تصادف پر ماجرای من (۲)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

(توضیحی که باید بدم اینکه این قسمت جاهای سکسی کم داره چون افتاده اخر داستان بخش های سکسیش )

بعد از اونروز تا مدتی تو شوک ماجرا بودم ولی کم‌، کم همه چیز عادی شد، منتها من مدام منتظر بودم آبجیم دوباره شهوتی بشه و یا هوس تجدید خاطره به سرش بزنه و بخواد با من تماس جنسی داشته باشیم
مدام مراقب صحبتها و رفتار آجیم بودم که ببینم یه اشاره گفتاری و یا رفتاری میکنه ، اما انگار آبجیم اصلا اون ماجرا رو از یاد برده بود و یا بعضی مواقع هم طوری برخورد کرده بود که با خودم میگفتم نکنه اونروز واقعیت نداشت و خوابی چیزی بود ، چون حدود یکماه و نیمی گذشته بود ولی آجیم اصلا نه صحبتی از اون روز میکرد و نه حتی یه اشاره میکرد
بعد از مدتی انتظاروقتی خبری نشدبا خودم گفتم بهرحال اون دختره ، شاید شرم و حیای دخترانه اش مانع شده یا چه میدونم روش نشه ، من باید خودم یه کاری کنم و یه شب بعد از شام ابجیم درس داشت بلند شد رفت اطاقش ، من دیدم الان فرصت مساعده و بلند شدم و رفتم اتاقش دیدم داره درس میخونه سلام کردم و رفتم تو نشستم ، خیلی تعجب کرده بود ، اطاق منو آبجیم طبقه بالای خونه بود و بجز اطاق ما یه حمام هم داشت که البته قابل استفاده نبودو ما برا دست و صورت شستن ازش استفاده میکردیم
البته چون خونه قدیمی بود بخشی از طبقه بالا اگر چه اطاق و یا بنا بودن ولی قابل استفاده نبودن و در کل همین دو اطاق تو طبقه بالا قابل استفاده بود این خونه به مادرم ارثیه رسیده بود والبته چون مادرم از مادرش پرستاری میکرد ما مجبور شدیم آپارتمان خودمون رو اجاره بدیم و بیایم اینجا سکونت کنیم و خیلی وقت بود اینجا ساکن بودیم ، مثل خونه دراکولا همه جاش سوراخ سمبه بود و تو هر طبقه چیزی که زیاد داشت اطاق متروکه بود
بعد از اینکه مادر بزرگم فوت کرد هم همچنان ما ساکن خونه بودیم مادر بزرگم کلا سه تا دختر داشت که اون دوتا ماشالله روی پول راه میرفتن و فقیر بیچاره اشون ما بودیم خونه بدجوری زهوار در رفته بود ولی تو یه محله خیلی لاکچری بود و از محله ای که آپارتمان خودمون توش بود خیلی بالاتر و بهتر بود از طرفی زندگی تو این عمارت وسیع بهمون ساخته بود و دیگه نمیتونستیم تو یه آپارتمان که تو دستشویی مدام استرس داشتی سر و صدات بیرون نره ضایع بشه زندگی کنیم
از طرفی دیگه به بالای شهر عادت کرده بودیم زورمون میومد بریم پایین شهر ولی خونه دیگه باید بازسازی میشد منتها دو خاله دیگه ام هم ازش سهم میبردن و نمیتونستیم اونو تعمییر کنیم ، خاله بزرگم که شوهرش مهندس هست قصد داشت اونو چون تو یه محله خیلی خوب بود رو با قیمتی پایین برداره و تبدیل به آپارتمان کنن ، از ما هم خیالش راحت بود که خودمون رو جر میدادیم یک پنجم سهم اونو نمیتونستیم جور کنیم بخاطر همین قیمت پایینی روش گذاشته بودن که سهم ما رو مفت بردارن ، ولی افتاد لج و لج بازی بین دو خاله ام که از نظر مالی رقیب بودن و سرانجام حق به حق دار رسید و فقرا صاحب اون خونه شدن چون خاله ام که خارج از کشور بود وقتی فهمید شوهرخاله ام چه نقشه ای کشیده گفت که با همون قیمت اونا بفروشن و ما برداریم و البته سهم خودش رو بما بخشید و وقتی ما خونمون رو فروختیم و زندگیمون رو هم نقد کردیم تازه نصف پول خاله ام هم نشده بود گفت من مابقیشو میدم بعدا بهم پس بدین و ما اینجوری موفق شدیم سهم خاله ام رو که انصافا هم نیازی نداشت و میتونست اونم ببخشه بما رو بخریم
