قمار

اين داستان در ادامه ى داستان ‏تردید نوشته شده و اميدوارم از خوندنش لذت ببرين…

نگاه عميقش وادارم كرد كه به سوالش فكر كنم.
طورى نگام ميكرد كه نميتونستم سرپيچى كنم، نميتونستم از جواب دادن طفره برم و مثل روزهاى قبل وانمود كنم كه چيزى اتفاق نيوفتاده.
ترسيده بودم!
ترس از دست دادنش به عنوان بهترين دوستم در كنار اون احساس حماقت ناشى از “ترديد” كه حالا ميفهمم اونقدرهام احمقانه نبوده…
عضلات منقبض شده ى فك زاويه دارِش نشون ميداد كه داره دندوناش رو روى هم فشار ميده. استرسش رو از تك تك حركاتش ميخوندم.
دوستت دارم پشت لب هام بود اما مغزم وادارم ميكرد تا بيشتر فكر كنم. هشدار ميداد كه ببين اين مردى كه رو كاناپه ى خونت نشسته و با چشماى لعنتيش داره تك تك واكنش هات رو برسى ميكنه تنها كسيه كه واست باقى مونده. تنها آدميه كه نميتونى از دستش بدى. ارزششو داره كه دستشو بگيرى و وارد راه نامعلومى بشى كه تهش يا خوشبختيه و يا از دست دادن؟!
حاضرى رو تنها داراييت قمار كنى؟!
بغض داشت خفم ميكرد. اگه بهش ميگفتم كه اون شب اشتباه بود و نبايد پيش ميومد چى؟ بايد نقش بازى ميكردم كه حسى ندارم؟!
اگر ‘دوست دارم’ راهش رو از ميون لب هام باز ميكرد چى؟ اگر حسى نداشت و اگر از دستش ميدادم چى؟
خودم رو سرگرم چاى ريختن نشون ميدادم اما دستاى لرزونم در واقع توان هيچ كارى رو نداشت. داشتم زير چشمى حركاتش رو بررسى ميكردم تا چيزى پيدا كنم كه من رو به سمت درست سوق بده.
“دارى ديوونم ميكنى! ميشه يه ديقه بياى بشينى با هم حرف بزنيم؟!”
با قدم هاى نامطمئن فاصله ى كوتاه آشپزخونه تا مبل تك نفره ى رو به روش رو طى كردم و با صدايى كه از ته چاه در ميومد زمزمه كردم “ميشه راجع بهش حرف نزنيم؟!”
با حرف نزدن حداقل ميتونستم زمان بخرم! ميتونستم فكر كنم و يه بار هم كه شده منطقم رو به كار بندارم تا اشتباهى نكنم كه راه جبران نداشته باشه.
پرسيد “تا كى قراره از هم فرار كنيم سوفيا؟!”
راست ميگفت! بعد اون روز، چند روزى به بهانه ى مريضى سركار نرفتم و بعد از اون هم اونقدر شرمنده بودم كه نگاهم رو ازش ميدزديدم تا مبادا نگاهمون گره بخوره و حرفى بينمون پيش بياد. تو محيط كار از صبح تا عصر تو اتاقم مينشستم و بيرون نميرفتم، بعد از كار هم تنهايى تو خونه مينشستم، فكر و خيال ميكردم و خودم رو بابت اون شب سرزنش ميكردم. يكى دو بار هم كه با دوستاى قديمى بيرون رفتيم انقدر از هم فاصله گرفتيم و انقدر عجيب رفتار كرده بوديم كه واسه همه سوال شده بود كه چى شده؟!

صبح اون روز رو خوب به ياد ميارم. يك ماه و چند روز قبل تر، وقتى كه هنوز چشمامو باز نكرده بودم، خاطرات گنگ و پراكنده ى شب قبل رو سرم آوار شده بود. زبرى ته ريشش، گره خوردن نفس هامون و خيسى لباش، تن داغش، اون ترديد لعنتى كه تو چشماش بود و حس لمس شدن با اون دستا… خاطراتم از اون شب مثل تيكه هاى بريده شده از يه فيلم بود كه با سرعت زياد از جلوى چشمم رد ميشد اما همون هم كافى بود تا بفهمم كه چيكار كردم!
سرم از درد داشت منفجر ميشد و به شدت به سيگار و قرص واسه رفع هنگ اورى نياز داشتم اما جرات باز كردن چشمام رو هم نداشتم. ميترسيدم كنارم باشه! چطورى بايد باهاش چشم تو چشم ميشدم؟! چطورى بايد با مردى كه شب قبل خودم رو بهش سپرده بودم روبه رو ميشدم؟! مردى كه از قضا صميمى ترين دوستم هم بود!
از لاى چشمام كه نگاه كردم و وقتى مطمئن شدم كه نيست، به پهلو و رو به جايى كه شب قبل خوابيده بود، خوابيدم. آخرين چيزى كه از اون شب به ياد دارم حركت لباش بود وقتى كه سعى داشت از رفتن منصرفم كنه. طعم لباى خيس و لعنتيش رو ميخواستم! حركت خيسش رو گودى گردن و بعد لب هام وقتى كه سعى داشت موقع مخالفت لب هامو به هم بدوزه. درست همونجا خوابيده بود، سرش رو روى همون بالشت گذاشته بود… دستمو رو اون بالشت كشيدم، بغلش كردم و دوباره مست شدم از بوى ادكلنش كه جا مونده بود. ادكلنى كه تا قبل از اون صرفاً به نظرم خوش بو بود اما از اون شب به بعد برام تبديل شد به خاص ترين و تحريك كننده ترين بو.
مرور حرارت تنش، عضلات دستاش وقتى دو طرفم ستون شده بود تا وزنش روم نيوفته، حركت آروم اما عميق كمرش، اون اورگاسم شديد و زود هنگام…
تنم باز داشت گُر ميگرفت، دوباره دلم ميخواستش…
غرق خيالِ اون هم آغوشى بودم اما طولى نكشيد كه مثل برق گرفته ها از جا پريدم، نشستم و سرم رو ميون دستام گرفتم. داشتم به چى فكر ميكردم؟! لعنتى! حتى فكرشم خجالت آور بود! انگار تازه اون لحظه بود كه فهميدم چيكار كردم و عواقبش تا چه حد ميتونه تو زندگيم تاثير بذاره! انگار تازه فهميدم كه كيارش ممنوع ترين آدم دنياست…

در بسته ى سيگارش رو باز كرد و يكى بين لبهاش گذاشت. بسته رو به طرفم گرفت و گفت “حرف بزن!” يكى برداشتم و بعد از چند تا كام، وقتى كه حس كردم يكم آروم تر شدم، سوالش رو از خودش پرسيدم “تو چى؟ تو چه حسى دارى؟”
دستشو به طرفم دراز كرد و هدايتم كرد تا كنارش رو كاناپه بشينم. يكم جا به جا شد و رو بهم نشست. موهامو از جلوى صورتم كنار زد و برد پشت گوشم، نگاه مهربونش رو جزء به جزء صورتم مكث كرد و آخر به لبام رسيد. بعد دستش سيگار رو از رو لبم برداشت و تو زير سيگارى خاموش كرد.
“بعد از اين همه سال هنوز نفهميدى؟!”

“برگرفته از خاطرات”

نوشته: سوفی

دکمه بازگشت به بالا