مائده

وقتی کادو رو باز کردم و سه تا سکه طلای داخلش رو دیدم، چشم‌هام از تعجب گرد شد و ناخواسته گفتم: عمو این چه کاری بود آخه؟!
عموم با اشاره دستش، گارسون رو صدا زد و گفت: لطفا تا غذا حاضر می‌شه، دو تا دمنوش نعنا بیارین.
بعد از رفتن گارسون، دوباره رو به عموم گفتم: عمو!
لبخند زد و گفت: مگه دختر من، قراره چند بار دانشگاه قبول بشه. اونم دانشگاه تهران. فقط متوجه نشدم که دقیقا چه رشته‌ای قبول شدی.
به خاطر سه تا سکه‌ای که هدیه گرفته بودم، حس معذب و خجالت خاصی توی وجودم شکل گرفت. درِ جعبه هدیه‌ام رو بستم و گفتم: “علوم قرآن و حدیث”. دقیقا همونی که مادرم می‌خواست. غیر از این بود، اجازه نمی‌داد که برم دانشگاه.
-مهم اینه که در هر مسیری که هستی، موفق بشی و تمام تلاش خودت رو بکنی. در ضمن اگه واقعا دوست داری یک رشته دیگه بری، من می‌تونم مادرت رو راضی کنم. فقط کافیه بخوای.
+نه عمو، خودم هم با این رشته مشکلی ندارم. اینقدر جلسه قرآن رفتم که خیلی به قرآن مسلط شدم و به راحتی می‌تونم از پس این رشته بر بیام.
-پس پیش به سوی خانم معلم شدن. فقط کافیه مدرکت رو بگیری، بقیه‌اش با من.
خواستم یک چیزی بگم که حرفم رو قورت دادم. تو همین حین، گارسون یک قوری دمنوش نعنا، همراه با دو تا فنجون آورد. بعد از رفتنش، عموم با دقت به من نگاه کرد و گفت: چی می‌خواستی بگی؟
لب بالام رو گاز گرفتم و گفتم: نمی‌دونم تو این شرایط، گفتنش درست هست یا نه.
-وقتی با من هستی، گفتن هر چیزی جایزه.
چند لحظه به چهره مهربون عموم نگاه کردم و گفتم: چرا من؟
-چی چرا تو؟
+می‌دونم که بین شما و مادرم یک چیزی هست که اصلا دوست ندارین درباره‌اش حرف بزنین. کنجکاوم بدونم، اما خب، انگار نباید بدونم. اما ما چهار نفریم عمو. مهدی و مانی و مهدیس هم هستن. چرا فقط به من این همه توجه می‌کنین؟ نمی‌گم که به سه تای دیگه‌مون بی‌توجه هستین اما…
عموم حرفم رو قطع کرد و گفت: درسته، تو برای من خاص تری.
+چرا خب؟
عموم به من زل زد و انگار دوست نداشت جواب سوالم رو بده. بعد از چند لحظه، فنجون‌هامون رو پُر کرد و گفت: چون تو برای پدرت هم، از همه خاص تر بودی.
+خب چرا؟ مگه چه فرقی بین من با سه تای دیگه هست؟
-بعضی مسائل خیلی پیچیده تر از اونی هستن که بشه به راحتی توضیح‌شون داد. ازت خواهش می‌کنم ذهن خودت رو درگیر این موضوع نکن. لطفا فقط روی دانشگاه و آینده‌ات تمرکز کن.

وارد خونه شدم. مادرم همراه با چند تا از دوستانش، توی بالکن حیاط نشسته بودن. من رو که دید، با ذوق گفت: اینم از استاد قرآن آینده.
همه‌شون به خاطر قبول شدنم توی دانشگاه دولتی تهران، بهم تبریک گفتن. بعد از مدت‌ها حس خوبی نسبت به درس خودن پیدا کرده بودم. احساس کردم که اعتبار خاصی پیش مادرم و اهالی محل پیدا کردم. چادرم رو گرفتم توی دستم. از دوستان مادرم تشکر کردم و رفتم توی خونه. مهدیس اخم کنان روی مبل نشسته بود و زیر چشمی به من نگاه کرد. خنده‌ام گرفت و گفتم: چته بچه؟
با حرص گفت: باز همه دارن به تو تبریک می‌گن.
سعی کردم نخندم و گفتم: می‌شه اینقدر به من حسودی نکنی؟
لب و دهنش رو کج و معوج کرد و گفت: نخیرم من حسود نیستم.
