آهنربا (۱)
ادامه مجموعه جرقه
#12
یه گوشه از ذهنم مشغول این بود که ریحانه کدوم گوریه و یه گوشه دیگه مشغول اتفاقاتی که دیشب افتاد. به شکل عجیبی از لذتی که از سکس تارا و آرمان بردم آرامش داشتم و به هیچ عنوان پشیمون نبودم اما آرامشم با فکر به ریحانه از بین میرفت.
جلوی مدرسه پارک کردم اما درش بسته بود! هرچی گشتم اثری ازش نبود. خدا میدونست کجا رفته بود و واقعا داشتم نگران میشدم. برگشتم سوار ماشین شدم و از مدرسه گذشتم. داشتم از کنار یه پارک عبور میکردم و تو فکر بودم که یه دفعه نگاهم به پیاده روی بغل افتاد. حس کردم قلبم دیگه نمیزنه! اتفاقی که ازش میترسیدم سرم اومده بود. ریحانه با یه دختر دیگه نشسته بودن روی نیمکت، که خب تا اینجا مشکلی نبود. مشکل دوتا پسری بود که کنار اونها نشسته بودند و با صدای بلند میخندیدن. ماشین رو کج و معوج یه گوشه پارک کردم و با عصبانیت دویدم سمتشون. دیدم دختری که کنار ریحانه نشسته بود منو دید و با شونه به بدن ریحانه کوبید. خود دیوثش بود، مریم! گفته بود ریحانه اهل پسر بازی نیست اما دروغ میگفت. نمیدونم قیافهام چجوری بود که پسرا با دیدن من از جا بلند شدن و در رفتن. پوزخند زدم. بزدلای بیعرضه! قبل از اینکه برسم مریم که سعی داشت ریحانه رو بلند کنه دید کار از کار گذشته و اونم در رفت. یکم دنبالش دویدم و داد زدم: مگه دستم بهت نرسه جنده خانوم!
کلی نگاه رومون بود اما اصلا مهم نبود. با عصبانیت از زیر بغل ریحانه گرفتم و نشوندمش تو ماشين. کاری نمیکرد و چیزیم نمیگفت. احساس میکردم یکم بدنش داغه اما اینم مهم نبود! یکم که گذشت به حرف اومد:
-پارسال دوست امسال آشنا خان داداش! یه چند وقتی از من فراموشت شده بودا!
-خفه شو ریحانه فقط خفه شو!
-باشه خفه میشم. اصلا تو جون بخواه گُل من!
حرفاش کشیده ادا میشد و صداش یکم بلندتر از حد معمول بود. گفتم: هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ مامان داشت سکته میکرد اونوقت تو با اون بچه کونیا رفتی پارک؟!!
اونقدر عصبی بودم که ملاحظه دختر بودنش رو نمیکردم. ریحانه با همون لحن شُل و ول گفت:
-من کجام؟ همین دور و برا! زیر سایه شما! چشماتو باز کنی میبینیم!
-انقدر چرت و پرت نگو ریحانه. برسیم خونه درستت میکنم!
یه دفعه گفت:
-میدونم با مریم خوابیدی.
وسط خیابون محکم زدم رو ترمز، جوری که صدای ماشینای پشت سری بلند شد. سریع ماشین رو کشیدم کنار و قیافه مات و مبهوتم رو چرخوندم سمتش.
-چی گفتی؟
-همون که شنفتی!
اینو با حرص گفت. چندبار خواستم چیزی بگم اما درنهایت گوشی رو برداشتم و به مادرم زنگ زدم. خیالش رو راحت کردم و گفتم ریحانه پیش منه. به سمت خونه روندم. نیم ساعت بعد در خونه رو باز کردم و ریحانه رو فرستادم تو. رفت داخل و ساکت روی مبل نشست. یه سر به اتاق خواب زدم تا ببینم تارا هنوز خوابه یا نه، اما اثری ازش نبود. بهتر! نشستم و بی برو برگرد رفتم سر اصل مطلب. همه چی مشخص و پیچوندن قضیه بیهوده بود.