در کل ماجرای خونه رو کش نمیدم همینقدر میگم که تو طبقه بالا فقط اطاق منو و آبجیم نسبتا سالم بود و یک حمام
آبجیم سرشو از کتاب برداشت و با تعجب گفت مملی ( آبجیم از بچگی بمن میگفت مملی ، وقتی هم‌هیجانزده بود یا تو فاز لاو بود بهم میگفت مملِ آبجیش ) نمیخوای بگی که کاری نداری و فقط میخوای به آبجیت سر بزنی چون اصلا به قیافه ات نمیخوره اهل خانواده و سرکشی به خواهرات باشی
بااین لب و لوچه آویزونت داره داد میزنه یه گیری داری
گفتم والا آجی نمیدونم چطوری بگم آخه اصلاًنمیدونم چطوری باید شروع کنم و بگم که ناراحت نشی
آبجیم گفت خب مثل ادم بگو دیگه این‌که اینهمه ضمینه سازی نداره
گفتم قسم بخور منطقی برخورد میکنی و دعوام نمیکنی
گفت مملی قسم نمیخورم چون دلم نمیاد جون مامان و بابا و تو و نیلو رو قسم بخورم ولی قول میدم کاملا منطقی برخورد کنم
گفتم آجی اونروز که دعوا کردیم ؟ یهو نگران شد و گفت نکنه آسیب دیدی
گفتم نه بابا فقط من یجوری شدم
گفت چجوری ؟
گفتم والا نمیدونم چجوری بگم یه حالی بهم دست داد
آبجیم گفت فهمیدم چی میگی گرفتم منظورت چی هست ، ولی تو تقصیری نداشتی مقصر من بودم
عجب سوتفاهم بدی پیش اومده بود و اون فکر میکرد من عذاب وجدان گرفتم‌، بخاطر همین گفتم نه اجی من فقط میخواستم سوال کنم تو هم اونجوری شدی ؟
فکری کرد و گفت هر پسرو دختری در اون شرایط قرار بگیره خب اونجوری میشه ، چطور تو یه الف بچه اونجوری شدی انتظار داری من که اگر قرار بود طبق قوانین اسلام شوهرم بدن الان باید مامان دو جین بچه بودم اونجوری نشم ؟ خب اره منم اونجوری شدم
و منتظر سوال بعدیم شد و گفت دیگه ؟
گفتم راستش اجی یه سوال دیگه دارم‌ و میخواستم بپرسم دوست نداری یبار دیگه اونجوری بشی ؟
یهو ابجیم زد زیر خنده و در حالیکه از خنده ریسه میرفت گفت از اون نظرا میگی ؟
پس بگو کجای کارت ایراد داره هوس دعوا کردی ها و شلوار هم نباید پای من پاشه وگرنه فول هست نه ؟
و باز از خنده ریسه رفت ، دیگه داشت بهم برمیخورد که انگار خودش هم متوجه شد و یهو حالت جدی بخودش گرفت و در حالیکه به زور جلوی خنده اش رو گرفته بود اشک چشماشو که بخاطر خنده زیاد سرازیر شده بود پاک کرد و گفت از دست تو مملی ، کار و بار خدا رو بنازم که تو دار دنیا فقط یه دونه داداش بما داد ، اون یه دونه رو هم اصل عتیقه داد
و دوباره زد زیر خنده و گفت عجب زیر خاکی هستی تو وجدانا اینو فردا واسه دوستام تعریف کنم از خنده روده بر میشن
دیگه داشت ماجرا خفن میشد و از یکطرف هول کرده بودم یموقع خر نشه بره به دوستاش بگه و از یه طرف هم این خنده مسخره اش بدجوری اعصابمو به هم ریخته بود
و باز کمی خندید که من حاضر بودم چندتا کشیده بزنه تو گوشم ولی اون خنده مسخره که رو اعصابم بود رو تموم کنه
گفت پس اومدی پیشنهاد دعوا بدی ؟
