پرونده آق قلا (۴)
لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…
تا دیروقت نشستیم با نرگس صحبت کردیم که چیکار کنه و چیکار نکنه. ساعتای دو سه شب خوابمون برد. صبح ساعتای هشت صدام زد که صبحونه آماده است . اومدم سر میز و دیدم به به … چه خانوم خوش سلیقه ای هست نرگس خانوم … بلند شدم اومدم صورتش رو ببوسم خشکم زد…یه آرایش غلیظی کرده لایه لایه آرایش و رنگ و مژه مصنوعی و تاتو… گفتم اینا چیه؟ گفت خودت گفتی باید دلشون رو ببرم… آخه با این قیافه اصلا راهت نمی دن اداره اوقاف… دیدم ناراحت شد بغلش کردم سفت فشارش دادم. گفتم آرایش خیلی بهت میاد عشقم ولی باید از در حراست رد شی داخل یا نه… دیگه راضیش کردم طبیعی تر باشه . کلی از آرایششو پاک کرد و اینا… جلو در اداره اوقاف رسوندمش و منتظر شدم . رفت و تو بعد ده دقیقه برگشت… همونطوری دیدم از اون ور خیابون میاد گفتم آره دیگه هرکی این کون و کپل و ممه ها رو ببینه ده دقیقه که هیچی…زیر یه دقیقه بند شلوارش شل میشه… رسید به ماشین و ناراحت نشست … گفتم چی شد؟ گفت هیچی یه جوری بودن انگار همشون از جلق صبحگاهی اومده بودن و هیچ حسی نداشتن…گفتم مدیر رو دیدی؟ گفت آره نمیذاشتن که ببینمش کلی التماس کردم منو استخدام کنن(الکی) آخر اجازه دادن با مدیر صحبت کنم … مدیر سی ثانیه نگام کرد و گفت نیرو نیاز نداریم خانوم…گفتم ای بابا نرگس خراب کردی که … دیشب چندساعت بهت گفتم چیکار کنی… یه نگاهی به سینه های خوش فرمش و انداختم و گفتم حالا یکم جزئیات بگو چیز خاصی ندیدی اونجا؟ گفت چیز خاصی که نه… فقط رفتم اونجا از این آبسرد کن ها آب بخورم خم شدم کونم دادم بالا اما اصلا نگاهم نکردن! بعدش رفتم بگم آقای رئیس تشریف دارن؟ اشوه خرکی اومدم نیم رخ که ممه هامو ببینن اما انگار نه انگار…
همون لحظه یه پسره جوون ترگل ورگل به شیشه سمت نرگس زد. نرگس شیشه رو داد پایین و گفت چطوری حسااااام…پسره اسمش حسام بود موهای لَخت بدن لاغر و سفید…از من خوشگل تر بود واسه همین اون لحظه حس غیرت واسه نرگس بهم دست داد.
بلند گفتم بریم نرگس…گفت غیرتی نشو حسام از خوبای همجنسگرا ها است… فک کردم شوخی میکنه بعد که دقت کردم دیدم آره این حسام هم با عشوه و ناز صحبت میکنه. نرگس پرسید این جا چیکار میکنی؟ حسام گفت محل کارمه! نرگس گفت کجا؟؟ حسام دقیقا به همون اداره اوقاف لعنتی اشاره کرد. پشمام ریخت گفتم این دست نامرئی خداست… سریع گفتم بشین تو ماشین… توی راه دیگه سوال پیچش کردم که مسئله مهم تو این مکالمات این بود که فهمیدم حسام و نرگس برای مشتری های دوجنسگرا با هم میرفتن گروپ میزدن. اما دیگ برام مهم نبود. چون این حسام کبریت بی خطر بود شاید من برم حسام رو بکنم اما اون نمیره نرگس رو بکنه! یه لحظه ازش پرسیدم مگه نمیگی اداره اوقاف کار میکنی پس چرا هنوز ظهر نشده اومدی بیرون؟ حسام گفت نه شب شیفتم شروع میشه…که یه لحظه تردید رو تو نیمه دوم جمله اش احساس کردم. گفت نه مرخصی دارم…دیدم یه جای کار می لنگه…هرچی اصرار کردم جواب نداد…گفتم پونصد میدم بگو قضیه چیه؟ گفت پونصد خوبه اما یه چیز دیگه هم میخوام…گفتم قبوله. گفت اول بپرس چی؟ گفتم چی؟ گفت باید با نرگس سه تایی گروپ بزنیم از هیکل و قیافه من خوشش اومده بود! دیگه گفتم باشه!(تو دلم گفتم به همین خیال باش) مجبوری دروغکی قبول کردم. گفت امشب یک وَن سفید رنگ کنار جاده خروجی آق قلا نگه میداره تا بچه خوشگل هارو سوار کنه. از مهمونی ثروتمندها میگفت. میگفت نمیدونه دقیقا ون ها کجا میرن چون داخل ون چشم هاشون بسته است. گوشی و کیف پول هم نمیشه برد و بدنمون رو میگردن. میگفت از مهمونی چیز زیادی نمیدونه چون اونجا دوتا قانون داره. قانون اول اینه که حافظه ات از کار میفته. و قانون دوم اینه که مطمئن بشی قانون اول رو داری اجرا می کنی…وگرنه با مجازات طرف میشی. نمیدونم این پسر قابل اعتماد بود یا نه…اما قضیه رو بهش نگفتم…اینکه دنبال چی هستیم…نرگس میگفت پسر خوبیه ولی نمیتونستم بهش اعتماد کنم. شماره ام رو واسه اون گروپ سکس گرفت و رفت. از این قضایا مشخص بود که این افراد بیشتر همجنسگرا هستن شاید به همین دلیل بود که آثار مقاربت روی جسد ها وجود نداشت. دلیش رو هم نمی دونم…فروید تو تحلیلی که واسه داوینچی نوشته میگه که داوینچی شاگردهاش بی استعداد بودن چون وقتی میخواست شاگرد قبول کنه به زیبایی شاگردهاش نگاه میکرد نه به استعدادشون و تمایلات همجنسگرایانه داشته سرتون درد نیارم
وقتی رسیدیم خونه گفتم نرگس واسه امشب اسلحه نیاز دارم… گفت اولا اونجا نمیشه گوشی برد تو اسلحه میبری؟ بعدشم تو رو اصلا سوار نمیکنن با این قیافه. می خوای زنگ بزنم حسام بیاد تو جیهش کنیم حسام بره…گفتم نه دیشب تو رو توجیه کردم امروز دیدم چی شد. گفت خیلی نیش دار صحبت میکنی. دستش گرفتم و گفتم کارت خوب بود…بعد دستم رو به کمرش کشیدم صاف و سفید بود. گفتم اگه پسر بودی نمی کردمت اما الان آرزو داشتم پسر بودی. میتونستی امشب بری. پوستت خیلی صاف و درخشنده است…گفت یه ایده دارم. گفتم میخوای از لوله بارفیکس آویزون شی بعد از زیر تلمبه بزنم؟ گفت نه …میخوام نفوذ کنی… گفتم جووون…گفت امشب تو مهمونی ثروتمندها…گفتم مرض… بعد از تو کیفش یه کرم موبر درآورد گفت بیا ببینیم چی میشه…گفتم نه بس کن ای بابا…گفت دیشب تو ایده دادی من عمل کردم حالا نوبت توئه… به هر زوری بود کرم رو زد رو شکمم بعد از چند دقیقه پشم و پیلام رفته بود. (خیلی بدنم پشمیه) اما پوستم صاف و لطیف شده بود. رفت داروخونه پنج تا از همون موبرها خرید و کل بدنم رو شیو کرد. اصلا تو آینه نگا کردم کرک و پرم ریخت. چه بدن جذابی داشتم. بعد رفتیم تو اتاق خواب و کمد رو گشتیم. شلوارام همشون یا کتونی کارمندی بودن یا فاستونی. نرگس گفت به درد نمیخوره. باید یه جین تنگ بپوشی… رفتیم بازار مرکز شهر و دوتا شلوار خریدیم. یکیش لی آبی روشن بود که تنگ و کشی بود کونم میزد بیرون. یه تی شرت سفید هم خریدیم آستین کوتاه یقه هفتی. کم کم دیگه با تاریک شدن هوا و این داستانا کم کم ترس تو وجودم اومد که نکنه امشب کونم بره سره این پرونده ولی وقتی به شهادت مظلومانه خانوم حمیدی فک میکردم با خودم میگفتم مرگش باید برای یک دلیلی بوده باشه…یادم نره بگم به هربدبختی بود یه ردیاب و جی پی اس از همکارام گرفتم. جی پی اس رو با ترکر سینک کردم و دادم دست نرگس.ترکر رو هم گذاشتم داخل جورابم.