دستم رو فرو کردم توی موهاش و سرش رو تکون دادم و گفتم: از دست توی شیطون.
دستم رو با عصبانیت از تو موهاش پس زد. سرم رو تکون دادم و رفتم به سمت پله‌ها. مهدیس با لحن طلبکارانه‌ای گفت: قول دادی من رو ببری شهربازی.
نگاهش کردم و گفتم: پس فردا پنجشنبه می‌برمت.
رفتم طبق دوم و وارد اتاقم شدم. درِ اتاق رو بستم و ولو شدم روی تختم. تختی که یک ماه پیش، مادرم و بعد از کلی اصرار برام خریده بود. بعد از فروش یکی از زمین‌های پدرم که مشکل سندش حل شده بود، شرایط مالی بهتری پیدا کرده بودیم. مادرم هم کمتر به خاطر بی‌پولی حرص می‌خورد و عصبی می‌شد. من هم که بالاخره دانشگاه قبول شدم. در ظاهر همه چی خوب پیش می‌رفت اما همچنان قسمتی از وجودم، حس و حال خوبی نداشت. عموم فکر می‌کرد که من یک دختر خوب و بدون نقص هستم و خبر نداشت که دارم چیکار می‌کنم. هر بار که عموم رو می‌دیدم، دچار یک عذاب وجدان تلخ و گزنده می‌شدم. من آدمی بودم که با برادر هفده ساله خودم سکس داشتم و از نظر همه، یکی از پاکدامن ترین و با اخلاق ترین دخترهای محله و فامیل محسوب می‌شدم. با صدای بلند به خودم گفتم: تا کِی قراره این جریان ادامه پیدا کنه مائده؟

با صدای مادرم از خواب پریدم. سریع خودم رو رسوندم طبقه پایین و فکر کردم اتفاقی افتاده. مادرم گوشی تلفن خونه رو به سمت من گرفت و گفت: مهدی کارت داره.
+الو سلام داداش.
-سلام، یه کاری باهات داشتم.
+بفرما در خدمتم.
-زینب حالش زیاد خوب نیست. مادر و خواهرش هم شرایطی ندارن که بیان پیشش. منم همین الان دارم میرم یزد تا یک سری مصالح ساختمانی بخرم. امشب نیستم. وسایلت رو جمع کن و امشب بیا پیش زینب. تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت.
+چشم.
-اوکی خدافظ.
وقتی گوشی رو قطع کردم، مادرم گفت: چیکار داشت؟
با طعنه گفتم: خان داداش دارن تشریف می‌برن یزد. امشب نیستن و دستور دادن که من برم پیش همسر محترمشون. خیلی هم تشکر کردن. اینقدر که از خجالت و شرمندگی، دارم آب می‌شم.
مادرم اخم کرد و گفت: کمتر زبون بریز. تو هوای زنداداش حامله‌ات رو نداشته باشی، کی داشته باشه؟
تو همین حین، مانی وارد خونه شد و گفت: چی شده مگه؟
مادرم رو به مانی گفت: هیچی نشده، فقط این مهدی مظلوم و جورکِش، یه چیزی از خواهرت خواسته و خواهرت هم داره ناز می‌کنه.
مانی خنده‌ای از سر تعجب کرد و گفت: مهدی جورکشه؟! دقیقا جور کدوم یکی از ماها رو کشیده؟ در ضمن، مهدی فقط یه چیز از مائده خواسته؟ از وقتی که یادم میاد، مهدی فقط توقع داره که بقیه در خدمتش باشن.
ته دلم به خاطر دفاع مانی غنج رفت. جلوی لبخندم رو گرفتم و گفتم: من برم لباس بپوشم.
مادرم جواب مانی رو نداد و رو به من گفت: حواست خیلی به زینب باشه. مشکلی پیش اومد، به من زنگ بزن.
وارد اتاقم شدم. دامن و بلوزم رو درآوردم که مانی هم وارد اتاق شد. همونطور که با شورت و سوتین بودم، بغلم کرد و لب‌هام رو بوسید. هم زمان با دست‌هاش، دو طرف کونم رو هم چنگ زد. در هر حالتی نمی‌تونستم در برابر لمس کردن‌هاش مقاومت کنم. مثل همیشه وقتی که آه شهوتی من رو شنید، لبخند محو پیروزمندانه‌ای زد و گفت: تو سکسی ترین خواهر دنیایی.
