قهوه قجری (۱)
فاقد صحنه های جنسی!
تقدیم به مهسا، نیکا و سارینا. تقدیم به آرزوهای در خاک رفتهی در خواب رفته.
وسط کوچه خلوت پشت باغ حاج نظم الدوله با کاوه نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم. کاوه، عاشقِ من، معشوقِ من، داشت از اهداف دور و نزدیکش میگفت.
گفتم : خفهشو ببینم! غلط کردی تو با هفت پشتت. طراری هم شد پیشه و راه کسب روزی؟
کاوه گفت : طراری چیه دلربا؟ از خزانه و انبار پروار شده های قاجار میگیریم، میدیم به مردم بدبخت و ندار. بخدا که این دلم ریش ریش شد بس که دختر بچه های گرسنه و پسر بچه های برهنه دیدم اطراف دروازه.
از جام بلند شدم، پوزخند زدم و گفتم : آها میخوای ادای این فرنگستونی های آفتاب و مهتاب دیده رو دربیاری، آره ؟ میرزا چند شب پیش داشت یه حکایت فرنگی تعریف میکرد که مایه و بنشنش همین خزعبلات بود. اسمش هم از این اجق وجق بود، رائین سود ؟ آئین دود ؟ نمیدونم، یه همچین مزخرفی.
کاوه بلند خندید و گفت : پس قصه رابین هود رو شنیده دلبر آفتاب و مهتاب ندیده من.
با غیض گفتم : حالا هرچی. چرا نمیفهمی کاوه؟ چرخ گردون برای دلِ ریش ریش هیچ بنی بشری تره هم خورد نمیکنه. من که راضی نیستم، گفته باشم! همین پروار شده های قاجار اگه بفهمن کار توی نابکار بوده، میدنت دست گزمه ها یا قراول های شاهی، یا بدتر خودشون میندازنت تو انبار های زیرزمینیشون، بعد هم پوست از سرت میکنن توش پر کاه میکنن. مگه تاراج خزانهی عمارت های امرای لشکری و کشوری به همین سادگیه؟ همین سلطان محمدشاه قاجار که رئوفتر از فتحعلیشاه و آقا محمد خانه، بازم اگه یه دزد گیر گزمههاش بیافته میده دستش رو از مچ قطع کنن، بعد بزارن توی کره داغ کرده. همین هفته پیش که منو صفدر رفته بودیم راسته قنادای اصفهانی، تو راه برگشت دیدیم یه انجمن از خلایق بیکار جمع شدن اطراف دروازه محمدیه. پرس و جو که کردیم فهمیدیم یه بنده خدایی رو گرفته بودن، انگار دزدی کرده بود. جلوی چشم مردم مکافاتش کردن، دستش رو با تبر از مچ قطع کردن بعدم جای بریدگی رو گذاشتن توی کره داغ کرده.
کاوه گفت : اینقدر نگو دزدی، دزدی. تو اگه بهم بگی دزد و طرار، من باید چه انتظار از جماعت دیگه داشته باشم؟ اینطوری که نمیشه مهبد. نکنه خیال کردی تک و تنها میرم اون همه آذوقه و بنشن رو از انبار به قول خودت امرای لشکری و کشوری میکشم بیرون؟ ما یه گروه بزرگیم دلبر.
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: تو اصلا بگو یه لشکر، یه قشون، من دلم راضی نمیشه. تو شیشه عمر منی کاوه، تا هستی هستم، نباشی منم میمیرم. مگه من اینجا، تو این دارالخلافه مخوف جز تو و مادرم و اون ننه پیرم کیو دارم؟
کاوه با لبخند مهربونی گفت : هزار تا آدم تو این شهر هستن که حتی یکنفر رو هم ندارن، هزارتا زن، هزارتا بچه، هزارتا پیرمرد، با چشم خیره و دست خالی و شکم گرسنه. رواست ما که میتونیم کس و کارشون بشیم و یه لقمه نون بذاریم تو سفرشون، نکنیم این کارو؟
اشک توی چشمام جمع شده بود، گفتم : بگذر از این لاطائلات پر مکافات کاوه. من پریدن شاهین بلندپروازی رو توی چشمات میبینم، دست بردار از این خیال خام که یه سرش باختن توعه و سر ديگهش سوختن من. قهرمان شدن مال تو قصههاست، مال مردمی که دربدر دنبال قهرمان میگردن، قهرمان برای ملتیه که خسته شده باشه از طالع کوتاه و بخت سیاهش. این مردم با بدبختی هاشون خو گرفتن، به ظلمی که هر روز بهشون میشه دل بستن و با نداری هاشون انس گرفتن. اگه برای همین مردم یه روزی یه ناجی یا قهرمان پیدا بشه، با دستای خودشون میکننش زیر خاک.
کاوه دستم رو گرفت و گفت : مگه قصه هارو کیا میسازن دلربا؟ آدمایی مثل من، آدمایی مثل تو، اصلا زندگی هر کدوم از آدمایی که توی عمرت دیدی خودش قد یه شاهنامه قصه داره. نترس که ترس مایه باختنه. من قهرمان این مردم میشم، حتی اگه دلبسته بدبختیهاشون باشن.
* * *
عمارت شاهزاده حسامالدین میرزا (دومین پسرِ شاهزاده جلالالدین میرزا) یه عمارت بزرگ نزدیک باغ ایلخانیه که از چهارتا حیاط و به طبعش چهارتا اندرونی تشکیل میشه.
حسامالدین میرزا با مادرش آسیهخانم توی اندرونی اول یا همون اندرونی شاهنشین زندگی میکنن، که میرزا توی قسمت شمالی اندرونی شاهنشین اقامت داره و آسیهخانم توی قسمت جنوبی. توی اندرونی دوم عفتالدوله با عمهش آمنهباجی زندگی میکنه، عفتالدوله اولین زن حسامالدین میرزاست که حدود ۵ سال پیش یه پسر به دنیا میاره و بعد اون اجاقش کور میشه و دیگه صاحب فرزندی نمیشه، همون یدونه پسر هم تو سن ۴ سالگی با یه بیماری مشکوکی فوت میکنه؛ عفتالدوله تنها همسر حسامالدین میرزاست که شاهزاده محسوب میشه و به همین علت شان و شوکت بیشتری داره. توی اندرونی سوم اقدسبیگم زندگی میکنه که دومین همسر میرزا و دختر یکی از خوانین خراسانه و دوتا دختر داره. توی اندرونی چهارم هم مهرانگیز خاتون با مادربزرگ عفریتهش عشرت، زندگی میکنه که سومین همسر میرزا و دختر یه نعلبند بینواست که نزدیک بازار قوامالدوله یه دخمه داره، مهرانگيز از حسامالدین میرزا آبستنه و طبیب علاءالحکما میگه تا رؤیت ماه نوی بعدی، بچه به دنیا میاد.
