بهترین بخشنده دنیا
مقدمه: این داستان مربوط به بازه زمانی گذشته است، زمانی که نه موبایل وجود داشت و نه دوربین مدار بسته! زمانی که من سرباز بودم پستی داشتیم توی بیمارستان که با توجه به تعداد نیرو هفتهای دوازده ساعت نصیبمون میشد و حتی گاهی بیشتر و معمولا زمانش هشت تا هشت بود!
اصراری برای واقعی بودن نیست!
با وجودی که زود رسیده و تا شروع پستم نیمساعتی مونده بود اما همین که وارد اتاق انتظامی شدم، دربان با عجله از توی اورژانس بیرون اومد و گفت: هر چی دنبال کیانی(پست قبلی) گشتیم، پیداش نکردیم، برو توی اورژانس دعوا شده! خوب حدس اینکه کیانی یک جایی گیر آورده و خوابیده، خیلی سخت نبود، چون کار همهمون بود. سریع خودم رو به اورژانس رسوندم. یک بنده خدایی دست پسرش توی دعوا چاقو خورده و فکر کنم هنوز توی جو دعوا بود و میخواست تلافی رو سر دکتر و پرستارها در بیاره! اورژانس رو گذاشته بود روی سرش و کم مونده بود کادر اورژانس رو دیگه کتک بزنه، هرچند که جای حساس و حتی خراش بزرگی هم نبود ولی با این کارش عملا جلوی کمک به پسره رو گرفته بود.
در حالی که تلاش داشتم یارو رو آروم و کنترل کنم ولی عجیب بود که خانم بخشنده سوپروایزر بخش گیر داده بود به من که چرا زودتر رسیدگی نکردهام! دو سه بار آروم بهش گفتم: خانم، شیفت من هنوز شروع نشده، ولی انگار نمیشنید و دیواری کوتاهتر از من پیدا نکرده بود. لابهلای دعوای سه طرفهای که بینمون درگرفته بود سعی کردم طرف رو از توی اورژانس ببرم بیرون تا اونا به کارشون برسند ولی مردک ابله ضمن مقاومت، من رو محکم هل داد! خواستم که نخورم به خانم بخشنده اما زانوم گیر کرد به صندلی و با سر رفتم توی کانتر ایستگاه پرستاری! پیشونیم کشید به گوشه کانتر، درد شدیدی پیچید توی سرم و توی کسری از ثانیه خون سرازیرشد! دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و با حمله به یارو تمام خشمم رو سر اون خالی کردم. کیانی بیشعور پیداش شد و بعد از بردن مرده به بیرون ، خود بخشنده و خانم امیری هم مشغول رسیدگی به اوضاع من شد.
ماشین یگان اومد یارو رو برد و غائله خوابید. خانم بخشنده هم عصر که شیفتش تموم شد اومد حالم رو پرسید، اما اونقدر از دستش عصبانی بودم که محلش ندادم. البته اولین باری نبود که روی اعصابمون رژه میرفت و قبلا هم چند باری اتفاق افتاده بود. به همین خاطر، برخلاف رابطه خوب و شوخی و خنده با بقیه، هیچ وقت با ایشون رابطه گرمی نداشتم و بعد از این ماجرا از همونی هم که بود سردتر شد و یک جورایی با هم قهر کردیم. چند وقتی به این منوال گذشت و تا جایی که ممکن بود ازش فاصله میگرفتم هر چند که گاهی کارمون به هم مربوط میشد.
یکی دوماه بعد یک شب ساعت از ده گذشته بود از سر بی حوصلگی رفتم توی اورژانس که فوتبال ببینم. اورژانس خلوت و در اصل تنها یک بیمار داشتند که اونم توی اتاق سرم بهش وصل بود. فقط خانم بخشنده و نعمتی توی ایستگاه بودند و ظاهرا بقیه توی بخشهای دیگه مشغول بودند. از دور سلامی کردم و روبروی تلوزیون نشستم. یک ربعی گذشته بود و بازی هم حسابی هیجانی شده بود که بوی عجیب شامی کباب توی سالن پیچید و چند ثانیه بعدش خانم بخشنده اسمم رو صدا زد!
بدون اینکه جواب بدم، با اخم سرم رو چرخوندم به طرفش ببینم اون وقت شب چکار داره. اما اون لبخندی به لب داشت: بیا شام بخور!