-کی بهت گفت من با مریم خوابیدم؟
-خودش!
ای دختره پتیاره! قابل حدس بود که مریم خودش جريان رو لو داده باشه، چون کسی غیر از خودم و اون خبر نداشت. دختره ی احمق آبروم رو برده بود و میتونست حتی بدتر از این هم بشه. میدونستم میدونه که دارم دروغ میگم اما بازم سعیم رو کردم:
-دروغ گفته. تو چرا باور میکنی؟ دیوونه مریم خیلی بچه ست. تازهشم من زن دارم، دور این غلطا نمیرم.
-مریم رو از بچگی میشناسم. شاید یکم بیبند و بار به نظر بیاد اما دروغگو نیست. برخلاف تو!
مستأصل نگاهش کردم. دیگه چیکار میتونستم بکنم؟ چرا هر غلطی میکردم بعدش گاف میدادم؟ قبل از ازدواج و وقتی تو خونه مامان و بابام هر روز با اشکال پر از ریسک خود ارضایی میکردم انقدر سوتی نمیدادم! صورتم رو با دستهام پوشوندم. بگایی پشت بگایی! به جاش دست پیش رو گرفتم تا پس نیفتم. گفتم:
-آره اصلا من با دوستت خوابیدم، خب؟ شما چه خبر؟ شکر خدا روابطت باز شده! با از ما بهترون میپری! اون پسره کی بود؟!
-این قضیه بین خودمون میمونه. هیچکس خبردار نمیشه که داداشم با دوست صمیمیم خوابیده، به خصوص تارا!
یه لحظه گیج شدم. حرفی که من زدم جوابش این نبود. بعد چند ثانیه به خودم اومدم. تهدید پنهان ریحانه رو به چپم گرفتم و گفتم: اگه آقاجون بفهمه تیکه تیکهات میکنه. فکرشو بکن یه نفر از فامیل بفهمه چه گندی بالا آوردی. دیگه سرمونو نمیتونیم تو در و همسايه…
ریحانه پرید تو حرفم و جیغ کشید: از تو که بدتر نکردم! فقط یه قرار ملاقات بود ولی تو چی؟! رفتی با دوستم خوابیدی میفهمی یعنی چی؟ یعنی به زنت خیانت کردی! اینارو من باید بهت بگم؟!
چه توپ پریم داشت! هرکی نمیدونست فکر میکرد تارا و ریحانه رفیقای فاب همن که انقدر هواشو داشت. گفتم: جيغ جیغ نکن واسه من جغجغه! آره اصلا خوابیدم خوب کاریم کردم. اصلا دوست دارم با همه زنای دنیا بخوابم تو رو سننه؟ اصلا من هرزهام هرکی پا بده روز بعدش تو تختمه! من اینجوریم ولی حواست باشه اگه یه نفر، فقط یه نفر از قضیه مریم بویی ببره بلایی به سرت میا…
در کمال بهت، حیرت و ناباوری، یه گوشت به نرمی پنبه روی لبهام قرار گرفت و ناشیانه روی لبهام فشرده شد. مزه و شکل و شمايلش کاملا ناآشنا و… و بینظیر بود! یکم طول کشید تا باور کنم ریحانه داره من رو میبوسه. مثل برق زدهها هلش دادم و از جام بلند شدم.
چه غلطی میکنی تو؟ زده به سرت؟
اونم از جاش بلند شد و با صدای خماری گفت:
آره زده به سرم. حالم خرابه!
اومد جلو. بازوهاش رو گرفتم و نذاشتم کارش رو تکرار کنه. حس زنی رو داشتم که میخوان بهش تجاوز کنن!
چرا انقدر تنت داغه تو.