ازش جدا شدم و گفتم: تو هم عوضی ترین برادر دنیایی.
-حالا چرا اینقدر عصبانی؟
+عصبانی نباشم؟ برای برادر بزرگم، آقا مهدی، همیشه در نقش یک کُلفَت و کنیز مفت و مجانی هستم و برای برادر کوچیکترم، همیشه در نقش یک جنده مفت و مجانی. توقع داری چه حسی داشته باشم؟
مانی با لحن خاصی گفت: دوست داری از این به بعد بهت پول بدم؟
عصبی تر شدم و با حرص گفتم: خفه شو مانی، حرف دهنت رو بفهم.
مانی دوباره اومد سمت من. اینبار کُسم رو از روی شورت گرفت توی مشتش و گفت: اگه بذاری این رو افتتاحش کنم، تا آخر عمر برات جبران می‌کنم.
دستش رو پس زدم و گفتم: وقتی هم که برام خواستگار اومد، بهش می‌گم که شرمنده، من پرده بکارت ندارم. چون داداش مانی عزیزم افتتاحش کرده.
مانی دوباره دستش رو به کُسم رسوند و گفت: فرض کن که شوهر آینده‌ات مشکلی با این مورد نداره.
مانی رو با زور بیشتری هول دادم و گفتم: چرت و پرت بسه، برو گمشو. خان داداش الان می‌رسه. امشب نوبت اونه که بهش سرویس بدم.
مانی دوباره نزدیکم شد. به زور برم گردوند و از پشت بغلم کرد. دستش رو کرد توی شورتم و بدون واسطه، کُسم رو لمس کرد. انگشت‌هاش رو کشید توی شیار کُسم و گفت: دلت میاد تا وقتی که من هستم، یه غریبه کُس صورتی و همیشه خیس تو رو افتتاح کنه؟
از این که در هر شرایطی موفق می‌شد که کمی من رو تحریک کنه، عصبی می‌شدم. سعی کردم پسش بزنم اما زورم نرسید. دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم: مانی ولم کن، الان مهدی میاد. حاضر نباشم، تا دم خونه‌اش به جونم غُر می‌‌زنه.
مانی، هم زمان که چوچولم رو می‌مالوند، با یک لحن حشری گفت: اگه ولت نکنم، چی؟
+مانی ازت خواهش می‌کنم ولم کن. الان وقتش نیست. منِ لعنتی که همیشه پیش تواَم.
مانی بعد از کمی مکث، رهام کرد و گفت: حالا شدی دختر خوب.
بغض کردم. برگشتم به سمت مانی و گفتم: من خواهر بزرگ ترت هستم. چطوری دلت میاد مجبورم کنی که اینطوری باهات حرف بزنم؟
چشم‌های مانی برق زد و گفت: زودتر حاضر شو، وگرنه خان داداش معطل می‌شن.
به چشم‌های مانی زل زدم. دیگه مطمئن شده بودم که مانی فقط از سکس با من لذت نمی‌بره. مانی بیشتر از سکس، از تحقیر من لذت می‌برد. چیزی که حتی یک درصد هم نمی‌تونستم درک کنم.

مهدی توی مسیر خونه‌اش، یک سره با گوشی‌ موبایلش حرف زد و مثل همیشه، اصلا براش مهم نبود که من چه حال و روزی دارم. وقتی پیاده شدم، با تکون سرش ازم خداحافظی کرد و رفت. زنگ خونه رو زدم و زینب بعد از چند لحظه، درِ خونه رو باز کرد. شکمش حسابی بالا اومده بود و روی راه رفتنش هم تاثیر گذاشته بود. بعد از احوال‌پرسی، به شکمش نگاه کردم و گفتم: خوشگل خانم دیگه کم کم داره پیداش می‌شه.
زینب لبخند زد و گفت: هنوز دو ماه دیگه مونده.
+مثل برق و باد می‌گذره.
-برای من که داره دیر می‌گذره.
زینب تعارف کرد که بشینم. با قدم‌های آهسته به سمت آشپزخونه رفت و گفت: راستی مبارک باشه. امروز از مادرجان شنیدم. ایشالله تا باشه از این موفقیت‌ها.
+مرسی عزیزم. ایشالله قبولی دانشگاهِ دختر خوشگل خودت.
-وای مائده، خیلی استرس دارم که چه شکلی قراره بشه.