اینقدر با اون قیافه خشک و رفتار متکبرانه، دیده بودمش که از دیدن لبخند و تعارفش جا خوردم! با صدای دوبارهاش به خودم اومدم: صادقی چرا این جور نگاه میکنی؟ میگم بیا شام بخور!
متعجب گفتم: ممنون شما بفرمایید، من خوردهام!
بیا، شام بیمارستان نیست، خودم درست کردهام!
فارغ از عصبانیتم بابت رفتار گذشتهاش، واقعا گرسنه هم نبودم. ولی دروغ چرا، در مقابل بوی شامی نتونستم مقاومت کنم و با صدا زدن مجددش، رفتم به سمت ایستگاه. رو به خانم نعمتی که از تعجب من خندهاش گرفته بود، با ایما و اشاره پرسیدم اتفاقی افتاده؟ اونم بدون اینکه جوابی بده خنده ریزی کرد و سرش رو برگردوند.
روی میزی که وسط ایستگاه پرستاری بود، بساط شام رو چیده بودند. شاید به خاطر غذاهای مزخرف یگان و بیمارستان بود ولی واقعا خوشمزه بود و حسابی بهم چسبید. چند لقمهای خوردم و تشکر کردم.
لقمهاش رو قورت داد: نوش جان، ببخشید اگر خوب نبود!
یک لحظه انگار اتفاقات رو فراموش کردم و طبق عادت به شوخی گفتم: نه، انتظارش رو نداشتم اما اتفاقا برخلاف اخلاقت، دستپختت خیلی خوبه!
با صدای خنده خانم نعمتی، خودش هم خندهاش گرفت و کمی خندیدند. غذاشون که تموم شد خانم نعمتی رفت سری به بیمار بزنه، منم همون کنار کانتر ایستاده خیره شده بودم به تلوزیون. خانم بخشنده در حالیکه گزارش شیفت رو مینوشت بدون مقدمه شروع به صحبت کرد: صادقی تو هنوزم دلخوری؟ خودت که دیدی اون احمق چطور رفته بود روی اعصابمون! بعدشم چند بار خواستم عذرخواهی کنم ولی اونقدر عُنق بودی که بیخیال شدم! باور کن اینقدر اعصابم خورد بود که نتونستم خودم رو کنترل کنم، واقعا معذرت میخوام!
اصلا این شکل حرف زدن بهش نمیومد، در طول یکسال گذشته همیشه به شکل یک آدم همیشه طلبکار برخورد کرده بود. شاید واقعا امشب یک اتفاقی افتاده؟! بیخیال فوتبال شدم و چند دقیقهای صحبت کردیم. با برگشتن خانم نعمتی تا یکساعت بعد که شیفتشون تموم شد، اونجا موندم و اتفاقا خیلی هم خندیدیم.
از اون شب کم کم رابطهمون بهتر شد. اما یک نکتهای برام جالب بود. اینکه جلوی بقیه گاردش رو همچنان حفظ میکرد ولی دور از چشم اونا راحت بود و خودش سر شوخی رو باز میکرد و گاهی شیطنتهایی میکرد. جلوی اورژانس یک بالکن طولی بود که خیلی وقتها صندلیم رو پایین بالکن میگذاشتم و زمانی رو سپری میکردم. یک روز غروب که نشسته بودم با خودم آهنگ ((مست)) معین رو زمزمه میکردم. به این بیتش که رسیدم: بهشون بگین که اینجا یه نفر همیشه مسته…
یهو صدای خنده خانم بخشنده بالای سرم بلند شد: خوب برای ما هم بیار تا از این حال و هوا دربیاییم! بازم خدا رو شکر معین اینجا نیست که بشنوه و الا خوانندگی رو کلا کنار میذاشت! بلند شدم و گفتم: تازه داشتم حنجرهام رو گرم میکردم، حالا برای کنسرت که اومدی صدای واقعیم رو میبینی!
صدای خندهاش بلندتر شد: اگه من این اعتماد به نفس تو رو داشتم الان رئیس جمهور بودم!
خنده کنان گفتم: اوووف! چه رئیس جمهوری خوشگلی!
در حالیکه میخندید و میرفت: نه، انگار گیراییش هم بالاست، یادت نره برای منم بیاری.
