رگبارِ خونینِ باران
این داستان کاملا خیالیه و ایده ی اصلیش رو از یه داستان قدیمی تو همین سایت گرفتم …ضمنا داستان کمی محتوای همجنسگرایانه داره ، پس اگر فکر میکنید وقتتون هدر میره نخونید … اینجوری مجبور نمیشید تو کامنت ها نویسنده رو با فحش یکی کنید ❤️
——————
1420/9/03
احساس میکردم هر لحظه امکان داره سقف گلخونه بریزه روی سرم ، بارونِ سنگینی بود و صدای برخورد هاش با سقفِ پلاستیکیِ گلخونه درست مثل همون گلوله ها بود همون گلوله های 1403/9/9
باز صداشون میپیچه توی سرم ، صحنه هاش جلوی چشمام مرور میشن ، صدای جیغ ، شعار ها ، فریاد ها ، گریه ها ! مردم رو جلوی چشمام میبینم دست هاشون رو به هم گره کردن و فریاد میکشن :بترسید ، بترسید ما همه با هم هستیم .
اونروز هم بارون شدیدی میومد ، اما مردم قصد رفتن نداشتن مشت های گره کردنشون رو رو به آسمون میگرفتن و فریاد میزدن ، شعار ها متفاوت بود اما به قول فرمانده ، هنوز “حساس “ نشده بود ، با گذشتن هر ثانیه جمعیت بیشتری جمع میشد و شعار های جدیدی مثل نوزادی سر درگم از بین جمعیت متولد میشد ، کم کم ، من هم داشتم درد اونها رو حس میکردم و شعار هاشون رو زیر لب تکرار میکردم تا اینکه یه شعار دو کلمه ای به گوشم خورد ، جمعیت شروع کرده بود به فریاد کشیدن شعاری که خط قرمز بود ، فرمانده گروهی از سرباز ها رو فرستاد بین مردم ، جنگ شروع شد ، جنگ بین باتون و دست هایِ خالیِ پینه بسته ، کاملا گنگ بودم مشت های گره کرده ، شعار هایی که هر لحظه “حساس” تر میشدند و باتوم هایی که هر ثانیه محکم تر روی مردمِ خودشون فرود می اومدند همگی مثل پتک سنگینی به مغزم ضربه میزدند . اروم اروم این مردم بودن که سرباز ها رو میزدند و تفنگ هاشون رو میگرفتند ، اینجا نقطه ی شروع دوم جنگ بود ، صدایی تو گوشم باعث شد به خودم بیام ، ارایش بگیرید ارایش بگیرید ، اسلحه افتاده دست “مردم” از جام تکون نخوردم داشتم با خودم کلنجار میرفتم ، میخواستم خودم رو بین صف مردم بندازم اما افسار بیست ساله ی شستشوی مغزی ای که از بدو تولد و در خانواده ام شده بودم رو چه میکردم ؟ تا اینکه دستی بازوم رو کشید چند متر جابجام کرد و گفت همینجا خوبه !
زانو بزنید ، تفنگ ها بالا ، با اعلان من ، آتش_____
من صدای گلوله ها رو نمیشنیدم ، من صدای مردم رو میشندیم : بترسید ، بپرسید …
بوی خون بلند شد ، جمعیت متفرق نمیشد ، گلوله ها پرواز میکردند به سمت مردم اما هر صفی که روی زمین میریخت صف دیگه ای پشت سرش آشکار میشد .
نمیدونم چقدر طول کشید ، اما ساعت ها بعد از اینکه اولین گلوله رو شلیک کردم میون انبوهی از جنازه هایی که روی هم افتاده بودند به خودم اومدم ، من چکار کردم ؟ هوا تاریک بود و بارون هم قطع شده بود ، میون انبوهی جنازه بودم ، سعی میکردم بینشون با پام برای حرکت برای جایی باز کنم ، جنازه ی دختر جوونی رو کنار زدم و یه چهره ی آشنا خورد توی صورتم ، امین بود!
