مجمع الشياطين (طنز)

شبي بارانى بود…
دراتاقم داشتم كتاب مجمع الشياطين را مطالعه ميكردم!!!
ناگه در به صدا آمد!رفتم در را بازكردم ديدم دختركي جوان است!
گفتم:چه شده است زن؟
گفت:مرا جايى بده،مكانى بده،اينجاغريبم!
گفتم:مبادا شيطان برمن غلبه كند،ميهمان بود حبيب خدا بود!
اور جايى دادم،وبرگشتم سر كتاب مجمع الشياطين!
چند دقيقه بعد،باز در به صدا آمد رفتم ديدم،گفتم:تو را چه شده است زن؟دخترك گفت:پدرم هرشب قبل از خواب مرا لخت ميكند!
گفتم،نكند شيطان برمن غلبه كند ميهمان بود!حبيب خدا بود،اينكار را با او كردم و دوباره رفتم سركتاب
مجمع الشياطين!
بعداز چند دقيقه دوباره صداي در آمد،رفتم ديدم اين بار دخترك گفت،پدرم قبل از خواب با رنگ و پيستونم بازي ميكرد!
گفتم:مبادا شيطان برمن غلبه كند!ميهمان بود!حبيب خدا بود!اينكار را نيز با اوكردم و برگشتم سركتاب
مجمع الشيطاين
چند دقيقه بعد،باز در به صدا آمد اينبار دخترك گفت،پدرم قبل از خواب مرا سير ميگائيد :)))
گفتم:مبادا شيطان برمن غلبه،ميهمان بود حبيب خدا بود!اينكار را نيز با اوكردم!
وتاصبح به طول انجاميد!..
صبح كه بيدارشدم نماز صبحم قضا شده بود!
دخترك گفت:ها ها،پدرم 40سال ميخواست نمازصبحت را قضا كند،ولي نتوانست،من توانستم من دختر شيطان هستم!
گفتم زن:
“مگر دشمن خدا را گائيييدن گناه است”
و باز برگشتم سركتاب،
( مجمع الشياطين )

نوشته: شواليه گائيدن

دکمه بازگشت به بالا