتم خوش اومدین…گفت ممنونم از پذیرایی و طرز فکرتون راستش توی راه پله بودم ناخواسته صداتون رو شنیدم.گفتم باید ببخشید باران هنوز بچه است.گفت نه حق داره.خواهر من زیاد مردمی نیست و نمیدونم خانواده شوهرش رو توی این مدت کم خیلی اذیتشون کرده.دختر خود خواهیه. پدرم چندین بار باهاش برخورد کرده ولی گوش نمیده.گفتم با چند پیک
نوشیدنی چطورین.گفت باشه که عالیه.گفتم الان.یک بار کوچولو برای خودم همین بالا ساخته بودم.دوتا پیک ریختم و مشغول بودیم.تا بچه ها بیان.جاتون خالی به سلامتی همه شما چند پیکی زدیم.خوب میخورد پا به پای من میومد.گفتم تا بقیه نیامدن.بیزحمت شماره منو داشته باشید.تا کی مشهد هستین؟گفت برای طراحی داخلی یک هتل اومدم مشهد فعلا شاید دوماهی باشم.گفتم اگه باهاتون تماس بگیرم که ناراحت نمیشید.گفت نه باعث افتخارمه.گفتم لطف دارید.خیلی خوب شد امشب اومدین.روی تراس کنار هم نشسته بودیم.سیگار در آورد گفت میکشین.گفتم راستش من چون مربی تیم های پایه هستم تو آمستردام.اونها خیلی روی آمادگی جسمانی مربیان شان حساس هستن. چند سالی بود اصلا مخدرات مصرف نکرده بودم.ولی اینجا دارم معتاد قلیون میشم.امشب هم به افتخار شما یک نخ سیگار میکشم.خندید.روشن کرد.اروم میکشیدیم.در مورد کار و اینها صحبت میکردیم.گفتم من اصلا حوصله کار در ایران ر