ماموریت تربت جام و امیر
سلام من آرش هستم ۳۶ سال دارم و اهل مشهد توی یک شرکت معتبر مهندسی شغل و سمت آبرومندانه ای دارم و توی کارم جز بهترینها هستم ولی از ۲۰ سالگی یک دنیای موازی دیگه ای هم دارم که فقط خودم میدونم و یلدا معمولا کیس هامو از انواع پیام رسانها پیدا میکنم و تا اطمینان حاصل نکنم باهشون قرار نمیذارم .
اینهارو که واقعا نمیدونم اسمش شعر هستش یا هرچیز دیگه گاهی وقتها که تنها هستم و خاطرات واقعی خودمو مرور میکنم ( البته با تقریبا ۲۰درصد تغییر ) به ذهنم میاد و اصلا متوجه گذر زمان نمیشم و جالبه اگر روز بعد بخونم اصلا یادم نیست اینهارو واقعا من نوشتم یا نه ؟ خودم که از خوندشون لذت میبرم .
ببخشید که کامل نیست …
**روزی از روزهای برج وسط پاییزی
تعیین شد ماموریتم برای کار ریزی
به شرق مشهد سفر بایدم کرد
از فریمان و تربت دیدن بایدم کرد
پلید بیدار شد در درون افکارم
شیطنتهای که همیشه بود کارم
افتاد درون کونم مورمور نرم
تا بشینم روی یک کیر کوچک گرم
ظهر در خانه باز کردم تلگرام
تا کنم یک کیس محترم رام
وارد شدم به گروه هم بازها
تا بیابم کسی که نگه دارد رازها
سایز کوچک و قابل اعتماد باشد
مکاندار، سن بالا و ادب دان باشد
اهل تربت جام یا فریمان یا اطراف
اهل عشق و حال بزند لیس تا دور ناف
یک نفر باتجربه و مردانه میخواستم
کیر اندرون منو دستانش روی پستانم
بعد از چند روز پیام داخل گروه
پیامی دیدم برد از من جسم و روح
خواندم که نوشته بود امیر نام دارد
چهل هشت سن و به کون کام دارد
یکصد و هشتاد بود قد رعنای او
چهارده سانت بود کیر زیبای او
داشت نود کیلو وزن و مقداری شکم
که پر میکرد قوس کمرم بی غم
در بین مسیر تربت و فریمان
درون روستایی زیبا دارد مکان
نیست کسی آنجا غیر از من و او
لحظه ای زیبا خواهد ساخت برایم او
گفتم بفرست عکس برهنه آلتت را
آن ماه رخ زیبا و قارچ حالتت را
گفتا عجب که الان خواب است
طفلی مدتهاست بی جواب است
بفرست یک نظر از آن سفید برفی
تا شود راست خان من بی حرفی
اطاعت کردم و فرستادم زود
تا بلند شود از سرش دود
از آن سفید و بی مو نرم و تنگ
تا بشود درون دودولش جنگ
گفتم بیا و ببین تو این کون
تا زیر لب بهش بگویی جوون
تا بدید آن خورشید عالم تاب
فرستاد از کیرش یک عکس ناب
هم از کیرش و هم از چهره
تا لحظه ای برم از آن بهره
به دلم نشست وقتی عکسش را دیدم
همان بود که در رویا شبها میدیدم
گفتم که من مشتاق وصالم تورا
گفتا که من بیشتر خواهم کون تورا
گفتم حالا که دلمان بهم راهی شد
کی و کجا کون مرا نوش خواهی شد
گفتا که یکشنبه باشد صبح وصال
کیر منو و کون تو و منو تو و حال
گذر کن از فریمان حدود دو فرسخ
کون تو سوراخ سوزن و کیر من نخ
بعد از رسیدن به فلان هنگ
پیام بده تا کنم هماهنگ
رفتم و همان کردم خود را آماده کردم
از بحر امیر خان کون را آماده کردم
پیام دادم به او در آن وعده مکان
حاضر جواب بود در لحظه زمان
گفت صبر کن تا به راهنماییت بیایم
از قرار تا مکان راز کون تو را بیابم**
بازم عذر بابت کامل نبودن
خودم فکر میکنم نمیتونم از لحاظ کلی گویی یا جزئی گویی روایت رو توی یک سطح نگه دارم اگر خیلی وارد جزئیات بشم شاید بتونم بی نهایت بنویسم و اگر فقط کلیات رو بگم خیلی از سیانس های جذاب از دست میره، برای همین معمولا ذهنم خسته میشه و بیخیال ادامه داستان میشم مثلا توی این مورد که ارسال کردم من توی پیام از امیر جزئیات مکانش رو پرسیدم که حتما سرویس بهداشتی داشته باشه و حتما از کاندوم و روان کننده استفاده کنه یا اینکه چهره امیر رو باتمام جزئیات حتی چین و چروک صورتش میتونم به همین سبک بنویسم و تصویر کنم