مازوخیست
منگ و بی حوصله پام رو بیشتر رو گاز فشردم و تمام دقتم رو به کار گرفتم تا مثل نیم ساعت پیش به ماشین یه بدبخت دیگه مثل خودم نمالم. حس میکردم تمام تنم لمس و بی حسه. حتی حوصله نداشتم فکر کنم. دوست داشتم عصبانیتم رو یه جوری خالی کنم تا کمتر درد بکشم. سوال اینجا بود که چه جوری؟ به چهار راه رسیدم و پشت چراغ قرمز نگه داشتم. نگاهم به چند تا بچه کوچیک افتاد که حتی این وقت شب هم داشتن آدامس میفروختن و فال میگرفتند. من بدبخت تر بودم یا اونا؟ چشمم به دختری افتاد که کنار خیابون با لباس های ناجور خم شده بود سمت شیشه یه ماشین و با راننده حرف میزد. سرشو بیرون آورد، لگدی به تایر ماشین زد و کمی فاصله گرفت. فکری به سرم زد. سریع بوق زدم و دستم رو بلند کردم. متوجهم شد و به سمتم اومد. شیشه رو پایین دادم و گفتم: واسه یه شب چند میگیری؟
برخلاف لباسهاش که خیابونی بودن رو از صد کیلومتری فریاد میزد، صورتش بدون هیچ آرایشی رنگ پریده و داغون بود. بهش میخورد 14-15 ساله باشه، شایدم بیشتر.
_با مخلفات سیصد، ساک تنها…
مخلفات؟! پریدم تو حرفش و گفتم: خیلی خب، بشین الان چراغ سبز میشه.
با بیحالی ماشین رو دور زد و سوار شد. این که از من داغون تر بود! سوار شد و به سمت خونه روندم. واسم مهم نبود که یه دختر بچه داشت من رو تیغ میزد، مهم این بود من یکم آروم میشدم. وارد خونه شدیم و درحالی که در اتاق رو نشونش میدادم بهش گفتم: برو تو اتاق، لباس هات رو دربیار تا من بیام.
بدون حرف رفت و من بعد از کمی فکر کردن، تصمیمم رو قطعی کردم و وارد اتاق شدم. پشت به من، لخت مادرزاد روی تخت نشسته بود. هیچ توجهی به اندامش نداشتم. دیگه برام فرقی نمیکرد طرف مقابلم کیه، يه دختر بچه یا یه پیرزن هشتاد ساله! فقط میخواستم خودم رو خالی کنم. روی تخت درازش کردم و بدون احساس خاصی، بدون بوسه و عشق بازی وحتی بدون توجه به سایز اندامش، کاندوم رو روی آلتم کشیدم و واردش کردم. انتظار نداشتم باکره باشه و خب… نبود! با هر ضربه بدنش تکون میخورد اما چشمهاش بی حس و حالش افتضاح بود. نه اون لذت میبرد نه من. هرچند از اولشم قصد لذت بردن از واژنش رو نداشتم. کار اصلیم رو شروع کردم. برش گردوندم و داگ استایلش کردم. باسنش رو گرفتم، دوتا دستم رو اطراف چاک باسنش گذاشتم و به اطراف کشیدم. خب خدا رو شکر سنش پایین بود و تر و تمیز! دوباره واردش کردم و دستم رو بردم بالا، محکم پایین آوردم و کوبیدم به باسنش، جیغی کشید اما برام اهمیتی نداشت. ادامه دادم، دوباره بردم بالا و محکم تر از دفعه قبل کوبیدم. با ضربه سوم باسنش سرخ سرخ شده بود و با ضربه های بعدی رد عمیق انگشتهام روش موند. کم کم داشتم لذت میبردم. این چیزی بود که دنبالش میگشتم! برش گردوندم و آلتم رو به زور تو دهن کوچیکش فرو کردم. مجبورش کردم برام بخوره و کارش افتضاح بود. معلوم بود تازه کاره. چند بار دندون زد که برای هربار یه بهش سیلی زدم. کم کم شروع کردم حرف زدن.