+وا چرا استرس؟ یا شبیه تو می‌شه یا باباش. جفت‌تون هم که ماشالله خوشگلین.
-من شبیه مادرم هستم. می‌ترسم این بچه شبیه عمو و عمه‌هام بشه.
توی دلم خنده‌ام گرفت. از اینکه زینب علنی روش نشد بگه که دوست نداره بچه‌اش شبیه پدرش بشه. به روی خودم نیاوردم و گفتم: اینطور که من خبر دارم، بچه‌ها بیشتر از همه، شبیه پدر و مادرشون می‌شن. نگران این چیزا نباش.
زینب همراه با یک سینی چای و بیسکوییت برگشت و گفت: کلی دعا و نذر کردم که شبیه تو و مهدیس بشه. مخصوصا شبیه تو. هم از نظر ظاهری و هم اخلاقی. من یه دختر شبیه تو داشته بشم، دیگه هیچی از دنیا نمی‌خوام.
از تعریف زینب خوشم اومد و گفتم: هر چی قسمت بشه. مهم اینه که سالم باشه.
زینب نشست و گفت: البته مهدی بازم بچه می‌خواد. یعنی به یه دونه قانع نیست.
با لحن طعنه‌گونه‌ای گفتم: مهدی پسر می‌خواد. تا براش پسر نیاری، ولکن نیست. سری بعد باید دوا درمون کنی تا هر طور شده پسر بشه.
زینب انگار اصلا از حرفم ناراحت نشد و با ذوق خاصی گفت: آره مهدی عشق پسره.
با دقت به زینب نگاه کردم و گفتم: انگار خودت بیشتر از مهدی، پسر دوست داری.
-از قدیم گفتن، پسر پشت و پناه آدمه.
+بله در جریانم.
-ایشالله خودت هر چی زودتر ازدواج می‌کنی و می‌فهمی چه حسی داره.
+داری نفرینم می‌کنی؟
-وا خدا مرگم بده، چرا نفرین کنم؟!
+یعنی می‌خوای بگی در جریان نیستی که با مامانم، یه روز در میون سر این جریان بحث دارم؟
-مادرجان خیر و صلاح تو رو می‌خواد مائده جان. آخه خوبیت نداره دختر تو خونه بمونه. مردم هزار و یک حرف در میارن. اونم دختر خوشگلی مثل تو.
جوابی نداشتم که به زینب بدم. دقیقا داشت حرف‌های مادرم رو تکرار می‌کرد. خواستگار کم نداشتم، به غیر از یک مورد که ازش خوشم اومده بود، بقیه رو به هر بهونه‌ای که می‌شد رد کردم، چون ازشون خوشم نمی‌اومد. اون یک مورد هم که خوشم اومد، بدون دلیل مشخصی، پشیمون شد.

رو به مانی و با اخم گفتم: تو باز بدون گواهی نامه، پشت فرمون نشستی؟ من این دوستت رو باید ببینم که چطوری دست تو ماشین می‌ده.
زینب لبخند زنان گفت: سخت نگیر مائده جان. به خاطر تو ماشین دوستش رو گرفته.
بعد رو به مانی گفت: چطوری آقای ورزشکار؟ شنیدم حسابی همه رو می‌بری و قراره تیم ملی هم دعوت بشی.
مانی رو به زینب گفت: مرسی، خوبم زنداداش. آره اگه خدا بخواد و تو انتخابی خوب باشم، تیم ملی هم دعوت می‌شم. در ضمن این مائده همیشه همینه. فقط بلده بزنه تو ذوق آدم.
زینب گفت: من که حسابی دیشب رو به مائده جان زحمت دادم. الان هم تا ناهار نخوردین، نمی‌ذارم که برین. مهدی تماس گرفت و گفت که غروب میاد.
مانی نشست کنار من و گفت: پس قراره امروز یه ناهار حسابی بخوریم.
سرم رو به سمت مانی چرخوندم. دوباره اخم کردم و گفتم: بفرما راحت باش.
مانی گفت: مامان بفهمه زنداداش رو تنها گذاشتیم، حسابی ناراحت می‌شه.
رو به زینب گفتم: من خودم ناهار درست می‌کنم.
زینب گفت: نه اصلا. برای خودم هم خوبه که در روز، کمی سر پا باشم و قدم بزنم. دکترم گفته که استراحت مطلق، خیلی خطرناکه.
