ساکن طبقه وسط (۳)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
(توجه:این یک داستان است نه یک خاطره!)
نزدیک یازده صبح بود.ظرفهاش رو شسته بودم و میخواستم ببرم در خونشون اما دودل بودم.خواب دیشب با اینکه توی ذهنم کمرنگتر شده بود اما بیشتر از قبل ترسونده بودتم.اینجوری نمیشد،تازه روز دوم بود و من داشتم به موضوعی فکر میکردم و واسش دنبال راه حل بودم که اصلا منطقی نبود.باید خودم میشدم،خود خود نوید!
_توکه همیشه به رک بودن معروفی نوید.پیش همه،پیش خونواده،دوستا،دوست دخترا،همه اونایی که باهاشون بودی.خب پس چرا با این یارو نباشی؟!یه کلمه بهش میگی من با زن شوهردار نمیپرم،تمام.
اما به این راحتی ها هم نبود.اون نه خونواده بود،نه دوست دختر.اون همسایم بود که اتفاقا تازه باهاش آشنا شده بودم و نمیتونستم به همین راحتی بهش این حرفارو بزنم.گیج و منگ بودم،خونه هنوز کار ریز و درشت داشت که باید انجام میدادم،اما دستم اصلا به کار نمیرفت.
برای استخدام تو کارم هفته بعد باید دوسه جا میرفتم مصاحبه،پس باید توی این چند روز همه کارارو انجام میدادم تا خیالم راحت میشد.خب بالاخره که چی؟!زدم بیرون،
زنگ واحدشون رو زدم و سینی به دست منتظر موندم تا درو باز کنه.تصمیم گرفته بودم یکم خشک برخورد کنم و باهاش سرسنگین باشم.اینجور وقتا شاید یکم جدیت بیشتر جواب میداد.طول کشید و درو باز نکرد.یه بار دیگه زنگو زدم و صبر کردم.انگار خونه نبود،خواستم برم که صدای باز شدن درو شنیدم.برگشتم و روبروی در قرار گرفتم و با دیدنش همه قول و قرارهایی که با خودم گذاشتم یادم رفت!غزاله با یه شلوارک رنگارنگ کوتاه تا بالای زانوش و یک بلوز کاملا باز که خط وسطش تا پایین سینه هاش رو نشون میداد،و آرایشی که دل هر جنبنده ای رو میلرزوند و البته عطر هوس انگیزی که با باز شدن در توی صورتم خورد،روبروم ایستاد و سلام کرد!درکل آدم پررویی بودم اما توی اون لحظه بعد مکثی روی تن و بدنش،ناخودآگاه چشمامو دزدیدم و زمین و نگاه و سینی رو به طرفش دراز کردم!
.
_خوبی نوید جان؟کارای خونت تموم شد؟
+مرسی خوبم،قربان شما.ممنون بابت غذای دیشب،لطف کردین.
_چه پسر سر به زیری!نوش جوونت.
+خب با اجازتون.
_یه لحظه یه لحظه نوید،یکی اینجاست که میخواد ببینتت!
+منو؟
.
نمیدونم علتش چی بود،اما اولین نفری که به ذهنم اومد کسی نبود جز علی!یکم ترسیدم اما وا ندادم.هنوز منتظر جواب سوالم بودم که…
.
*سلام آقا نوید،خوب هستین؟
.
یه لحظه هنگ کردم،یه دختر با موهای بلند و تاپی به تن و شلوارکی به پا از پشت به غزاله نزدیک شد و پشتش ایستاد.خودش بود،آره خودش بود،فاطمه دختر آقای کریمی.اما چون هیچوقت اینجوری ندیده بودمش یکم جا خوردم و برام نا آشنا بود.
.
+سلام،سلام.فاطمه خانوم خوب هستین؟پدر خوبن؟مادر گرامی چطورن؟
_فاطی این آقا نوید همیشه اینقدر لفط قلم حرف میزنه یا داره واسه ما کلاس میذاره؟!
