شاید برای شما هم اتفاق بیفتد (۱)
نفسم پس میرود از چشمانم اشک جاری میشود دهانم بد مزه شده سرم گیج میرود صدای ضربان قلبم را میشنوم شل و بی اراده روی تخت خوابی که بوی عرق ، تب میدهد خوابیده ام نگاهم به پنجره قدی که پرده روشن دارد می افتد ، ساعت 5 بعدازظهر روز پنجشنبه هست …
شاید برای شما هم اتفاق بیافتد روزی که از زندگی خود سیر شده اید و روزمرگی ها مثل طناب دار گلویتان را فشار میدهد ، راه فراری نیست لااقل برای من که تمام راه های گریز از این وضعیت را امتحان کرده ام ، بیش از 10 سال هست که ازدواج کردم و یک بچه هم دارم ، انتخاب کردم که سالم زندگی کنم شاید هم آب ندیم که شناگری ماهر باشم به هر حال بعد از مدتی که زندگی سختی هایش را بهت نشون میده و تو روی تردمیل بی خاموشی روزگار میدوی و اخر هم به جایی نمیرسی خسته و ناامید بر می گردی سر خونه اولت …
برای هزارمین باری که به خاطر مشکلات مالی با همسرم دعوام شد احساس کردم که دیگر این رابطه به درد بخور نیست ، فضای خانه پر از ترس و نگرانی بود سردی خیلی بدی داخل رابطمان احساس میشد و دیگر حوصله همدیگر را هم نداشتیم توضیحات و تفسیرها فقط داخل مغزمان بود و با خودمان گلاویز میشدیم ، دعوا هایمان فقط یک قربانی داشت اونم کودکی بود که بودنش تقصیر ما بود و بهش اهمیت نمیدادیم …
**روز هزارویکم بود **که احساس کردم دیگر هیچ شانسی برای ایجاد رابطه با همسرم ندارم ، تحت فشاری بودم که دست خودم نبود هورمون های مردانه در حال انجام وظیفه بودن ، شاید تصور غلطی باشد که فکر میکردم دیگر میل جنسی ندارم ، رابطه ای نبود ، حرفی تحریکی چیزی که باعث شود من به این میل فکر کنم حتی راحتی ظاهری و پوششی هم نبود ، لمس او شاید یک کار محال بود …
شاید برای شما اتفاق بیافتد که بعد از 35 سال خوردن غذای خانگی حالا وقت آن رسیده باشد که سری به فست فود بزنید ، ساندویچ های معطر با طعم و مزه های مختلف برای آدمی که گرسنه هست دیوانه کننده هست ، وقتی بر سر دوراهی خیانت قرار میگیری و بهتر بگم وقتی تنها یک راه برای انتخاب داری دیگر تصمیم با تو نیست ، مسیر تو را به سمتی که میخاهد میکشد ، سالها بود که دوستانم در مورد اینکه کسی که در خانه اش تلوزیون هست سینما هم میرود صحبت میکردند ، من قبول نمیکردم انها از تنوع صحبت میکردند ولی من دنبال تعهد بودم ، اینکه بر بستری بروم که در ان چیزی جز میل جنسی نیست برایم ناخوشایند بود و جدا از این نمیتوانستم بفهمم که اون زن چرا در اغوش شخصی میرود که حسی بهش ندارد و چگونه میتواند تن خود را در ازای پول در اختیار دیگران بگذارد ، دوستانم با چنان ولع و حس پیروز مندانه از رابطه های جنسی خود با این اشخاص حرف میزدنند که فلانی بدنش اینجور بود و غیره ، که احساس میکردم منی که این کار را نمیکنم چیزی را از دست داده ام ، میترسیم که به کسی چیزی بگویم ولی دچار دگرگونی شده بودم که اطرافیانم آنرا درک میکردنند بدنم در تب تاب چیزی بود که نمیخواستم بروز بدم ، یادم به دوران نوجوانی افتاد دورانی که در پی کشف اندام جنسی از کسانی که تجربه دارد بودند یاد گرفتم که با خود ور برم حس اوج گرفتن و پرواز در اسمانی که چند ثانیه بیشتر دوام نداشت و بعد از ارضا تو را در اوج رها میکرد و ان تخیلات جنسی که تحت تاثیر حرفهایی بود که از دوستانم می شنیدم مرا به این لذت آنی ودار میکرد ، احساس میکردم سوار قطار شهر بازی هستم ، لذتبخش بود ولی مرا به هیچ مقصدی نمی رساند ، دیگر هیچکسی یا حتی خودم هم انتظار نداشتم که بخواهد این کار را دوباره آنهم در این سن انجام بدم ، یک شانس بزرگ به خودم دادم که زندگیم را برای اخرین بار نجات بدم و برم سمت همسرم …
ادامه دارد …
نوشته: مهـــــــــراب