گشت اجبار
این نوشته رو تقدیم میکنم به بانوان مظلوم وطنم که همیشه اولین قربانیان بی گناه سیاست های کشورم بودند. چه روزی که رضا شاه به زور حجاب رو ازشون گرفت و چه روزی که به اجبار حجاب سرشون گذاشتند.
« این سرگذشت بر اساس واقعیت و سرگذشت یکی از افرادیست که به من مراجعه کرده بود که از زبان خودش می نویسم. »
گشت اجبار
برخلاف اسمم (هانیه) که به معنی خوشبخت و شادمان هست؛ تا جایی که یادم میاد هیچوقت نه خوشبخت بودم و نه شادمان. سال 68 توی شهرستان بیرجند به دنیا آمدم. شهر کوچیکی که سرک کشیدن توی زندگی همدیگه جزو زندگی روزمره ی مردمشه. یه جور خوراک روح برای ارضای حس کنجکاوی. به همین خاطر هم خانواده هایی که توی بیرجند زندگی میکنن اکثرا مذهبی ان. در واقع کسی جرأت نداره مذهبی نباشه! من هم توی یکی از همین خانواده ها به دنیا آمدم. خانواده ای مذهبی و صد البته سنتی…
تنها روز های شاد زندگیم کودکیم بود. روز هایی که نه درس برام اهمیت داشت و نه میدونستم سکس چیه؟ اصلا دوستی دختر و پسر توی مخیله ام هم نمی گنجید. اما یک رسم نانوشته توی دنیا هست که روز های خوشی و آرامش زود به انتها میرسن؛ همونطور که زندگی من هم خیلی سریع به روز های سختش رسید…
تا زمانی که مدرسه می رفتم به علت شرایط بسته ی خانواده و شهرمون چیزی از سکس و فرق دختر و پسر نمیدونستم. خودمم نمیخواستم بدونم شاید اگر میخواستم میتونستم اما هیچوقت دنبال اینجور مسائل نبودم. همه ی دغدغه ام شده بود درس. تو شهر کوچیک بیرجند که همه همدیگرو میشناختن، قبول شدن یک نفر توی یک دانشگاه خوب کافی بود تا همه ی خانواده ها سرکوفتشو سر بچه هاشون بزنن. من هم به همین خاطر میخواستم اون یک نفر باشم! همه ی فکر و ذکرم درس بود و از هر حاشیه و انحرافی گریزان بودم. همین هم باعث شده بود توی فامیل به خوبی و نجابت و سربه زیری شهره بشم. چیزی که واقعیت من هم بود ؛ خوبی،
نجابت و سر به زیری …
سال آخر دبیرستان رو با جدیت بیشتری مطالعه کردم که هرجور شده به یک دانشگاه خوب برم. به خصوص که رشته ام انسانی بود و قبولی سخت. اما بالاخره مزد تلاشم رو گرفتم و مرداد ماه سال 86 بود که نتایج اولیه کنکور آمد و رتبه ام 264 شد. دو سه روز در هیجان و شادی رتبه ام به سر می بردم تا وقت انتخاب رشته بالاخره رسید.
انتخاب رشته، اولین جنجال واقعی زندگی من. پدرم اعتقاد داشت دختر نباید دور از خونه باشه بنابراین به شدت با دانشگاه های تهران و سایر شهر ها مخالف بود. از مادرم میخواستم باهاش صحبت کنه اما همیشه جواب یک چیز بود :«هر چی بابات بگه!» انگار توی این زندگی زن ها و دختر ها هیچ حق تصمیمی ندارن. چیزی بعدا با تمام وجودم درکش کردم! به هزار زحمت و گریه و زاری و … بالاخره پدرم راضی شد که برم تهران. از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم. حتی فکر کردن به زندگی توی شهر بزرگ تهران خوشحالم میکرد.