_دندون نزن حروم زاده. مگه جنده نیستی؟ ها؟ پس چرا نمیتونی درست ساک بزنی؟
دوباره کوبیدم تو صورتش و اینبار گوشه لبش پاره شد. بیتوجه به خونی که روی چونه ش جاری شد ادامه دادم، اونقدر که عق زد و داشت بالا میاورد اما خودش رو کنترل کرد. دوباره کارم رو تکرار کردم و اینبار خیلی سریع ارضا شدم اما قرار نبود به این زودی دست بکشم. هنوز خالی نشده بودم. کامل چرخوندمش و به شکم درازش کردم. پشتش سوار شدم و با آب دهنم اطراف سوراخش رو خیس کردم. بدون هشدار قبلی و یک ضرب، کلاهک آلتم رو روی سوراخش گذاشتم و با تمام توانم فشار دادم. اولین چیزی که به نظرم اومد، تنگ بودنش بود. اونقدری که حس میکردم میتونه آلتم رو له کنه. از درد جیغ بلندی زد و با دوتا دست به ملافه تخت چنگ زد، سفت تر گرفتمش و به عقب جلو کردن ادامه دادم. بعد از گذشت چند دقیقه تقلا کردن خودش رو ول کرد و بی حال سرش رو روی تخت گذاشت. اونقدر جیغ زده بود که تو جیغ های آخر صداش گرفت. با همه این ها من هنوز هم خالی نشده بودم. از صدای جیغش لذت میبردم ولی اون ساکت شده بود. سعی کردم جوری تلمبه بزنم که بیشتر دردش بیاد. همزمان دوباره با کف دست محکم به باسنش میکوبیدم و موهاش رو میکشیدم. اما اون هیچی نمیگفت و احساس میکردم از حال رفته. اعصابم بهم ریخت. خم شدم رو کمرش و از شونه ش گاز محکمی گرفتم. از شدت درد تکون خورد و چنان ناله ای کرد که دل کائنات واسش آب شد. منظورم همه کائنات بود، به جز من! رد دندونام کاملا رو شونه ش مونده بود و توی فرو رفتگی دندون های نیشم کمی خون جمع شده بود. خوشم اومد. دوباره خم شدم و درست روی جای قبلی رو دوباره گاز گرفتم. این بار صدای عجیبی از بین گلوش خارج شد و یه دفعه بی حال شد. دیگه مطمئن بیهوش شده. ولی من تازه داشتم لذت میبردم! ادامه دادم، اونقدر شکنجه کردنش رو ادامه دادم که بالاخره اومدم. وقتی برای بار دوم ارضا شدم خودم رو انداختم روش، لبخند زدم و چشمهام رو بستم. ساعت چهار و ربع صبح بود.
روز بعد با تکونهایی از خواب بیدار شدم. چشمم که به اندام ناآشنای زیرم افتاد، یاد دیشب افتادم. کنار رفتم و اون بدون حرف خودش رو کنار کشید و از رو تخت بلند شد. تلو تلو خوران لباس زیرهاش رو پیدا کرد و پوشید. تمام تنش کبود شده بود و پر از رنگ های بنفش و قرمز تیکه تیکه. یه لحظه ترس برم داشت که نکنه بلایی سرش بیاد و بیفته بمیره، اما بازم واسم اهمیتی نداشت. مطمئن بودم هیچ خانواده ای نداره تا نگرانش بشن. مثل خودم. لباس هاش رو که کامل پوشید، برگشت سمتم و با صدای خش داری گفت: پولم رو بده!
دقیق نگاهش کردم. از دیشب خوشگلتر به نظر میرسید. و خب دیشب بهم خیلی مزه داده بود، فکری به سرم زد که بدجوری وسوسه کننده بود. پول رو بهش دادم و گفتم: خانواده داری؟
_به تو چه ربطی داره؟
از جام جهیدم و گفتم: چی؟!
سریع تو خودش جمع شد و گفت: نه.
_چند سالته؟
-…
_میگم چند سالته؟!
_شونزده.
