هم زندایی هم دختر عمو (3)
لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…
سلام من علیرضا هستم قبلا داستانهای سکس خودم را با دخترعموم یا همون زن داییمو رو براتون تعریف کرده بودم و گفته بودم که در یک فرصت دیگه سکسهای دیگه ای که با مرجان جونمم داشتمو براتون تعریف می کنم. البته میخام ایندفعه سکس دایی و مرجان جونو که قبل از اونکه من به مرادم برسمو براتون تعریف کنم
مدتی بعد که گفتم داییم خونه خرید و از خونه ما رفتش . البته خونه جدید دایی نزدیک خونه خاله ام بود و من به هوای سر زدن به خاله که یک پسرخاله داشتم همسن خودم اکثر به خونه خاله می رفتم و از اونجا هم به خونه دایی میرفتم البته بیشتر به خاطر دیدن مرجان جونم . پسرخاله ما هم سیریش بود و هر جا که ما می رفتیم با ما بودش و مزاحم دیدن زدن ما میشد البته از عشقم به مرجان جون چیزی نمیدونست کلا در این فازها نبود . تا اینکه یک روز خاله اینها قرار شد شام بیان خونه ما و مامان هم گفت زنگ بزنم دایی اینها هم بیان ولی هر چی زنگ میزد خونه دایی اینها جواب نمیداد مامان هم کمی نگران شده بود چون پسرداییم کوچیک بود و اکثرا مریض می شد در همین حین خاله اومده بود گفت که داشت میومد به مرجان گفتم بیاد خونه ما گفت مجید پسرش کمی مریض هستش به همین خاطر نمیاد برای همینهم مامان منو فرستاد هم که ببینم چیزی نشده باشه و هم اینکه بهشون بگم که چون خاله اینها هم شام هستن اونها هم بیان شام خونه ما ، البته اونموقع تازه موبایل در اومده بود و کسی به اونصورت موبایل نداشت جز بابام که وضع مالیمون از همه بهتر بود – خوشبختانه این دفعه پسرخاله سیریش نشد که باهات بیام چون یکمی باهام به خاطر فوتبال بحثمون شده بود با اینکه همسن بودیم و من و اون در اونموقع تقریبا 15 ساله بودیم عین بچه ها باهام قهر کرده بود – خلاصه ما رفتیم خونه دایی که مرجان جون با کمی تاخیر در رو برام باز کرد ، وای چی میدیدم با یک شلوارک و یک تیشرت اومده در باز کرده بود و معلوم بود تازه از حموم در اومده بود که حسابی صورتش هم گل انداخته بود گفت ای علیرضا تویی گفتم اره مامان گفت بیام دنبالت تا شام بریم خونه ، گفت نه دستت درد نکنه مجید یعنی پسر داییم یک کم مریضه و می ترسم بیشتر مریض بشه گفتم آخه زن دایی بیا دیگه خاله اینها خونه ما هستن منم حوصله عباس منظور پسرخاله ام رو ندارم بیا حداقل من با مجید بازی کنم گفت اصرار نکن میخواهی تو بیا شب اینجا باش چون هم با مجید بازی میکنی هم دایی ات امشب یکم دیرتر میاد منم تنهام یکم می ترسم منم با این حرف حسابی توی کونم عروسی شد گفتم امروز حسابی دید میزنم زندایی جونمو و هم شاید بتونم یکم دستمالیش بکنم خلاصه زن دایی جلو رفت ما هم که با دیدن زن دایی با شلوارک و تیشرت که حسابی کیرمون سیخ شده بود پشت سر اون رفتیم داخل – مرجان جلو میرفت و کونش توی شلوارک تنگش حسابی بالا و پایین می رفت که همونجا نزدیک بود خراب کنم لامصب كونش بزرگ نبود ولی یکجوری کون خوشگل و خوب و خوش فرمی داشت