بین شلوغ پلوغی عمارت از بین دالان ها میگذرم و از این حیاط به اون حیاط میرم. مستخدم ها با دستپاچگی اینور و اونور میرن و هنگامه درست میکنن. آسیهخانم هم مثل اسپند رو آتیش بالا و پائین میپره و هر لحظه فرمان جدید تحویل خدمه میده. صفدر سریع میاد جلو و یه نیشگون ازم میگیره.
اخم میکنم و بلند میگم : آی! چته وحشی؟ از اصطبل سلطنتی باغ نگارستان رم کردی و زدی به بیابون؟
صفدر هم میگه : تو چته یابو؟ انگار حالیت نیست امشب یه مهمون رده بالا میخواد بیاد. بین خدمه پچپچ شده که عضو خانواده سلطنتیه. آسیهخانم اگه ببینه داری قدمزنان تو ماه صیام خیار میخوری و از این حیاط به اون حیاط میری و تفرج میکنی، میده صد چوب شاهانه بزنن کف پات.
با همون اخم گفتم : آسیهخانم اون چوب فلک رو بکنه تو کون عمهش. زنیکه میمون بوزینه. خیلی ازش خوشم میاد هی فرمان علیحده هم صادر میکنه حضرت اقدس. در ضمن، از مشهدی طالب خراسانی سوال کردم. بخاطر نفس تنگی، عذر شرعی دارم. یه خورده به خودم فشار بیارم نفسم میگیره و خفه میشم. روزه واجب نیست به من؛ خود خدا بهم میگه نگیر، بعد این آسیهِی خلق خدا، خر کی باشه بخواد بهم امر و نهی کنه.
صفدر دستش رو میزاره جلوی دهنم و میگه : مغز خر خوردی؟ تو عمارت جای این حرفاست؟ نمیگی یکی بشنوه و برسونه به گوش خانم، اونوقت چه بلایی سرت میاد؟
عین بچه ها پامو میکوبم زمین و میگم : دِ آخه ببین صفدر، همش پیش میرزا میخواد منو خراب کنه، جلوی جمع میخواد تحقیرم کنه، متنفرم ازش. زنی که یکم رعایت سند و سالشو نمیکنه، نمیگه یه پام لب گوره، جای این تجسس تو زندگی مردم و زاغ سیاه بقیه رو چوب زدن یکم احسان کنم که گناهام پاک بشه.
بعد اخمام رو باز میکنم و میگم : حالا کی هست این بنده خدا که مهمون این زنیکه آسیه شده؟ احتمالا یکی از این پیر پاتالا، بیوه های فتحعلیشاهه. وگرنه کیه که آسیه رو داخل آدم حساب کنه.
صفدر گفت : بخدا اگه بدونم، آسیهخانم که مارو قابل نمیدونه بیاد آمار مهموناشو بزاره کف دستمون.
با بیحوصلگی گفتم : چه دل خجستهای دارن اهل این عمارت. عوض اینکه وسط تابستون جمع کنیم بریم ییلاق و پناه ببریم به خنکای تجریش یا شمرون، موندیم تو گرمای طهرون و آسیه خانوم ضیافت و ضیافت کشی راه انداخته اونم تو ماه رمضون؛ فیمابین این خاله زنک بازی هم فقط خدمتکاریش به ما رسیده.
صفدر همونطور که دست منو میکشید گفت : نکنه خیال کردی شوم که بخوابی و سحر پاشی اوضاعت توفیر میکنه؟ ما مستخدم جماعت که از خودمون اختیار نداریم که بخوایم دو پله پیشرفت کنیم یا سه پله پسرفت. ارباب بگه بمیر هم باید بمیریم. بینوا به دنیا میآیم و بدبخت از دنیا میریم. تا بوده همین بوده.
با صفدر رفتیم تو مطبخ. حدود ۱۰ نفر از کلفت ها توی مطب بودن و داشتن امور افطار و شام رو رتق و فتق میکردن. شمسی تا چشمش به ما افتاد گفت : معلومه کجایین که هر جا دنبالتون میگردن پیداتون نمیکنن خبرتون؟ عین کش تنبون در میرین.
بعد به یه مجمعه بزرگ که توش پر از پیاز بود اشاره کرد و گفت : بیاین اینا رو پوست بگیرین که یه عالم کار مونده رو سرمون. تا شب باید کلی سگ دو بزنیم. زود باشین.
منو صفدر جلوی مجمعه، روی دوتا کنده درخت نشسته بودیم و داشتیم پیاز هارو تمیز میکردیم که اقدسبیگم (زن دوم میرزا) اومد توی مطبخ. بقیه تا چشمشون به اقدسبیگم افتاد برای چند ثانیه دست از کار کشیدن و برای احترام صاف جلوش ایستادن. اقدسبیگم هم یه لبخند زد و به آرومی گفت : به کارتون برسین.
بعد به شمسی گفت : اومدم بهتون بگم چندتا لیمو ترش و یه مقدار عسل بیارین اندرونی من. دخترم صغری تب کرده، میترسم با این مرض از پا بیافته.
شمسی زد روی دستش و گفت : وا خانوم جان، تب تو ظل تابستون؟
اقدسبیگم گفت : چی بگم والا. پریشب که میرزا گفت پنج ساعت از شب رفته بساط گرمابه رو روبراه کنن و خزینه رو آب بریزن، لابد از گرمابه که اومده بیرون چاییده.
همونطور که داشتم پیاز پوست میکردم گفتم : جسارت نباشه خانوم، ولی من همون شب هم به میرزا گفتم شگون نداره که شومگاه برین گرمابه. خودمم انقدر حمد و چهار قل خوندم تا میرزا آخرش از گرمابه بیاد بیرون. والا بخدا که از وحشت رنگم عین میت سفید شده بود. میترسیدم یهو یه جنی، پریای، از ما بهترونی، چیزی ظاهر بشه جلو چشم میرزا و پاک دیوانهش کنه.
اقدسبیگم گفت : نقل جن و پری نیست. اما خب بالاخره هر کاری یه وقتی داره. این حسام الدین میرزا هم که اصلا وقتشناس نیست. وگرنه که من تا خودم جن نبینم باورم نمیشه.
لبم رو گاز گرفتم و رو به آسمون گفتم : خدایا توبه. نگین اینارو خانوم. خودم با همین جفت گوشای خودم از عینالله دلاک شنیدم که میگفت با چشمای خودش دیده یه از ما بهترون داشته تو خزینه حموم محله پامنار خودشو میشسته.