.
فاطمه از حرف غزاله نیشخندی زد و درهمون حال من دوست داشتم که غزاله رو خفه کنم،اما چون لجم گرفته بود،پوزخندی زدم و یهو اون روی خودمو رو کردم؛
.
+دوسست نداری اینجوری باهات حرف بزنم؟!دوسست داری چجوری باهات حرف بزنم؟!اینجوری خوبه؟!
.
لحظه ای لبخندای رو لبشون خشک شد و نگام کردن،اما نمیدونم چی توی صورتم دیدن که یکهو به هم نگاهی انداختن و بلند قهقهه زدن.جوری خندیدن که منم بی اختیار خندم گرفت.
.
سه ماه گذشت.پاییز شده بود.هوا خنکتر شده بود و روزا هم کوتاهتر.توی این مدت چندجا مصاحبه رفته بودم و با دادن رزومه، بالاخره تو یه اداره دولتی استخدامم کرده بودن.شنبه تا چهارشنبه حدود ساعت ۶ میرسیدم خونه و پنجشنبه ها نهایت ۱ خونه بودم و تکلیف روزای تعطیلم که روشن بود.توی این چند وقت چند بار دیگه غزاله رو به عناوین مختلف دیده بودم اما فاطمه رو نه.چندباری از تو چشمی غزاله رو دیده بودم اما درو به روش باز نکرده بودم و بعد وقتی منو دیده بود گلایه کرده بود،بهونم رفتن به حموم یا خوابیدن بود!راحت بگم،به طرز عجیب و باورنکردنی پا میداد!متوجه شده بودم که علی همیشه خونه نیست و هفته یکبار،یا دوهفته ای یکبار،یا شایدم بعضی وقتا ماهی یکبار میاد خونه.یکی دوباری توی راه پله باهم دیده بودمشون که غزاله پیش اون کلا ادم دیگه ای بود و رو میگرفت و فقط فامیلم رو صدا میزد و نگاهم نمیکرد!تقریبا با تمام همسایه ها تو جلسه ساختمون آشنا شده بودم که اکثرا زن و شوهرایی بودن که صبح تا شب سرکار بودن و اگر بچه ای داشتن یا مهد میبردنش و یا خونه پدرمادرشون میگذاشتن.فقط سه واحد بودن که خانوماشون در طول روز خونه بودن.یه واحد تو طبقه سوم،یکی واحد آقای کریمی که هم خودش هم خانومش بازنشسته بودن و به همراه فاطمه همیشه خونه بودن و یکی هم غزاله.درکل درحالت عادی ساختمون خیلی خانجمن سکسی کیر تو کس داشتیم،مگر اینکه برای یکی مهمونی میومد که بخاطر نازکی دیوارها کل همسایه ها باخبر میشدن!
.
چهارشنبه بود و ساعت یکم از ۵ گذشته بود که رسیدم جلوی در واحدم.ازون روزا بود که فوق العاده خسته و کلافه بودم.رئیسم کلی بهم گیر الکی داده و کلی هم کار غیر مربوط رو سرم ریخته بود.تنها شانسی که آورده بودماین بود که فردا به خاطر یه مراسمی تعطیل بود و جمعه هم که خب چسبیده بود تنگش!دست تو جیب بردم که کلید رو بیرون بیارم که در واحد کناری باز شد و غزاله بیرون اومد.انگار که منتطرم باشه،با دیدنم لبخندی زد و سلام کرد.
.
_سلام،خوبین؟
+خوبم،تو چطوری آقا نوید؟
_ممنون خوبم.خب با اجازتون.
+واستا بابا توام تا منو میبینی مثل کش تونبون در میری!
_بیخیال غزاله خانوم دوباره شروع نکن اصلا حال و حوصله ندارما.
.
جا خورد.انتظار همچین حرفی رو از من نداشت.یعنی توی این چند مدت ریخت و قیافه و نوع حرف زدنم اصلا اینطور نبود.