مرداد و شهریور هم با فکر تهران و خرید لوازم لازم برای خوابگاه و این ها گذشت. همون حدود ها بود که پدرم برام یک موبایل خرید! چیزی که اون زمان به خصوص توی بیرجند و برای دختر اصلا معمول نبود! اولین فکری که به سرم زد این بود که معجزه شده! اما وقتی پدرم بهم گفت موبایل رو خریده تا هر جا میرم به اطلاعش برسونم، همه ی افکار قشنگم تو باتلاق ناامیدی غرق شد. اما باز هم زیاد بهش اهمیت ندادم. به هر حال وقتی باهاشون 1000 کیلومتر فاصله داشتم و میتونستم یک زندگی آزاد، اون هم برای اولین بار برای خودم نه برای مردم و حرف هاشون، داشته باشم، این مسئله که باید دم به دقیقه بهشون اعل
ام وضعیت کنم زیاد آزاردهنده نبود. کما اینکه مطمئنا در طول زمان کمرنگ تر هم میشد.
اوایل مهر به تهران آمدیم با پدرم که در دانشگاه شهید بهشتی رشته ی اقتصاد ثبت نام کنیم. شایدم اواخر شهریور بود درست یادم نیست. چند روز بعد هم پدرم برگشت بیرجند تا من زندگی تازه ای رو تنها شروع کنم.
اوایل همه چیز خوب بود. شاد بودم و از زندگی مجردیم لذت میبردم. به خاطر محیطی که توش بزرگ شده بودم منزوی بار اومده بودم و تقریبا با هیچکس رابطه ای نداشتم. جز هم اتاقی هام توی خوابگاه که اون هم از سر اجبار بود. به کسی کاری نداشتم و کسی هم کاری به کارم نداشت. خلاصه خیلی روز های خوبی بود. خوب و “تکرار نشدنی” …
هفت ماه به همین منوال گذشت. دیگه به زندگی دانشجویی عادت کرده بودم. توی این مدت فقط دو یا سه بار به بیرجند برگشته بودم. حالا دیگه یاد گرفته بودم از آزادی هایی که زندگی دور از خونه بهم داده بود استفاده کنم. به خودم میرسیدم، لباس های باز تر میپوشیدم ، وقت بیرون رفتن لاک میزدم و آرایش میکردم و … البته فقط توی تهران. زمان هایی که بیرجند بودم اوضاع کاملا مثل سابق بود.
درست یادمه روز 10/3/87 بود. اون روز دانشگاه کلاس نداشتم. تصمیم گرفتم برم بیرون یکم قدم بزنم. از اونجایی که هوا گرم بود یک مانتوی سفید نازک و شک شلوار مشکی پارچه ای نسبتا تنگ تنم کردم و یک شال سفید هم سرم انداختم. ناخن هام رو هم لاک مشکی زدم که به لباس هام بیاد. آرایش کردم و اومدم بیرون.
هوا اونقدر گرم بود که مجبور شدم شالم رو بکشم عقب و پشت گوش هام ببرم.
خلاصه رسیدم به تجریش و واسه ی خودم قدم میزدم. یک ون گشت ارشاد رو از دور دیدم اما واقعا حجابم اونقدر بد نبود که بخوان بهم گیر بدن. خیلی ها از من بدتر بودن. با همین دلگیرمی بیخیال ون شدم و میرفتم که یهو یک صدای زنانه ای خیلی بی ادبانه صدا زد :«آی گورخر! وایسا ببینم بی حیا! هوی با توام جنده!»
با کمال تعجب برگشت ببینم مخاطب این حرف ها کیه؟ وقتی با چشم هایی که بهم خیره شده بودن روبرو شدم دنیا رو سرم خراب شد. از ترس پاهام شل شد. از ترس آبروم از ترس خانواده سنتی بابام و … تمام سعیم رو کردم نفهمن ترسیدم. ترس، همون چیزی بود که اونا میخواستن.
