لبخند

چشم هام رو باز میکنم،نگاهم به ساعت قدیمی با شیشه شکستس، روزی دیگه،پرده رو کنار میزنم به اسمان شهر نگاه میکنم، به نور اسمان مینگرم انگار من و اون دو دوست نااشناییم از هم دوری میکنیم من در تاریکی اون در روشنایی، صبحونه تمام میشه، بلند میشم چای داغ تو دستم و من به خیابونا نگا میکنم از اینکه چقدر ساده تزیین شدن یک اسفالت سیاه که به علت گرت و خاک طوسی بنظر میان، حاضر میشم مثل روزی دیگه به محل کار میرم اما انگار امروز فرق داره صد در صد فرق داشت چون میخاستم یکی از دوست هایم رو به مصاحبه کاری توی شرکتم ببرم، بهش زنگ میزنم :((سلام، اماده ای بیام سراغت، با صدای لطیف جوابمو میده: پنج دقیقه دیگه اماده ام، ماشینو روشن میکنم میرم دنبالش سلام و احوال پرسی مثل همیشه، به محل کار میرسیم استرس رو تو صورتش و جوییدن پوست لبش فهمیدم دسش رو گرفتم گفتم نترس من همه طرفه حمایتت میکنم، با صدای کوتاهی ازم تشکر کرد، منتظرش موندم تا مصاحبه اش رو بده، از اتاق بیرون اومد. ازش پرسیدم چطور شد!؟ گفت:خوب بود امیدوارم قبولم کنن. بهش گفتم همه چیز درست میشه. بعد از انجام دادن کارام تو شرکت به دفتر رییس رفتم از رییسم پرسیدم که میتونه کار رو بگیره ، چهره اش تغییر کرد متاسفم که اینو میگم اما… وقتی که گفت اما چیزی از درونم نابود شد. این تنها دلخوشی اون بود با التماس از رییسم خواستم که راهش بده اما انگار راه حلی نداشت. حتی نمیدونستم چطوری این خبر رو بهش بدم.
فردای اون روز صداش کردم خبر رو با تمام سحتی که داشت گفتم، برای یک لحظه لبخند زد گفت اشکالی نداره دفعه بعدی حتما میشه، اره حتما میشه اما توی دلم پرسیدم چرا چطور این خیلی ضربه ی مهلکیه برای اون من میدونستم که براش سخته پس بغلش کردم نفس سختی کشید برای یک لحظه لبخندش شکست محکم به من چسبید دست هام رو دورش حلقه کردم سرش رو خم کرده بود اما من قطره های اشک رو توی چشم های زیباش دیدم سرش رو بالا گرفتم با صدای خسته ای بهش گفتم هیچ چیزی ارزش گریه های تو رو نداره دوباره همون جمله ی غمگین رو تکرار کردم همه چی درست میشه وقتی که رفت قلبم شکست تابه حال تا این حد ناراحت نشده بودم وقتی اونطوری رفت انگار که دلم پاره و پوره شد. از اون روز به بعد نمیتونستم شبا راحت بخوابم هی یادم میاد وقتی که بغلش کردم انگار عاشقش شده بودم اما من هرگز همچین احساسی رو تجربه نکرده بودم

از فردای اون بدنبال کاراش رفتم چند نفری رو ملاقات کردم اما هیچکس قبولش نمیکرد به غیر از یکی مرد جوانی که گفت میتونه استخدامش کنه سریع این خبر رو بهش رسوندم اما گفتش که خودش یه کار پیدا کرده خوشحال شدم اما دوست داشتم براش کاری انجام بدم، یک هفته بعد باهاش قرار گزاشتم که برم سرکارش و سوپرایزش کنم، به محل کارش رسیدم رییس اونجا رو ملاقات کردم مرد کاملا با شخصیتی بود
‌ولی اون هنوز اونجا نرسیده بود پس منتظرش بود وقتی که رسید مردی باهاش بود دسته گل رو روی میزش گذاشتم باهاش سلام احوال پرسی کردم و بهش تبریک گفتم اون من رو با کیان مردی که کنارش بود اشنا کرد از اشنایی باهاتون خیلی خوشوقتم منم همینطور، اون گفت که کیان کسی که این کارو پیدا کرده براش، من دسته گل رو بهش دادم و از اونجا رفتم بیرون