.
+چیزی شده؟
_نه فقط خسته ام.امری داری بفرما.
+نه،کاری نداشتم،فقط میخواستم بپرسم چرا همش از من فرار میکنی که انگار حال نداری!
_خب نه اینکه الان نپرسیدی چرا ازت فرار میکنم!واقعا میخوای دلیلشو بدونی؟
+خب آره.واسم مهمه که بدونم‌
.
زدم به سیم آخر.حرفی رو که همون روز اول باید بهش میزدم رو بالاخره گفتم.صدامو آرومتر از قبل کردم و گفتم؛
.
_واسه اینکه ازت خوشم نمیاد.نه اینکه خوشم نیاد و تو اشکالی داشته باشی.منظورم اینه که تو شوهر داری،و من از رابطه با یه زن متاهل بیزارم.
.
لحظه اول صورتش خشک و بیروح بود و انگار نفهمید که جی گفتم،اما بعد چند ثانیه زد زیر خنده و با دستش جلوی دهانش رو گرفت.
.
_من کاملا جدی ام خانوم عزیز.دست از سر من بردار.
.
خندش رو صورتش خشک شد و یکهو چهره عصبانی به چشم و چالش داد و با قاطعیتی که منم تاحالا ازش ندیده بودم گفت:
.
+باشه عصبانی نشو.پس زیاد مزاحمت نمیشم فقط جهت اطلاعت میگم گه بدونی،اونوقت تورو به خیر و مارو به سلامت.
_پس سریع بگو.
.
صداشو پایینتر آورد و گفت:
.
+اولا علی نیست و کاظمه!دوما شوهر من نیست و داداشمه!من سه ساله از شوهرم طلاق گرفتم و مجردم.اینجام خونه ایه که با مهریم خریدم و بقیه پولشو گذاشتم بانک و با سودش زندگی میکنم.خدافظ!
.
و در رو با سرعتی باور نکردنی محکم بست و رفت داخل.هنگ کرده بودم.انگار که چهارشاخ بریده باشم،توان حرکت نداشتم!
_یعنی چی شوهرم نیست داداشمه؟!مگه میشه همچین چیزی؟اصلا مگه امکان داره که.راست میگفت،الان که درست فکر میکردم شب اول کاظم کاظم میکرد و الان که گفت یادم افتاد.
دوباره به یاد شب اولی که اینجا اومده بودم و بعضی شبهای دیگه که کم و بیش صداهایی به گوشم میخورد،افتادم.زیر دوش فکر و ذکرم فقط به حرفای غزاله بود و کاملا کار و رئیس و چیزای دیگرو فراموش کرده بودم.بیرون که اومدم،هوشیارتر شده بودم.کلی سوال توی ذهنم بود که جواباشون واسم مبهم بودن.باید باهاش حرف میزدم.باید جواب سوالامد میگرفتم ازش.خیلی ناراحت بودم و در عین ناباوری نمیخواستم قبول کنم که اون صداهای سکسی که شنیده بودم برای علی با اونه اما از یه طرفیم ته ته دلم خوشحال بودم!شیطنتم گل کرده بود و حالا که فهمیده بودم غزاله یه زن مطلقست،تو پوست خودم نمیگنجیدم اما انگار که بخوام خودمو خر کنم،نمیخواستم بروی خودم بیارم!یادم به شمارش افتاد که روی کاغذی نوشته و همراه با اسمش از زیر در داخل داده بود.میدونستم شاید یه روزی لازمم بشه،سیوش نکرده بودم تو گوشیم اما گذاشته بودمش لای دفترچه تلفنم.آره خودش بود.گوشیم رو آوردم و شماره رو زدم و سیوش کردم.نخواستم خودمو هُل نشون بدم،واسه همین لباسم رو عوض کردم و شامی که از دیشب مونده بود رو داغ کردم و خوردم.تی وی رو روشن کردم تا یه صدایی تو خونه بپیچه.رو طمین ولو شدم و همدنطور که نگام به تلویزیون بود به غزاله فکر میکردم.