با لحن خیلی آروم و مودبانه گفتم :«خانوم درست صحبت کن. چه طرز حرف زدنه؟»
خفه شو جنده! تو نمیخواد حرف زدن یاد من بدی. من صد تا مثل تو رو خودم ادب میکنم. حالا شما جنده ها واسه من آدم شدین؟
آمد سمتم. چیزی از چهرش یادم نیست. دور خودش چادر مشکلی پیچیده بود حتی قسمتی از صورتش رو هم میگرفت. مثل یک لکه ی سیاه بود! لکه ای که قرار بود توی زندگی من هم بیاد. دستم رو کشید و به زور من رو برد سمت ون. جیغ میزدم، فریاد میکشیدم و کمک میخواستم. اما انگار کل دنیا کر شده بودن. هیچکس نیومد از من دفاع کنه. هیچکس …
من رو نشوندن توی ون و در رو بستن. یک زن سیاه پوش هم داخل نشسته بود که فرار نکنیم. از طرفی دلم خیلی شور میزد و دوست داشتم گریه کنم و از طرفی هم میدونستم با این کارم مهر تأیید میزنم بر گناهکار بودنم.
ون رسید به کلانتری و نوبت من شد که برم توی اتاقی که نمیدونستم اتاق چیه؟ اصلا چرا باید برم اون تو؟ برم چی بگم؟ به هر حال مجبور بودم. وارد شدم. یک آقا با لباس نظامی در حالیکه مدت ها بود صورتش رو اصلاح نکرده بود، نشسته بود پشت یک میز سبز رنگ. بدون اینکه نگاهم کنه گفت :«بشین» نشستم و اون همچنان با اخم زل زده بود به میز و چیزی مینوشت.
بالاخره سرش رو آورد بالا و یک لحظه نگاهم کرد و دوباره روشو برگردوند :«استغفرالله! دختر جان این چه سر و وضعیه؟»
کجای قانون نوشته بده؟ حجاب که دارم، دستامم که تا مچ پوشیده است …
(نذاشت حرفم تموم شه و یهو داد زد)- قانون ماییم. وقتی ما میگیم بده یعنی بده. تو به این میگی حجاب؟ گه زدی تو حجاب با این وضعت. موهات که دیده میشه ، لاک مشکی و تحریک کننده زدی ، بوی عطرت هم که اتاق رو پر کرده ، آرایشت هم که … استغفرالله!
ماشالله تو یک نگاه چه خوب هم همه چیز رو دیدین!
صورتش سرخ و برافروخته شد، با خشم به صورتم زل زد :«بلبل زبونم که هستی… نشونت میدم! شماره پدرتو بگو بچه!»
چیزی که ازش میترسیدم سرم اومد. با ترس گفتم :«شماره ی اون رو می خوای چیکار؟»
خفه شو فقط چیزی رو که گفتم بگو. شمارشو میدی یا به جرم ترویج فساد بفرستمت دادگاه؟
بین بد و بدتر مجبور به انتخاب بد شدم. شماره یپدرم رو دادم. با تلفن روی میز شماره رو گرفت :«الو؟ سلام علیکم. خوب هستید؟ شما آقای …، دخترجان فامیلت چیه؟»
لحنش به کلی عوض شده بود! مهربون و ملایم حرف میزد :«فرهنگ نژاد»
بله! شما جناب فرهنگ نژاد هستید؟ بنده سرگرد وطنی هستم از امنیت اخلاقی مزاحمتون میشم. دختر خانوم شما امروز به علت بدحجابی بازداشت شدن. چون بار اولشون هست میتونم با یک تعهد کتبی از طرف سرپرستشون یعنی شما آزادشون کنم. وگرنه اجبارا و برخلاف میلم، بایستی بفرستمشون دادسرا. بنابراین هر چه زودتر خودتون رو برسونید کلانتری … »
تلفن رو گذاشت و نگاهم کرد. یه خانمی رو صدا زد و دستور داد من رو ببرن بازداشتگاه بانوان. آب از سرم گذشته بود، میدونستم چی در انتظارمه بنابراین از بازداشتگاه دیگه ترسی نداشتم. پدرم با اتوبوس 16 ساعت باید تو راه میبود و میدونستم حداقل 24 ساعت اونجا مهمونم.