به این خیال که شوخیه، گفتم: ای به چشـم و رد شدم اما پست بعدی وقتی که رفتم دفتر انتظامی رو امضا کنم، ازم پرسید: آوردی؟
با تعجب نگاهش کردم: چی آوردم؟
پوزخندی زد: مگه قرار نبود از اون چیزی که بهت اعتماد به نفس میده برای منم بیاری؟
هنوزم نمیدونستم که جدی داره میگه یا ادامه شوخی هفته قبلش بود، ولی کرمی افتاد به جونم که پی حرفش رو بگیرم شاید …! تا قبل از پست بعدی یک شیشه ویسکی گیر آوردم و بردم براش. وقتی گفتم: امانتیات رو آوردم، کی بیارم برات؟ انتظارم این بود که بگه شوخی کردم و اهلش نیستم ولی خیلی خونسرد گفت: در عقب سمت شاگرد بازه، بذار توی ماشین. فقط مواظب باش کسی نبینه!
مطمئن بودم که بی میل به رابطه نیست و فقط کمی کار داره! البته درسته که اخلاق تهاجمی و گاهی پرخاشگرانه داشت ولی از حق نگذریم خیلی خوشگل و خوش اندام بود.
یک شب اورژانس خلوتتر از همیشه بود و اینجور مواقع پرستاران اورژانس توی بخشهای دیگه در رفت و آمدند، صبر کردم زمانی که تنها شد رفتم جلو و ضمن گفتن خسته نباشید، چند ثانیهای بهش زل زدم. داشت چیزی مینوشت ولی نگاههای من از چشمش دور نماند و همانطور که داشت مینوشت: چیه صادقی، چیزی شده؟
با خونسردی گفتم: نه داشتم فکر میکردم چه تغییری کردی!
با تعجب نگاهش رو از روی دفتر برداشت و کمی خودش رو برانداز کرد: چطور؟!
شونه انداختم بالا و گفتم: نمیدونم ولی احساس میکنم امشب خوشگلتر شدی؟!
بهت زده دست از نوشتن کشید و چند ثانیه خیره شده بهم. یهو زد زیر خنده: برو گم شو!
با پشت انگشت دوتا ضربه زدم به کانتر و با پررویی به اسم کوچیک خطابش کردم: جدی میگم مهرنوش، بخدا امشب خیلی جیگر شدی!
تلفیقی از تعجب و ذوق روی صورتش نشست، نگاهی به اطراف کرد اما با لحنی شوخی گونه و آروم : مرسی، من همیشه خوشگلم!
اون که صد البت، اما چه فایده فقط حسرتش نصیب ماست!
کلا دست از نوشتن کشید و همراه با خنده: چرا؟
قبل از اینکه من چیزی بگم دوتا از پرسنل برگشتند توی ایستگاه و دیگه هم فرصتی نشد. هر چند سعی داشت وانمود کنه اهمیت نداده، ولی انگار قدم اول رو خوب برداشته بودم. چون از اون روز اتفاقات جالبتری رقم میخورد. تصمیم گرفتم با یک کادو شروع کنم. بعد از کمی سبک و سنگین کردن یک روسری آبی رنگ براش گرفتم، دلیلش هم این بود که یکبار با این رنگ دیده بودمش و خیلی بهش میومد.( شال مد نبود) خوشبختانه هنوز در ماشین رو درست نکرده بود و همون در عقب سمت شاگرد قفل نمیشد. یک ربع قبل از تموم شدن شیفتش، همراه با یک شاخه رزی که از باغچه بیمارستان چیده بودم، بردم گذاشتم روی صندلی و رفتم جلوی اتاقک انتظامی نشستم تا موقع رفتن عکس العملش رو ببینم. زمانی که داشت میرفت سمت پارکینگ دلشوره گرفتم که نکنه نفهمه کار منه؟ کاش لااقل یک یادداشتی براش میذاشتم.کمی طول کشید تا از پارکینگ بیرون اومد، ولی جالب بود، روسری سر کرده و همانطور که انتظارش رو داشتم خیلی هم بهش میومد. نوع نگاه و لبخندی که بر لبش داشت نشون میداد که نه تنها فهمیده بلکه خوشش هم اومده! روبروی من ترمز کرد و با مقداری ناز: ممنون بابک! خیلی از سلیقهات خوشم اومد! لبخندی بهش زدم و با ذوق گفتم: خواهش میکنم، رنگ آبی خیلی بهت میاد! دوباره تشکر کرد ولی قبل از رفتن تیر خلاص رو شلیک کرد! با پاییدن اطراف بوسی برام فرستاد و رفت. با این حرکتش دیگه عزمم رو جزم کردم که هر طور شده کاری کنم.