و بعد گفت متاسفم مملی جونم باید برا مشکلت یه فکر دیگه ای کنی چون راستش داداش گلم من دیگه حاضر نیستم روابط برادر و خواهریمون رو بیشتر از این به گند بکشم نگاه کن ببین بین ما چه چیزهای عوض شده من پیش تو حرفهایی میزنم که تا قبل از اونروز اگر میکشتنم روم نمیشد پیش تو بگم و تو هم داری بمن پیشنهاد میدی باهام ار اون کارا کنی و در کنارش کارایی رو بدون اینکه از من خجالت و یا شرمی کنی انجام میدی و منم مجبورم وانمود کنم ندیدم
تمام این تغییرات اثرات اونروز هست که تو اونجوری شدی و باز زد زیر خنده ولی دوباره خنده اش رو قطع کرد و گفت راستش اگر قرار باشه من یه روز مجبور به انتخاب یک نفر بشم که باهام ارتباط داشته باشه قطعا داداشم تو گزینه های مورد نظر من جایی نداره نه فقط بخاطر اینکه داداشم هستی ، اون بجای خودبتنهایی هم میتونه دلیل منطقی باشه ولی مسئله دیگه اینه که هر انسانی باید با کسی باشه که ایده الش باشه بطور مثال برای دختری که بیست و یکی دو سالش هست حداقل سن نفر مقابل باید یه مرد ۳۰ ساله باشه نه اینکه یه پسر بچه چهارده ، پونزده ساله
و گفت قربونت برم این فکرای بد رو از ذهنت پاک کن من و تو خواهر برادریم و حیف این رابطه نباشه به گند بکشیمش
و ادامه داد که داداشی من بعنوان یه خواهر تا حدی که از دستم بیاد راهنمایی ، مشاوره و همفکری بهت میدم ولی تا حدی که روابط برادر و خواهریمون زیر سوال نره ، و حقیقتا بار دیگه اینجور حرفها برام خنده دار نیست ، و دیگه جدا از دستت ناراحت میشم ، الانم دیدی که خیلی ریلکس و منطقی برخورد کردم و دیگه فکر نکنم از این منطقی ترم میشد برخورد کرد
بدجوری تو حالم خورده بود و حسابی پکر شده بودم بهش گفتم یه سوال دیگه بپرسم ؟ گفت فگر کنم به اندازه کافی منظورمو روشن گفتم ولی بپرس
گفتم یعنی اگر الان به جای من یه مرد غریبه 30 سال به بالا بهت پیشنهاد میداد موافقت میکردی ؟ آجیم گفت داداشی من دیگه دوست ندارم راجع به این موضوع بحث و صحبتی کنیم نه حالا و نه در آینده اما بعنوان اخرین سوال توخب صادقانه بگم نه پاسخ من مثبت نبود ولی اگر شرایطی که مد نظر من هست رو داشت به پیشنهادش فکر میکردم و با جمع بندی همه مسائل تصمیم میگرفتم‌ چه پاسخی باید بهش بدم
و گفت از تو هم خواهش میکنم دیگه در این موارد با من صحبتی نکن چون بدجوری منو آزار میده
بلند شدم و بدون حرف دیگه ای از اطاقش بیرون اومدم و رفتم رختخوابم رو رو زمین پهن کردم و دراز کشیدم از اونروز تخت بدجوری زهوارش در رفته بود و دیگه نمیشد روش خوابید میترسیدم به مامانم اینا بگم اونا بپرسن چرا اینجوری شده ؟
تازه دراز کشیده بودم که دیدم آبجیم صدام کرد جوابش رو ندادم چند بار دیگه هم صدا زد جواب ندادم
یهو دیدم اومد در اطاقمو و گفت مملی آییییی ، بازم جوابشو ندادم و خودمو بخواب زدم دیدم دوبار گفت هستی یا نه خودمو زدم بخواب چراغ رو روشن کرد وقتی دید رو زمین خوابیدم فهمید برا چی
دیدم اومد نشست کنارم و سرش رو آورد بغل گوشم و آروم گفت قهری ؟
من خودمو زده بودم بخواب و جوابش رو ندادم ، دیدم اروم گفت باشه تو جواب منو نده نامرد ، ولی من اندازه همه دنیا دوستت دارم و یه بوس از گونه ام کرد که یهو مثل بچه ای که کتکش زدن و حالا مامانش نوازشش میکنه یهو بغض گلومو گرفت و خیلی زور زدم که ضایع نکنم ، پتو رو پهن کرد روم و آروم از اطاق بیرون رفت یهو اشک از چشمام سرازیر شد