یک روز در کنار زن های خلافکار و تو اون محیط کثیف خیلی دیر گذشت. تا اینکه صدام زدن برم اتاق سرگرد وطنی. هنوز پام به اتاق نرسیده بود که پدرم به همون دست هایی که یک روزی نوازشم میکرد ، یک سیلی محکم تو صورتم زد. بهت زده بودم. تقاص کدوم گناهم رو پس میدادم؟
البته حاج آقا این چادر و حجاب مال کلانتریه. لباس خودشون فاجعه بود!
تعهد رو بدم میتونم ببرمش؟
بله حتما. اما اگر تکرار بشه دیگه تعهد کارساز نخواهد بود.
کجا رو باید امضا کنم؟
کاغذ بازی ها تمام شد و آمدم بیرون. یا نه شاید هم تازه وارد زندان شده بودم. رفتار همه باهام به کلی تغییر کرده بود. همه به چشم یک جنده نگاهم میکردن، حتی پدرم! تنها پشتوانه ای که باید میداشتم و نبود…
خواستم برای پدرم توضیح بدم که با دست کوبید توی دهنم :«خفه شو بی آبرو! فرستادمت تهران درس بخونی بعد باید بیام از تو بازداشتگاه جمعت کنم! بچه های مردم هم درس میخونن ، تو هم مثلا درس میخونی! دانشگاه بی دانشگاه! میریم خوابگاه لوازمت رو جمع میکنی برمیگردیم بیرجند. فهمیدی؟»
چیزی نگفتم و فکر کردم الکی تهدیدم میکنه که بترسم و درس عبرت بگیرم. تاکسی گرفت و رفتیم سمت خوابگاهم. به دم در خوابگاهم که رسیدیم گفت :«برو لباساتو جمع کن، همینجا منتظر میمونم بیای بریم ترمینال.»
همه چیز جدی بود انگار. به اجبار وسایلم رو جمع کردم و بدون اینکه به کسی از هم اتاقی هام چیزی بگو اومدم بیرون و با پدرم راهی بیرجند شدیم.
تا خونه دیگه باهام یک کلمه هم حرف نزد فقط گاهی مادرم رو به خاطر کوتاهی تو تربیتم لعن و نفرین میکرد و فحش میداد!
رسیدیم خونه و اونجا هم کسی باهام حرف نزد. باکره بوده اما از چشم اونا دیگه دختر نبودم! اون لکه ی سیاه که وارد زندگیم شده بود کار خودش رو کرده بود و هر روز هم بزرگتر میشد. خبر دستگیری من وبی حجابی و بی آبرویی و … مثل بمب توی فامیل پیچید! هنوز هم بعد این همه سال نفهمیدن چجوری فهمیدن؟ هر چند الان دیگه مثل اون موقع تعجب نمیکنم. چرا که فهمیدم تو بیرجند، هیچ دیوار و حصاری مانع از سرک کشیدن مردم نمیشه!
6 ماه توی خونه حبس بودم و فقط حق داشتم توی مجالس دعا با مادرم شرکت کنم. پدرم قسم خورده بود اولین خواستگاری که برام بیاد بله رو بگه و از شرم خلاص شه! من هم که با اون “به ظاهر” رسوایی اخلاقی برام خواستگار نمیومد. بالاخره بعد از 6 ماه یک مرد 40 ساله آمد خواستگاریم تا زن دومش بشم.
پدرم هم به قسمش عمل کرد و بله رو گفت. هیچکس نظر من رو نپرسید. انگار نه انگار توی اسلامی که همه اون ها سنگشو به سینه میزدن شرط حلال بودن ازدواج رضایت قلبی دختر هم هست! البته این تنها چیزی نبود از اسلام که رعایت نمیشد. از همه چیز فقط ظاهرش مونده…
خلاصه رفتیم محضر و اون مرده هم که به حاج میرزا معروف بود فکر میکرد سر ما منت گذاشته که من رو گرفته! نه حلقه ای خرید نه جشنی نه مجلسی و نه هیچی! خیلی خشک رفتیم محضر و کلی امضاء کردیم و 4 خط عربی خوندن و تمام! محرم شدیم! به همین سادگی!