یا صبح روز قرار حمام رفتم یک شورت سفید زنانه که جلوش توری داشت پوشیدم(که باز خود این شورت داستان داره) با ماشین خودم به سمت قرار که بین جاده فریمان و تربت جام بود حرکت کردم و قبل از اینکه امیر بیاد سر قرار تا باهم به مکانش بریم یک عطر زنانه استفاده کردم قالب همه این ماجراها به همین سبکی که نوشتم توی ذهنم هست ولی اصلا نمیدونم لازم نوشته بشه یا نه شاید هم دلیلش اینه که میخوام زودتر به لحظه سکس برسم چون واقعا توی اون لحظه حشر بالایی دارم و ترشحاتم زیاده ولی وقتی بین دوراهی زودتر به سکس رسیدن و پرداختن به جزئیات گیر میکنم ذهنم خسته میشه و کلا بیخیال میشم. تا حالا سه چهارتا از خاطراتم رو با این سبک نوشتم ولی هیچکدوم در نهایت به سکس نرسیده . واقعیتش اینه که همیشه بعد از اینکه کون میدم واقعا حس خوبی دارم ولی گاهی بدون دلیل عذاب وجدان میگیرم که تو مثلا مهندسی و این کارها توی شخصیت تو نیست، اصلا میدونی اگر یک نفر بفهمه چی میشه ؟ حدود دو سال پیش فاز افسردگی گرفته بودم دنبال یک مشاور خوب بودم پیش هرکی میرفتم چه زن و چه مرد نهایتا بعد دو جلسه باهشون بحثم میشه و دعوامون میشد از روش درمانشون خوشم نمیآمد تا اینکه با یک مشاور به نام یلدا آشنا شدم اوایل با عینک بدبینی بهش نگاه میکردم ولی شیوه اون با بقیه فرق میکرد اون بیشتر دنبال این بود که بهم ثابت کنه من اصلا افسرده نیستم وقتی بهش علائم رو گفتم گفت اگر قرار باشه این علائم افسردگی باشه همه مردم روی زمین افسرده هستن با این مدل درمان تونست منو دوباره بین جامعه برگردونه وقتی باهاش حرف میزنم با تمام وجود بهم گوش میده از تمام جزئیات زندگیم خبر داره از پول از جیب بابام دزدیدن تا سابقه اعتیادم و خلاصه همه چی شاید خودمو از خودم بهتر بشناسه یلدا واقعا تونست آرومم کنه البته هنوز هم تحت درمانم ولی به شیوه خودش .
باهم دوست شدیم اون پایه همه فانتزی های من هستش البته خط قرمزهایی هم داره که داستانش مفصله بهش قول دادم هیچ چیز مخفی بینمون نباشه یک دفتر داریم که همه کارامو داخلش مینویسم و اون هم میخونه و ماهی یکبار میریم بیرون شهر و کاغذهای نوشته شده رو پاره میکنیم و آتش میزنیم ولی جریان این نوشته هارو و حتی داستانش رو بهش نگفتم البته اگر هم بگم قطعا خوشحال میشه و با دقت به تمام حرفهام گوش میده و هیچ وقت سرزنشم نمیکنه، شب قبل از ماموریت یلدا پیش من بود ولی من هیجان مخفی کاری رو دوست دارم اون شورتی هم که گفتم داستان داره یلدا برام خریده یک کمد پر لباس زنانه با رنگهای جورواجور برام خریده شاید یک روز اومد از یلدا که یک دختر ۲۸ ساله ست که با همکلاسی دوران دانشجویش ازدواج کرده و بعد یکسال جدا شده هم نوشتم در هرصورت از زمان ورودش به زندگیم حالم خیلی بهتره دیگه اون عذاب وجدانها خبری نیست البته که هنوز ترس از فهمیدن بقیه دارم ولی باز هیجان یواشکی کاری کردن رو دوست دارم .
واقعا امیدوارم تونسته باشم منظورمو رسونده باشم .
از وقتی با شهوانی آشنا شدم به ذهنم رسید حالا که به یلدا نگفتم حداقل نوشته هامو اینجا قرار بدم چه میدونم شاید فکر میکنم خیلی تحفه ست ولی بیشتر میخوام نظر بقیه رو بدونم
اما داستان ماموریت تربت جام چی بود ؟
خیلی خلاصه من از طرف شرکت یک ماموریت بهم خورد اطراف تربت جام و از اونجایی که همیشه افکار پلید میامد به سرم داخل تلگرام رفتم و با امیر آشنا شدم که داخل یک روستا مکان داشت قرار گذاشتیم و باهم سکس کردیم .
راستی واقعا دوباره و دوباره باید بابت اینکه کامل نیست عذر خواهی کنم شاید اگر نظرات صاحب فن رو بخونم انگیزه پیدا کنم .
نوشته: Elderado