1398/11/20
+میخوای چکاره بشی ؟
میخوام برم تو یگان ویژه بشم !
جا خورد و با چشم ها گرد پرسید : یگان ویژه ؟ مثل بابات ؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم
+شوخی میکنی دیگه ؟ همین چند ماه پیش بود که هزار و پونصَـــُ…
اَه بس کن دیگه امین ، اونا رو ما نزدیم ، مامورای اسرائیل از بین مردم بهشون شلیک کردن .
+احمقانس
حالا هرچی که هست ، خم شدم به سمتش و صورت رو بردم نزدیک صورتش ، پیشونیم رو گذاشتم روی پیشونیش و یه بوسه اروم از لبش کردم ، خودش رو جدا کرد .
با طلبکاری پرسیدم ، چرا؟
+همون کسایی که میخوای براشون بجنگی ، همونا اگر از گرایشت خبر دار بشن اعدامت میکنن ، بلند شد سر پا روبروم ایستاد با دستش به سمت عکس بابام که روی میزنم بود اشاره کرد و ادامه داد ، حتی همین بابات اگر بفهمه سرت رو بیخ تا بیخ میبره .
از عصابنیت نفس ، نفس میزد و سرخ شده بود بلند شدم دستاش رو گرفتم یه لبخند پهن تحویلش دادم : امین من نمیخوام برم تو یگان ، بابام میخواد . دستم رو پشت کمرش حلقه کردم و کشیدمش جلو ، لب هام رو قفل کردم تو لب هاش دستاش رو برد پشت سرم و شروع کرد ماساژ دادن موهام ، دستم رو از پشت هُل دادم توی شلوارش ، ازش جدا شدم و چرخوندمش دستم رو گذاشتم روی شونه هاش و هلش دادم به سمت پایین ، منظورم رو فهمید و زانو زد ، چند ثانیه بعد ، غرق لذت شدم ، نزاشتم زیاد پایین بمونه شونه هاش رو گرفتم و کشیدمش بالا برای چند ثانیه دوباره لب هامون قفل شد تو هم و بعد دوباره جداش کردم و هلش دادم روی تخت …
—————
هنوز چهره ی زیبای غرق خونش جلوی چشمامه ، یه سوراخ کمی بالاتر از بین دو تا ابروش ایجاد شده بود و حتی فرصت نکرده بود چشم هاش رو ببنده ، دست کشیدم به صورتش و چشم هاش رو بستم ، حتی نمیتونستم گریه کنم فقط پر بودم از خشم ، بدون هماهنگی با مافوقم با همون لباسا رفتم سمت خونه ، با وجود حکومت نظامی چندین ماهه زیاد عجیب نبود که خیابون های تهران مثل شهر ارواح خالی باشه ، بالاخره به سر کوچه رسیدم ، بوی آتیش و گوشت سوخته میومد ، ناخوداگاه شروع کردم دویدن به سمت خونه مون از چند متری فهمیدم چی شده ، افتادم روی زمین ، خونه ما بود ، آمبولانس ، آتش نشانی ، پلیس و مردم .
قبل از اینکه کسی متوجه من بشه شروع کردم به جهت مخالف دویدن .
