با تو حتی خوبه کار غلط
تو این قسمت از داستان خبری از سکس نیست…
داستان در ۲ قسمت منتشر میشه و صرفا در مورد همجنسگرایی صحبت میشه.
یه کمی هم طولانیه…
لطفا قبل از اینکه وقت بگذارید این چند نکته رو بدونید…
هرکاری بکنیم یه عده ناراضین، ولی پذیرای نظرات ارزشمند و مودبانه ی شما هستم.
مثل همیشه زیاد برام جذاب نبود که همراه خانواده برم مسافرت، حتی تا لحظه ی آخر با اکراه وسایلمو جمع میکردم. صبح قرار بود ساعت ۵ صبح حرکت کنیم که به گرمای هوا نخوریم و تا قبل تاریک شدن هوا هم برسیم به مقصد، مقصد هم یه شهر خوشگل شمالی بود.
تنها چیزی که قانعم میکرد باهاشون برم همین شمال رفتن بود، عاشق دریا و جنگل و طراوت شمالم.
یکی از همسفرهامون که اتفاقا راننده ی یکی از ماشین ها هم بود دقیقا شب قبل از مسافرت پاش شکسته و چون برنامه ها بهم نریزه قرار شد من برم تو ماشین اونا به عنوان راننده، راستش از این بابت خوشحال بودم!
راه افتادیم و همه چی خیلی عالی پیش رفت، طوری که بچه ی کوچیک همراهمون گریه کرد که من و مامانم باید بریم تو ماشین فلانی و من و همون آقای پا شکسته تنها شدیم…
اونم واسه راحتی خودش عقب نشسته بود و کاری به کار من نداشت، بود و نبودش فرقی نمیکرد ولی از حق نگذریم آدم پایه ای بود و موزیک دست خودم بود، سرعتم ۱۵۰ تا بود و جلوتر از همه و بیخیال میرفتیم، فقط گاهی میزد زیر خنده و میگفت «یواش تر برو حداقل وقتی دوربین میبینی» تا آخر مسیر فک کنم حدود ۴۰۰ تومن جریمه شدیم!
ساعت حدود ۷ شب رسیدیم به مقصد، البته مدام رانندگی نمیکردیم و گاهی برای استراحت و غذا خوردن توقف داشتیم.
این وسط منم مدام گوشیم رو چک میکردم و هورنتم رو با لوکیشن شهر های مختلف آپدیت میکردم، جواب هیچ پیامی هم نمیدادم، یعنی اینقدر فرصت نداشتم که جواب بدم و فقط از روی کنجکاوی و برای تنوع چکش میکردم و واقعا حسرت میخوردم که کاش میتونستم با یکیشون یه قرار بذارم! واقعا از آدمای داغون شهر خودم خسته شده بودم و اینکه تو یه شهر کوچیک زندگی میکردم خیلی اذیتم میکرد، تو شهر من کافیه اسم سه تا آشنا رو به یه نفر کاملا غریبه بگی، صد در صد باهاش آشنایی فامیلی چیزی هستی!
رسیدیم به مقصد و منم اولین کاری که کردم دوباره هورنتم رو چک کردم، آدم بی پروایی نیستم اما زیادم واسم مهم نیست، روی هورنت وقتی از شهر خودم خارج میشم عکس خودمو میذارم و به نظرم اگر کسی ببینه و بخواد حرفی هم بزنه تف سربالاست. اولین سوال اینه که خودت اونجا چیکار داشتی که عکس منو دیدی؟! از طرفی دیوار حاشا بلنده!