اقدسبیگم شونه هاشو انداخت بالا و گفت : دیگه من اینارو نمیدونم. شمسی یادت نره چیزایی که گفتم.
بعد هم از مطبخ رفت بیرون. بلافاصله بعد از رفتن اقدسبیگم، شمسی دوباره زد رو دستش و گفت : پناه بر خدا. مهبد، مگه از ما بهترون هم خودشونو میشورن؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم : پس چی که میشورن؟ شب هفتم ماه رمضون پارسال که رفته بودیم مسجد شاه، همون شب که اعلیحضرت محمدشاه هم اومده بود، حاجی علیمراد قمی داشت بالای منبر خطبه میخواند و میگفت همونطوری که اجنه کافر داریم، اجنه مسلمون هم داریم. لابد اونم مسلمون بوده داشته طهارت میگرفته.
شمسی به یه گوشه زل زد و گفت : به حق چیزای نشنیده.
بعد ادامه دادم و گفتم : تازه، ننهم، یعنی مادربزرگ مادرم، همیشه میگه شب که آدم شامش رو خورد، باید حتما ظرف و ظروف رو بشوره وگرنه بین ملائکه و اجنه مرافعه پیش میاد و اونا ممکنه آدمو نفرین کنن یا بیان عین بختک بشینن رو سر آدم تا خفهش کنن وسط خواب.
صفدر تا اومد یه چیزی بگه یهو در مطبخ یه صدایی کرد و سرمون رو که برگردوندیم، دیدیم عشرت، مادربزرگ مهرانگیز دست به کمر وایساده جلوی در مطبخ. تا شمسی اومد چیزی بگه، عشرت گفت : این زنیکه اینجا چیکار داشت؟
شمسی گفت : کی خانوم جان؟
عشرت با تندی گفت : مگه تو همین چند دقیقه، چندتا زنی که از این مطبخ خراب شده رفتن بیرون؟
شمسی یه خنده کوچیک مصنوعی کرد و گفت : آها، اقدسبیگم رو میگین؟ اومده بودن آبلیمو و عسل میخواستن واسه صغری خانوم. انگار مریض احواله.
عشرت سرشو انداخت پایین و آروم گفت : ایشالله که بی افته رو تخت مردهشور خونه.
بعد دوباره سرش رو آورد بالا و باز با همون لحن طلبکار گفت : درباره ما که چیزی نگفت.
شمسی گفت : نه خانوم جان. چیزی نگفت.
عشرت گفت : نه که شما دده مطبخی ها خیلی با من و نوه بیچارهم روراست هستین، خیلی مطمئنم که اگه بگه هم میاین بهم میگین. ایشالا که به حق همین ماه عزیز جونه مرگ بشین که هرچی میکشم از دست شماست.
بعد هم سریع و غرغرکنان از مطبخ رفت بیرون. شمسی هم بعد رفتنش با غیض گفت : روزی افتاده دست قوزی.
تا غروب تو مطبخ مشغول کار بودیم. سر عمله مطبخ که یکم خلوت تر شد، با صفدر از مطبخ اومدیم بیرون و دوتا دستم رو بردم بالای سرم و کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم : دارم هلاک میشم از خستگی. ای مرده شور این مهمونی رو ببرن.
صفدر گفت : بخدا که اینهمه بیگاری کشیدن از مستخدم جماعت هم عین بیانصافیه. کی رفتیم تو مطبخ؟ الان که یک ساعت مونده به اذان و افطار اومدیم بیرون.
اومدم جواب صفدر رو بدم که گلبانو با سرعت اومد تو حیاط خلوت جلوی مطبخ و نفس نفس زنان گفت : مهمون میرزا رسیدن. آسیهخانوم امر کردن همه بریم تو حیاط به خط بشیم جلوی مهمون از راه رسیده.
من و صفدر و خدمه اهل مطبخ با دستپاچگی دویدیم سمت حیاط اصلی و دو طرف راهی که مهمون باید ازش رد میشد به خط شدیم. کالسکه جلوی دروازه عمارت ایستاد و یه زن با چادر و روبنده و پشت سرش هم دوتا مستخدمش از کالسکه پیاده شدن و بعد از پیاده شدن این سه نفر، کالسکه به سمت دروازه پشتی که به حیاط خلوت و اصطبل راه داشت حرکت کرد.
آسیهخانم و حسامالدین میرزا و اقدسبیگم و مهرانگیز خاتون اومده بودن پیشواز مهمون اما خبری از عفتالدوله نبود، یعنی مدتهاست که عفتالدوله خیلی از اندرونی خودش خارج نمیشه، از وقتی که پسرش فوت کرده زانوی غم بغل گرفته و از توی اندرونیش مدام صدای روضه و دعای ندبه و گریه میاد. استقبالکننده ها همراه با مهمون که ما هنوز نمیدونستیم کیه، به شاهنشین عمارت رفتن و ما هم دوباره مجبور شدیم وارد مطبخ بشیم تا امور چای و قهوه و قلیون مهمون هارو رتق و فتق کنیم. خیلی کنجکاو شده بودم که ببینم این مهمون کیه و از کجاست، اسمش چیه، رسمش چیه. نمیتونستم توی مطبخ بند بشم؛ همین شد که با یه بهونهای شمسی رو دست به سر کردم و از مطبخ زدم بیرون. باد گرم تابستون تهران توی آسمون شهر می پیچید و از بین مناره های مساجد و برج های کاخ ها و بوم های عمارت ها می گذشت و گهگاهی دست نوازش به صورت اهالی شهر میکشید. داشتم میرفتم به سمت تالار مستخدمین که دیدم گوشه حیاط یکی از نوکر های مهمونِ تازه از راه رسیده نشسته و داره با مشتی شعبان، دربون عمارت و دو سه تا از نوکر ها صحبت میکنه. راه افتادم به سمتشون که صفدر هم دوید و خودش رو بهم رسوند و دوتایی رسیدیم به جمع نوکر ها.
نوکرِ مهمون که از قرار معلوم اسمش حاجینادر بود گفت : والا ما که توی کاخ سلطنتی روزمون شب میشه از اوضاع داخل کاخ خبر نداریم. چه برسه به عامه مردم.
شعبان گفت : یعنی هیچکس پیدا نمیشه یه خبری از اندرونی کاخ بزاره کف دستتون؟
حاجینادر گفت : دِ مرد مومن، جواب سلام ما اهل خدمت رو به روز میدن. نوکر جماعت اسمش روشه، زیادتر از نوکری و حمالی هم پاشو دراز کنه، چوب میخوره. اون که میرزا علیخان حاجبالدوله بود که به حکم خدیجهخانم چوبش زدن، ما سگ کی باشیم؟
آروم زیر گوش شعبان گفتم : مشتی، این بنده خدا از عمله و خدمه کیه؟
شعبان همونطور که به حاجینادر نگاه میکرد آروم گفت : نوکرِ خانم خدیجه چهریقی. زن سلطان محمدشاه.
