بهار پر برکت
سلا م به همه دوستان گل…ممنونم که دارین داستانه منو میخونید…این داستان مال همین امساله یعنی سال91 که واسه عید دیدنی دائیم همه مارو یعنی خونواده ما/خونواده خاله بزرگم و خاله بزگمو خلاصه ایل وتباره مامونو دعوت کرده بود ماهم حدودا 11سالی بود با خاله کوچیکم قهر کرده بودیم اینم بگم من اسمم میلاده و 18 سالمه…اون روز دائیم دعوتیش ساعت12ظهر شروع میشد واسه نهار بود منو داداشم رفته بودیم راه آهن واسه دادشم بلیت قطار تهران بگیریم…واسه همین وقتی منو داداشم از راه آهن اومدیم دیدیم مامانو بابامون رفتن…منو دادشمم با موتورم گازو گرفتیمو رفتیم خونه دائیم…وقتی در زدیم درو باز کردن مام رفتیم تو…وقتی رفتیم تو خاله بزرگمو دیدیمو حسابی باهاش روبوسی کردیم…بعد با همه به جز خونواده خاله بزرگم سلام علیک کردیم…وقتی نشستیم با داداشم یه جا اینم بگم داداشم 2سال از من بزرگتره دیدم مامانم با صدایه بلند تو جمع گفت میلاد گمشو پاشو با خاله زهرات سلام علیک کن(خاله کوچیکم)از تعجب شاخ درآوردم بعد از پسر دائیم پرسید اینجا چی خبره؟؟گفتش که وقتی توو تورج(داداشم)*نبودین اینجا مجلسه آشتی کنون بوده…منم خوشحال شدم رفتم با خالمو شوهر خالم سلام کردم بعد وقتی به دو تا دختراشون رسیدم مخم هنگ کرد…ما وقتی باهم قهر کردیم یادمه من7سالم بودمو خالم یه دختر داشت که2ماه از من کوچیکتر بود ولی اون موقعا چاق بود …ولی الآن که اومدم سلام کنم وایییییییی خدایه من چی میدیدم فکام افتاد!!!از رویه مانتو سینه هاش کاملا معلوم بودو اصلا دیگه چاق نبود کونشم مثه قاچه هندونه بود…شک کردم بهش گفتم شما مریمی؟؟؟خندید گفت نه مادر بزرگشم!!!حسابی ضایع شدمم رفتم یه جا نشستم…تو مجلس تمومه حواسم با مریم بود چشام ازش کنده نمیشد…داشت دیوونم میکرد…بعد مجلس من اومدم با موتورم که اچی بود برم خونه دیدم خالم اومد جام حسابی باهام صحبت کرد بعد مریم اومد دره گوشش یه چیزی گفت بعد مامانش بهم گفت میلادجان میتونی مریمو با موتورت یه دور بدی؟؟چشام گرد شد!!!گفتم چرا که نه؟؟؟بعد شوارش کردمو رفتیم تو کوچه سوار موتور بودیم که گفتمیلاد یه چیزی بگم راستشو میگی؟؟گفتم آره عزیزم بگو!!!گفت بهم بگو چندتا دوست دختر داری؟گفتم هیچی!!!بعدش بهم گفت میخوای داشته باشی؟گفتم چرا که نه؟بعد موقعی که پیادش کردم بهم گفت شمارتو بهم بده پس…شماررو بهش دادم!!!