تو مشخصاتم همه چیو نوشته بودم، چون حوصله ی سلام خوبی اصل رو نداشتم، فرهاد ۲۴ سال، ۱۷۶، ۶۸، ورس
به نظرم کافی بود و از طرفی عکسمم بود و هرکس میخواست پیامی بده میتونست با شناخت نسبتا کاملی نسبت به من پیام بده، ابدا دنبال یه رابطهی عاشقانه، رل زدن و این چرندیات نبودم و صرفا دنبال یه پارتنر برای سکس میگشتم، یه پارتنر قابل اعتماد و کسی که خوشم بیاد ازش. شاید نزدیک ۱۰۰ تا پیام داشتم که از شهرهای مختلف بین راهی بودن و فرصت نشده بود جواب بدم، اما تصمیم گرفتم که اگر بشه یکی رو اینجا پیدا کنم، البته کمتر از ۱۰ درصد احتمال میدادم که سکس برام مقدور باشه و صرفا بازم از روی کنجکاوی و تنوع دنبال پارتنر بودم، از آخرین رابطه ام ۳ ماهی میگذشت و برخلاف یکی دوسال قبل که مدام سکس داشتم دیگه کمتر سکس میکردم و تن به هر رابطه ای نمیدادم و با هرکسی سکس نمیکردم، از وقتی تکلیفم با خودم روشن شد که این حس تو این شهر و کشور و شاید هیچ کجای این دنیا برای من هیچ عاقبت و نتیجه ای نداره، تصمیم گرفتم سکس فرند داشته باشم و فقط به لذتم برسم، اخلاق رو گذاشته بودم درجه ی دوم و ظاهر رو تو لیست خودم تو صدر جدول گذاشته بودم، به خاطر همین به هر کسی راضی نمیشدم و میگفتم هیچی دیگه جز ظاهر واسم مهم نیست و فقط به لذت خودم فکر میکردم. تو این مسافرت و این شرایط، سکس اصلا کار راحتی واسم نبود، از یه طرف تنها بیرون رفتن نیاز به توضیح داشت و از طرفی هیچ جا رو نه بلد بودم نه به کسی اعتماد داشتم، بهونه ای هم برای بیرون رفتن با ماشین وجود نداشت چون دریا فقط ۲ دقیقه با ما فاصله داشت و اگرم میخواستم برم قطعا هر سری یه نفر میگفت منم میام، پس بیخیالش شده بودم و بی هدف فقط برای خودم تو هورنت گشت میزدم.
واقعا چه پسرایی که پیام نمیدادن و اگر واقعی بودن و امکانش برام بود، من خودمو از سکس زیاد توی اون مدت میکشتم مطمئنا!
روز اول گذشت و فردای اون روز، بعد از اینکه از مرکز خرید برگشتیم، بعد از ناهار که همه خسته بودن و تقریبا هر کدوم یه گوشه ولو شده بودن، من سراغ گوشیم رفتم و با یکی چت میکردم، خیلی ازش خوشم اومده بود و اونم از من، نیما ۲۶ سال، روی پروفایلش نوشته شده بود ۱۸۰، ۷۰، ورس تاپ.
دو ساعتی چت کردیم و مدام اصرار میکرد که همو ببینیم، آدم عوضی ای نبودم و نیستم ولی دنبال رابطه اونم ۱۰۰۰ کیلومتر اون طرف تر از خونم نبودم، واسه همینم سراغ مکان و سکس رو گرفتم که نداشت و میگفت که دنبال رابطس، یه رابطه ی طولانی و شاید عاشقانه، یه دوستی عمیق و محکم، حرف میزدیم و آدم حسابی به نظر میرسید، واسه یه جای خصوصی کار میکرد و تقریبا کارمند بود،
راستی منم تو یه داروخانه تو شهر خودمون کار میکنم.
یه روز کامل باهم چت کردیم و مدام داشت بیشتر خوشم میومد ازش، به نظرم اونم از من خوشش اومده بود، من آدم درونگرایی ام و دوستای خیلی کمی اطراف خودم نگه میدارم، همیشه تنهایی رو ترجیح میدم و هیچ وقت از محیط های شلوغ خوشم نمیاد، اونم همینطور بود.
خواست که عکسای بیشتری بهم بدیم، من عکسای جدیدی که همون روز گرفته بودم رو فرستادم، یه پسر لاغر، ظاهر کاملا پسرونه و کمی ته ریش دارم، معمولا شیک و تمیز میپوشم و ساعت و دستبند و گردنبند دارم، بدنم یه کمی مو داره و اصلا حاضر نیستم شیو کنم، یکی از قانونای مسخرمم اینه که کسی که دنبال پسر بدون موی بدن و ریش میگرده و روی این موضوع اصرار داره واسه من کنسله، البته شیو بعضی قسمتای بدن واجبه و منم انصافا آدم تمیز و منظمی هستم، شایدم گاهی شیو کنم اما کسی که تو قرار اول اینو ازم بخواد واسم کنسله. نیما هم دقیقا مثل من بود، ورژن دوسال آینده ی من!
