عروسک چوبی (۲)
…قسمت قبل
پاشدم رفتم زیر دوش، یه دستمو به دیوار زده بودم و چشمام زیر آب گرمی که روی صورتم میریخت بسته بودن.
فکر اینکه آلا داره باهام سکسچت میکنه داشت آزارم میداد؛ انگار به شعورم توهین شده بود؛ انگار بهم خیانت شده بود؛ انگار آلا رو نمیشناختم!
لباس پوشیدم و با خودم بستم که انگارنهانگار سیامک؛ چیزی رو به روی خودت نمیاری؛ فقط این اکانت رو بلاک کن و تمام!
راه افتادم بهسمت شرکت؛ وقتی رسیدم، ساعت حدود ۸:۳۰ صبح بود!
رفتم بالا، در رو باز کردم و رفتم تو، آلا نبود!!! از آبدارچی پرسیدم:
من: عمو حسن خانم فیض نیومدن؟
عمو حسن: نه مهندس، به شما اطلاع ندادن؟
من: نه؛ اوکی؛ ممنونم!
نگران شده بودم؛ ته دلم آرزو میکردم که حدیث، همون آلا نباشه و حالا دیگه مطمئن شده بودم که اشتباه نکردم!
باهاش تماس میگرفتم و خاموش بودن گوشیش بیشتر نگرانم میکرد؛ واسش پیام گذاشتم که: سلام عزیزم؛ اومدم دیدم نیستی، نگرانت شدم! لطفا گوشیت روشن شد بهم اطلاع بده!
حوالی ساعت ۳ بود که گوشیم زنگ خورد؛ آلا بود:
من: سلام عزیزم؛ کجایی تو؟!؟ یه ملت نگرانت شدیم!
آلا: پایین دفترم؛ ساعتی بگیر بیا!
من: خب بیا بالا دیوانه؛ پایین چرا؟!
آلا: سیامک! خر نیستم!!! ساعتی بگیر بیا پایین!!!
لحن صدام تغییر کرد و متوجه شدم که میدونه که میدونم: اوکی؛ الان میام!
رفتم پایین؛ کنار ماشین ایستاده بود؛ هنوز سعی داشتم خودمو به اون راه بزنم! مثل همیشه دست دادم، بغلش کردم که پسم زد! یخ کرده بودم؛ نمیفهمیدم چه اتفاقی داره میوفته؛ نشستیم توی ماشین و راه افتادم!
سکوت مرگبار و عجیبی برقرار بود؛ پرسیدم: “کجا بریم؟” جوابی نداد و من ساعتها در سکوت داشتم اتوبانهای شهر رو میچرخیدم!
نگاهم به آلا تغییر کرده بود؟! نمیدونستم! نمیدونستم چطور باید به آلا نگاه کنم؟! اون اندام تراشیده، پیرسینگ ناف خوشگل، سینههای رو فرم و خواستنی و پوست گندمگون بینقصی که در عکس دیدم؛ یا آلا، رفیق ۵ سالهم، همدم تنهاییهام، فرشتهی نجاتم حتی!
ساعت ۱۰ شب شده بود؛ رفتم جلوی در خونشون، پیاده نشد؛
من: نمیری آلا؟
آلا: نه
من: خب الان چیکار کنم من؟ تا صبح قراره تو ماشین بشینیم؟!
آلا: نه!
من: گاییدی منو آلا! ۶.۵ ساعت تمامه دارم میچرخم! پاره شدم خب!!! بگو من چه گوهی بخورم؛ همون کارو بکنم!
آلا: بریم خونهت!
تمام تنم یخ زد؛ بهش نگاه کردم؛ ریملش کامل ریخته بود! دور زدم و رفتم سمت خونهی خودم!!!
به محض رسیدن توی خونه، بغض آلا با یه صدای بلند ترکید؛ بغلش کردم؛ با مشت میکوبید روی سینهم و فقط میگفت: “چرا؟!”
من: چرا چی عزیزم؟
آلا: چرا سیامک؟!