چند روز بعد به این فکر افتادم که باهاش قرار بزارم یک شب رومانتیک زیر اسمون شب و ستاره های درخشان،شب ها به هم پیام میدادیم اما من منتظر بودم که صبح برم و رو در رو اون رو دعوتش کنم، ساعت دو شب بود که پیام داد به من گفتم جان گفت میخام یه خورده باهات در مورد احساسات حرف بزنم تو دلم گفتم چه بهتر دیگه، گفتم حتما بیا صحبت کنیم، گفت کیان رو دیدی دیگه گفتم اره چطور مگه؟ گفت یه جورایی بهش احساس دارم، وقتی که این حرف و زد فقط سکوت کردم یاد اون لبخند تلخش وقتی که اون خبر رو بهش میگفتم افتادم الان فهمیدم اون چه لبخندی بود اون لبخند از روی تسلیم شدن بود تسلیم شدن به درد ها سختی های زندگی اما لبخند من از روی احساسی بود که روش داشتم این اولین باری بود که نتونستم به خودم روحیه بدم یک راست انگار داخل انسانسوری بودم که در حال سقوط بود سقوط اما توی اون سقوط هیچ پایانی وجود نداشت سقوط ازاد، جوابش رو دادم:((بنظر که پسر خوبی میاد گفت خیلی شبیه همیم میدونی یه احساسی بینمون هست دیگه مطمئن شدم که دیگه راه برگشتی نیست یه دلیل مسخره اوردم و گفتم فعلا باید برم درموردش باهات حرف میزنم، بطری اسکاچی که تو یخچال مونده بود رو بیرون اوردم شروع کردم به خوردن به سلامتی همه ناکفته ها به سلامتی همه،مست و پاتیل لباس پوشیدم این رو یه فرصت میدیدم که برم و باهاش حرف بزنم ساعت 4 صبح بود توی کوچه ها میدوییدم اصلا برام مهم نبود که توانی در من نیست میدوییدم زیر اون بارون خفیف، بعد از چند دقیقه دوییدن به حال خود اومدم اما دیر شده بود من جلو در خونشون بودم توی دو راهی بزرگی بودم اینکه اون زنگ در لعنتی بزنم بهش بگم که عاشقشم یا اینکه فرار کنم مثل یک بزدل نه من نمیتونستم این لحظه هارو براش خراب کنم پس مثل یک بزدل فرار کردم فرار مثل اون اسانسور از خیابونا مثل دیوونه ها رد میشدم اون روز تموم شد، حس میکردم که دیگه احساسی بهش ندارم پس حاضر شدم که برم تولد دوستم میدونستم که اونجا میاد کت و شلوارم رو پوشیدم اماده رفتن شدم که ساعتش رو روی میز دیدم سخت بود اما به تولد رفتم بچه ها مشروب اورده بودن تا جایی که جا داشتم خوردم اون اومد در رو خودم باز کردم سلام و احوال پرسی کردم و کیان هم اونجا بود وقتی دیدمش یه سلام ابکی دادم و رفتم یه گوشه و پیکم رو دسم گرفتم به پنجره روبه بیرون نگاه کردم اسمون همون اسمون بود و من تاریک تر شده بودم دیگه به اسمون مثل یه دوست نگاه نمیکردم. تولد دوستم رو تبریک گفتمو سریع از اونجا خارج شدم.یه رفیق داشم که فقط با اون میتونستم احساسمو بگم صداش کردم خونمون همه چیزو بهش گفتم، گفت پسر نمیدونم چی بگم ولی فکر میکنم تو باید همه چیز و بهش بگی ولی چطور کاوه اگه این حرف بهش بزنم شاید هرگز دیگه صورتش رو نبینم شاید هرگز دیگه لبخند زیباش رو نبینم، نمیدونم پسر این ریسکیه که باید قبولش کنی هر چیزی امکان داره اتفاق بیفته، برای بار دوم رفتم جلو خونشون از بیرون داد زدم عاشقتم مثل دیوونه ها داد میزدم عاشقتم همه مردم از پنجره منو نگاه کردن اون هم همین طور وقتی به چشمش نگاه کردم فهمیدم که کارم اشتباه بود من به داخل خونش برد گفت برو به صورتت اب بزن بعد باهم حرف میزنیم رفتم دستشویی حالم بهم خورد بعد از اون همه مشروب بالا اوردم، اومدم بیرون گفت چه غلطی داشتی میکردی نتونستم چیزی بگم توی چشمام نگاه کرد ناامید شذه بود از من ، من نامیدش کردم گفت دیگه هرگز نمیخام ببینمت، نابود شدم به دست و پاش افتادم، من نمیتونم بدون تو بدون اون دست هات بدون اون صورتت خواهش میکنم اما انگار دیگه دیر شده بود با صدای پر بغزش گفت ازت همین الان میخام بری نمیتونسم کاری بکنم رفتم اولین قدم رو که به بیرون گذاشتم صدای گریه اش رو شنیدم در نبسته بودم به داخل رفتم و محکم بغلش کردم با تمام توانی که داشتم بعد از چند دقیقه بدون خداحافظی بیرون رفتم، حالا به اسمون نگاه میکردم من تاریک تر از همیشه و اسمان…

نوشته: Rez

دکمه بازگشت به بالا