خیلی کوچیکتر میزد. فکرم رو به زبون آوردم.
_میتونی اینجا بمونی و… منو تأمین کنی! تا هروقت که من بخوام.
نگاهی بهم انداخت. بعد از چند لحظه با انزجار تفی جلوی پام انداخت. خواستم برم سمتش و تا جایی که میخوره بزنمش اما پشیمون شدم. احتمالا با یه سیلی دیگه میفتاد و میمرد. راه افتاد و بدون حرف از خونه خارج شد.
پشت پنجره ایستادم و به آسمون سیاه نگاه کردم. داشت بارون میاومد. با صدای تق تق در رو باز کردم. همون دختره بود. شده بود موش آب کشیده و زیر پاش کاملا خیس شده بود. با پوزخند گفتم: شما؟!
سرش رو بالا آورد و بعد از چند لحظه گفت: قبوله.
خواستم کمی سر به سرش بزارم اما این کار رو گذاشتم برای امشب روی تخت. کنار رفتم و وارد شد.
از لباس های خودم بهش دادم و بعد از اینکه لباس هاش رو عوض کرد، بهش گفتم: ببین، خیابونی! چندتا شرط هست که باید دوباره مرور کنیم و اگه بازم قبول کردی که هیچ، نکردی همین الان راهتو بکش و برو.
بدون حرف نگاهم کرد. ادامه دادم: شرط اول رو قبلا هم گفتم، این رابطه تا وقتی پابر جاست که من بخوام. دو، تو تخت هر بلایی که بخوام سرت میارم و تو حتی حق اینو نداری اعتراض کنی. از این به بعد من میشم اربابت و تو میشی غلام حلقه به گوش من. و شرط سوم، وقتی من خونه نیستم در قفل میشه و کلیدش پیشم میمونه.
با طعنه ادامه دادم: من به خیابونی ها اعتماد ندارم! بازم قبوله؟
بدون مکث و حتی یک ثانیه فکر کردن گفت: قبول.
جا خوردم. انتظار داشتم اعتراض کنه یا حتی به پام بیفته اما بدون حرف قبول کرد. هرچند… بازم واسم اهمیت نداشت. خیلی سریع شب شد و دوباره مثل سه شب پیش، شروع کردم شکنجه کردنش و البته، اینبار به اندامش دقت کردم. سینههاش کوچولو بود اما باسنش نسبت به سن و سالش خوش فرم و بزرگ بود. اولین کاری که کردم، لای پاهاش رو باز کردم و سرم رو فرو کردم بینشون. بالای واژنش کمی مو داشت که خیلی کم پشت بود. اما من قرار نبود براش بخورم تا اون لذت ببره، قرار بود من لذت ببرم! زبونم رو از پایین به بالا کشیدم و اون کمی خودش رو جمع کرد. لبههای واژنش رو بین دندونام گرفتم و فشار دادم که جیغ زد و خواست خودش رو کنار بکشه. سریع به پهلوش چنگ زدم و گوشتش رو محکم بین انگشت شست و اشاره م محبوس کردم. فشار دادم و گفتم: تکون نمیخوری!
جواب نداد و من دوباره خم شدم بین پاهاش. کارم رو تکرار کردم و اون باز خواست در بره و هر بار با فشردن پهلوش سرجاش میموند و مجبور میشد تحمل کنه. کم کم بیحال شد و جیغ و داد نمیکرد. محکم با کف دست به بین پاهاش کوبیدم و گفتم: جیغ بکش جندهی کوچولو، زود باش!
مجبورش کردم باز جیغ بزنه. رفتم بالاتر و نوک پستونهاش رو بین دندونام گرفتم و کشیدم. بازهم جیغ کشید و… آه چه لذتی داشت. صدای جیغش برام مثل موسیقی ویوالدی لذت بخش بود. بازم ساکت شد. سرم رو آوردم بالا و با دیدن اشک روی گونههاش لبخند زدم. اما اون ساکت شده بود و من این رو نمیخواستم. فکش رو تو دست چپم چفت کردم و با دست دیگه محکم کوبیدم تو صورتش. زل زده بود تو چشمهام و هرضربه شدت اشکهایش بیشتر میشد اما باز هم سر و صدا نمیکرد. محکم تر زدم و گفتم: جیغ بزن نطفه حروم. چرا لالمونی گرفتی؟ جیغ بزن یالا.