صفحه گوشیم رو هی روشن خاموش میکردم و دودل بودم که الان بهش پیام بدم یا نه.رفتم تو واتس اپ تا ببینم اکانت داره،که خوشبختانه داشت.عکسش رو باز کردم که عکس یه گل رز بود!خورد تو ذوقم اما خب دلیلش که یادم افتاد،واسم حل شد.علی.یعنی اون شب اول علی بود که داشت خواهر خودش رو…!یعنی علی بود که اون فحشای رکیک و به خواهرش میداد؟مگه میشد یه همچین چیزی آخه؟!شنیده بودم یا شاید تو داستانا خونده بودم و میدونستم که همچین چیزی واقعا وجود داره اما انگار واسم باور پذیر نبود که تو خونه همسایه بغل دستی خودم،این جریان وجود داشته باشه!رفتم و تو واتس اپ بهش پیام دادم.آنلاین بود و سریع دوتا تیک آبی خورد.منتظر موندم تا تایپینگ بالارو ببینم اما خبری نشد!انگار که منتظر بود نازش رو بکشم!اما آخه چرا؟!مگه من چیکارش کرده بودم؟خب آخه من چه میدونستم این جریاناتو.اگه همون روز اول بهم میگفت،خب حتما جور دیگه باهاش تا میکردم‌.یه لحظه شک کردم که نکنه حالا بهش پیام بدم و بعدا واسم شر بشه!پس دیگه چیزی نگفتم تا خودش یه چیزی بگه که مطمئن بودم میگه!
.
بعد یک ساعت بالاخره پیام داد و اولین پیام با اون بود و چتمون شروع شد و همینجووور تا ساعت ۳صبح ادامه پیدا کرد!
مَخلص تمام صحبتا و سوال جوابام این بود که کاظم که همه به اسم علی میشناسنش و بخاطر جاهای چاقوی زیادی که روی بدنشه همه علی خط خطی صداش میزنن،تو کار خلافه و معتاد.هرچندوقت به چندوقت واسه جابه جایی جنس یا کارای خلاف دیگه میره و پیداش نمیشه.به غزاله گفته بود که اگه میخواد با کسی باشه،اصلا اشکالی نداره باشه اما صیغه!اَی اون صیغه بصورت افقی بره توی کونت مرتیکه دیندار!و دیگه دستور داده بودن که هروقت میخوام بیام بهت خبر میدم و باید خودشو آماده میکرده!میگفت که داداشش فوق العاده آدم خطرناک و کثیفیه و از کوچیکی همه مارو اذیت میکرده و بابا مامانمم رو اون دق داد و منم که بعد طلاقم این وضعیتم شد.وقتی حرفی میزنه دیگه چون و چرا توش نداره،اما با اینحال وقتی یکی دوباری بهش اعتراض میکنه،جوری میزنتش که تا دوهفته نمیتونسته پاشو از خونه بذاره بیرون و …
.
به هرحال اینکه دلم خیلی واسش سوخت.کسی رو نداشت و همین بیشتر قضیه رو ترحم برانگیز میکرد.وقتی بیشتر و راحتتر باهاش حرف زدم فهمیدم که فوق العاده از علی و کاری که باهاش میکنه متنفره،اما مثل بعضیا دل و جرات گفتنش رو نداره!اینکه تو این چند وقت یکی دوبار خواسته خودکشی کنه،اما جربزه اون کارم نداشته و ترسیده.و البته چیزی که آخرای صحبتاش و قبل خواب به زبون آورد و من رو توی فکر برد،این بود که توی این چند مدت اخیر فقط و فقط به یه دلیل زنده بوده و اگر اون دلیل نبود،تا الان شاید سر گذاشته بود به دشت و بیابون،و اون کسی نبود جز فاطمه…

ادامه…

نوشته: Farhad_so

دکمه بازگشت به بالا