غول چراغ جادو

(ترجمه از انگلیسی)
یک روز زن و شوهری در حیاط مشغول توپ بازی بودند که زن ضربه ای محکم به توپ زد و توپ مستقیم رفت به سمت شیشه های خونه ی همسایه و شتَرق… شیشه شکست.
مرد عصبانی نگاهی به زن کرد و گفت: ببین چکارکردی؟ حالا باید هم معذرت خواهی کنیم هم خسارتشون رو جبران کنیم.
مرد راه افتاد. زن گفت منم میام، شاید طرف خانم باشه. دو تایی راه افتادند طرف خونه. به نظر نمی رسید که کسی توی خونه باشه.
یک کم بیرون خونه رو انداز ورانداز کردند و بعد مرد در زد.
صدایی گفت: بیاین تو!
اول زن و بعد شوهرش وارد شدند و مردی رو دیدند که با شورت روی زمین نشسته.
شوهر توضیح داد که همسر من اشتباها توپ رو به این سمت انداخت. ما آمدیم که عذر خواهی کنیم و خسارتتون رو جبران کنیم.
مرد لخت سری تکون داد و گفت عیبی نداره. من غول چراغ جادو هستم. وقتی شیشه شکست، توپ به شیشه ای که من توش حبس بودم خورد و اون رو هم شکست و من آزاد شدم.
من میتونم ۳ تا آرزوتون رو در مقابل این لطفی که در حق من کردید بر آورده کنم. پس هر کدومتون یک آرزو بکنین و آرزوی سوم هم سهم خودم. میدونید که اگه آرزوی من براورده نشه مال شما هم نمیشه.
اول به شوهر گفت که آرزو کنه.
مرد کمی فکر کرد و گفت: من میخوام تا پایان عمر ماهی ۲ملیون دلار حقوق بگیرم.
غول گفت: برای محبتی که در حق من کردی این چیزی نیست. تو از الان تا آخر عمرت یک کار راحت با بهترین مزایا با حقوق حداقل ماهی ۲ ملیون دلار خواهی داشت.
بعد به زن گفت: تو چی میخوای؟
زن با هیجان گفت: میخوام تو همه ی کشورهای دیدنی دنیا یک خونه برای خودم داشته باشم.
غول گفت: این برای محبتی که تو در حق من کردی چیزی نیست. از الان در تمام کشورهای خوش آب و هوا و زیبای دنیا ویلایی بزرگ با بهترین امکانات تفریحی و خدمه ی آموزش دیده خواهی داشت.
و بعد نفس عمیقی کشید و گفت حالا نوبت منه. و رو به مرد گفت: من آرزو دارم امروز بعد از ظهر رو با همسر تو بگذرونم.
زن و شوهر به هم نگاه کردند و بعد زن زیر چشمی نگاهی به هیکل برنزه و ورزیده ی غول کرد و توی دلش قند آب شد اما با بی تفاوتی به شوهرش گفت: من برام مهم نیست. هرچی تو بگی. میدونی که فقط تو برام مهمی و هیچ وقت هیچکی نمی تونه جای تو رو بگیره، حتا برای چند دقیقه.
مرد از ترس اینکه نکنه اون همه امکانات و پول از دستشون بره با اینکه قلبا” راضی نبود، گفت: عزیزم من به تو اطمینان کامل دارم و می دونم هوای همه چیز رو داری. بعد آرومتر گفت: فقط نذار خیلی بهش خوش بگذره!
بالاخره زن و غول به طبقه بالا رفتند. بعد از ۳ ساعت فعالیت سنگین و مداوم که هر دو را از رمق انداخته بود، غول به زن گفت:
از خودت و شوهرت بگو.
زن گفت: شوهرم تو یه شرکت تجاری کار می کنه و منم حسابدار یک فروشگاه بزرگ هستم.
غول پرسید: درس هم خوندین؟
زن با افتخار گفت: بله. هر دوی ما مدرک کارشناسی داریم.
غول دوباره پرسید: چند سالتونه؟
زن گفت:هردوی ما ۳۵ساله هستیم.
غول با تعجب گفت: هر دوتون ۳۵ساله اید، مدرک کارشناسی ارشد دارین و اونوقت باور میکنین که غول چراغ جادو وجود داره! متاسفم براتون.

ترجمه: bj

دکمه بازگشت به بالا