ولی بازهم خبری نبود. ایجوری بهم کیف نمیداد. برش گردوندم و یک ضرب وارد سوراخ عقبش کردم. بالاخره صداش در اومد و جیغی زد. هنوز همون قدر که دفعه اول تجربه کردم تنگ بود، هرچند تنگیش برای من مهم نبود. بلکه این مهم بود که به خاطر تنگیش اون زجر بکشه. برش گردوندم. اشک های تازه! خم شدم سمتش و با لذت زبونم رو رو گونههای خیسش کشیدم. اما دوتا دستش رو رو شونه هام گذاشت و سعی کرد پسم بزنه. حریص تر شدم. لیسیدم و و کم کم، زبون کشیدن هام تبدیل به بوسه شد. گونه ش رو بوسیدم. اومدم سمت چونه ش و چونه ش رو هم بوسیدم. اومدم بالاتر سمت لبهاش و… نه، اون یه زن بود، يه جنده بیخاصیت. عقب کشیدم و کنارش دراز کشیدم. آلتم هنوز شق بود و ارضا نشده بودم اما برام مهم نبود. به سقف اتاق زل زدم و سعی کردم به احساس پوچی که ناگهان بهم دست داده بود بی توجه باشم.
_تو مریضی.
صدای خش دارش که به گوشم رسید، چرخیدم سمتش و با اخم نگاهش کردم. قبلش با بیحالی به نیم رخ من نگاه میکرد و حالا به چشمهام.
_تو یه بیمار معلوم الحال سادیسمی هستی که از زجر دادن بقیه لذت میبری.
یه دفعه بغش ترکید و اشکهاش رو گونه هاش جاری شد.
_مگه من چیکارت کردم؟ چرا شما مردها مثل آدم با من برخورد نمیکنید. چتونه؟ ها؟! روانیها شماها چتونه؟
چرخیدم و پشتم رو بهش کردم. گفتم:
_خفه شو و سعی کن بخوابی. باید خودت رو واسه فردا شب آماده کنی.
ساکت شد و حرف نزد. ده دقیقه گذشت و فکر کردم خوابیده اما دستهای کوچیکش دورم پیچید و از پشت بغلم کرد.
_داری چه غلطی میکنی؟
چیزی نگفت. بلندتر گفتم: دستت رو بردار.
بازم عقب نکشید و جوابی نداد. از جام پریدم و دستهای لعنتیش رو از دورم باز کردم و داد زدم: هیچ معلوم هست داری چه گهی میخوری؟
تو خودش جمع شد و حرفی نزد.
_با توام. چرا خفه خون گرفتی تو؟
ساکت موند و بعد صدای خش دارش که داشت برام عادی میشد به گوشم رسید: من فکر کردم… فکر کردم به محبت نیاز داری. یعنی… آخه همه به محبت نیاز دارن…
پریدم تو حرفش و فریاد زدم: چی؟! توئه دوزاری چی فکر کردی با خودت؟ ببین منو! من دیگه تسلیم شما حروم زاده ها نمیشم. شما زن ها همتون هرزه و خیانت کارید.
با پر رویی گفت: پس موضوع اینه. یه زن بهت خیانت کرده. باشه. همه زن ها خیانت کارند و همه مردها فرشته. ولی در مورد مادر خودت هم اینجوری فکر میکنی؟
یه لحظه باورم نشد که واقعا این حرف رو زده. با دیدن حالت صورتم ترس تو چشماش لونه کرد. دستم رو بالا بردم و کوبیدم تو صورتش.
_خفه شو. خفه شو پتیاره. تو گه میخوری در مورد مادرم حرف بزنی. وقتی خواستی اسم مادرم رو بیاری باید دهنت رو آب بکشی.