با اصرار زیاد نیما قرار گذاشتیم، دنبال یه بهونه بودم که برم بیرون و مورد بازخواست قرار نگیرم، خدا هم با من یار بود! یکی از همسفرها بدجوری دل درد کرده بود و از من واسه آشنایی با داروها کمک خواستن، با اینکه همه جور دارویی همراهم بود، چون خودمم معده ی داغونی دارم، گفتم که یکی دو تا قرص میخواد که باید تهیه کنیم تا خوب بشه، یه آمپولم بزنه بد نیست، دیگه اینجوری همه ازم خواهش کردن که برم داروخونه پیدا کنم و …! باعث شد با درخواست بقیه برم بیرون، حدود ۶ عصر بود که رفتم، به نیما گفتم تنها فرصتی که میشه همو ببینیم همینه، اگر میای که بیا اگرم نه بیخیال بشیم! چون چنین فرصتی دیگه پیش نمیاد.
با کمال میل قبول کرد و قرار شد همدیگه رو ببینیم، به بقیه گفتم که میرم داروخانه، ولی چون بلد نیستم ممکنه طول بکشه، تصمیمم بر این بود وقتی رفتم یه کم بعدش زنگ بزنم و بگم که داروخانه بدون نسخه بهم نمیده و میرم پیش یه دکتر که نسخه بنویسه و واسه همین طول میکشه، چون اون داروها همراهم بود اصلا نگرانی ای نداشتم!
هر موقع میرم مسافرت به اندازه ی چندماه لباس میبرم با خودم، موقع بستن چمدونم فکر هر شرایطی رو میکنم و باید بگم حتی این موضوع رو پیش بینی کرده بودم! شلوار جین مشکی و یه پیراهن سفید مشکی پوشیدم، معمولا دکمه ی آخر پیراهنمو نمیبندم و یه کمی از موهای نسبتا کم پشت سینم پیداست، زنجیری که گردنم هست فکر کنم دوسالی هست که در نیاوردم. عطرمو که همیشه همراهم هست زدم و برای دیدن نیما راهی شدم.
من یه همجنسگرای واقعیم، تیپ و ظاهر بدی ندارم، تا حالا از چند تا دخترم پیشنهاد گرفتم ولی نه حوصله ی این جور رابطه ها رو دارم و نه حسی دارم، همه رو رد کردم و تنهایی رو همیشه ترجیح دادم، از دور آدم مغروری به نظر میرسم و دست نیافتنی در حالی که اینجوری نیست و فقط تنهایی رو بیشتر دوست دارم، یه آدم درونگرا اینو به خوبی درک میکنه.
گاهی حوصله ی قراری که خودمم براش برنامه ریزی کردمو ندارم و دوست دارم کنسلش کنم! بگذریم
تو چتم با نیما نقاط مشترک زیادی بینمون پیدا کرده بودم، یه جورایی دوستش داشتم و ندیده انگار خوشم میومد ازش.
کنار ساحل دریا قرار گذاشتیم، یه پارک ساحلی که اون اطراف بود. وقتی من رسیدم نیما قبل از من اونجا بود.
+سلام
ـسلام
+نیما
ـفرهادم
تو نگاه اول واقعا خوشم اومد ازش، اگر راستشو بپرسید، خیلی خیلی خوشم اومد! یه پسر شبیه خودم، ظاهر کاملا مردونه، ته ریش و صورت استخوانی که جذاب ترش کرده بود. ظاهرشو اینجوری بگم که یه شلوار طوسی جذب و یه پیراهن مشکی پوشیده بود، کفش مشکی که به نظرم اولین بار بود پاشو توی اونا کرده بود و دکمه ی بالای پیراهنش که باز بود، یه زنجیر ظریف گردنش و موهای سینه اش که یه کم پیدا بود، یه تتوی کوچیک که از کنار دکمه های باز بالای پیراهن یه کمی مشخص شده بود و ساعت و دستبند دستش و همین طور موهای نرم روی دستش و ساعدش که با تا زدن آستین پیراهنش خودشونو به نمایش گذاشته بودن، به نظرم عطرش لالیک بود و من بوشو خوب میشناختم، برای اینکه جذبش بشم فقط ۱۰ ثانیه ی اول کافی بود!
هوا نسبتا شرجی و گرم بود.
پسری که جلوم بود رو همیشه تو رویاهام دنبالش میگشتم، صحبت کردیم و من آدم رک و راست و صادقی ام، گفتم که امکان رابطه رو نداریم و شاید بشه فقط سکس کنیم، اگر نزدیک بودیم شاید به رابطه باهاش فکر میکردم ولی الآن نه، نه شرایطش مهیا است و نه من دنبال چنین چیزیم.