چشمام از تعجب گرد شد. صفدر با حیرت زیر گوشم پرسید : یعنی الان خدیجه چهریقی اینجاست؟
بهش نگاه کردم و دوتا شونههامو انداختم بالا. چند دقیقه دیگه هم کنار این چند نفر نشستم ولی چیزی عایدم نشد. بلند شدم، دست صفدر رو گرفتم و راه افتادیم سمت مطبخ.
صفدر گفت : چیه؟ داشتیم گوش میدادیم خب.
گفتم : به چی داشتی گوش میدادی سفیه؟ درددل چهارتا پیرمرد هاف هافو که از یه عمر نوکری بیمزد و عنایت مینالن هم شنیدن داره؟
بعد با ابرو به سمت شاهنشین عمارت اشاره کردم و گفتم : خبر ها جای دیگهست.
رسیدیم دم در مطبخ و دیدیم که مستخدم ها دارن مجمعه های افطار رو میبرن داخل شاهنشین. توی چند تا سینی بزرگ، کاسه های فرنی و آش و دیس های حلوا و شیرینی و خرما چیدهشده بود.
صفدر پرسید : میخوای بری داخل عمارت شاهنشین؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم. تعجب کرد و گفت : مگه به همین سادگیه؟ چجوری آخه؟
تو فکر بودم که گفتم : به همین سادگی که نیست، ولی من تلاشم رو میکنم. امیدوارم که بشه.
به ورودی مطبخ رسیدیم و از پله های خشتی پایین رفتیم. صدای اذان از مناره های مسجد های متعدد شهر، به عمارت حسام میرزا هم رسید.
◇ ◇ ◇
افطار صرف و هوا تاریک شده بود. با یه مجمعه پر از شیرینی و حلوا، پشت در ورودی شاهنشین ایستاده بودم و صفدر هم پشتم منتظر بود که ببینه چیکار میکنم. اولین بار بود که میتونستم یکی از اعضای خانواده سلطنتی رو از نزدیک ببینم. نفسم رو توی سینه حبس کرده بودم و قلبم به شدت می تپید. بالاخره عزمم رو جزم کردم و نفسم رو با فوت بیرون دادم و به صفدر گفتم در رو باز کنه.
صفدر همونطور که میومد جلو گفت : خب رفتن تو شاهنشین که کار خاصی نیست. چجوری میخوای بمونی تو که بتونی به حرفاشون گوش بدی؟ میندازنت بیرون.
با شماتت گفتم : میمیری تو هم اینقد آیه یأس نخونی؟ باز کن این در جهنمو، دستم شکست.
صفدر در تالار شاهنشین رو باز کرد و بعد از اینکه من وارد تالار شدم در رو بست. تالار شاهنشین بزرگترین تالار عمارت بود که با آیینهکاری و گچبری و آینه های مطلا و شمعدون های نقره و چلچراغ های پر زرق و برق و میز و کمد و کرسی با چوب بلوط تزئین شده بود. میرزا و آسیهخانم و اقدسبیگم و مهرانگیز که حالا مادربزرگش هم پیشش اومده بود، دور یه میز روی اون کرسی های فرنگی نشسته بودن و خدیجه چهریقی هم بالای مجلس بود. به نشونه احترام پاهامو خم کردم و یه تعظیم کوچیک کردم و بعد تونستم که ظاهر خدیجه رو برانداز کنم. خدیجه چهریقی زنی بود تقریبا چهل ساله، از اهالی قصبه چهریق علیا که سلطان محمد شاه موقع مسافرت به آذربایجان به واسطه میرزا آقاسی باهاش آشنا میشه، یک دل نه صد دل عاشقش میشه و باهاش ازدواج میکنه. سالها از ازدواج خدیجه چهریقی با محمدشاه میگذره و حالا اون از محمدشاه یه پسر داره به اسم عباسمیرزا که نایبالسلطنه خطابش میکنن و مردم تو کوچه و بازار میگن محمدشاه قصد داره همین نایبالسلطنه رو به جای ناصرالدین میرزا، ولیعهد خودش کنه.
خدیجه چهریقی که در حال صحبت بود، با اومدن من حرفش رو قطع کرد و یه پک به قلیونی که کنارش بود زد. موقع صرف قهوه بود، با قدم های شمرده رفتم جلو و مجمعه رو گذاشتم روی میز وسط مجلس. بعد به آرومی رفتم عقب و پشت کرسی فرنگی اقدسبیگم ایستادم و یه لبخند مسخره رو لبم کاشتم.
بعد چند ثانیه، آسیهخانم برگشت و به من نگاه کرد و گفت : خب؟
با همون لبخند مسخره بهش نگاه کردم و گفتم : خب؟
آسیهخانم با تشر گفت : منو دس میندازی عنتر بیقابلیت؟ چرا اینجا ایستادی؟ برو گمشو بیرون. نکنه میخوای خبر ببری واسه نامحرم؟
با وحشت و بغض گفتم : چه خبری خانوم؟ اینجا ایستادم که اگه کاری هست انجام بدم.
آسیه تا اومد دهنش رو باز کنه که حرفی بزنه، حسام میرزا با لحن تندی گفت : کافیه مادر.
بعد بهم اشاره کرد که برم و کنار خودش بایستم. آسیه رو ترش کرد و رو به خدیجه چهریقی به قصد یادآوری مستخدم بودن من گفت : میبینین توروخدا؟ اهل خدمه جماعت همینن، خون به جیگر آدم میکنن.
خدیجه هم که انگار حوصله دریده بازی های آسیه رو نداشت، بدون اینکه چیزی بگه دوباره سرش رو برگردوند و یه پک به قلیون زد. منم رفتم و کنار میرزا که روی این کرسی های فرنگی نشسته بود ایستادم. سعی کردم هرچی که میتونم نزدیکتر بهش بایستم، انگار اونجوری احساس امنیت بیشتری میکردم.
بعد چند لحظه، میرزا به خدیجه چهریقی گفت : خب، میفرمودین.
خدیجه هم دوباره شروع کرد به حرف زدن و گفت : والا موندم که چی بگم. بالکل حیرونم و ویرون، نمیدونم از کدوم راه برم، نمیدونم به کدوم ریسمون چنگ بندازم. تا شاه سرپا بود، امیدم به شاه بود. حالا که شاه از پا افتاده، چشم امیدم به همین حاجی میرزا آقاسیه.