برخلاف انتظارم، صورتش رو که از شدت سیلی کج شده بود به سمتم برگردوند و گفت: خالی میشی؟ باشه! بزن. هرچقدر دوست داری بزن. این همه زدی، بازم بزن. اما این باعث نمیشه تو مریض نباشی.
داشت من رو عصبی میکرد. محکم دهنش رو گرفتم و با فشار کف دست مانع از حرف زدنش شدم.
_یک کلمه دیگه از دهنت دربیاد، قول نمیدم جاییت رو نشکونم.
اونقدر لحنم محکم بود که سری تکون داد و قبول کرد. بدون حرف ولش کردم و پشت بهش خوابیدم. قبل از اینکه پلکهام رو هم بیفته گفتم:
_محض اطلاع، من از مردها هم متنفرم، نه فقط زن ها. گفتم که بدونی.
با خودم فکر کردم مگه دونستن اون جوجه چقدر واسم اهمیت داشت که این موضوع رو بهش گفتم؟ سعی کردم بهش فکر نکنم و خوابیدم.
شب روز بعد، تو تخت حرص و عصبانیت حرف های دیشب رو تمام و کمال سرش خالی کردم، جوری که انرژی ای براش نمونده بود تا حرف بزنه. دوباره که ولش کردم و پشت بهش خوابیدم، دست هاش دورم پیچید و بغلم کرد. با خشم پلکهام رو بهم فشردم و گفتم: تا نکشتمت خودت دست هات رو بردار.
چند لحظه صبر کردم و وقتی دیدم حرکتی نمیکنه، يه دفعه چرخیدم و محکم هلش دادم. پرت شد سمت دیگه تخت و دیگه نیومد سمتم.
شب روز بعد، دیگه حس و حال اذیت کردنش رو نداشتم. بدون حوصله خوابیدم و باز دست هاش دورم پیچید. این بار بی حس و حال گفتم: ولم کن لعنتی.
خسته بودم و حوصله هیچی رو نداشتم و اون جوجه به من چسبیده بود. بی توجه به خودش و دستهای کوچیکش که دورم حلقه شده بود خوابیدم.
شب روز بعد، به این نتیجه رسیدم که شل گرفتن در مقابل اون دختر فایده ای نداره. بعد از به رابطه خشن که مطمئن شدم دیگه رمقی نه براش خودش و نه برای من باقی نمونده، برای اینکه دیگه خودش رو بهم نچسبونه این بار رو بهش خوابیدم و چشمهام رو بستم. اما با حس موهای نرم سیاه و بلندش به روی سینهم، با تعجب چشمهام رو باز کردم و بهش نگاه کردم که بیتوجه به من صورتش رو به سینه لختم چسبونده بود. شونه هاش رو گرفتم و محکم به سمت مقابل هلش دادم. اومدم گوشه تخت و بهش پشت کردم. دیگه داشتم کلافه میشدم. حس میکردم آوردن این دختر به خونه م اشتباه بزرگی بوده. تو فکر بودم که صدای کشیده شدن بدنش به روی تخت به گوشم رسید و بعد، دستهاش دورم پیچید. زیر لب زمزمه کردم: خدایا…
و خوابیدم.
یک ماه گذشت و تو این مدت بعد از هر بار سکس، خودش رو بهم میچسبوند و من دیگه از پس زدنش خسته بودم و واسم مهم نبود چیکار میکنه. شب روز سیام، بدون اینکه باهاش رابطه داشته باشم خوابیدم و اون کار همیشگیش رو تکرار کرد.
_من این همه بغلت کردم ولی تو حتی یکبار اسمم رو نپرسیدی.
سکوت کردم و بعد به حرف اومدم: اسمت چیه؟
جواب داد: ماهی.
ماهی… یعنی اسم واقعیش ماهی بود؟ جوابی نداشتم. خودش به حرف اومد: خب بپرس دیگه؟
_چی رو؟
_اینکه اسمم واقعا ماهیه؟ اینکه پدر و مادر دارم؟ اینکه چی شد که یه دختر شونزده ساله رسید به اینجا؟
_چرا فکر کردی واسم مهمه؟
حس کردم صداش غمگین بود وقتی گفت:
_آره خب درست میگی… واست مهم نیست.