زیاد صحبت کردیم و اصلا حواسم به ساعت نبود، انگار مدتهاست دوتا دوست صمیمی هستیم و کلی خاطرات مشترک داریم، باورم نمیشد، داشتیم کنار هم قهقهه میزدیم و صحبت میکردیم، کاش دوستم بودی! از دهنم پرید و یه کمی ساکت شدیم. تازه یادم افتاد که کجام و ساعت حدود ۸ و نیم بود، همه ی صمیمیت چند دقیقه پیش تموم شد و با عذرخواهی گفتم باید برم و مجبور به خداحافظی شدیم.
ولی من چی میخواستم؟؟ چه اتفاقی تو قلب من افتاد؟؟ فرهاد عاشق شد؟ اونم کمتر از ۲ ساعت؟
رفتم خونه و مورد تقدیر و تشکر همه قرار گرفتم، بیچاره ها کلی عذرخواهی کردن و تشکر کردن و قرص و آمپول رو بهشون دادم. بلافاصله گوشیم رو چک کردم و پیام نیما روی گوشیم اومد « چرا گفتی کاش؟ مگه دوستت نیستم؟»
حس خیلی عجیبی داشتم و اصلا برام آشنا نبود، شاید واقعا آدم مغروری بودم که تا الان به هیچ کس حتی نگاه عاشقانه و عمیقی نکرده بودم، نمیدونم. ولی نیما انگار فرق داشت، تو ذهنم میگذشت که فرهاد خر نشو، این ممکن نیست…
تمام مسافرت من به چت و تلفنی حرف زدن با نیما گذشت، من که تمام مکالمات تلفنیم بیشتر از ۳ دقیقه نمیشد ۷۰ دقیقه با نیما حرف میزدم، پشت گوشی یه لبخند احمقانه، شبیه بچه دبیرستانی های عاشق رو لبم بود و شک همه برانگیخته شده بود! خانوادم اصلا سخت گیر نیستن و حتی اگر بدونن دوست دختر دارم واسشون مهم نیست، وقتی بقیه از روی شوخی هم گوشه و کنایه ای میزدن مامانم میگفت من خودم به سلیقه ی فرهاد اعتماد دارم، حالا ببینید چه عروس خوشگلی بگیرم!
ولی توافق کرده بودیم که حرف ازدواج تو خونه نباشه و تا خودم نخواستم کسی حتی حرفشو نزنه، وضع مالی بدی نداشتیم و برای ازدواج همه چیز برام مهیا بود، ولی … .
یه خواهر بزرگتر دارم که چند سالی هست ازدواج کرده و مستقله، در واقع من تو خونه تنهام.
توی این مسافرت با هر ترفندی بود دو دفعه دیگه نیما رو دیدم و صحبت کردیم، از هردری حرف میزدیم و اصلا انگار باهم بزرگ شدیم. چشم و ابروی مشکی و موهای پرپشتی داشت، انگار هر روز آرایشگاه بره، ریش و موی مرتب و همیشگی!
ولی نشد سکس کنیم…
دیگه تو راه برگشت مطمئن بودم که عاشق شدم. ناراحتی که نه، نمیدونم، ولی هیچ وقت اینقدر غصه دار نبودم از یه چیزی، که الآن از برگشتن بغض دارم.
شاید تاحالا تو زندگیم محدود دفعاتی بودن که گریه کردم، اونم بابت موضوعات حیاتی، ولی موقع برگشت ناخودآگاه از چشمام اشک میومد…
تمام راه برگشت فکرم درگیر نیما بود، تا حالا تو زندگیم هیچ وقت اینقدر به کسی فکر نکرده بودم، رابطه های سرسری و کوتاه مدتی رو قبلا تجربه کرده بودم، ولی حسم به هیچ کدوم شبیه این نبود… دوباره میگم، حس جدیدی رو تجربه میکردم و برای اولین بار دلم برای کسی جز خانوادم تنگ شده بود.
مدام با خودم کلنجار میرفتم که تمومش کن، نمیشه، اکانتتو پاک کن و از همه جا بلاکش کن، نشدنیه… ولی از طرفی به محض اینکه خودمو قانع میکردم که همین کارو میکنم، بازم برمیگشتم سرخونه ی اول و انگار واسم غیرممکن بود…
تو مسیر برگشتم من و آقای پا شکسته تنها تو ماشین بودیم، من رانندگی میکردم و اونم عقب واسه خودش بود، چه بهتر که هندزفری گذاشته بود و داشت اون عقب واسه خودش حال میکرد. اصلا حواسش به من نبود… حوصله ی هیچ موزیکی هم نداشتم و تو سکوت مطلق رانندگی میکردم… فقط توی ذهنم درگیری عجیبی بود، طوری که توجهم به جاده رو هم کم کرده بود.