حرفم با حمله ناگهانیش قطع شد. مثل ماهی از دستم لیز خورد و دوباره لبشو چسبوند به لبم. لب پایینیم رو محکم گاز گرفت. باورم نمیشد این اتفاق داره توی واقعیت میفته. محکم روندمش عقب ولی لعنتی لبم رو ول نکرد و کش اومد. به شکل دردناکی لبم کشیده شد و بالاخره از بین دندونهاش در اومد. با وحشت انگشتمو رو لبم کشیدم و به سرخی خون خیره شدم. مات و مبهوت باز به ریحانه نگاه کردم. حس ميکردم تو یه دنيای دیگهام و هیچکدوم از این اتفاقات واقعی نیست. به خودم اومدم، با عصبانیت از زیر پاهاش گرفتم و بلندش کردم:
بسه دیگه پر رو شدی!
وارد حموم شدم و گذاشتمش زیر دوش. تنها چیزی که به ذهنم میرسید همین بود. رفتارش طبیعی نبود. شاید مست بود، هرچند دهنش بوی خوبی میداد! دوش سرد رو باز کردم و ریحانه بلند جیغ کشید. تو همون حالت بغلش کرده بودم و آب سرد روی منم میریخت، من اما از داغی تنش داغِ داغ بودم. یاد عکس افتادم. یعنی اون اندام الان تو بغلم بود؟ اونم فقط به فاصله چند تیکه پارچه؟ حسی که تو تنم پیچید باعث شد به خودم بیام و ولش کنم. باورم نمیشد داشتم این غلطا رو میکردم. جلوی شلوارم برجسته شده بود و میترسیدم ریحانه ببینه، اما اون انگار واقعا با ماهی یه نسبتی داشت که دوباره تند و فرز از بغلم در رفت و از حموم رفت بیرون. دویدم دنبالش اما اون با همون لباسای خیس از خونه خارج شده بود. بدو بدو افتادم دنبالش اما اثری ازش نبود. انگار آب شده بود و رفته بود تو زمین. تو خیابون با دیدن تارا که داشت به سمت خونه میومد سریع برگشتم تو ساختمون و سعی کردم همه چی رو عادی جلوه بدم. کمی بعد با تارا مشغول گفت و گو بودیم و اون یکسره لبخند میزد. فکرهای تو سرمو پس زدم و گفتم:
میخندی! چیزی شده؟
کمی دست دست کرد و گفت: دیشب…خیلی خوب بود!
آهان! پس خانوم دیشب خوش به حالش بوده.
خیلی!
بهش لبخند زدم اما وقتی تارا بلند شد و رفت تا از غذا خبر بگیره لبخندم محو شد. ریحانه چه مرگش بود؟ تمام فکر و ذکرم درگیرش بود و جلوی تارا فقط حفظ ظاهر میکردم. تارا برگشت و پاشو از روی مبلی که نشسته بود دراز کرد و با شیطنت جلوی شلوارم کشید. نخودی خندید و سعی کرد تحریکم کنه اما نمیشد! انگار خودش فهمید که گفت:
چیزی شده مهدی؟
نه، باید چیزی بشه؟
آخه رو به راه نیستی. نکنه… نکنه به خاطر دیشب…
پریدم تو حرفش و گفتم:
چرت نگو عزیزم! دیشب عالی بود. تو عالی بودی، آرمان عالی بود. البته… اینو باید از تو بپرسم. آرمان خوب بود؟
-… .
تارا؟!
خوب نبود. معرکه بود!
آبرویی بالا انداختم و گفتم:
جدی؟
میدونی بهترین قسمتش کجا بود؟ جایی که تو داشتی به چشمام نگاه میکردی و آرمان کیر خوشفرمشو فرو میکرد تو کسم.