آسیه گفت : خدا سایه شاه رو از سر این ملت و مملکت کم نکنه، عجب قوم خوش اقبالِ غافلی بودیم ما. بهترین سلطان عالم رو داریم و قدر نمیدونیم. شاهی اینهمه با رافت و با کرامت، ایران سالهاست به خودش ندیده. شما هم بد به دلتون راه ندین. دخیل ببندین به امام هشتم که ناامید نمیکنه هیچ درموندهای رو. شاه هم به خواست خدا، سر پا میشه به زودی.
خدیجه با حالت متفکری گفت : دیگه کار از این حرفا گذشته. دکتر کلوکه فرانسوی هم از شاه قطع امید کرده. به خود خدا قسم که وقتی به شاه نگاه میکنم، انگار میخوام از غصه هلاک بشم. دیگه دستش به دست آدمیزاد نمیمونه، انگشتهاش کلا تغییر شکل داده، برای قضای حاجت هم روی پاش نمیتونه بایسته. از شما چه پنهون، اخیرا چند شبیِ که حال شاه به اندازهای بد میشه که الان میگم به حال نزع میافته و تموم میکنه. ولی کاش تموم کنه، کاش تموم کنه و راحت بشه از این رنج و عذاب. بعد با خودم میگم اگه همین شاه نباشه، چه خاکی به سرت میریزی؟ معلوم نیست سر و کارت با جلاد باشه یا اینکه از زندان قلعه قزوین سر در بیاری. بخدا که حیرت میکنم و وحشتم میگیره از کارای این ملک جهان. خودش ساکن قصر گلستانه، اما غلام سیاههاش متصل به قصر محمدیه رفت و آمد دارن که براش خبر ببرن که شاه هنوز زندهست یا مرده. آخه شاه این اواخر نسبت به ملک جهان نفرتی بهم رسونده که نهایت نداره، حتی نمیتونه تو چشماش نگاه کنه. اون هم علت این نفرت رو از چشم من میبینه و کینه کرده و شمشیر کشیده به انتقام. خدا از دست این عفریته به من رحم کنه.
آسیهخانم گفت : ای داد بیداد. حرص قدرت داره کور میکنه این زنو. یبار تو مراسم شب تاسوعای مسجد شاه دیدمش. چنان غرق تکبر بود که انگار نه انگار سلطانی وجود داره به اسم محمدشاه قاجار که اگه یکی نمیدونست خیال میکرد امور مملکت به فرمان این مادر فولاد زره میچرخه.
خدیجه چهریقی گفت : فیالحال تمام تلاشم رو میکنم که بتونم شرایط رو کنترل کنم، تا پشتم به میرزا آقاسی گرمه میتونم امور رو یه جوری پیش ببرم بالاخره. اما از من به شما نصیحت، سعی کنین توی این مدت با کسی درگیر نشین و مرافعه پیشآمد نکنه. احوال شاه اینجوریه، خدایی نکرده شبی شاه بخوابه و صبح پا نشه، دارالحکومه طهران میشه آبستن آشوب و بازار انتقامکشی هم که اینجور مواقع پر از مشتری.
مهرانگیز که انگار از حرف های خدیجه جا خورده بود گفت : یا خدا! یعنی چی خانم؟ بازار انتقامکشی دیگه چیه؟ مگه چیکار میتونن بکنن؟
خدیجه گفت : از توضیح بیشتر معافم کنین. فقط همین قدر رو از من شنیده داشته باشین و آویزه گوش کنین. شنیدی حسام میرزا؟
میرزا گفت : از اوضاع ما که بهتر خبر دارین. سالهاست ارتباطمون با رجال سیاسی مقطوعه؛ از وقتی مشاغل حکومتی رو ترک کردیم، مطرود درباریم و مغضوب دولتخانه.
خدیجه سری تکون داد و پکی به قلیونش زد.
آسیهخانم که مشخصا ترسیده بود با من و من گفت : مگه صدراعظم قشون نداره جهت آروم کردن آشوب و بلوا؟ دیگه این همه اضطراب و اضطرار برای چیه؟ آوازه قشون ماکویی صدراعظم توی تختگاه پیچیده.
خدیجه چهریقی گفت : از سربازای ماکویی گارد صدراعظم بیشتر از همه بر حذر باشین. من که همپیمان صدراعظم هستم همچین خبطی نمیکنم، چه برسه به شما که به قول خودتون مغضوب دولتخانه هستین. اعتماد به این قشونی که بعد از آشوب طعمه چرب و چیلش میشه غارت کردن مردم، اصلا کار عاقلانهای نیست. شهر که بهم بریزه و دارالخلافه بیافته دست این جماعت، چه رذالت ها که نمیکنن. امشبم اگه اومدم اینجا چون از عقیده شما با خبر بودم. خواستم مطمئن بشم که در صورت تشکیل شورای سلطنتی برای تغییر مقام ولایتعهدی، از پسر من حمایت میکنین. هرچی که باشه و نباشه، شما از شاهزاده های مشهور و با سواد دودمان قاجار هستین.
میرزا گفت : معلومه که از پسر شما حمایت میکنیم بانو. ناصرالدین میرزا لیاقت ولیعهدی و سلطنت رو نداره، این پسر عروسک خیمهشببازی دست مادرشه. ناصرالدین میرزا اگر تاجگذاری کنه، اسماً میشه پادشاه ایران اما رسماً ملک جهان سلطان خواهد شد و در باطن اون زن حکومت خواهد کرد.
خدیجه سرش رو انداخت پایین و گفت : از این زن هرچی بگین برمیاد. توی اندرونی بهش میگن مادر ابلیس، بس که پر از مکر و حیله و فسونه. شیطان رو درس میده.
آسیهخانم گفت : به حق همین ماه عزیز، خدا یا معجزه کنه و شاه رو شفای عاجل بده، یا عنایت کنه تا پسر خلفش عباس میرزا نایبالسلطنه بتونه جانشین پدر بشه.
خدیجه چهریقی گفت : به خاطر داشته باشین که مطلب بیماری شاه، محرمانهست؛ مبادا فاش کسی بشه این موضوع. تابهحال هم نذاشتیم مطلب از اندرون شاهی خارج بشه و به گوش غیر برسه، که اگه برسه شهر میشه جولانگاه یاغی های بی افسار که دیگه نه از شاه بیمار میترسن، نه از صدراعظم بییاور و یار.
◇ ◇ ◇
با دستم آروم زدم به پهلوی صفدر و گفتم : تا برسیم به دکون زرگری این دل من از سینه میزنه بیرون.