من: آروم باش آلا؛ الان همسایهها میان جلو در!!! چی چرا عزیز من؟
آلا: چرا خودتو به اون راه نزدی و مثل همیشه چت رو ادامه بدی؟
به تته پته افتاده بودم: آلا؛ من؛ چی بگم آخه؟
منو کوبوند به دیوار و با صورت خیس تو چشام زل زد؛ خدای من! چقدر این دختر زیباست و من هرگز متوجهش نشدم!!! موهای مشکی مواج، ابروهای کشیده، لبهای سرخ و قلوهای، چشمهای کشیدهی مشکی؛ نکنه دارم نسبت بهش حسی پیدا میکنم؟! نه پس دیوانه؛ داور مسابقات زیبایی هستی! اینبار برای لمس تنش بغلش کردم و چسبوندمش به خودم؛ بوی عطرش مستم کرده بود و برجستگیهای تنش، روی تنم احساس عجیبی از شهوت رو واسم برانگیخته میکرد!
گرم بود و خیس اشک و عرق از گریه و کتک زدن من؛ صداش زدم:
من: حدیث!
آلا: وااای خفه شو سیامک!
من (با خنده): شوخی کردم که بخندی، گویا ریدم!
آلا خندهش گرفت: گاوی تو بهخدا!
من: بیا بشین یه مسکن بهت بدم که الان کلهت ۱۰۰ کیلو شده!
نشوندمش روی مبل و رفتم توی آشپزخونه؛ یه نوافن برداشتم و با یه لیوان آب دادم بهش!
دوست داشتم بغلش کنم؛ پیراهن سفیدی که با جین مشکی پوشیده بود، عطر موهاش، برجستگیهای بدنش، همه و همه داشتن دیوونم میکردن!
آلا دیگه فقط یه رفیق نبود واسم؛ من آلا رو میخواستم!
کنارش نشستم و دستش رو گرفتم؛ سرش رو گذاشت روی شونهم و منم سرم رو روی سرش گذاشتم!
من: چرا هیچوقت چیزی نگفتی؟
آلا: ترسیدم تایپیت نباشم؛ واست کافی نباشم و حتی به عنوان دوست هم از دستت بدم!
و زد زیر گریه؛ دلم داشت تیکهپاره میشد از شنیدن صدای هقهق آلا؛ منم گریهم گرفت!
بغلش کرده بودم؛ تمام صورتش رو میبوسیدم و با دستم، اشکهاش رو پاک میکردم!
اون هم متقابلا همین کار رو کرد و این بوسهها، کمکم به سمت لبهام کشیده شد؛ گوشهی لبهام، بالای لبهام، زیر لبهام و لب تو لب شدیم!
لبش رو میمکیدم و زبونم رو توی دهنش فرو میکردم؛ داشتیم وحشیانه لب میگرفتیم که منو هل داد عقب! خشکم زد، ترسیده بودم، مغزم وایساد!
من: چی شده آلا؟
آلا: سیامک این کار درست نیست!
من: هرطور تو بخوای پیش میریم؛ ولی چی شد یهو؟
آلا: سیامک یکی از دلایلی که هیچوقت بهت نگفتم همینه؛ نباید با هم باشیم!
من: آلا تو توی هر نقطهی زندگیم که باشی واسم عزیزی؛ ولی نباید دلیلشو بدونم؟!
آلا زد زیر گریه و نشست کف سالن؛ پاشدم از پشت شونههاش بغلش کردم و بوسیدمش؛ گیج شده بودم؛ چه اتفاقی داره میوفته؟!
من: آلا چی شده؟! جون به لبم کردی بهخدا!
آلا: سیامک من مریضم!
فکر میکردم STD داره و واسه همین نگفته؛ نخواستم بپرسم که معذبش کنم؛ لابهلای هقهق زدنش گفت:
آلا: سیامک من استیج چهارم!
دنیا روی سرم خراب شد؛ نشستم کف حال؛ ساعت ۲ صبح بود…
نوشته: عروسک ساز