وقتی از غمگین شدنش مطمئن شدم که خیسی اشکهای گرمش رو روی پوست کمرم حس کردم. فک کردم خوابیده ولی با صدای بغض دارش گفت: اسم تو چیه؟
لب زدم: محسن.
و خوابیدم.
چهار ماه گذشته بود. تو این مدت دیگه تو سکس با ماهی از کاندوم استفاده نمیکردم. کم کم داشتم از سکس باهاش لذت میبردم و منظورم از لذت، زجر دادنش نبود، بلکه واقعا از اندام دخترونهش لذت میبردم. یه بار که مشغول تماشای تلویزیون بودم، از اتاق بیرون اومد و کنارم نشست. یه دفعه پرسید:
_چرا از آدما بدت میاد؟
تو حالت عادی جوابش رو نمیدادم اما منم آدم بودم. دوست داشتم باری از رو دوشم بردارم. گفتم: یه بردار دو قلو دارم…
ساکت شدم و ادامه دادم: …داشتم. از بچگی باهم بودیم. اسمش مرتضی بود. هوای هم رو داشتیم و پشت هم در میومدیم. درست مثل دو تا برادر. همیشه پشتمون به هم گرم بود. 23 سالم بود که ازدواج کردم. با خوشگلترین دختر دانشگاه. اسمش سایه بود. عاشقش بودم، به معنای واقعی کلمه. حاضر بودم هر کاری براش بکنم. هرکاری! بعد از 11 سال زندگی مشترک، يه روز زودتر از موعد برگشتم خونه. صدای نالههای سایه و مرتضی ضایع تر از اون بود که نشناسمشون. در و باز…
نتونستم تمومش کنم و آخر جمله صدام شکست. هنوزم تلخ ترین خاطره زندگیم بود و جای زخمش بدجوری رو دلم مونده بود. این اتفاق من رو عوض که نه، عوضی کرد. من آدم بدی نبودم. حاضر نبودم یه مورچه رو زیر پام له کنم ولی حالا از همه بیزار بودم. ادامه دادم:
_بعد از اون روز از بقیه جدا شدم و تنها زندگی کردم. درست یه هفته بعد از اون اتفاق تو خیابون تو رو دیدم.
من راز زندگیم رو به ماهی گفتم و جالب بود از گفتنش پشیمون نبودم. چند ساعت بعد موقع خواب، شروع کردم و بعد از پنج دقیقه، درحالی که به پشت دراز کشیده بود روش خم شدم و آلتم رو واردش کردم. حالا که به نظرم بدنش زیبا بود، یه جوری بود برام. با اینکه باکره نبود اما بکر بود! حین ضربه زدن به چشمهاش نگاه کردم که تو چشمهای من خیره بود. گونههاش کمی قرمز شده بود و داشت لذت میبرد. نفس نفس میزد و صورت قشنگش تنها چند سانتی متر از صورتم فاصله داشت. لبش رو نزدیک آورد و… صورتم رو کشیدم کنار. برگشتم و دوباره به چشمهاش نگاه کردم که پر از ناامیدی و یأس بود. دیگه برای سکس شوق و ذوقی نداشت. وسط رابطه یه دفعه با صدای بغض داری گفت: تو حتی یه بار من رو نبوسیدی.
با تعجب نگاهش کردم و کشیدم کنار. ادامه داد: روز اولی که دیدمت، به نظرم یه آدم مریض و سادیسمی بودی که من بدشانس گیرش افتادم. و واقعا هم همینطور بود! اما خیلی زود فهمیدم اینکه به این روز افتادی یه دلیلی پشتش داشته. خودم حدس میزدم چی بود. سعی کردم بهت محبت کنم و میدونی… من خودمم از این کار خوشم میومد، چون من خودم هم پر از کمبود وفکر میکردم توهم به من محبت میکنی. اما تو حتی یه بار دستم رو نگرفتی، چرا؟ چون خیابونی ام؟ کوچیکم؟ همسن دخترتم تا معشوقهات؟
کم کم گریه ش گرفت. با صدایی که علنا داشت میلرزید ادامه داد: من فکر میکردم میتونم روت تأثیر بزارم اما اشتباه میکردم. دیگه نمیتونم ادامه بدم.