بالاخره رسیدیم به شهر خودمون و رفتم خونه، دوش گرفتم و بیشتر از همیشه زیر دوش موندم، مدام فکرم درگیر بود و اصلا تمرکز نداشتم… چت و صحبتم با نیما ادامه پیدا کرد… نه محال بود بتونم نادیدش بگیرم و بخوام کنسلش کنم. حتی سعی کردم خودم رو با سکس مشغول کنم، کیس جدیدی پیدا کردم و سکس کردیم، ولی بعد از اون سکس حس غریبی داشتم، چیزایی تجربه میکردم که اگر کسی قبل از اون بهم میگفت ممکنه یه روزی تجربشون کنی میگفتم امکان نداره و من هیچ وقت عاشق نمیشم… بعد از اولین سکسی که با اون حال غریبم کردم، تو ماشین نشستم و یک ساعت فقط گریه کردم، حالم از خودم بهم میخورد و دوست داشتم بمیرم، حس خیانت کردن داشتم و از خودم متنفر شده بودم.
مدام با نیما صحبت میکردم، شب و روز صحبت می کردیم و از همه چیز هم خبر داشتیم… عاشق که نه، تقریبا دیوونه و مجنون نیما شده بودم. میتونستم بفهمم که حسم دوطرفس و نیما همچین حسی رو بهم داره. حدود ۱ ماه گذشت و قرار گذاشتیم من بازم برم اونجا، دیدن نیما… رفتنش اصلا برام سخت نبود و مانعی برام وجود نداشت، قرار شد صبح روز پنج شنبه راه بیفتم و پنج شنبه شب اونجا باشم، بلیط هواپیما گرفتم و صبح به سمت فرودگاه که دو ساعتی فاصله داشت راه افتادم، حدود ۸ شب پیش نیما بودم…
وقتی دیدمش بی اختیار اشکم رو روی صورتم حس کردم و بغل نیما… بغل نیما… چقدر انتظارشو کشیده بودم…
رفتیم هتل و من باورم نمیشد که دارم با نیما تنها میشم… تصور کنید که مجنون به لیلی رسید… فرهاد به شیرین و زلیخا به یوسف…
حسم قابل وصف شدن نیست، مقدس بود این احساس.
خسته ی راه بودم، ولی نیما رو بغل کردم و بدون برنامه ریزی قبلی شروع کردم بوسیدنش، نمیتونستم نفس بکشم و حتی نفس نیما بند اومده بود. شاید نزدیک به نیم ساعت فقط بوسیدمش و بغلش کرده بودم، بدون اینکه بخوام لباسشو دربیاره. کم کم پیراهن سبزی که پوشیده بود رو درآوردم، کمربندشو باز کردم و شلوارشو یه کمی پایین دادم، کیرشو از روی شورت گرفته بودم و با موهای سینش بازی میکردم و همزمان گردنشو با ولع تمام میخوردم، اصلا برام مهم نبود که کبودش میکنم و چی میشه! بوی عطرش فضای اتاق هتل رو پر کرده بود، من مست مست بودم و هیچی دیگه تو این دنیا نمیخواستم، فقط میخواستم همیشه مال من باشه… عشق چیز عجیبیه.
برای یکشنبه صبح بلیط گرفته بودم و با غصه ی وصف ناپذیری از نیما جدا شدم.
تو حسرت دوری نیما میسوختم و مدام اونو کنار خودم تصور میکردم. تمام اکانتام رو پاک کرده بودم و فقط یه سیم کارت و یه واتساپ داشتم و خودمو وقف نیما کرده بودم. محال بود که بازم برم سراغ کسی دیگه…
قرار شد این بار نیما مهمون من باشه، بیاد شهر من و باهم بمونیم
از ملاقات قبلیمون دو ماهی گذشته بود.
یه آپارتمان جدا داشتیم که کسی اونجا زندگی نمیکرد، من خودم یه کمی وسایل براش گرفته بودم و تجهیزش کرده بودم، حیاط خلوت من بود. اونجا رو تمیز و آماده کرده بودم و کلی وسایل و خوراکی جدید گرفتم.