بعد از محضر ، میرزا من رو برد به خونه ای که برام آماده کرده بود. وارد شدیم و من دویدم سمت اتاق و نشستم و گریه کردم. میرزا لباس هاش رو عوض کرد و آمد جام :«پاشو، پاشو که میخوام کس و کونتو یکی کنم! لباساتو درار که میخوام بعد مدت ها یک کس جوون و ناب بکنم!»
حالم از لحن و طرز حرف زدنش به هم میخورد. مردک جلوی مردم اسم خدا از دهنش نمیوفتاد ولی تو خونه مثل لات های بی سر و پا حرف میزد. هیچی نگفتم و نگاهش کردم اما یکدفعه بهم حمله ور شد و شروع به کتک زدنم کرد. همونطور که میزد لباس های جفتمون رو هم در میاورد. اونقدر از این نزدیکی ناراضی بودم و متنفر که فقط یادمه وقتی کامل لختم کرد یک جون کشیده گفت و کمی قربون صدقه ام رفت و بعد هم پرید روم …
درد رابطه ی اول و پارگی بکارت و کتک های میرزا، در مقابل درد روحم که تکه تکه شده بود، هیچ بود. حدود 5 سال باهاش زندگی کردم و بچه دار هم شدیم اما دیگه طاقتش رو نداشتم. هنوز هم من رو جنده کوچولو خطاب میکرد. میخواست با تحقیرم، من رو از حد اقل حقوقم هم محروم کنه. اما بالاخره با کلی زحمت زمستون 92 ازش جدا شدم.
تصمیم داشتم دست بچمو بگیرم و از اون شهر برم. ولی دادگاه حضانت بچه رو به پدرش سپرد. صلاحیت اخلاقی من رد شد. تعهد کتبی بابام و استشهاد محلی ای که میرزا گرفته بود هم مدرکش بود.
بدون بچه ام دیگه هیچ دلیلی برای ادامه ی زندگیم نمیدیدم. همه ی عزمم رو جزم کرده بودم که اولین لحظه ای که حس کردم جرأتش رو دارم، خودم رو بکشم. اما دیدن یک آگهی این تصمیم رو به تاخیر انداخت.
توی روزنامه ی خراسان دیدمش :« شهرام… ، کارشناس ارشد روانشناسی عمومی، مشاور امور خانواده، اختلالات و بیماری های روانی» آدرسش رو نگاه کردم، مال مشهد بود. تصمیمم رو گرفتم. همه ی جهیزیه و هرچی داشتم و نداشتم فروختم و رفتم مشهد.
با سختی با نصف پول هام توی مشهد یک خونه اجاره کردم و ساکن شدم. خونه موکت بود و من هم فقط یه تشک و پتو و بالش و یک قابلمه و پیک نیک خریدم. حداقل امکانات لازم برای زنده موندن نه زندگی!
با موبایلم که تنها داراییم از گذشته ام بود، شماره ی دفتر شهرام رو گرفتم. قبلا هم زنگ زده بودم و هزینه و اینا رو پرسیده بودم. این بار اما از منشی دفتر وقت گرفتم برای مشاوره و از سه روز بعد مشاوره ام رو باهاش شروع کردم.
حرف های قشنگی میزد. کم کم داشتم به زندگی امیدوار میشدم. از این میگفت که درسته پسرم پیشم نیست اما خون من تو رگ هاشه و به هر حال من مادرشم. گفت پسرم به یک مادر زنده کی تو بغلش گریه کنه بیشتر نیاز داره تا یک مادر مرده که سر قبرش زار بزنه. لطف خدا رو یادم آورد که حتی ممکنه پدرش ازش خسته بشه و بچه رو تحویل بده.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت، از خودکشی منصرف شده بودم و دنبال کار میگشتم که دوباره زندگی کنم. اما ناگهان اون خبر همه چیز رو به هم ریخت. خبر کشته شدن پسرم توی تصادف… کشته شدن همه زندگیم… همه ی امیدم …
دیگه خورد شدم. اونقدر که دیگه امکان نداشت بتونم دوباره بلند شم. حتی شهرامم نمیتونست برام کاری کنه. دوباره فکر خودکشی به سرم زد. اما اینبار خیلی مصمم تر بودم که بمیرم و برم پیش پسرم…
امروز روز آخر زندگی منه و از روزی که به خاطر بد حجابی دستگیر شدم، 6 سال میگذره اما من به اندازه ی 60 سال سختی و رنج کشیدم. و همه ی این ها به این خاطر بود که 6 سال پیش شالم پنج سانتی متر عقب بود! چقدر خوب ارشاد شدم…
**
هانیه، فروردین 93 به من مراجعه کرد و داستان زندگیش رو بهم گفت. انگیزه برای زندگی داشت اما امید نه. ولی به کمک خودش دوباره به زندگی امیدوار شد و برگشت. آخرین جلسه ای که داشتیم با شیرینی اومد دفتر و خوشحال بود که دوباره به زندگی برگشته. میگفت تصمیم داره دوباره زندگی جدیدی بسازه.