چند روزی توی خیابون ها بودم ، حضور یه سرباز یگان ویژه با اسلحه تو خیابون برای مردم چیز عادی ای بود و هیچکس تعجبی نداشت ، مملکت کاملا تعطیل شده بود بعد از چندین ماه اعتراضات و اعتصاب ، حکومت حتی قادر به روشن نگه داشتن چراغای بزرگراه ها نبود ، گاز و برق کل تهران برای چندین هفته پیاپی قطع بود ، هیچ هواپیمایی وارد کشور یا خارج نمیشد ، ادارات دولتی خالی بودند و دامنه اعتصابات حتی تا صدا سیما هم پیش رفته بود که البته با وجود قطعی برق ، دیگه حتی صدا و سیما هم به کار حکومت نمی اومد . تو همین فکر ها بودم که صدای مردم رو شنیدم : دیگه “تمومه مجرا ، دیگه تمومه ماجرا “ شعاری که نصف شده بود ، اصلاح طلبی و اصولگرایی چندین سال قبل مُرده بود و حتی دیگه جایی بین شعار های مردم هم نداشتن ، مردم به سمت برج آزادی حرکت میکردن ، سربازی به شونم زد پاشو پاشو دارن میان ، وحشت کرده بود حق هم داشت همین رو گفت و شروع کرد به دوییدن به سمت مردم .بلند شدم و به سمتش نشونه گرفتم ، بنگ . کلاهم رو از سرم کندم و دست هام رو به سمت بالا گرفتم و به سمت مردم دویدم ، دو قدمیشون که رسیدم دست انداختن و کشیدنم به سمت خودشون ، زن و مرد ، بعد از من بیشتر سرباز های یگان همین کار رو کردن ، حالا مردم مسلح بودن اینبار شلیک ها دو طرفه بود و با توجه به جمعیت زیاد ، اینبار مردم برنده شدن ، تا غروب اونجا بودم و بعدش از جمعیت جدا شدم
چند ساعت بعد توی دفتر فرمانده مون بودم ، داشت بابت نبودم سوال پیچم میکرد یک لحظه ساکت شد و گفت : خونه رفتی ؟
بغضم ترکید : اره رفتم اما نزدیک نشدم ، سرم رو بین دستام گرفتم و شروع کردم به زار زدن
+همه ی خانوادت زنده زنده سوختن ، مقصر هم این شورشی های عوضـــ
همون لحظه در کوفته شد ، مردم دارن میان ، مردم ، مرررردم
ترس توی چشم های فرمانده موج میزد : بزنیدشون ، اینجا سقوط کنه ، نصف تهران سقوط میکنه .
بلند شدم و دستش رو گرفتم ، نگاهم کرد که با مشت کوبیدم توی صورتش ، پخش زمین شد ، تفنگم رو سمتش گرفتم که شلیک کنم ، با ترس نگاهم میکرد ، ماشه رو کشیدم اما تفنگم خالی بود ! سه ثانیه بعد ، فرمانده غرق خون شد ، سربازی که خبر رسیدن مردم رو آورده بود به درک فرستادش . لبخند زدم و از اتاق دویدیم بیرون بلندگوی فرماندهی رو برداشتم ، به همه اعلان کردم که فرمانده دستور تسلیم داده ، فقط جون خودتون رو بردارین و برید ، سرباز ها ی از خدا خواسته هر کدوم تفنگ هاشون رو یک طرف پرت کردن و شروع کردن به طرف دیگه دویدن ، بیست دقیقه بعد خودم به عنوان آخرین نفر خارج شدم ، در حالی که درب انبار مهمات رو باز گذاشته بودم و عمیقا احساس رضایت داشتم .
——————-
از فردای اون روز ، خبر سقوط دونه دونه ی پایگاه های بسیج ، فرماندهی ها ، کلانتری ها و… دهن به دهن میپیچید و سرانجام اون روز فرخنده رسید :
1404/1/8
شنوندگان عزیز ، این صدای پیروزی جنبش آزادی ملت ایران است ، شنودگان عزیز ، این صدای آزادی ملت ایران است ، این صدا ، بعد از اشغال صدا و سیما از رادیو پخش شد ، خبر اونقدر خبر بزرگی بود که همه در عرض چند دقیقه متوجش شدند حتی بدون وجود برق !
————-
1420/3/9
بارون دیگه قطع شده بود و صدای رگبارش اذیتم نمیکرد ، با صدای چند تقه به درب شیشه ایِ گلخونه به خودم اومدم ، درب رو باز کرد : ما داریم میریم برای رای دادن ،شما هم میاین؟
نوشته: طاها