گفتم وقتی بیاد تا هروقت بخواد میتونه بمونه، حتی گفتم بیا اینجا زندگی کن ولی میدونستم نمیشه و نمیاد ولی اینو میخواستم حتی اگر نمیشد و اشتباه بود…
گفت با ماشین خودش که یه ۲۰۶ سفید بود میاد.
صبح حرکت کرد و من مدام باهاش در تماس بودم و متر متر راهشو حساب میکردم…
صبح ساعت تقریبا ۱۰ راه افتاده بود و نزدیک ظهر بود… اون روز اصلا تمرکز نداشتم مدام منتظر بودم، ساعت ۱ و ربع زنگ زدم… جواب نداد… ۴۷ بار تماس گرفتم، جواب نداد… ۱۷۴ بار تماس گرفتم، درحالی که بعد از تماس هفتم گوشی خاموش بود… تلفن همراه مشترک مورد نظر خاموش میباشد، The Mobile Set ist Off.
دیوونه شده بودم، مجنون واقعی. به هیچی نمیتونستم فکر کنم.
شاید میخواست منو سورپرایز کنه با اومدنش، شاید نقشه ای داشت، نمیدونم
شاید منو نخواسته بود دیگه، شاید تصمیم دیگه ای گرفته بود، نمیدونم.
مدام تماس می گرفتم، ۴۸۱ بار تماس… ساعت ۶ عصر بوق خورد…
بعد از بوق دوم …
+سلام
_سلام، نیما نیما تو میخوای من بمیرم، نیما من جنبه ندارم ، میخواستی غافلگیرم کنی؟ خری؟ رسیدی الآن؟
+چه نسبتی باهاشون دارید؟
_ نیما کجاست؟ تورو خدا اذیت نکنید من نمیتونم…کارت اصلا جالب نیست.
+متاسفانه ایشون در یک حادثه ی تصادف آسیب شدیدی دیدن و الآن بیمارستان … هستن، برای اطلاع به خانوادشون این خط تلفن رو روشن کردیم، تمام مدارک تحویل نیروی انتظامی هست و لطفا ولی قانونی با مدارک شناسایی به بیمارستان مراجعه کنند.
متاسفانه ایشون در یک حادثه ی تصادف رانندگی آسیب شدیدی دیدن و قبل از اعزام به بیمارستان فوت کردند…
بوی عطر لالیک که مدام همراهم هست، زندگی ای که واسه همیشه تموم شد و خانواده ای که فکر میکنن مریضی لاعلاجی دارم و مادر و پدری که بهت زده به شکسته شدن من نگاه میکنن و التماس مادر و خواهری که مدام علت حالمو میپرسن …
شاید یکی از همین شبا خبر فوت یک جوان ۲۵ ساله هم بیاد، ولی این بار در سکوت و بدون چشم انتظار… .
بماند به یادگار… فرهاد
بر اساس اقتباسی از یک تراژدی واقعی، از زبان یک بیمار بستری در بخش مراقبت های ویژه ی بیمارستان روانپزشکی.
وقتی که بیمار دو شب قبل از خودکشی، تصمیم گرفت بعد از ۴ ماه تلاش تیم درمانی، با یک رزیدنت روانپزشکی هم اسم نیما که بعداً مشخص شد در آن روز از عطری مشابه استفاده کرده بود، برای اولین بار صحبت کند و پرده از این راز بزرگ و این معمای حل نشدنی بردارد.
قبل از آن، هیچ یک از اعضای تیم درمانی و خانواده ی بیمار موفق به هیچ گونه ارتباط کلامی با فرهاد نشده بودند و هرگز احتمال چنین عشق نافرجام همجنسگرایانه مطرح نشده بود.
به دلیل عدم شفافیت موضوع و عدم وجود هیچ گونه سابقه ی روانپزشکی در شخص و خانواده، خانواده ی بیمار در برابر انواع درمان روانپزشکی مقاومت کرده و رضایت به انجام بسیاری از اقدامات درمانی روانپزشکی نداشتند.
(حریم خصوصی افراد در این داستان و اقتباس محفوظ مانده است، با نظر پزشکی قانونی و اساتید روانپزشکی، این موضوع برای خانواده ی بیمار مطرح شد، پس از پیگیری خانواده صحت این عشق تایید شد)
:
نوشته: Thomas