که من عاشقشون بودم و اون لحظه داشتم دیوونه میشدم . رفتیم داخل البته مرجان رفت اتاق خودش و شلوار پوشید و مارو از نعمت کامل دیدن اون کونهای خوشگل محروم کرد ولی در همین حین مجید شروع به گریه کردن کرد و زن دایی هم شروع به شیر دادن اون نمود وای چی میدیدم سينه هاش گرد بود مثل 2 تا هلوي بزرگ. پوست سينه هاش كشيده تر و تیره تر از پوست قسمت هاي ديگه اش بود و با نوك برجسته قهوه اي رنگ جلوي سينه هاش ويه هاله و گردي قهوه اي خيلي خوش رنگ اطراف نوك سينه هاش. نزدیک این دفعه واقعا خراب کنم که مرجان گفت چیه علیرضا حالت خوب نیست گفتم نه چطور گفتم آخه دیدم چشمهاتو بستی گفتم هیچی زندایی چیزی نیست خلاصه به خیر گذشت تا اینکه شب شد دایی اومد البته در حین تا اومدن دایی به هوای بازی کردن با پسر دایی و یا کمک به زندایی بابت درست کردن شام چندباری فرصت شد دستمالیش بکنم ولی خب حسابی می ترسیدم که ضایع بازی دربیارم – شامو خوردیم و بعد از شام مشغول فیلم دیدن شدیم که فیلم مزخرفی داشت پخش میکرد و من حوصله ام سر رفته بود البته دایی عشق فیلم بود برای همین من گفتم میخام برم بخوابم کجا بخوابم چون اونها فقط یک اتاق خواب داشتن که دایی گفت تو برو توی اتاق خواب بخواب گفتم آخه ؟ گفت اشکالی نداره من چون میخام فیلم ببینم ما همین جا میخابیم – خلاصه رفتم توی اتاق که بخوابم ولی حسی مرموز بهم میگفت که امشب خبریه و نخواب
چشمام بسته بود که متوجه شدم در اتاق باز شد.از خودم صدای خور خور دراوردم نمیدونم کدومشون بود اما اومد در اتاقمو باز کرد و مطمئن شد که من خوابم درو بست و رفت نمیدونم چند دقیقه گذشت ولی بلند شدم وآروم در اتاقمو باز کردم و دیدم که دایی رفته سر وقته مرجان و داره باهاش ور میره و شوخی میکنه و سینه های خوش فرمشو میمالونه مرجان هم اونو میزد کنار که زشته علیرضا اینجاست اون هم در جوابش گفت اون الان هفت تا پادشاه رو داره خواب میبینه و از مرجان انکار و از دایی اصرار که یهو دایی ، مرجان رو بغل کرد جوری که یه دستش رفت زیر زانوش و یه دست دیگه پشت کمرش با این کار دایی متوجه شدم که شرتی که بعد از حموم پوشیده یه شرت قرمز رنگه از اینایی که جولوش یه پارچه یا تور خیلی کوچیک داره که فقط روی شکاف کوسشو پر کرده بود و بقیش یه بند نازک بود که اون هم رفته بود لای کونش و همه اون کون زیبا و خوردنی و دیوونه کننده رو به نمایش گذاشته بود . من با دیدن این صحنه یهو خواب از سرم پرید یواشکی و زیر چشمی نگاهشون میکردم و کیرم هم دیگه راست راست شده بود از اون زیر داشت حسابی بهم فشار می آورد منی که با دیدن مرجان از روی لباس همیشه شق میکردم حالا تو موقعیتی قرار گرفته بودم که میتونستم کوس و کونش رو ببینم و حسابی حال کنم . خوشبختانه چراغ رو خاموش نکرده بودن و میشد یه چیزایی دید دیدم مرجان دراز کشیده و تاپ و دامنشو در آورده و سوتینش هم به رنگ قرمز و ست شرتش بود و دایی هم افتاده بود روش و داشت ازش لب می گرفت و با دست راستش هم یکی از سینه های مرجان رو