بعد رفتم خونه…یه نیم ساعتی تو خونه بودم که دیدم داره درمون زنگ میخوره…بعد رفتم درو باز کردم دیدم خونواده خاله کوچیکمه…خوشحال شدم ولی بازم متعجب…مامان بابامم نبودن از جایه خونواده دائیم رفته بودن جایه دائییه مامانم…کسی خونه نبود منم تعارف کردم بیان تو اومدن تو منم همه چیز آوردم بعد بعد رفتم سراغ کامپیوترمو خودمو مشغول کردم تا2ساعت اونا بودن منم با اینکه پشته کامپیوتر بودم تمومه حواسم به مریم بود بعده2ساعت رفتن…اون شب ساعت2شب بود تو اتاقم خواب بودم دیدم گوشیم داره زنگ میخوره جواب دادم دیدم صدایه یه دختره که نمیشنامش بعد گفتم شما گفت خنگ جون منم مریم…بعدش گفت جواب نده میخوام آهنگ پیشوازتو گوش بدم…گفتم دیوونه شدی؟گفت توروخدا بزار گوش بدم گفتم باشه…صبح که پاشدم دیدم14بار زنگ زده…بعد بهش زنگ زدم گفتم دیشب خوش گذشت…حسابی ازم تشکرو معذرت خواهی کرد…بعدش دیگه عید تموم شد یک ماهی هم از عید میگذشت…تلفنه خونون زنگ خورد جواب دادم دیدم خاله بزرگمه عروسیه دخترش بود مارو هم دعوت کرد…یعد یه شب مونده بود به عروسی که مامانم پیله کرد منو با موتورت خونه عمت برسون منم رسوندمش هرچی دره خونشون در زدیک کسی نبو بعدش چون خونه خاله بزرگم همون جا بود مامانم بهم گفت منو اونجا ببر…اونجا بردمش…وقتی سرکوچشون رسیدم سوپرایز شدم!!!دیدم مریم جون داره از خونه خاله ربابم(خاله بزرگم)میاد بیرون!!!بعدش مامانم از موتور پیاده شد رفت روبوسی کرد…منم موتورو یه کنار زدم قفل کردم…پیاده شدم اومدم بهش گفتم سلامه بی بوی!!!دیدم گفت اه ه ه تواما…گفتم چرا؟؟؟گفت سلام بابوس…گفتم نه بابا …گفت آره بابا…منم دلمو زدم به پررویی بهش دست دادم گفت بقیش گفتم یعنی چی؟گفت بوس!!!منم باهاش روبوسی کردم!!!ناقلا هی میخندید!!!بعد رفتیم تو دیدیم هیچکی نیس…مامانم گفت چرا کسی نیس؟؟؟مریم گفت همه رفتن خونه آقا داماد منو تنها گذاشتن…منم گفتم چرا تنها ما که اومدم یه چشمکم بهش زدم…بعد مامانم گفت میلاد توروخدا بیا منم برسون نم مامانو رسوندم بعدش به هموایه کس چرخ زدن دوباره اومدم خونه خاله ربابه چون میدونستم مریم تنهاس گفتم زهره ترک نشه…رفتم دیدم داره با کامپیوتر آهنگ گوش میکنه…بهش گفتم پاشو کا دارم…بلند شد رفت آشپزخونه…منم نشستم دیدم مودمه adslش وصله به اینترنت وصل شدم دیدم vpn هم داره واسه همین وارد این سایت شدم داشتم عکسه سکسی میدیدم حواسم نبود دیدم یه دفعه مریم اومد بهم گفت میلاد دیدم چشمش به مانیتور اوفتاد حسابی خجات کشیدم اونم بدوبدو فرار کرد رفت تو اتاقه خالم…منم کارامو کردم رفتم از دلش در بیارم تا درو باز کردم صحنه ای دیدم که ماتم برد…دیدم دستش تو شلوارشه داره با کسش ور میره تا منو دید سریع دستشو کشید حسابی ترسید…بهش گفتم یه قولی بهم بده؟با زبونه بنداومده گفت بگو!!!گفتک اون چیزی روکه تو مانیتور دیدی به کسی نگی!!!گفت باشه!!!اونم گفت یه خواهشی ازت دارم؟گفتم بگو؟؟گفت توهم این صحنه رو به کسی نگیا!!!منم یه فکر شیطونی به ذهنم رسید…گفتم به یه شرطی گفت چی شرطی؟؟؟گفتم جلویه من به کارت ادامه بده!!!اونم گریه اوفتاد!!!