با شنیدن این جمله هر فکر و دغدغهای که در مورد ریحانه داشتم پر کشید! تارای لعنتی خوب راه و روش تحریک کردنم رو یاد گرفته بود. کیرم سفت شد و چسبید به کف پاش که هنوز روی شلوارم بود. تو سکوت خیره هم شدیم و دو دقیقه بعد، حتی لباسهامون رو کامل در نیاورده بودیم و صدای فنرای تخت به آسمون رفته بود. شلوارش رو تا نصفه داده بودم پایین و داگ استایل تو کسش تلمبه میزدم. بلندی صدای آه و نالهاش داشت نگرانم میکرد. حس میکردم همسایهها کاملا متوجه اتفاقی که داشت تو این اتاق میافتاد شده بودن! این بار اسم آرمان به کرات و بدون هیچ شرم و حیایی به زبونمون میومد. باید یه تشکر درست و حسابی ازش میکردم، به خاطرش زندگیم رنگ و بوی جدید و هیجان انگیزی گرفته بود.
تا صبح بیدار بودم. شهوت خوابیدنم با تارا رنگباخته بود و دوباره فکر به اتفاق ظهر دیروز داشت دیوونهام میکرد. کلی سوال داشتم که باید جوابشو پیدا میکردم. آخرش طاقت نیاوردم و از جام بلند شدم. لباس پوشیدم و راه افتادم سمت خونه آقاجون. وقتی رسیدم ساعت 7 صبح بود. وارد خونه شدم که مادرم با دیدنم اومد سمتم و گفت: خوش اومدی پسرم. چیزی شده سر صبحی؟
شک داشتم ریحانه دیروز بعد از اینکه از خونه فرار کرد اصلا برگشته باشه خونه، با این وجود گفتم:
-نه، اصلا! فقط امروز ریحانه امتحان فیزیک داره. دیروز درگیر بودم الان اومدم یه نیم ساعتی قبل کلاسش باهاش کار کنم.
مادرم از تصور اینکه بردار فداکار ریحانه ساعت 7 صبح از کارش زده تا تو درس کمکش کنه لبخند گل گشادی زد و گفت: خدا خیرت بده پسرم. بیا بشین الان حاضر میشه. صبحونه خوردی؟ چایی چی؟!
یه چیزی پروندم و وارد آشپزخونه شدم. آقاجون هم مشغول خوردن صبحانه بود.
-سلام.
سری تکون داد و گفت: از این ورا؟
قضیه رو براش توضیح دادم و کمی باهم حرف زدیم. ریحانه هنوز نیومده بود. احتمالا صدای من رو شنیده بود. از آشپزخونه که خارج شدم دیدم در اتاقش بازه و مادرم داره باهاش حرف میزنه: تو که هنوز نشستی؟ میگم پاشو مهدی اومده. الان مدرسهات دیر میشه ها.
از اتاق خارج شد و چند لحظه بعد، بالاخره ریحانه درحالی که کوله پشتیش رو روی زمین میکشید از اتاق خارج شد. حریص به صورت خوشگلش زل زدم. جدای از تموم احساساتی که از اتفاق دیروز داشتم بدجوری نگرانش بودم. ریحانه دختری نبود که دست به این دیوونه بازیا بزنه و قطعا یه چیزی باعث این اتفاق شده بود. رنگ صورتش مثل همیشه معمولی بود اما وقتی چشمش به من افتاد رنگش پرید. با صدای لرزون گفت: چی… چیکار داری؟
-سلامت کو؟
مامانم با اخم اینو پرسید. همزمان آقاجونم از آشپزخونه بیرون اومد و به ما نگاه کرد. رفتم سمت ریحانه و گفتم: عزیزم یادت نیست مگه؟ امروز امتحان فیزیک داریا!
دستمو رو کمرش گذاشتم. رو همون کمر باریک لعنتیش و هلش دادم به جلو. از چشم بقیه پنهون بود اما من متوجه شدم که با فشردن پاهاش به زمین داره مقاومت میکنه. فشار دستم رو بیشتر کردم و مجبورش کردم راه بیفته.