میمالوند و فشارشون می داد که با هر بار فشار دادن و چلوندنشون مرجان یه آه ناز میکشید که منو دیوونه تر میکرد نمیدونم کی ولی یه لحظه به خودم اومدم و دیدم کیرم تو دستمه و دارم باهاش ور میرم تا اینکه دایی از روی لبای زندایی اومد پایین تر و رسید به گردنش و بعد کلی لیس زدن زیر چونه و گردن و گوشای اون سوتینشو باز کرد و با زبون گنده اش افتاد به جون سینه های اون ، وای چه سینه هایی همون طوری که همیشه حدس میزدم و تا اندازه ای اونهارو دیده بودم ولی الان داشتم کامل میدیدم سفت و شق و رق گرد و با نوک بیرون زده قهوه ای که آدم دوست داشت ساعت ها از اون سینه ها شیر بخوره من دیگه چشمام چهار تا شده بود و به سرعت داشتم دستم رو روی کیرم بالا پایین میکردم و توی حال خودم بودم و از لای سوراخ در داشتم اونارو نگاه میکردم تا اینکه اونا خوردن و لیسیدن رو تمام کرده بودن و دایی به کمر دراز کشیده بود و مرجان اومده بود روی کیرش نشسته بود و اون کیر رو تا دسته کرده بود توی کسش و خودش هم و دستهاش هم گذاشته بود رو شکم دایی و خودش داشت با سرعت هر چه تمام تر بالا پایین میکرد وای من که از دیدن اون سینه های خوشگل که تو این وضعیت هی بالا پایین میشد داشتم دیوونه میشدم و دوباره دستم رفته بود رو کیرم و اونو از شلوارم در آورده بودم و داشتم باهاش ور میرفتم دایی هم دستاشو گرفته بود زیر کون مرجان و یکی از انگشتاشو کرده بود توی کونشو با اون یکی دست هم هر چند ثانیه یه بار میزد روی لمبرهای مرجان جون . که من داشتم دیوونه میشدم بعد دیدم دایی مرجانو رو نگه داشت و بلندش کرد و زندایی هم در حال پا شدن همش دستش روی شکاف کسش بود و داشت اونو میمالوند دایی مرجان رو برد دم اوپن آشپزخونه و مرجان هم که فهمید چیکار باید بکنه دستاشو گذاشت روی میز و کمرشو خم کرد و کون خوش فرمشو قنبل کرد به سمت دایی که با کیر توی دستش پشت اون ایستاده بود اولین باری بود که سوراخ کس و کون مرجانو اینطوری میدیدم و از نزدیک چاک کسش از لای رون پاش زده بود بیرون و خودش هم با دو تا دستش دو طرف لمبراشو گرفته بود و لاشو واسه کیر شوهرش باز کرده بود و دایی هم اول کیرشو کرد تو کس مرجان جوووووووووون و بعد در حالی که همونطوری تو کس مرجان تلمبه میزد اونو نشوند روی اوپن به طوری که فقط یه خورده از کون مرجان روی اون بود کمرش و سرش هم داده بود عقب ، مرجان هم برای اینکه بتونه تکیه گاهی داشته باشه و پاهاش رو هم قلاب کرده بود دور کمر دایی و دایی هم داشت با سرعت هر چه تمام تر توی کس زندایی جون تلمبه میزد و اونهم دستاشو آورده بود دور کمر شوهرش و با چنگ میکشید به اون بعدها که مرجان جونمو کردم فهمیدم که اون عادت داره که چنگ بکشه در حین سکس و بعد در یک آن دیدم که حرکت های دایی تند تر و تند تر شد و با دو سه تا تلمبه محکم و کش دار کیرشو همون توی مرجان نگاه داشت و خودشم یه خورده خم شد به سمت مرجان و اونو تو آغوش خودش گرفت و فهمیدم که آبش اومده و همش رو هم ریخته تو کس داغ مرجان جوووووووونم .