بعد از یکی دوبار که شیفتمون بهم نخورد، بازم نوبت پستم شد. شب قبلش یک ماموریت رفته بودیم و از صبح که رفتم بیمارستان خسته و خواب آلود بودم. شیفت عصر بود و ابتدای شیفت هم فرصتی نشد چون سرشون کمی شلوغ بود. صبر کردم تا کمی خلوت شد و رفتم پیششون. جواب سلامم رو که داد با تعجب پرسید: حالت خوبه، چرا رنگت پریده؟ همین رو بهونه کردم و با کمی نمایش گفتم: نمیدونم از صبح احساس ضعف دارم! با اشاره به یکی از اتاقهای تزریقات: برو بشین تا بیام فشارت رو بگیرم، شاید فشارت افتاده. رفتم اتاق آخر که کسی نبود و روی تختی که از توی سالن دید نداشت نشستم تا اومد. همینطور که داشت تسمه رو میبست دور دستم: پس چرا از صبح نیومدی تا دکتر ببینه؟دستم رو رسوندم به پهلوش وگفتم میخواستم خودت باشی! با خنده دستم رو پس زد و با پر و خالی کردن باد تسمه، یکی دوبار چک کرد. گوشی رو از گوشش درآورد: فشارت هم پایین نیست، میخوای یک تقویتی برات بزنم؟ و همزمان پشت دستش رو گذاشت روی پیشونیم که تبم رو چک کنه. توی یک غافلگیری، به سرعت سرم رو بردم جلو و صورتش رو بوسیدم، شوکه شد! با عجله و دستپاچه نگاهی به در انداخت و یکی کوبید روی سینهام: چکار میکنی دیوونه؟! در حالی که میخندیدم: مهر نوش ببین من حالم خوب نیست بذار یکم خودم رو تقویت کنم! دوباره دستش رو گرفتم وکشیدم به سمت بالا و بوسیدم. هم خندهاش گرفته و هم میترسید کسی ببینه. رنگش کمی سرخ شده بود، اما با کشیدن دستش رو روی صورتم نوازش کوچیکی کرد و با گفتن خدا بگم چکارت کنه، رفت بیرون. خوب همین عکس العملش یعنی اینکه راه رو درست و تا نیمه رفتهام! با کمی تاخیر منم بلند شد و رفتم به سمت ایستگاه و در حالی که اون سعی داشت نگام نکنه، گفتم: خانم دکتر پس چی شد مگه نگفتی میخوای بهم تقویتی بزنی؟ خنده اش گرفت، اما ربطش داد به شوخی من سر خانم دکتر گفتن. بازم پیشنهاد کرد که برم پیش دکتر ولی گفتم چیزیم نیست و رفتم بیرون.
دیگه تا غروب فرصتی گیرم نیومد و ساعت هشت هم برگشتم. خوب بوسیدنش و عدم واکنش منفی مهرنوش گام بزرگی بود ولی چیزی نبود که من رو قانع کنه، ولی خوب چکار میتوستم بکنم من که توی اون شهر جایی نداشتم که بخوام دعوتش کنم از طرفی هم توی بیمارستان خیلی جای مانور نبود، پس باید به همین بوسیدن های دزدکی و پر استرس و یا ایما اشارههای از راه دور کنار میومدم.
چند هفتهای گذشت هرچند که بازم رابطه مون گرمتر شد و علاوه بر روزهایی که پست بودم روزای دیگه هم زنگ میزدم و صحبت میکردیم ولی اتفاق خاص دیگهای نیفتاد تا اینکه من شیفت شب بودم. با وجودی که توی برنامه شیفت مهرنوش صبح بود، اما یهو ساعت دوازده سرو کلهاش پیدا شد! گفت که روزبهانی مشکلی براش پیش اومده و شیفتشون را عوض کردهاند.
از فرط خوشحالی تا ساعت دو خودم رو توی اورژانس و کنار مهرنوش، به بهانه تلوزیون سرگرم کردم. مهرنوش رو پیج کردند و بعد از تماس با اطلاعات گفت باید برهبخش جراحی و معلوم نیست کی برگرده. منم برگشتم توی اتاقم ولی متاسفانه خوابم نمیومد و کلافه بودم. تا ساعت سه خودم رو سرگرم کردم. تازه داشت چشمام گرم خواب میشد که با صدای زنگ تلفن اونم منتفی شد. مهرنوش بود: بابک بیداری؟
آ ره چطور؟
هیچی، گفتم اگه خوابت نمیاد بیا یکم حرف بزنیم.
