عشق من (1)
این داستان واقعی نیست و تمامی شخصیت های داستان هم خیالی هستن. این اولی داستان من هستش من ادعایی تو زمینه داستان نویسی ندارم و این داستان هم بدون اشتباه نیست . بی صبرانه منتظر نظرات شما دوستان هستم
اول مهر یک هزار و سیصد و هشتاد و نه من به همراه تعداد زیادی دانشجوی جدید الورود وارد دانشگاه شدیم رشته ادبیات فارسی رشته ای که از دوران راهنمایی عاشقش شده بودم و تو دوران دبیرستان هدف من برای رسیدن به دانشگاه بود تنها انتخاب من برای ادامه تحصیل بود من با شعرهای زمستان اخوان ثالث ، کوچه فریدون مشیری ، سهراب سپهری و شهریار زندگی کردم تا خودم رو به رشته ی مورد علاقه ام برسونم و حالا یک دنیا شعر و ادبیات پیش راه من بود . امیر یکی از دوستان دوران دبیرستان من هم توی دانشگاه ما قبول شده بود اما توی رشته ی دیگه ، ما دوست صمیمی هم بودیم و خیلی وقت ها با هم مشورت میکردم . یادمه همش بهم میگفت : فرشید این چه رشته ای انتخاب کردی نه آینده مناسب داره نه پول خوبی داره بهتر نیست بری دنبال رشته دیگه ای ؟ حرفش منطقی بود اما منطق اقتصادی ، من دنبال منطق احساس بودم ، ادبیات. برای اولین بار وارد کلاس شدیم تعدادمون زیاد بود هر کسی یه صندلی برداشت و نشست منم توی یه صندلی کنار پنجره نشستم تعداد دخترا و پسرا برابر بود. پسرها سمت چپ کنار پنجره و دخترا سمت راست نشسته بودند . همهمه ای شده بود و همه با هم پچ پچ میکردند . صدای دانشجوها کلاس رو پر کرده بود که تا اینکه استاد وارد کلاس شد یک دفعه سکوت بر کلاس حاکم شد. استاد: من مشیری هستم قراره توی درس دستور زبان فارسی(1) با هم باشیم. کلاس تموم شد . کلاس بعدی نیم ساعت دیگه شروع میشد . امیر دوستم رو توی سالن پیدا کردم و با هم رفتیم حیاط دانشگاه از اولین تجربه کلاسمون صحبت کردیم . امیر آدم شوخی بود ولی من یکم جدی تر بودم داشتیم صحبت میکردیم -امیر : فکر میکنم عاشق شدم -من : عاشق ؟ عاشق کی ؟ -امیر : همکلاسیمون اسمش سحر محرابی -من : شوخی میکنی یعنی به این زودی ؟ امیر یه دست زد به شونه هام و خنده کنان گفت: نه پسر مگه بچه ام این دخترا رو تو نمیشناسی یک مارمولکین از خداشون باشه که یه پسسری خوشتیپ و با کلاس مثل من باهاشون ازدواج کنه . خیالم راحت شد . امیر یه کم منو ترسونده بود به این نکته فکر نکرده بودم . همش حواسم به درس و کلاس بود تازه فهمیده بودم که باید مواظب رفتار خودم باشم . اولین روز دانشگاه برای ما تموم شد و البته با یه خاطره خنده دار . (زمانی که امیر به اشتباه از سرویس بهداشتی خانم ها استفاده کرده بود !!) زمان گذشت و موقع امتحانات پایان ترم دانشگاه فرا رسید . اولین امتحانم ساعت 8:00 صبح بود همه دانشجوها سر جای خودشون توی سالن نشسته بودند البته چند تا از صندلی ها خالی بود و ایضاء صندلی سمت راست من . 10 دقیقه از شروع امتحان گذشته بود که دانشجوی کناری من هم رسید نفس نفس زنان آمد و روی صندلیش نشست . هنوز نفسش بند نیومده بود که شروع به نوشتن ورقه امتحانی کرد. صدای نفس هاش توجه منو به خودش جلب میکرد و چند بار که زیر چشمی نگاهش کردم صورت نگرانش رو میدم . توی کلاس چند باری دیده بودمش دختر قدبلندی بود قدش حدود 170 و کمر بارکی داشت و بدن توپری ولی چاق نبود بیشتر از اون چیزی که برای من جالب بود سیاهی چشماش بود که زیبایی باورنکردنی به صورتش داده بود اسمش مرادی بود. زمان انتحان داشت تموم میشود و من کم کم میخواستم برم که صدای اون دختر نگاه منو به سمتش کشوند شاید سخترین چیزی بود که از من میخواست ، تقلب !! واژه ای که من ازش فرار میکرم و توی دوران تحصیلیم یک بار هم نه تقلب کرده بودم و نه تقلب رسونده بودم .اما اینجا شرایط فرق میکرد نگاه معصومانش منو دیوونه میکرد چشماش با آدم حرف میزد زیباییش به من اجازه فکر کردن نمی داد دوست داشتم کمکش کنم بدون ترس از مراقب جواب ها رو بهش رسوندم . وقت امتحان تموم شد و از سالن اومدیم بیرون . یهویی توی حیاط جلوم سبز شد اومده بود ازم تشکر کنه ” ممنونم . نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم .حتما جبران میکنم . خداحافظ ” جبران میکنم ؟!! یعنی چطوری میخواست جبران کنه ؟ این سوال مدام توی ذهنم تکرار میشد .
ادامه دارد …
نوشته: بهنام برشام