همون ساعت همون شب همون وَن اومد. دوتا مرد کت شلواری هیکل گنده اومدن پایین و ده دوازده بچه خوشگل دورشون جمع شدن. منم رفتم یواشکی پشت سرشون سوار شم یکیشون جلومو گرفت. با دستش بازومو مالوند و گفت سنت پایین نیست ولی استیل خوبی داری…اینقد عصبانی شدم میخواستم مچ دستش رو بگیرم بشکنم…اما باز به رو خودم نیاوردم. گفت سوار شو. سوار که شدیم داخل جاده کرکره پنجره هارو کشیدن . یه ظرف آوردن که داخلش پر قرص بود. با اینکه توی دانشگاه کلی واحد مواد مخدر پاس کرده بودیم نفهمیدم قرصا چی هستن و انداختیم قرص ها رو و بعدش گفتن همه سرهاتون به سمت پایین صندلی خم کنید. بعد چند دقیقه یه نفر گفت گردنم درد گرفت…یارو هم گفت بیخود کونی…پول گنده میگیری که اطاعت کنی…به هربدبختی بود رسیدیم…
موقع پیاده شدن حسام رو دیدم که قبل از ما جلوی ویلا وایساده بود… اما اینقدر تغییر کرده بودم منو نشناخت… بهتر… ویلای بسیار بزرگی بود نورپردازیش عالی بود. چراغ های هالوژنی با پروژکتور های سیصد دورتادور راهروهای حیاط رو روشن میکرد. رفتیم داخل ویلا. سی چهل تا مرد میانسال با کت شلوار نشسته بودن پشت میز. قیافه هاشون مذهبی و پر ریش و پشم بود. انگار آخوند باشن که لباس شخصی پوشیدن. یقه پیرهن هاشون فرنچ بود. تا پامونو گذاشتیم داخل لبخند شعف مندانه حشرگونه ای زدن. خیلی ویلای خفنی بود پر از لوستر های بزرگ و مبل های سلطنتی… این مردای میانسال کم کم بلند میشدن هرکدوم یه بچه خوشگل پیدا میکردن باهاش خوش و بش می کردن. با خودم گفتم خوبه که مثل اینا بچه خوشگل نیستم… قرصی که داده بودن داشت تاثیرش رو میذاشت سرگیجه گرفته بودم و تصویر سالن رو یه جور حرکت نرم می دیدم مثل پانوراما… چشمام اصلا فضا رو کادر بندی میکرد مثل فیلم بود…نور قرمز دیواره های سالن…لیوان های مشروب قرمز که یه عده مذهبی می نوشیدن… لاس زدن پیرمردها با چندتا جوون خوشگل…کله گرگ که به دیواره سالن آویزون بود و انگار گرگه داره به تو نگاه میکنه و یک آن میخواد بهت حمله کنه… یه دفعه یه پیر مرد مچ دستمو گرفت… گفت با من بیا… به سمت راهرو های داخل سالن رفتیم…داخل اتاق داشتن برای هم ساک میزدن و کون هم میذاشتن حتی چندنفر هم داخل اتاق دست به کیر بودن و این سکس ها رو میدیدن و از تماشاش لذت میبردن…سرگیجه داشتم این پیرمرده هم مدام در گوشم کوس میگفت…میگفت برای قرن ها ادبیات ایران عشق واقعی رو عشق میان دو تا مَرد توصیف کرده…زن ها فقط وسیله ای برای ابقای نسل و بچه آوردن بودن… سرگیحه داشتم و احساس میکردم قرص از گروه آمفتامین ها باشه…باید آب سرد به سر و صورتم بزنم… گفتم میرم دستشویی…عطر بزنم و خودمو آماده کنم…گفت باشه بیا همینجا تا بیای من لباس هامو در میارم… با لبخند مصنوعی گفتم باشه رفتم داخل دستشویی… دستامو پر از آّب سرد کردم و پاشیدم رو صورتم یکمی اثرات قرص پرید. توی آینه خودم رو نگاه کردم … مردمک چشمم باز شده بود…دیدم کنار آینه یه دونه ریش تراش هست. یه تیغ نصفه داخلش بود. گذاشتمش لای انگشتام. (بین انگشت شست و سبابه) پنهانش کردم و برگشتم داخل اتاق. پیرمرد لخت روی تخت دراز کشیده بود خیلی چندشم شد… اومدم داخل و گفت بیا جلو…اومدم … دوباره گفت بیا جلو… بعد یه لحظه نگاش کردم لباش غنچه کرد پیر سگ… دیگه مجبوری اومدم لبو بدم بهش دستمو گرفت گذاشت رو کیرش همینطور که چندش آمیز لب میگرفتیم تیغ رو محکم کشیدم زیر کلاهک کیرش…خون بود که فوران میزد…کیرش قطع نشد اما شکاف برداشته بود…داد و فریاد میزد… با اینکه قرار بود ادامه بدم تا بفهمم رمز و راز سازمان یافتشون چیه اما حقیقتش بیشتر از این دیگه نمیتونستم نقش بازی کنم… دیدم همون مرد هیکلی کت شلواریه که هیکلش دوبرابر من بود اومد سراغم. با دست گردنم رو گرفت و چسبوندم به دیوار…احساس خفگی بهم دست داد…
ادامه…
نوشته: ال گرکو