بدجوری حالم رو گرفت و فقط منتظر یه تلنگر بودم که اونم اومد وخودش زد
شب خیلی اعصابم‌بهم ریخته بود و خواب‌زده بود بسرم‌ و همش اتفاقاتی رو که پیش اومده بود آنالیز میکردم‌ تا اینکه نهایتا به یک کشف بزرگ رسیدم
چون هرچقدر که فکر میکردم میدیدم من اونروز حال چندانی نکردم چون کمی دیر متوجه شدم خواهرم زیر دامن چیزی نپوشیده و برهنه است و از اون گذشته همش استرس داشتم و میترسیدم یهو آبجیم یه کشیده تو گوشم بزنه و بگه آشغال آدم روی خواهرش نظر بد میکنه؟
همین دو مورد کلا اجازه یه حال ایده آل رو بهم ندادن باز اگه از اولش مطمئن بودم آجیم راحت میذاره وبه رو خودش نمیاره شاید میتونستم یه لذت رویایی ببرم ، ولی من تا میخواستم متوجه بشم چی به چی هست خواهرم بی وجدان خودش که ارضا شد و به اورگاسم رسید منو هل داد کنار و زد بچاک
و صادقانه بگم وقتی که فکر میکردم میدیدم حال کردن با خواهرم ایده آل من هم نیست ، ولی اینکه چرا اینقدر دوست داشتم تکرار بشه ، من خیلی بیشتر از اونکه از سکس لذت ببرم ، وقتی دیدم خواهرم عمیقا به لذتی وصف نشدنی رسید بهم حال داد در نهایت هم دو دلیل میتونست داشته باشه اول اینکه بخاطر عاطفه خواهری و این که دوستش داشتم و بهش وابسته بودم از لذت بردن اون به هیجان می اومدم و در واقع دوست داشتم بازم اون لذت ببره و یا اینکه شدت حالی که خواهرم از یک اورگاسم میبرد منو هیجان زده میکرد و در هر دو صورت هرکدوم هم‌دلیلش بود نهایتا اینکه برای من مهم لذت بردن خواهرم بود و این لذت رو میتونست یه پسر غریبه هم بهش بده و من در وضعیتی بودم که حتی اگه خواهرم دوست داشت با مرد دیگه اون لذت رو تجربه کنه من هر کازی از دستم میومد براش انجام میدادم
من اصلا لدتی از خواهرم نبرده بودم و بلافاصله بعد رفتنش مجبور شدم به روش اجدادمون یعنی انسان نخستین ، در عصر نبود امکانات که توی غارها آتیشی روشن میکردن و کنارش یه دست جق میزدن منم همون کار رو کردم و در واقع من بیشتر لذت جق را احساس کردم و وقتی به این مساله فکر میکردم به این نتیجه میرسیدم که من بیشتر از اونکه بفکر حال کردن خودم باشم دوست داشتم آبجیم یه حال مشتی و اساسی ببره ، خصوصا وقتی یادم می افتاد حالت بدنش در زمانی که به اوج رسید خیلی دوست داشتم باز بتونم براش تکرارش کنم
آجیم چشماش کاملا خمار شده بود و دهنش نیمه باز باز بود و نفس نفس میزد و هرچه به اورگاسم نزدیکتر میشد صدای نفس زدن هاش هم بیشتر میشد و وقتی به اوج رسید پاهاش رو رو چنان بهم قفل کرد و دور من فشار داد و همزمان سر منو روی سینه اش فشار میداد شاید حدود ده ثانیه تو همون حالت بود و بعدش بدنش شل شد و مثل ماهی که از آب میگیری همونجوری شل و ول شد اما هنوز نفس نفس میزد و کمرش و رون هاش میلرزید و حالت رعشه داشت و یهو بلند شد و بدون اینکه بمن نگاه کنه رفت بیرون و پشت در اطاق شورتش رو از پاش در اورد انداختش تو حموم‌ بعد از اینکه من جق زدم صدام کرد رفتم برا عصرانه بهم گفت برو شورت پاتو در ار بندازش تو لگن که تو حمام گذاشتم و تمیز دستاتو بشور و بیا عصرونه ات رو کوفت کن ، گفتم چرا آجی ؟ گفت سوال بی سوال فقط کاری رو که میگم بکن رفتم شورتمو عوض کردم و رفتم تو حمام دیدم یه لگن که کمی اب گرم توش هست هم اونجاست و شرت خودش هم تو تشت اب بود منم شورتمو انداختم توش و در اومدم آبجیم بعد از اینکه شستشون رو بند لباسها پهن نکرد و بردش اطاق خودش اونجا خشکشون کرد ، دلیلش رو تقریبا میدونستم برا اینکه یموقع مامانم نبینه اخه خیلی شک برانگیز بود که هیچکدوم از ما حمام نکرده بود بعد هر دومون لباس زیرمون رو همزمان با هم عوض کردیم و آجیم شسته بود ( خدایی برا اینکه بدونین چرا با اینکه اینهمه کتکم میزد باز اگه تب میکرد من میمردم یک نمونه اش همین بود صادقانه کدوم یکی از شماها رو خواهرتون دست به لباس زیر کثیفتون میزنه ؟ ولی خواهر من با اینکه دختر خیلی با کلاس و تمیزی بود ولی اینجوری منو شرمنده میکرد من بیشتر مواقع حمام که میکردم شرتم کف حمام رها میکردم تا مامانم بشوره و یا مینداختمش تو لباس چرک ها بعد مامانم یا آبجیم هر کدوم میخواستن لباس ها رو بریزن تو ماشین شرت منو جداگانه میذاشتن وتو یه لگن با دست میشستن ، اگه هم کف حمام بود که این میموند اونجا تا یا بابام یا مامانم و یا آبجیم هر کدوم بعد من رفتن حمام اونو هم میشستن البته آجیم و مامانم بی منت بود اما بابام مادر جنده میشست ولی اِرض و آبرومو میبرد اینقدر متلک میگفت و غر میزد و تو جمع فامیل هم مدام اعلامش میکرد ، جالب اینجاست الان آبجیم سه تا بچه داره که بچه اولش دختر هست و دو تا پسر کوچیکتر از دخترش داره که دخترش بشکل باور نکردنی قیافه و اخلاق و رفتارش مثل خود آبجیم هست و مثل مادر داداش هاش هست و چون خواهرم شاغل هست و بیرون از خونه هست خصوصا روزهایی که بعدازظهر بیمارستان هست شیفتش تا تا فردای روز بعد هست و این دختر بچه مثل یک زن خانه دار به کارهای خونه میرسه ، تکالیف و در س های برادرهاشم کنترل میکنه وقتی هم که باباش میاد خونه غذا گرم میکنه و براشون میکشه و سر ساعت ۹/۵ هم که میشه دوقلو ها رو صدا میزنه برن مسواک بزنن و بخوابن ، هیچکس تو خونه اشون روی حرف این خانم کوچولو حرف نمیزنه و دستوراتش اجرایی هست )
تا چند روز تحریمش کرده بودم و کلا باهاش حرف نمیزدم و تا شام میخوردم و اون داشت ظرفها رو میشست من سریع میومدم خودمو میزدم بخواب ک اونم میومد و وقتی میدید خودمو زدم بخواب دیگه حرفی نمیزد
تا اینکه چند روز بعد داشتم میرفتم مدرسه و چون دوچرخه ام پنجر شده بود مجبور شده بودم با پا برم یهو دیدم آبجیم با چند تا از دوستاش دارن از مسیر مخالف من میان تا دیدمش راهمو کج کردم اونور خیابون ، چند بار صدام زد جوابشو ندادم ، عصر که اومدم دیدم تو آشپزخونه دارن با مامانم سبزی پاک میکنن سلام کردم ، مامانم جوابمو داد اما آبجیم اصلا نگاه هم بهم نکرد ، و باز قیافه اش مثل قدیما شیطانی شده بود ، چند ماهی بود اینجوری ندیده بودمش و قیافه اش نوعی معصومیت توش موج میزد ولی باز رفته بود تو قالب قدیمش که باهام لج میکرد ، دیدم عجب خریتی کردم آروم اومدم بالا تو اطاقم تا ببینم چه خاکی تو سرم بریزم