ذوق زده رفتم پیشش. خوشبختانه تنها توی ایستگاه نشسته بود و یک کمپوت گیلاس ریخته بود توی بشقاب و گذاشته بود روی میز وسط و خودش داشت توی دفتر چیزی مینوشت( توضیح اینکه معمولا وقتی توی اورژانس مراجعه کننده نبود پرسنل توی بخش های دیگه فعالیت میکردند) ضمن سنجیدن جوانب، شروع کردم صحبت کردن و آروم رفتم پشت سرش. یخم شدم و کنار صورتش رو بوسیدم! در حالی که باز هم غافلگیر شده و خندهاش گرفت بود، سریع نگاهی به اطراف کرد: بابک تو رو جدت دست از این دیونه بازیها بردار، خوب لعنتی یکی ببینه من بدبخت میشم! قبل از اینکه کاری کنه دوتا آرنجم رو گذاشتم روی شونههاش و با دستام چونهاش رو کشیدم رو به بالا و این بار پیشونیش رو بوسیدم: مهرنوش جونم عوضش من خوشبخت میشم! خنده اجازه حرف زدن بهش نمیداد و همین باعث شد من نهایت سو استفاده رو بکنم و لبش رو ببوسم. هرچند که از خنده ریسه رفته بود ولی کاملا مشخص بود که بی میل نیست و فقط ترس و اضطراب داره. دید اگه کاری نکنه من بیخیال نمیشم، خندهاش رو قطع کرد و با گذاشتن دستاش روی دستای من: بابک، جون مهرنوش بیخیال شو، یکی از راه میرسه!
یکبار دیگه لبش رو بوسیدم و ازش جدا شدم. با اشاره به بشقاب کمپوت: بابک اگه دوست نداری آناناس هم هست! گفتم: نه همین خوبه. مهرنوش دفتر رو کنار گذاشت و بلند شد رفت به سمت اتاق استراحت که مقنعهاش رو درست کنه، ولی…
من راست کرده بودم و با دیدن استایلش از پشت دوباره یک حسی توی وجودم به جنب و جوش افتاد بدون فکر دنبالش رفتم. با تعجب برگشت به عقب که ببینه من برای چی دارم میرم، ولی بهش فرصت عکس العمل ندادم و با بغل کردنش، لبم رو چسبوندم به لباش. برخلاف تصورم بعد از چند ثانیه زل زدن توی چشمام، اونم چند تا بوسه ریز و سریع به لبای من زد! دستام رو تا روی باسنش کشیدم، ولی با کشیدن خودش به عقب فاصله گرفت: بابک جون مهرنوش یک لحظه گوش کن! خیره شدم بهش ببینم چی میخواد بگه، در حالیکه دستام رو گرفت توی دستش، سرش رو کمی آورد جلو و باز هم لب من رو بوسه آرومی زد و دوباره خودش رو عقب کشید: بابک بخدا من دارم سکته میکنم از ترس، بذار واسه یک وقت مناسب الان یکی میرسه هم آبروی تو میره هم من به دردسر میفتم!
(نمیدونم تا حالا براتون پیش اومده که راست کنید و دیگه مهم نباشه بعدش چه اتفاقی میافته یا نه!) با وجودی که حق با مهرنوش بود و ریسک بزرگی کرده بودم، ولی اون موقع من همین حس رو داشتم و مهرنوش هم کوتاه نمیومد. اصرارهای من بیفایده بود. بدجوری توی پرم خورد و حالم گرفته شد. با دلخوری از اتاق رفتم بیرون و کلا رفتم توی حیاط. یک ربعی طول کشید و بازم صدای زنگ گوشی اتاق بلند شد. مطمئن بودم که مهرنوشه ولی جواب بدم. اونم بیخیال نشد و بعد از چند ثانیه دوباره تماس گرفت. با کمی تاخیر گوشی رو برداشتم. قبل از اینکه حرف بزنم اون به حرف اومد: بابک بیا دیگه لوس نشو! لحنم رو جدی کردم: نه خوابم میاد و گوشی رو قطع کردم!