گفتم اگه به کارت تدامه ندی میرم به همه میگما…اونم خیلی ازم خواهش کرد ولی من که آمپر حشریتم داشت میترکید یه صحنه حالمو نفهمیدم…دستاشو گرفتم انداختمش رویه تخت لباسشو درآوردم دیگه مقاومت نمیکرد…چی میدیدم خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا…یه سوتین آبی تنش بود که اونو درآوردم…دیدم چی سینه هایه داره…عجب سینه هایییییییییییی!بوسسسسسسسسسسسسس!!!اگه میدونستم این مریم اون مریمه چاق نیس نوکرش میشدم…سینه هاش هنوز کامل نشده بود ولی سفته سفت بود…سر بالا نوکشم فک کنم به خاط حشریتش تیز شده بود…مثه سگ اقتادم به جونه سینه هاش حالا نخور کی بخور اونم آخو اوف میکرد…حشری شده بود…داشتم دیوونه میشدم بقیه جاهاشم مثه گردنشو حسابی خوردم اونم حشریه حشری شده بود…بهم گفت نمیخوای شلوارمو دربیاری؟؟؟گفتم باشه…شلوارشم درآوردم …یه شرت توری پاش بود قهوه ای بود…شروع کردم خوردن روناش حسابی خوردمشون کی میگفت بکن دیگه…شرتشم دراوردم…سرایز شدم یه کسه تپل ناز منگولی که لبه هاش به زور وا میشدن…باز شروع کردم به خوردن کسش یه2دقیقه ای خوردم دیدم یه جیغ محکم کشید فهمیدم ارضا شده واسه همین بهش گفتم واسم ساک میزنی گفت این دفعه نه ولی دفعه های بعد واست میزنم…تعجب کردم گفتم دفعه بعد؟؟؟خندید گفت آره بابا…منم تو کونم عروسی بود واسه همین کیرمو با آبه کسش خیس کردم گفتم به حالته سگی بشینه اونم به حرفم گوش داد…تا کیرمو دره کونش گذاشتم یه فشار که دادم دیدم جا نمیشه و داره داد میزنه…واسه همین اول کونشو یه لیس زدم یه آه کشید بعد دوتا انگشتمو زدم توش بعد دوتارو 3تا کردم یه کم جا باز شد…دوباره کیرمو خیس کردم گذاشتم فشار که دادم این دفعه راحتتر رفت توش داشت از رویه شهوت آه میکشید…منم حالا تلمبه نزن کی بزن مثه سگ شده بودم…بهد5دقیقه داشت آبم میومد یهش گفتم چیکار کنم؟گفت بریز رویه سینه هام…منم بشمار سه همه آبمو رویه سینه هاش خالی کردم…بعد مثه جنازه کنارش افتادم اونم تا تونست ازم لب گرفت…بعدش بهم گفت از وقتی دیدمت عاشقت شدم منم مثه منگلا شده بودم داشتم هنگ میکردم فقط میگفتم خوبه عزیزم…بعد لباسامونو پوشیدیم منم خداحافظیو تشکر ازش کردمو رفتم دنباله مامانم…فردا شبش که عروسی بود منم فقط واسه مریم اومدم عروسی…دم در بودم دیدم یکی داره میاد سمتم خوب که تعجب کردم فهمیدم مریمه آخه از بس آرایش کرده بود مثه یه زنه25ساله به نظر میومد…بعدش سوار موتورم کردمش بردم یه جایه خلوت تا تونستم ازش لب گرفتم …اونم گفت منم دوست دختری که میخواستی!!!بعد از اون همیشه باهم در ارتباطیم…روزی 10باز زنگ میزنه…و 50تا اس میده ولی قربونش برم اون روز هیچوقت یادم نمیره…ممنون دوستانه گل که داستانو خوندید…نظر یادتون نره
نوشته: میلاد