-خیلی پرتیا… دیشب نخوابیدی؟
در حالی بهش میگفتم دیشب نخوابیدی که زیر چشمهای خودم از بیخوابی سیاه شده بود! از کنار مادر متعجب و آقاجونی که با شک نگاهمون میکرد گذشتیم و وارد حیاط شدیم. به فاصله مناسب که رسیدیم، از لای دندونای بهم فشردم غریدم: حالا واسه من ناز میکنی؟ یه بلایی سرت بیارم مرغای آسمون به حالت زار بزنن!
بیشتر از قبل ترسید. از حیاط خارج و سوار ماشین شدیم. ماشین رو راه انداختم و صدای لرزونش رو شنیدم:
-من… من کلاس دارم. داره دیر میشه.
-امروز خبری از مدرسه نیست.
برگشت و جوری با مظلومیت نگاهم کرد که انگار نه انگار دیروز همین چشمهای مظلومش پر از شهوتش شده بود و میخواست لب و لوچه من رو له کنه!
بدون سفسطه بهم جواب میدی، دیروز چه مرگت بود؟
سرشو انداخت پایین. توپیدم: با توام! دیروز توی احمق اومدی خونهی من و اغفالم کردی!
نه که تو بدت اومد! نگو نه که باور نمیکنم. دیدم چطور مات لبام شده بودی!
با شنیدن این حرفش هرچند که خیلی آروم گفت چشمهام گشاد. یعنی انقدر ضایع بودم؟ واسم محرض شد ریحانه شاید بعضی وقتها خودشو به موش مردگی بزنه اما زبونش تحت هیچ شرایطی کوتاه نمیشه!
آخه ابله! کودن!! نادون!!! اومدی خونه من و سعی کردی…چمیدونم…مثلا باهام بخوابی؟!
یه جوری گفتم که خودمم باورم نمیشد قصدش این بوده. عصبی شدم و داد کشیدم: هیچ میفهمی این یعنی چی؟ میدونی اگه یه درصد، فقط یه درصد بقیه بویی ببرن سر جفتمونو میبُرن میذارن رو سینهمون؟
آره من اشتباه کردم. تو که ادعات میشه چرا انقدر سریع وا دادی؟ تو چجور برادری هستی که جا اینکه بزنه تو گوش خواهر هرزهاش مثل ماست کنترلشو جلوش از دست میده؟
حرفش که تموم شد صدای سیلی من توی ماشین منعکس شد. یه طرف صورتش سرخ و گوشه لبش پاره شد. صورتشو چرخوند سمتم و با چشمهای گریون نگاهم کرد. فریاد کشیدم: میدونی چرا؟ چون خیلی خوشگلی! چون از همون روزی که اون عکسو دیدم روزی نبوده که تنت رو تو ذهنم تصور نکنم. خودم کم بدبختی دارم تو هم شدی قوز بالا قوز. حالا هم جفتمون به فاک رفتیم.
بالاخره حرفم تموم شد و نفسی گرفتم. رگ پیشونیم برجسته شده بود. هرچی بود و نبود رو به زبون آوردم و حالا منتظر واکنش ریحانه بودم. صدای هق هقش تو گوشم پیچید.
-واسه من اشک تمساح نریز. اصلا کاری به اون دوتا پسر ندارم، بعدا به اونم میرسیم! ولی الان یک کلام بگو دیروز چت بود؟ چیزی زده بودی؟ مریم بهت مواد داده بود؟
جیغ زد: اسم مریم رو جلوی من نیار. هنوز یادم نرفته چیکار کردی!