منم که دیدم دیگه کارشون تمام شده سریع رفتم روی تختشون که بگیرم بخوابم البته اگه خوابم میبرد . دیگه ساعت نزدیکای 2 شده بود منم با مغزی پر از اسپرم و خیالات و فکرای سکسی کم کم خوابم برد وقتی از خواب پاشدم که ساعت 11 صبح بود و دایی سرکار رفته بود . از صبح که پاشده بودم همش تو فکر اون صحنه ها بودم و هر وقت که به زن دایی نگاه میکردم همون صحنه ها میومد جلوی چشم و کیرم بلند میشد هی باید تیشرتمو میکشیدم روش که نبینه هر وقت به زن دایی نگاه میکردم سریع چشمم میرفت رو سینه های زن دایی و اون نوک پستونای قهوه ای خوش فرمی که سرش هم موقع حشری شدن مرجان زده بود بیرون رو تجسم میکردم یا احساس میکردم الان لخت جلوم نشسته داشتم دیوونه میشدم نمیتونستم چشم ازش بر دارم وای وقتی از روی میز صبحانه پاشد تا بشقابهای کثیف رو ببره و خم شد روی میز و اون دو تا پستونای نازش بیشتر به هم نزدیک شدن ، میخواستم همون جا پاشم و کلم رو بکنم لاشون با دو تا دستم سفت فشارشون بدم و نوکشونو بگیرم لای انگشتام و ارروووم بکشمشون. قرار شد ناهار بریم خونه ما ، توی راه هم داخل ماشین تا اندازه ای خودمو بهش می مالوندم بعد دعا میکردم یک فرد کنارم بشینه که بتونم بهش بچسبم که یکجا نزدیک بود خانمی سوار بشه و ضدحال بخورم که خوشبختانه سوار نشد و بعد یک فرد قوی هیکل اومد کنارم نشست و با توجه هیکل خودم حسابی به مرجان چسبیده بودم که الکی یکی دوبار عذرخواهی کردم که اونهم گفت نه اشکالی نداره البته چاره ای دیگه ای هم نداشت ، رسیدیم خونه ما معمولا دیر ناهار میخوریم و دایی هم تا از اداره مرخص بشه دو سه ساعتی فرصت بود و منم همش دور و ور مرجان بودم و از هر فرصتی برای دید زدن و مالیدن خودم به بدن داغ اون استفاده میکردم و همیشه هم یه جوری وانمود میکردم که اتفاقی بوده ، سر میز نهار که همه در حال برداشتن غذا بودن و دور میز میچرخیدن تا برنج و خورشت و مخلفات و بردارن من هم چون خیلی گشنه ام بود زودتر از بقیه غذام رو کشیدم و نشسته بودم روی میز در حال ریختن آب توی لیوانم بودم که مرجان از پشتم اومد تا از ظرف جلوی من برنج برداره و جوری دستش رو آورد جلو که اگه بازوم رو یه سانت به بالا می آوردم میخورد به سینه هاش من هم فرصت رو غنیمت شمردم و دستم رو آروم آروم (میلیمتر به میلیمتر ) آوردم بالا تا حرکتم جلب توجه نکنه . ضربان قلبم هزار تا در دقیقه میزد من هی سعی میکردم خودم رو عادی جلوه بدم و چون پارچ آب و لیوان هم دستم بود آزادی عمل بیشتری واسه حرکت کردن داشتم و از قصد آروم تو لیوانم آب میریختم و از شانس خوب من هم مرجان بیشتر خم شد تا یه چیزی از رو میز برداره که دستم خورد به سینه هاش واااااااااااااای چقدر نرم بود کیرم شروع به نبض زدن کرد ، زندایی هم با یه ببخشید علیرضا مشغول برداشتن برنج بود که این کارش 2-3 ثانیه ای طول کشید و موقعی که کارش تموم شد اومد به من یه لبخند بزنه که یهو چشمش به کیر باد کرده من افتاد و به روی خودش نیاورد من هم متوجه نگاهش به لای پام شدم و کلی هم ترسیدم از اینکه الان چی میشه چه عکس العملی نشون میده آیا به روم میاره یا اینکه به مامانم میگه ؟؟؟ تا شب بشه و اونها برگشتن من داشتم دیوونه میشدم و دیگه اون حس شهوت جاشو به حس سردرگمی و ترس و اضطراب داده بود که چه اتفاقی میوفته مرجان چه عکس العملی نشون میده وقتی فهمیده من کیرم به خاطر مالیدن سینه هاش به بازوم راست شده دیگه دورو ورش نمیرفتم و خودمو ازش دور میکردم تا چشم تو چشاش نیفته البته مرجان هم هیچ وقت چیزی به کسی نگفت و با من هم مثل همیشه رفتار میکرد ، این ماجرا ادامه داشت تا اینکه سفر بابا اینها رخ داد که ماجرای اونو در قسمت اول براتون تعریف کردم …
نوشته: علیرضا