هستی عشق من

سلام من امیر 25 ساله اهل کرج هستم این داستان که میخوام براتون بگم برمیگرده به 18 سالگیم زمانی که پیش دانشگاهی میخوندم من مجبور شدم بخاطر اینکه سال چهارمو بتونم خوب بخونم با دوست دخترم بهم بزنم سر همین هم دختره خیلی ناراحت شده بود حالا در باره دختره اسمش هستی بود زیاد خوشگل نبود ولی خیلی خودشو ناز میکرد ولی من یه بارم روش راست نکردم تا قبل از این اتفاق بریم سر داستان اصلی بعد اینکه باهاش بهم زدم تا دوماه با هیچ کس رابطه نداشتم وقتی میگم هیچ کس یعنی هیچ دوستی و هیچ نزدیکی و اشنایی… یه مدت که اینجوری بودم راستش خیلی خسته شدم یه سر رفتم بیرون دیدم همون هستی دوست دخترم قبلیم داره طرفم میاد.من اول فک کردم داره سمت من میادش ولی امد طرفمو یه نیم نگاهیی بهم کردو ادامه داد راهشو.اون موقع فک کردم دیدم چقد دلم براش تنگ شده رسیدم خونه تصمیم گرفتم یه بار دیگه باهاش یه قراری بزارم و اینکه خدا کنه قبول کنه که بیاد سر قرار.وقتی بهش زنگ زدم دیدم داره یکم با ادا و لوس بازی حرف میزنه. یه جوری حرف میزد که معلوم بود اونم دلش برام تنگ شده بود. نمیدونستم چجوری بگم دلم برات تنگ شده و میخوام یه بار دیگه ببینمت. تو همین فکرا بودم که دیدم یهو خودش گفت اگه میتونی یه روز بیا بیرون از اونورم برو سر درسو مشقت. منم که از خدا خواسته سریع قبول کردمو و اماده میکردم خودمو برا دیدنش.فردا وقتی رفتم پیششبازم مثل همیشه یکم لوس بازی در اورد از خودش بعد کم کم بهم نزدیک شد جوری که بتونم دستاشو بگیرم. دستشو که گرفتم یکم فشار دادم یه اهی گفت و برگشت رو بمن کرد و گفت خیلی دلم برات تنگ شده بود امیرم.خلاصه تا بعد از ظهر با هم بودیم بعد که خواستم برم برسونمش گفت که یه سر بیا خونه.پدر مادرم رفتن خونه دایی م تا فردا هم نمیان . منم قبول کردمو رفتیم خونه اولش یکم پذیرایی کرد و بعد ازش خواستم بیاد بغلم بشینه. وقتی امد نشست احساس کردم بدنش خیلی داغه و قشنگ معلوم بود حشرش بدجور زده بود بالا سر همین منم بغلم گرفتمش و محکم شروع کردن به خوردن لبو گردنش.تو همین حالا بودیم که برگشتم گفتم لباستو در بیار هستی.امشب قراره یه حال درست حسابی بکنیم با هم.اونم سریع گوش کرد داشت لباسشو در میورد که منم کمکش کردم و به خودم داشتم میگفتم که چه خنگی بودم من که همچین کسی رو داشتم همیشه ولی هیچوقت درکش نمیکردمو یه بارم ازش استفاده نکردم خلاصه لخت ک شدیم شروع کردم به بوسیدن بدن نازش و کم کم صدای اه اه داشت فضا رو پر میکرد.حین بوسیدن بودم که دستشو انداخت کیرمو گرفتو بعدشرفت پایین و شروع کرد به خوردن.یه چند دقیقه خورد بعدش برگشت یه رو مبل دراز کشید یه بالشت هم زیرش گذاشت و منم اروم کیرمو گذاشتم جلو سوراخ کونش.یکم خیس کردم بعد اروم فشار دادم.کم کم کیرمو تا اخرا بردم بعدش شروع کردم به تلنبه زدن و در همین حین بودیم که بود که حس کردم کم کم ابم داره میاد. یه چند ثانیه تلنبه نزدم صبر کردم بعد دوباره شروع کردم به زدن.همین کارو یه چندباری تکرار کردم بعد از 40 یا 45 دقیقه دیگه حسابی بی حال شدم و چندتا تلبه با شدت زدم و ابمو خالی کردم تو کونش.از شدت خستگی دیگه نای حرف زدن هم نداشتم فقط محکم بغلش کردم. اندازه یه ساعتی بغلم بود که گفتم پاشو باید برم دیگه رفتیم یه دوش گرفتیم و بعد از اینکه از حموم در امدیم ساعتو یه نیگا کردم دیدم نزدیک ساعت 10 شده.یه نگاه به مهسا کردم دیدم داره خودشو خشک میکنه رفتم طرفش یه بوس از پشت از گردنش گرفتم و بعد یه خدافظی کردم وقتی داشتم میرفتم بیرون صدام کرد و گفت که دیگه ازم دور نشو چون تحمل اینو ندارم.منم یه نیگاه کردم بهش دستشو گرفتم محکم و گفتم قول میدم عشقم …
الان یعد این چند سال هنوزم باهاش دوستم…دوستیکه نه یه رابطه ی خیلی نزدیک که اگه بشه میخوام درخواست ازدواج بدم .

نوشته:‌ امیر

دکمه بازگشت به بالا