-حالا بدهکارم شدم؟
یه دستمال کاغذی از کولهاش در آورد و چشمها و بینیش رو پاک کرد. دستمال رو توی پنجههاش فشرد و گفت: دیروز بعد مدرسه با مریم رفتم بیرون. بهم گفت با دوست پسرش قرار ملاقات داره و اونم دوستشو میاره. من باهاش رفتم چون … چون دیگه خسته شده بودم. هر روز دوستام بعد مدرسه با دوست پسراشون میرن سر قرار. بعضیا میان برامون از… از رابطهشون تعریف میکنن. حس میکنم تنها کسی که تو مدرسهمون دوست پسر نداره منم! آقاجون و مامان همهاش میخوان کنترلم کنن. تو که دیگه خونه نیستی ببینی هر شب بحث و دعواست که چرا چادر نمیذارم؟ بابا منم آدمم! منم یه نیازهایی دارم. تو محله کسی از ترس دختر حاج آقا بودن جرأت نمیکنه از بغلم رد شه چه برسه بهم پیشنهاد دوستی بده. از وقتی چشم باز کردم تنها پسری که دیدم تو بودی. تو اولین کسی بودی که بهم اهمیت دادی. یادته برام گوشی خریدی؟!
به حرفهایی که از دل پر ریحانه میومد گوش دادم و با تموم شدنش گفتم: فکر مردی من خرم؟! کی رو داری گول میزنی ریحانه؟ یعنی چی تنها پسری که دیدی منم؟ چجوری من تنها پسری بودم که دورت بود بعد رفتی با اون پسرا؟! وقتیم فراریشون دادم دوباره برگشتی سمت من تا اغفالم کنی؟ اونم منی که برادرتم؟!
سرشو پایین انداخت. درحال بازی با انگشتاش گفت: من…با بقیه فرق دارم!
خنده ی مسخره ای کردم: نه بابا! شما غیر از وقیح بودنت چه فرقی داری با بقیه خانوم پرنسس؟
-خجالت میکشم بگم.
دوباره خندیدم: آره خب با گندی که دیروز زدی بایدم خجالت بکشی.
با عصبانیت بلند گفت: انقدر نخند! من… بعضی وقتها…بعضی وقتها نمیتونم خودم رو کنترل کنم. حالا راضی شدی؟
متوجه منظورش نشدم. گفتم: چی؟ منظورت چیه نمیتونی خودت رو کنترل کنی؟
پوفی کشید: ای خدا!
یه دفعه یه فکری به ذهنم رسید. اول به صورت ریحانه نگاه کردم تا به شوخی مسخرهاش بخندم اما با دیدن صورت جدیش لبخندم از بین رفت. داشت جدی میگفت! رسما داشت میگفت من اونقدر حشریم که نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم. یکم فکر کردم و متوجه شدم خیلی هم عجیب نیست. یاد خودم افتادم که قبل ازدواج با تارا با خودارضایی نیازهای جنسیم رو برطرف میکردم اما همیشه حس میکرم این مقداذ کافی نیست و به یه جنس مخالف نیاز داشتم. حالا ریحانه دقیقا مثل اون زمان من شده بود. همیشه از خودم میپرسیدم حشری تر از خودم تو این دنیا هست؟ و حالا شاید یکیش خواهر خودم از کار در اومده بود. شاید همینکه خواهر و برادر بودیم قضیه رو روشنتر میکرد. درحقیقت ما خانوادگی خیلی داغ بودیم! با این وجود بازم واسم قابل درک نبود که یه دختر برای رفع نیازهای جنسیش بیاد بردارش رو ببوسه. مسخره بود! معمولا تو این موارد پسرها پر روتر و وقیحتر بودن.