دوباره تماس گرفت یکم شوخی و مثلا دلجویی کرد ولی اون لج کیری من بیدار شده بود و کوتاه نمیومد. آخرش هم نرفتم و بعد از کلی کلنجار رفتن ساعتی خوابیدم. صبح که بیدار شدم، بدجوری پشیمون شدم ولی با توجه به شناختی که از مهرنوش داشتم حدس میزدم همه چیز خراب شد و دیگه کاری نمیشد کرد. با رسیدن ساعت هشت صبح پست من تموم شد و باید برمیگشتم یگان. دلم میخواست برم ازش عذرخواهی کنم ولی واقعیتش روم نشد. پست رو تحویل دادم و از بیمارستان بیرون اومدم. قدم زنان از کنار خیابان داشتم میرفتم به سمت یگان و با خودم فکر میکردم که چطور این گندکاری رو درست کنم. از بیمارستان که فاصله گرفتم یهو صدای مهرنوش به گوشم رسید: بیا سوار شو! با تعجب برگشتم به سمتش اونم اخماش تو هم بود، نگاهی به اطراف کردم و گفتم: ممنون خودم میرم! ولی دوباره با لحنی امری و تحکم: بابک سوار شو حوصله ندارم! بدون حرف رفتم و سوار شدم قبل از حرکت دوباره با اخم نگاهی کرد: تو خجالت نمیکشی مثل بچهها هی قهر میکنی؟ جوابی ندادم اونم حرکت کرد. احساس کردم عصبیه ولی برام جالب بود که اون چرا عصبیه؟ بعد از چند ثانیه: چیه زبونت هم بند رفته، خودت عقلت نمیرسه که توی بیمارستان هر آن یکی میرسه ؟!
با حرص پریدم توی حرفش و گفتم: آره راست میگی، من خَرَم که بین این همه آدم از تو خوشم اومده و به تو دلبستهام! ببخشید که وقتی میبینمت آب از لب و لوچهام سرازیر میشه و دلم میلرزه!
انگار همین دو جمله کارش رو ساخت! در حالیکه خرکیف شده بود و از ته دل میخندید ماشین رو زد کنار و برگشت به سمتم و دستم رو گرفت: بابک حرص من رو درنیار. لعنتی من که نگفتم نکن، گفتم بذار واسه وقتش!
اینبار با حرص بیشتری پریدم توی حرفش: مهرنوش، میشه بگی وقتش کی هست؟ من که سربازم و فقط توی همین چند ساعت پست می تونم بینمت تازه اگر شیفتمون با هم یکی باشه، بیمارستان هم که بقول جنابعالی جای اینکارا نیست، پس دیگه وقتش کی هست؟ بگو کی وقتش هست که بتونم بغلت کنم و یک دل سیر ببوسمت، تا عظر تنت رو بو بکشم؟ بگو تا منم بفهمم!
حرفم که تموم شد با حرض چنگی زد توی موهام و خنده کنان: لعنت بهت با این زبونت! حرکت کرد. بعد از دقایقی متوجه شدم از مسیرم کلی فاصله گرفتهایم و مهرنوش همچنان داره میره، با تعجب پرسیدم کجا داری میری، من دیرم میشه؟ بدون اینکه چیزی بگه به راهش ادامه داد و در نهایت پیچید به سمت شهرک. بالاخره سر یک خیابون ایستاد و با اشاره به یک مجتمع: بابک چند دقیقه صبر کن تا من برم داخل بعدش بیا طبقه دوم!
شوکه شدم و انگار زبونم بند رفت! باورم نمیشد شاید داشتم خواب میدیدم! کلا یادم رفت که میخواستم برم یگان و غیبت میخورم ولی دروغ چرا از حرکت مهرنوش جا خورده و از این همه جسارتش ترسیده بودم. نمیدونستم داره سر به سرم میذاره یا واقعا قراره اتفاقی بیفته؟ فکرم درست کار نمیکرد اما بعد از کمی کلنجار با خودم با ترکیبی از استرس، هیجان، دلشوره، اشتیاق راه افتادم. وقتی به طبقه دوم رسیدم همه چیز دست به دست هم داده بود و مثل بید میلرزیدم اما مهرنوش در خونه رو باز گذاشته و لبخند به لب منتظر من بود. پشت در هم هنوز مردد بودم، نمیدونستم دارم چکار میکنم. بالاخره دل به دریا زدم و وارد خونه شدم. در رو بستم و مشغول درآوردن پوتینم شدم. سرپا که ایستادم تازه متوجه شدم که مهرنوش مانتو و روسریش رو درآورده بود انگار با دیدن لبخند خوشگل و صورت جذابش همه ترس و استرسم فراموش و رفرش شدم. دیگه ترسی نداشتم با ذوق و شوق مهرنوش رو تو آغوش کشیدم و بدون تعلل لبهامون بهم گره خورد. شور و اشتیاق مهرنوش برام جذاب بود و من رو نیز به وجد آورده بود. جوری که انگار توی یک کورس بودیم و میخواستیم هر چه سریعتر تمومش کنیم. دستامون روی بدن هم مدام در حرکت بود و جا به جا میشد. گاهی سینه های ناز و خوش فرمش توی دستم بود و گاهی دستام عاشقانه صورت و موهاش رو نوازش میکردم و گاهی روی گردن، لای موها و روی باسنش جا خوش میکرد و هر چند لحظه بازهم جا عوض میکردند. صدای نفسهامون به هم آمیخته بود و شهوت جای همه چیز رو گرفته بود. مهرنوش چنان لبام رو میک میزد که خیال میکردم هر آن کنده میشه!