صفدر بلند خندید و گفت : اگه از طرار جماعت میترسی که خوب اسمشون رو شونه، طرار. غیببین نیستن که بدونن یه گردنبند پر شالته و داری میری سمت زرگری.
با اخم بهش نگاه کردم و با لحن آرومی که انگار کل جماعت اطراف دارن حرفمون رو گوش میدم گفتم : هیسسس! آدم وسط بازار اینقدر بلند عر میزنه؟ اصلا اومدیم و یه طراری پیدا شد که غیببین هم بود و اومد گردنبند ننه رو دزدید، اونوقت چه خاکی به سرم بریزم؟ پیرزن بینوا آخر عمری دلش به همین خوشه، خیلی براش عزیزه این گردنبند. مثل اینکه پدربزرگش همراه نادرشاه که لشکر کشیده بوده به هند، میره هندوستان و خلاصه اونجا با بیا و برو و بزن و بکش یه بقچه جواهر غنیمتی به دست میاره که از اون یه بقچه، همین گردنبدش رسیده به ننه من.
صفدر گفت : ولی خدا شانس بده ها. من مادربزرگ خودمو ندیدم، بدبخت ۱۰ سال قبل اینکه من به دنیا بیام مریض میشه و میمیره؛ اونوقت تو مادر بزرگ مادرت هنوز زندهست. چند سالشه؟
با حوصلگی سرمو تکون دادم و گفتم : چمیدونم. ازش نپرسیدم تاحالا.
صفدر گفت : ۸۶ سال رو راحت داره.
دیگه تقریبا رسیده بودیم به زرگری. دستش رو کشیدم و گفتم : رها کن این ننه پیر منو. چیکار به سند و سال اون بخت برگشته داری؟ بیا بریم. بیا.
وارد زرگری شدیم و منتظر موندیم تا دوتا مشتری که تو دکون بودن کارشون تموم بشه و برن بیرون. داشتیم پچپچ میکردیم و در گوش هم حرف میزدیم که زرگر صدامون کرد و ازمون پرسید چیکار داریم. ما هم رفتیم جلوتر، گردنبند رو از پر شالم درآوردم و گذاشتم رو میز جلوی زرگر و گفتم : حاجی این گردنبند ننهخانمه. چند روزه همش میگه قفلش خراب شده، نمیتونه بندازه گردنش. خودش میخواست بیاره بازار، منتها پا درد و کمر درد نمیزاره بنده خدا از خونه بیاد بیرون. گفت بیارم پیش شما درستش کنین.
زرگر نگاهی به گردنبند کرد و گفت : امروز که سرم شلوغه، میدونم نمیتونم امروز کارش رو برسم. پیش پای شما یه خانمی
اومده بود و میگفت میخواد گردنبند هدیه سر جهاز مادرش رو تعمیر کنه و سر جهاز هدیه بده به دخترش. چند تا گوشواره و انگشتری دیگه هم هست. شما برو، فردا بیار گردنبند رو، همون فردا درست کن و ببرش.
گفتم : باز فردا معطلمون نکنی حاجی؟
زرگر گفت : این چه حرفیه. ننهخانم به گردن ما خیلی حق داره، موقع زایمان زنم و دنیا اومدن دوتا از بچههام همین ننهخانم شما موند پیش زنم و بچههامو دنیا آورد.
لبخندی زدم و گفتم : خب پس گردنبند رو بزارم همینجا بمونه؟
زرگر گفت : نه، اینجا شلوغه، بیهوا دیدی گم و گور شد و ما شرمنده ننهخانم شدیم. ببر همراه خودت، فردا دوباره بیارش.
خداحافظی کردیم و از دکون زرگری اومدیم بیرون. از دالان های بازار طهرون و بین مردم می گذشتیم. از جلوی دکون های بزازی، رزازی، قنادی و قصابی. عطار ها کیسه های پر از ادویه و گیاههای دارویی خشکیدهشون رو جلوی دکونشون چیده بودن و موقع عبور از جلوی عطاری ها، بوی تیز ادویه مشاممون رو پر میکرد. مردها توی قهوهخونه نشسته بودن و دود قلیون فضای داخل قهوهخونه رو پر کرده بود. جلوی نونوایی از جمعیت مردم ازدحام بود و جلوتر، دوتا مرد یه گوسفند رو از دو پا به یه چوب بسته بودن و گوسفند از اون چوب آویزون بود و می بردنش به کشتارگاه. از راسته سمت راست رد شدیم و رسیدیم به تیمچه بازار. دور تیمچه دکون های مختلف بلور فروشی و فرش فروشی و مسگری بود. جای اینکه بریم به راسته چپ بازار، از تیمچه خارج شدیم و به خیابون رفتیم و بعد از اون هم به کوچه پیچیدیم. کوچه خاکی و پر از سنگلاخ با دیوار های قطور گلی که پشتشون درخت های سر به فلک کشیده ایستاده بودن؛ اکثر کوچه های دارالخلافه همچین ظاهری داشتن. داشتیم با هم حرف میزدیم و از تو کوچه رد میشدیم که یهو یه نفر از پشت جلوی چشمام رو گرفت. دستام رو گذاشتم رو دستاش و گفتم : کاوه!
کاوه سرخوش خندید، دستش رو از روی چشمام برداشت و از پشت بغلم کرد و گفت : از کجا فهمیدی منم دلبر؟
آروم گفتم : من تو رو بو میکشم، بوی تو برای من آشناترین بوی دنیاست.
بعد در حالی که از خجالت سرخ شده بودم، به دستاش که مثل زنجیر دورم حلقه شده بود فشار آوردم و گفتم : وای کاوه، توروخدا ولم کن، شرمم میشه، اونم وسط کوچه.
دستای کاوه کم کم شل شد و رهام کرد. صفدر هم خندید و گفت : یکی اگه ببینه، چه فکرا که نمیکنه.
کاوه با تاسف گفت : ما باید از اینجا بریم. اینجا شهر ما نیست، آدمای این شهر با عشق غریبهن.
صفدر گفت : همه آدمای این شهر اگه از ماجرای عشق شما خبردار بشن میگن مگه یه پسر میتونه عاشق یه پسر بشه؟
به صفدر نگاه کردم و گفتم : همه آدمای این شهر، جز تو. تو همیشه فرق داشتی با همه.
کاوه گفت : خرافات چشم و گوش این آدما رو بسته. با تعصب کورکورانه، همه گره ها کور تر میشه.
با اعتراض به کاوه نگاه کردم و به صفدر گفتم : این کاوه هم جدیدا لامذهب شده. حرفای عجیب و غریب میزنه. میگه دین و اعتقادات مردم خرافاته.