ولی همهش همین نیست. چهار روز پیش تو مدرسه مریم بهم جریان بینتون رو گفت. اولش خیلی نارحت شدم. دوست داشتم بیام خونه و دونه دونه موهات رو بکنم! اونقدر ناراحت بودم که امروز صبح مریم دید حالم بده یه قرص بهم داد. نمیدونم اسمش چی بود. رنگش قرمز بود. مریم گفت موقتا حالم رو خوب میکنه. منم چون حالم خیلی بد بود قرص رو خوردم. فکر کردم تاثیر خاصی نداره اما کم کم یه حسی بهم دست داد. حس میکردم تو کلاس اگه جلوی خودم رو نگیرم وسط حرف زدن معلم میزنم زیر خنده! سرخوش شده بودم و کمکم…کمکم تحریک شدم. نمیخوام بهت دروغ بگم، دیروز میتونستم برم خونه اما به جاش با ریحانه رفتیم سر قرار. بعدش تو اومدی و قرار رو بهم زدی و منو بردی خونه ات، بعدشم که نتونستم خودمو کنترل کنم. قسم میخورم میدونستم دارم غلط اضافه میکنم اما نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم! تو راست میگی، يه بخش بزرگی از اتفاقی که دیروز افتاد تقصیر من بود، بعدشم خیلی پشیمون شدم. ولی حتی یک درصد هم فکر نمیکردم تو به خاطر اون عکس بهم… بهم حس داشته باشی.
حالا واسم روشن شد. حدس میزدم ریحانه خودش دست به این کار نمیزد و اون موقع تو حالت طبیعی نبود. اون مریم لعنتی رو اگه میدیدم حقشو میذاشتم کف دستش! یه جوری میکردمش که نتونه رو پاش وایسته. اما حالا که کار از کار گذشته بود باید چیکار میکردم؟ ته این ماجرا چی میشد؟ نفس عمیقی کشیدم. دستمو بردم سمت لب ریحانه و خون روش رو پاک کردم. آخی گفت و صورتشو پس کشید. نوک انگشتم که گوشه لبش رو لمس کرد یاد دیروز افتادم. چقدر لبش نرم بود! دوباره دستمو بردم جلو و روی لبش گذاشتم. گفتم: ببخشید!
با تعجب نگاهم کرد و گفت: نه داداش. میدونم حقم بدتر از ایناست.
انگشتمو دور زخمش گذاشتم و فشار دادم. جریان خون رو به بین پاهام حس کردم. عالی بود! انگار داشتم به پنبه دست میزدم. همین یه بار، فقط همین یه بار! اینو تو ذهنم تکرار کردم و خم شدم سمتش. ریحانه که نگاهش به من بود خشک شد و تکون نخورد. صورتمو بردم نزدیک و لبم رو چسبوندم روی زخم گوشه لبش. جوری بوسیدمش که هم میتونست لب گرفتن باشه هم یه بوسیدن ساده!
بوسش کردم خوب شد!
ریحانه همونجور بهت زده دستشو برد بالا و جایی که بوسیده بودم رو لمس کرد. یه دفعه به خودم اومدم. داشتم چه غلطی میکردم؟ اگه همین الان ریحانه میزد زیر گوشم هیچی نمیتونستم بگم. دستی به صورتم کشیدم و نفسمو رها کردم.
چی شد؟
ریحانه به من نگاه میکرد. فکر کردم منظورش از چی شد بوسیدنش باشه اما منظورش عکسالعمل من بعد از بوسیدنش بود. این که گارد نگرفت یکم دلگرمم کرد. لبخند فیکی زدم و گفتم: چیز خاصی نبود، فقط یادم افتاد مدرسهات دیر شده منم باید برم دانشگاه.
چیزی نگفت. رسوندمش دم مدرسه و خودم رفتم دانشگاه. باید با خودم کنار میومدم. میترسیدم نتونم خودم رو کنترل کنم. شاید بهتر بود از ریحانه فاصله میگرفتم. این کارم دقیقا مثل حرکت در خلاف جهت جاذبه آهن ربا بود. همونقدر سخت و طاقت فرسا. من آهن بودم و ریحانه جذابترین آهن ربای جهان!
(محتوای این داستان تابو شکنيست. دوستانی که علاقه ندارند از خوندن این داستان خود داری کنند)
[داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد]ادامه…
نوشته: …