راستی… آخرش چی میشه؟ مهرنوش باکره است یا نه، میشه یک سکس کامل انجام داد؟ چند ثانیهای فکرم مشغول این موضوع بود. آروم دستم رو از روی باسنش منحرف کردم به سمت جلو و بردم لای پاش. انگار فکرم رو خوند، همراه با پوزخند گازی به لبم زد و کمی فشار داد و دوباره مشغول مکیدن و زبون کشیدن به لبام شد. ولی جالب بود انگار از این که دستم به کُسش برسه هیچ ابایی نداشت و مقاومتی نکرد، شاید بهم اطمینان داشت یا شایدم…
تصورم این بود که مهرنوش فقط واسه دلجویی داره این کارها رو میکنه و با همین لب گرفتن تمومش میکنه، اما انگار هرچی جلوتر میرفتم بازهم سورپرایزی برام داشت چون بعد از یکی دو دقیقه خوردن و لب گرفتن، بدون حرف و یا نظر خواهی از مهرنوش، دستم رو بردم زیر تیشرتش و کشیدم رو به بالا، دستای مهرنوش هم به تلافی اومد روی سینهام و اونم مشغول باز کردن دکمههای من شد. با دیدن پوست سفید، شفاف و تحریک کننده بالاتنهاش، سینههایی که حالا دیگه بدون هیچ پوششی جلوی چشمام بود دیگه فرصتی ندادم که اونم پیراهن من رو در بیاره و حمله کردم به سینههاش. صدای خنده مستانه مهرنوش توی خونه پیچید و من مثل یک گرگ گرسنه هر چند ثاینه تلاش میکردم که یکی از سینههاش رو توی دهنم جا بدم و بخورم! دستای مهرنوش دور سر و گردن من قفل شده بود. مدام سرم رو به سینهاش فشار میداد و هر از چندی یک آه میکشید. چون قد من کمی بلندتر بود توی اون وضعیت خیلی راحت نبودم، با گرفتن زیرباسن، کمی گرفتمش توی بغلم و آروم خوابوندمش روی زمین. خودم هم خیمه زدم روش و دوباره مشغول خوردن سینههاش شدم و بعد از چند دقیقه با رسیدن دست مهرنوش از روی شلوار به روی کیرم، انگار بهترین جایزه دنیا رو بهم دادند و به روی ابرها پر کشیدم. کیرم شده بود مثل سنگ و ولعم برای خوردن سینههای بی نظیرش بیشتر شد. مهرنوش با یک دست داشت دکمههای پیرهنم رو باز میکرد و دست دیگهاش روی کیرم حرکت میکرد. با باز شدم آخرین دکمه دستش رو از رو کیرم برداشت و سعی کرد لباسم رو در بیاره ولی نتونست… خودم چرخیدم روش و با گذاشتن زانوهام به دو طرف شکمش بلند شدم. در حالیکه زل زده بودم توی چشمها و صورت از شهوت سرخ شدهاش، خودم فانسقه رو باز کرد و لباس و زیر پیرهنم رو همزمان از تنم درآوردم. با کمی مسخره بازی یک ژست گرفتم. همراه با خنده دستاش رو آورد زیر بغلم و من رو کشید به روی خودش. با برخورد پوست بدنمون به هم انگار برق گرفتم، لرز کوچیکی به خودم دادم و دستام رو بردم زیر سرش و محکم حلقه کردم دور گردنش. باز هم لبامون بهم گره خورد. حین لب گرفتن وخوردن خودم رو روی بدن مهرنوش حرکت میدادم، جوری که کیرم روی کُسش کشیده بشه. مهر نوش با باز کردن پاهاش از هم و حلقه به دور باسنم در این راه کمک شایانی کرد، جوری که نوک کیرم روی کُسش سوار شد و انگار همین هم مهرنوش رو بیشتر حشری میکرد. نه فرصت و نه طاقتش رو داشتم و بعد از سه چهار دقیقه خودم رو از روی مهرنوش بلند کردم وبا بوسیدن روی سینه و شکمش رفتم به سمت پایین. تا لحظه آخر که دستام رفت به زیر کش