کاوه لبخند زد و گفت : نه فقط دین و مذهب، بلکه هرچیزی توی این دنیا که بخواد تو رو از من جدا کنه خرافاته.
ابروهامو بردم بالا و گفتم : دل منو با این حرفای عاشقانه نمیتونی بدست بیاری.
کاوه دوباره یه لبخند قشنگ زد و گفت : من دل تورو بدست میارم، حتی اگه تو دهن شیر باشه؛ حتی اگه رو قله قاف باشه.
صفدر آستینم رو کشید و گفت : بریم باربد. دیر بشه پوست از کلهمون میکنن.
دلم میخواست کاوه رو بیشتر ببینم، درواقع هربار که ازش جدا میشدم و موقع خداحافظی می رسید غم عجیبی به دلم مینشست. میخواستم همیشه همراهش باشم، تو همه خطراتی که سر راهش قرار داره باهاش باشم. من میخواستم هر روز از عمرم رو با کاوه بگذرونم و آخرم یه شب تو بغلش بمیرم.
با لحنی که دلخوری ازش کاملا مشخص بود گفتم : ما دیگه باید بریم، آخر هفته که برگشتم خونه بیا و منو ببین؛ نه الان که میدونی سر زمان مشخص باید عمارت باشم.
کاوه دستش رو گذاشت رو چشمش و گفت : به روی چشم.
گفتم : مواظب خودت باشیا، کله خر بازی درنیاریا.
کاوه دوباره گفت : چشم، هرچی دلبر من بگه.
منو صفدر از کاوه خداحافظی کردیم و به سمت باغ ایلخانی که عمارت شازده کاملا نزدیک این باغ بود به راه افتادیم.
وقتی رسیدیم جلوی عمارت، کوبه در رو به صدا در آوردیم و بعد از یکی دو دقیقه، شعبان در رو باز کرد و وقتی چشمش یه ما افتاد گفت : اغور بخیر. کجا تشریف داشتین به سلامتی؟
با بیحوصلگی پیرمرد رو هل دادم کنار و گفتم : برو کنار مشتی. انقد خستهایم که دیگه تاب گوشه و کنایه شنیدن نداریم. برو کنار.
صفدر هم بدون اینکه چیزی بگه از کنار شعبان رد شد و وارد حیاط اول عمارت شدیم. صفدر گفت : من برم مطبخ که الان داد شمسی در میاد. تو هم بیا.
سرمو تکون دادم و گفتم : خیلی خب؛ باشه. برم این گردنبند رو یه جایی قایم کنم. به اهل این عمارت نه اعتباری هست، نه اعتمادی.
بعد از صفدر جدا شدم و به سمت زیر زمینی که تالار مستخدمین توش بود وارد شدم. تالار مستخدمین یه تالار بزرگ بود که دور تا دورش لحاف و لوازم خواب مستخدم ها چیده شده بود و محل استراحتمون بود. تالار با کاشی های فیروزهای و ستون های زرد با طرح های گل و البته حوض وسط تالار، نمای قشنگی داشت. کسی تو تالار نبود، پس با خیال راحت به سمت بخش خودم رفتم و نشستم تا کیسهای که میخواستم برای مخفی کردن گردنبند استفاده کنم رو پیدا کنم. گردنبند توی دستم بود که یهو یکی از پشت اونو از دستم قاپید. برگشتم و دیدم مهرانگیز پشتم ایستاده و با یه لبخند موذی داره به گردنبند ننه که توی دستش بود نگاه میکنه.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم : وای، سلام خانوم. شما، اینجا؟
یکی از ابروهاشو برد بالا و گفت : چه گردنبند قشنگی، باید خیلی قیمتی باشه.
دستام رو تو هم مشت کردم و گفتم : مال من نیست، وگرنه قابل شمارو نداشت.
پوزخند زد و گفت : دزدیدیش؟
با وحشت گفتم : دزدی؟ خدایا توبه! این گردنبند مال مادربزرگ مادرمه. قفلش خراب شده، گفته ببرم براش درست کنم. منم میخوام فردا ببرمش بازار و چون میترسیدم که ازم بدزدنش میخواستم قایمش کنم.
مهرانگیز گفت : باید یه کاری برام انجام بدی، بی اینکه کسی بفهمه. اینم پیشم میمونه و وقتی کار تموم شد بهت پسش میدم.
با لبخند ساختگی گفتم : نیازی به این کار نیست خانوم، من که هر کاری شما بگین انجام میدم. پیرزن بیچاره گردنبندش براش خیلی عزیزه. اگه ایرادی نداره من.…
حرفم رو قطع کرد، درحالی که گردنبند تو دستش بود؛ دستش رو مشت کرد و گفت : نخیر نمیشه. این گردنبند ضمانت اجرای دستورمه.
از سر ناچاری سرم رو انداختم پایین و گفتم : چشم. حالا چیکار باید انجام بدم؟
مهرانگیز گفت : کاری که میخوام انجام بدی، کار خیلی مهم و خطرناکیه. نمیخوام کسی ابدا از موضوع چیزی بفهمه. نه باید اسم من وسط بیاد، نه اسم تو. اگه بتونی کار رو تر و تمیز دربیاری، اینقدر طلا و نقره بهت میدم که ارزش این گردنبند جلوی اونا پشیز هم نباشه.
گفتم : چه کاریه که اینقدر مهمه؟
مهرانگیز به اطرافش نگاه کرد و بعد خیلی آروم گفت : میخوام بچههای اقدسبیگم رو رد کنم برن.
سرمو آوردم بالا، تو چشماش نگاه کردم و گفتم : میخواین شوهرشون بدین؟ از این خونه ردشون کنین؟
مهرانگیز گفت : از این خونه نه؛ میخوام از این دنیا ردشون کنم.
تمام استخونام به لرزه افتادن. با تته پته گفتم : ی…ی…یعنی میگین م…م…من بچه های م…میرزا و اقدسبیگم رو ب…ب…بکشم؟
مهرانگیز به نشونه تایید حرفم سرش رو تکون داد. با قاطعیت گفتم : هرگز همچین کاری نمیکنم.
مهرانگیز با چشماش به گردنبند توی دستش اشاره کرد و گفت : پس دیگه هیچوقت دست تو و مادربزرگت به این گردنبند نمیرسه.
پوزخند زدم و گفتم : مطمئنم اون پیرزن هم راضی نیست که بخاطر گردنبندش دوتا بچه بی گناه کشته بشن.