جدودا یک ماه یا کمتر از آخرین جلسه میگذشت که یک روز از نیروی انتظامی به دفترم اومدن و من رو برای شناسایی یک جسد خواستن. توی راه گفتن که مدارکی که پیدا کردن نشون میده جسد مال خانمی به اسم هانیه فرهنگ نژاده اما مطمئن نبودن و من هم دوست نداشتم باور کنم.
بالاخره به یک خونه ی قدیمی رسیدیم. وارد شدیم و من برای آخرین بار هانیه رو دیدم. بی جان و در حالی که اطرافش پر از خون بود روی زمین افتاده بود. عکس پسرش و قلم و کاغذ و یک تیغ خون آلود که باهاش رگش رو زده بود هم اطرافش افتاده بودن.
کاغذ رو با کسب مجوز از پلیس برداشتم. یک نامه بود یا شاید وصیت نامه. اما مخاطبش من بودم! نوشته بود اولین نفری بودم که بدون اینکه قضاوتش کنم باهاش حرف زد. از این نوشته بود که یک ظرف چینی شکسته رو میشه یکبار ترمیم کرد اما اگر دوباره شکست دیگه ترمیم غیرممکنه. هانیه برای بار دوم شکسته بود و دیگه نتونسته بود بلند شه. بعد هم اتفاقات اون یک ماه رو نوشته بود و زیرش هم ادرس من و شماره خانوادش.
ازم خواسته بود حقیقت ماجرا رو به خانوادش بگم تا بفهمن هانیه اونی نبوده که فکر میکردن. زیرش هم نوشته بود همه رو بخشیده و حلالیت خواسته بود.
پلیس میگفت توی دستی که رگش رو زده بوده یک موبایل پیدا کرده که بدون اینکه چکش بکنن داخل پلاستیک گذاشته بودن که بعدا تحویل دادگاه بشه تا انگیزه خودکشی رو بفهمن. ازشون خواستم از قاضی اجازه بگیرن بتونم چک کنم گوشی رو. چون خودم روانشناس دادگستری بودم حق این کار رو داشتم البته با اجازه ی قاضی. قاضی اجازه داد و گوشی رو از پلاستیک درآوردم. قفل صفحه اش رو باز کردم. موزیک پلیر باز بود و معلوم بود آخر عمرش موسیقی گوش میداده. پلی رو زدم که بفهمم آخرین چیزی که گوش میداده چی بوده؟ که آهنگ زیر با صدای بلند اجرا شد:
یه دفعه از چه فصلی سبز شدی
که تو احساس من قدم بزنی
یه خیابون شدم که گهگاهی
یکمی واسه من قدم بزنی
یه خیابون شدم که خستگیا
کز کنم توی موج دامن تو
اگه دستم نمیرسه به خودت
مست شم از عبور کردن تو
مث پس کوچه های تاریکم
ریه هام خش خشن پر از برگن
سن و سالی نداره رابطمون
“اکثر عاشقا جوون مرگن”
“اکثر عاشقا جوون مرگن” …
عشق هانیه که باید امید زندگیش میشد، شد دلیل مرگش…
و اینطوری بود که زندگی هانیه، در 10 خرداد 93 پایان یافت …
نوشته: Najvaa