با اخم پرسیدم: منظورت چیه؟
چشمهاش رو بست و جوابم رو نداد. اما خیلی زود منظورش رو فهمیدم. صبح که از خواب بیدار شدم، با جای خالیش مواجه شدم. خیلی وقت بود که شب ها در رو قفل نمیکردم و روزها هم یکی در میون. روی اپن یه کاغذ گذاشته بود و نوشته بود: از زندگیم چیزی نپرسیدی اما من میخوام بهت بگم. مادرم خیلی زود مرد و من و پدرم تنها زندگی میکردیم. پدرم معتاد بود و حتی پول نداشت مواد بخره. میخواست من رو به ساقی موادش بفروشه اما من طاقت نیاوردم و پناهنده خیابون شدم. میخوام بدونی ما خیابونی ها برای لذت تن به این کار نمیدیم. زجری که ما هر شب زیر یه کثافت میکشیم برای امثال تو قابل تصور نیست. تو این مدت من خیلی خوب شناختمت. تو هم محتاج محبت بودی که اگه نبودی هیچوقت نمیذاشتی هر شب پیشت بخوابم، درحالی که تو خونه یه اتاق خالی دیگه هم بود. من بهت محبت کردم اما تو با خودت درگیر بودی. هر وقت با خودت کنار اومدی، یادت باشه من تو خیابونام.
با عصبانیت برگه رو پاره کردم و گفتم به درک که رفت. حالا بايد تو خیابون ها با هر کس و ناکسی میخوابید تا جای خواب داشته باشه.
چهار روز بعد، ساعت 10 شب وقتی روی تخت دراز کشیدم دوست داشتم دست های کوچیکی دورم حلقه بشه. حس میکردم یه جای خالی تو وجودم ایجاد شده. حسش مثل از دست دادن اسباب بازی مورد علاقه دوران بچگی بود. فکر کردم امشب تو آغوش کی داره زجر میکشه؟ دست کدوم حرومزاده ای اندامش رو لمس میکنه؟ من کل زندگیم رو باخته بودم و طاقت یه باخت دیگه رو نداشتم. دیر فهمیدم که من سادیسمی نیستم. من بیشتر از اینکه از زجر دادن بقیه لذت ببرم اذیت میشدم. من یه مازوخیست بودم که از زجر دادن خودم لذت میبردم و در حقیقت با زجر دادن بقیه خودم رو مجازات میکردم. اما نبودن ماهی دردی داشت که من قادر به تحملش نبودم. از جام بلند شدم و زدم بیرون از خونه. ماشین رو برداشتم و تو خیابون ها گشت زدم. باید یه جایی سر همین چهار راه ها و فلکه های دور و اطراف میبود. یک ربع بعد دیدمش. داشت با راننده یه ماشین چونه میزد. دو تا مرد بودند. ماشین رو با در باز وسط خیابون ول کردم و رفتم سمتش. در رو باز کرد و نصف بدنش وارد ماشین شد، قبل از اینکه بشینه و در رو ببنده دستش رو گرفتم و کشیدم. برام مهم نبود چرا این دختر با این همه عذابی که بهش دادم سعی داشت بهم محبت کنه. برام مهم نبود که چرا با وجود سن کمش انقدر باهوش بود و شاید همه اینها یه نقشه بود که داشت روی من پیاده میکرد. برام مهم نبود مجازات بوسه زوجین تو مکان عمومی دو روز تا دو ماه زندان و 74 ضربه شلاق بود و ما حتی نسبتی هم باهم نداشتیم. بی توجه به صدای اون دوتا مرد، صورتش رو تو دستهام قاب گرفتم و لبهاش رو بوسیدم.
پایان.
[داستان و تمامی شخصیت ها ساخته ذهن نویسنده میباشد]نوشته: …