مهرانگیز گردنش رو کج کرد و گفت : خب، این گردنبند برات اونقدر ارزش نداره. صاحب گردنبند چی؟ اگه کاری که گفتم بو نکنی، مثلا ممکنه یه روزی یه بنده خدایی پیدا بشه و با چندتا مدرک ساختگی به مادرت و مادربزرگش اتهام بابیگری و حمایت از طاهره قرةالعین که اتفاقا نزدیک ما تو همین باغ ایلخانی تحت نظره بزنه و بعد ممکنه به حکم شاهی مادرت و مادربزرگش اعدام بشن، یا بگیرن و بندازنشون بیرون دروازه شهر. میدونی که اونجا چه بلایی سرشون میاد؟
تیرش دقیقا خورد به هدف. با وحشت و بغض گفتم : ولی خانوم…
دوباره حرفم رو قطع کرد و گفت : میدونی که بازار قتلعام و تبعید طرفدارای باب چقدر داغه؟ با کوچیکترین اتهام و مدرکی میشه یه فرد رو به بدترین و شدیدترین مجازات ها محکوم کرد.
سرمو انداختم پایین. از شدت ترس و وحشت نمیدونستم چی بگم.
مهرانگیز برگشت و در حالی که به سمت در خروجی تالار میرفت گفت : تصمیمت رو که گرفتی، بیا به اندرونی من.
◇ ◇ ◇
پشت عمارت، توی باغ بالای سکو نشسته بودم و پاهامو تکون میدادم و به روزی که گذشته بود فکر میکردم. بخاطر یه گردنبند قبول کرده بودم دو نفر بچه بیگناه رو بکشم. راستی بخاطر گردنبند بود؟ نه، بخاطر اون نبود؛ بخاطر کسایی بود که دوستشون داشتم. مجبور بودم قبول کنم، چاره دیگهای نداشتم. اولش به سرم زد برم و همه چی رو به میرزا بگم، اما با چه سند و مدرکی؟ میرزا حرف منو قبول میکنه یا حرف زنش رو؟ از کجا معلوم بعدش خود میرزا دستور نده به خاطر تهمتی که به زنش بستم منو بندازن پشت دروازه شهر؟ اونوقت باید اونجا یا به گدایی بیافتم یا به بدتر از گدایی، به فحشا. شنیده بودم یه سری پسر و دخترای جوون که میندازنشون پشت دروازه و تو شهر راهشون نمیدن، برای زنده موندن و بدست آوردن چندرغاز پول مجبورن یا گدایی کنن یا تنفروشی. حتی از فکرش هم تن و بدنم میلرزید.
زانوهام رو بغل کردم و زیر لب گفتم : حالا جواب ننه رو چی بدم؟
دستم رو مشت کردم و شیشه عطری که توی دستم بود رو فشار دادم. شیشه عطر کشنده که توش پر از سم مرگآور بود. سمی که نرم نرمک بدن رو از کار می انداخت و هیچکس شک نمیکرد که طرف مسموم شده، همه خیال میکردن مریض شده و مرده.
با دیدن صفدر که با سرعت به سمتم می دوید شیشه رو لابلای شالی که دور کمرم بسته بود مخفی کردم و چشمم رو به مسیری که صفدر ازش میومد دوختم.
صفدر رسید پیشم و در حالی که نفس نفس میزد گفت : انگار میرزا دوباره مهمون داره.
چشمام رو ریز کردم و گفتم : میرزا یا آسیهخانم؟
صفدر گفت : حالا گیریم میرزا. مگه فرقی هم میکنه؟
بعد سرش رو آورد نزدیکتر و گفت : رنگ از رخ همه مهمونا پریده. باید مطلب مهمی پیش اومده باشه.
با تعجب پرسیدم : میدونی کیا اومدن؟
صفدر گفت : محمدقلی میرزا و پرویز میرزا و عبدالله میرزا رو با چشم خودم دیدم که اومدن. شنیدم حسنعلی میرزا شجاعالسلطنه با پسر بزرگش و احمد میرزا عضدالدوله هم اومدن.
سرمو تکون دادم و گفتم : احتمالا قراره شورای سلطنتی تشکیل بشه برای تغییر جانشین شاه.
بعد لب پایینم رو گاز گرفتم و گفتم : چه رسوایی بزرگی برای کاخ سلطنتی میشه.
صفدر که از هیچی خبر نداشت گفت : یعنی چی؟ جانشین شاه قراره عوض بشه؟ برای چی؟
از روی سکو پریدم پایین. میخواستم یکم توی باغ قدم بزنم. صفدر هم دنبالم اومد. گفتم : محمدشاه علاقه زیادی به ولیعهدش نداره و فکر میکنه ناصرالدین میرزا سفیه و احمقه. چندوقت پیش تو بازار شنیدم میگفتن که شاه کالسکه زرکوبی شده سلطنتی رو داده تا عباس میرزا نایبالسلطنه ازش استفاده کنه، کالسکهای که مخصوص استفاده ولیعهده!
صفدر یه نگاه بهم انداخت و گفت : چه منبع موثقی! خودت میگی بازار. هرکی تو بازار یه چی میشنوه، دوتا میزاره روش میره به یکی دیگه میگه. اصلا اعتباری به این مزخرفات نیست.
حدود یک ساعت با صفدر توی باغ قدم زدیم و بعد برگشتیم توی عمارت، از راهروی تنگ بین باغ و حیاط پشتی گذشتیم، از حیاط پشتی هم گذشتیم و وارد حیاط اصلی شدیم. توی حیاط اصلی غوغا شده بود. هرکدوم از مستخدمین به یه سمتی میدویدن و بعضیام جیغ و داد میکردن. چند نفری در حالی که تو سرشون میزدن از این سمت حیاط به اون سمت حیاط میرفتن و زیر لبشون یه چیزایی میگفتن. داشتم از کنار حیاط به سمت مطبخ میرفتم که چشمم به مامان و ننه افتاد که از راهروی ورودی عمارت وارد حیاط میشدن. مامان دست و بازوی ننه رو نگه داشته بود و ننه در حالی که سفت چادرش رو چسبیده بود، عصا زنان میومد جلو که یهو یه زنی از مستخدم های عمارت در حالی که میدوید خورد به ننه و بدون اینکه عقب رو نگاه کنه به دویدنش ادامه داد. ننه هم کنترلش رو از دست داده بود و نزدیک بود زمین بخوره اما مامان دستش رو گرفت و نگهش داشت. بعد ننه شروع کرد به فحش دادن به همون زن و گفت : ایشالله بری زیر اسب اجل که عین اسب میپری به خلقالله. نه عذر و عذرخواهی، نه پوزش و تاسفی. ای خاک بر سرت کنن زنیکه، به چی مینازی که برنمیگردی پشت سرت رو نگاه