شلوار و شورتش، منتظر مقاومت یا توصیه برای مواظب بودن، بودم ولی هیچ خبری نبود. وقتی که شلوار و شورتش رو تا زیر باسن پایین کشیدم به این اطمینان رسیدم که مهرنوشم هیچ محدودیتی نداره. توی یک چشم بهم زدن بلند شدم سرپا و هم خودم و هم مهرنوش رو لخت کردم. طبیعی بود یک سکس بی برنامه و پش بینی بود هردومقداری موهای تازه جوانه زده داشتیم وهم بدنی عرق کرده، ولی دیگه برام مهم نبود، بون اینکه چیزی از اشتیاقم کم بشه یکی دو دقیقه لای پاش چمباته زدم و مشغول خوردن و لیس زدن کُسش شدم. کمی مقاومت کرد و گفت تمیز نیست ولی واقعا برام مهم نبود و داشتم کیف میکردم. البته از قبل نشتی مهرنوش جون شروع شده بود و ترشحاتی داشت ولی با خوردن من هم وقتش رسید که دیگه دلی از عزا دربیارم و به آرزوم برسم. با یک میک از لبه های کُسش دراز کشیدم روش و کیرم رو با سوراخش تنظیم کردم. مهرنوش در حالی که چشماش رو بسته ولبش رو گاز گرفته بود، دستش رو طوری روی پازوهام گذاشت که معلوم بود منتظر چنگ زدن است. با یک فشار کوچیک تا پشت کلاهک، کیرم رو فرو کردم. مهرنوش یک آه شبیه جیغ کشید و کمی ناخونهاش رو فرو کرد ولی قبل از نفس گرفتنش، من با یک فشار دیگه تقریبا دوسوم کیرم رو توی کُسش جا دادم. با فرو رفتن ناخن های مهرنوش توی بازوهام یک مکث کردم. کامل خوابیدم روش و با کشیدن لبش توی دهنم. چشماش باز شد و دستاش دور گردنم حلقه شد. با یک مکث چند ثانیهای حین خوردن لباش آروم با حرکتت دادن باسنم، در همون حد شروع کردم به تلنبه زدن. بعد از چند ثانیه تلنبه زدن پاهای مهرنوش جمع شد رو به بالا و منم با یک فشار محکمتر کیرم رو تا خایه فرو کردم. هر چی بیشتر تلنبه میزدم صورت مهرنوش سرختر میشد و صداهاش عجیب و غریبتر میشد. همینا باعث میشد که من با هیجان بیشتری تلنبه بزنم. بعد از یکی دو دقیقه تلنبه زدنهای پیاپی ناخن های مهرنوش نوی کمرم فرو رفت و با کشیده شدن رو به پایین، احساس میکردم چند شیار عمیق توی بدنم ایجاد شد ولی نزدیک اومدنم بود و انگار نوازش بود برام، بالاخره وقتش رسید و با کشیدن کیرم آبم رو روی شکم مهرنوش خالی گردم. با قفل شد مجدد دستای مهرنوش به دور گردنم انگار به خلسه رفتم و بدنم خالی کرد. چند دقیقه بعد که داشتم لبام رو از بین لبای مهرنوش بیرون میکشیدم هنوز باورم نمیشد که کارمون به اینجا کشید و من مهرنوش رو بدست آوردهام! مهرنوش پی در پی به لبام بوسه میزد و قربون صدقهام میرفت، میخواستم ازش تشکر کنم، ولی انگشتش رو به نشانه سکوت گذاشت روی لبام: فهمیدی وقتش کی هست؟ لبخندی زدم و اون با بوسهای دوباره به روی لبم ادامه داد: لعنتی، بی نهایت خوشحالم که مال منی! فکر نکن که فقط تو میخواستی من رو بدست بیاری، منم آرزوم بود!
بد از چند دقیقه معاشقه، با نگاهی به ساعت از جام بلند شدم، خیلی دیرم شده بود و احتمالا باید منتظر عواقبش میموندم، ولی ارزشش رو داشت. قبل از اینکه بازم چیزی بگم اون به حرف اومد: بابک من هفته ای یک، شب تنهام، دلم میخواد توی آغوش تو بخوابم!
پایان
نوشته: یک آشنا