میدونستم چرا باز چپ افتاده باهام برا ظهر بود که پیش دوستاش جوابشو ندادم
کلی فکر کردم چی بگم که توجیه کنم
یهو دیدم دستشو زده به چارچوب و با خشم داره نگام میکنه و گفت کره خر بوزینه مگه من چیکارت کردم چند روزه تاقچه بالا میزاری برام ، این چه رفتار گهی بود پیش دوستام کردی ؟ برم به مامان بگم برا چی باهام قهر کردی ؟ من باید ناراحت باشم که اومدی پیشنهاد سکس بهم میدی نه تو
دیگه داشت صداش رو بالا میبرد و احتمال داشت مامانم بفهمه ، برا همین گفتم آبجی خب بزار بهت بگم بعد قضاوت کن
گفت بفرما من گوشم
گفتم راستش ناراحتی من ربطی بشما نداره اصلا حال خوبی ندارم و دوست دارم تنها باشم مربوط به یه خاطره بد هست که چند سال پیش برام پیش اومد منتها هر موقع که یادم می افته تا چند روزی کلا اصلا دوست ندارم زندگی کنم
یهو آبجیم اومد تو و گفت خوب بگو برام چی شده
گفتم نمیتونم بگم ته به شما نه به هیچ کس دیگه
آبجیم گفت با من راحت باش و بگو البته متوجه شدم منظورتو بهت تعرض کردن ، خجالت نکش و راحت بگو بجون بابا از بین خودمون بیرون نمیره ، حالا راحت بگو ، اصلا صبر کن یه لحظه من برم و بیام بعد برام بگو و از اطاق رفت بیرون
باز افتاده بودم تو هچل و عجب سو تفاهم بدی شده بود اون فکر کرده بود کونم گذاشتن هر طوری که فکر میکردم چطور بپیچونمش نمیشد چند لحظه دیگه دیدم آبجیم اومد کیفشم اورد وگفت اصلا میدونی چرا ظهر صدات کردم ؟ دانشگاه مراسم بود من دوتا قوطی آب میوه بهم رسید دلم نیومد بخورم گفتم بذارم برا تو و نیلو میخواستم برا تو رو بهت بدم ، اونوقت تو اونجوری کردی ، اما عیب نداره راست میگی سخت هستش ، حالا این آب میوه رو بخور و برام تعرف کن ، باز گفتم نمیشه ، روم نمیشه ، یهو گفت ببین قربونت برم من کاملا درک میکنم چون خودم هم قربانی این جور حیوونا شدم ، پس خیالت راحت باشه که میخوام بهت کمک کنم از نظر روحی اذیت نشی
با تعجب گفتم راست میگی ؟ یعنی به تو هم تجاوز کردن ؟ با تکون دادن سر تایید کرد
گفتم آجی به یک شرط برات میگم
گفت چی ؟
گفتم اگه من گفتم تو هم باید ماجرای اینکه بهت کار بد کردن رو بگی
گفت باشه اتفاقا احساس میکنم منم باید در موردش باید با یکی حرف بزنم و چه بهتر با تو بزنم که هم داداشمی و هم مثل خودم یه قربانی هستی
و اومد نشست کنارمو گفت بگو
خلاصه منم یه داستان سر هم کردم و گفتم که آره تو مدرسه دوسه تا از بچه پر رو های کلاس یروز زنگ ورزش کونم گذاشتن وقتی حرفم تموم شد آبجیم سرمنو گذاشت رو سینه هاش و گفت بمیرم برات ممل آبجیت چرا تا بحال بهم نگفتی و اینقدر خودت رو اذیت کردی ؟
گفتم روم نمیشد آجی
گفت خب راستم میگی آدم روش نمیشه به کسی بگه منم تابحال برا کسی نگفتم
گفتم خب آجی حالا تو بگو
آبجیم شروع به گفتن عجیب ترین ماجرایی کرد که کم مونده بود دو تا شاخ رو سرم درآد
یعنی کسی که به آبجیم تعرض کرده بود اصلا باورش برام سخت بود
آبجیم گفت این ماجرا مربوط به خونه خودمون هست ( منظورش آپارتمان خودمون بود ) گفت تقریبا دو سه هفته قبل از اینکه بیایم اینجا
گفتم خب ؟ …
ایشالله ادامه شو تو قسمت دیگه مینویسم

ادامه…

نوشته: محمد

دکمه بازگشت به بالا