بعد رو به مانی گفت: برای ورزشکارا باید غذای مقوی درست کرد. چلو ماهیچه گوسفندی دوست داری مانی جان؟
مانی دستش رو روی شکمش کشید و گفت: اگه اینطور باشه که من تا موقع ناهار، از انتظار، سکته می‌کنم.
زینب خنده‌اش گرفت و گفت: خدا نکنه. ایشالله همیشه سلامت باشی. پس من فعلا تنهاتون می‌ذارم.
بعد از رفتن زینب، مانی دستش رو گذاشت روی پام و گفت: چطوری خوشگلم؟
دستش رو پس زدم و گفتم: به تو ربطی نداره. در ضمن من معشوقه‌ات نیستم که اینطوری باهام حرف می‌زنی.
مانی اینبار دستش رو از روی دامن و شورتم، سعی کرد به کُسم برسونه و گفت: دیشب با زینب جون خوش گذشت؟
دستش رو پس نزدم و گفتم: توقع داری با موجودی شبیه به مامان خوش بگذره؟
مانی لحنش رو تغییر داد و گفت: حامله شده، کردنی تر شده‌ها.
+خیلی بی‌شعوری مانی.
یک چنگ ملایم از کُسم زد و گفت: فکر کن همینطور که حامله است، لختش کنم و بخوابونمش روی تخت. بعد پاهاش رو از هم باز کنم و کیرم رو تا ته بکنم توی کُسش.
دستش رو پس زدم. ایستادم و گفتم: تو یک روانی به تمام معنایی.
مانی پوزخند زد و گفت: به نظرت داروی خواب‌آور، روی بچه تو شکمش اثر بد می‌ذاره؟
احساس کردم که مانی می‌خواد با آزار و اذیت روان من، مجبورم کنه که جلوش به خواهش و التماس بیفتم. حرفش رو جدی نگرفتم. محلش ندادم و رفتم توی آشپزخونه. اما ته دلم، هر چی که بیشتر می‌گذشت، بیشتر از مانی می‌ترسیدم. مانی هر بار، غیر قابل پیش‌بینی تر می‌شد و ایده‌های عجیب تری داشت.

مشغول غذا درست کردن بودم. مانی اومد توی آشپزخونه. با هیجان دست من رو گرفت و گفت: بیا ببین که چه چیزی کشف کردم.
من رو برد طبقه دوم. رفتیم انتهای راهرو و درِ انباری رو باز کرد. وقتی در باز شد، صدای بلند موزیک به گوشم رسید. چشم‌هام از تعجب گرد شد و گفتم: مامان این رو بشنوه، می‌کشت.
مانی با لحن خاصی گفت: مگه تو شنیدی که مامان بخواد بشنوه؟
کمی دقت کردم و دیدم که مانی راست می‌گه. فقط موقعی که به در نزدیک شدیم، صدای موزیک رو شنیدم. مانی با ذوق گفت: صدا از اینجا، هیچ جای خونه نمی‌ره.
یک نگاه به انباری کردم و گفتم: خب که چی؟
-خب که چی نداره. اتاق خودم رو می‌کنم انباری و اینجا رو بر می‌دارم.
+مامان می‌ذاره؟
-بهش می‌گم برای درس خوندن، نیاز به سکوت و آرامش دارم.
+اگه بحث اتاق پیش کشیده بشه، مهدیس باز گیر می‌ده که اتاق می‌خواد.
-تو چاره‌ای نداری. باید با مهدیس هم اتاق بشی. یعنی بیاریش پیش خودت.
+که مثل چند سال قبل، باز ما رو با هم ببینه؟
-از این به بعد هر کاری که خواستیم بکنیم، اینجا می‌کنیم. درِ این اتاق قفل می‌شه و کلیدش رو دارم.
دوباره و با دقت به انباری نگاه کردم. مانی درِ انباری رو بست. از پشت خودش رو به من چسبوند و گفت: این اتاق می‌شه خونه من و تو.
با یک دستش سینه‌هام و با دست دیگه‌اش، کُسم رو مالوند. با یک لحن ملایم گفتم: باید برم غذا درست کنم.
دامنم رو داد بالا و شورتم رو تا زانوم، کشید پایین و گفت: سریع تمومش می‌کنم.
مجبورم کرد که دولا بشم. برای حفظ تعادلم، دست‌هام رو گذاشتم روی یک میز قدیمی که روش چند تا جعبه گذاشته بودن. با تُف دستش، سوراخ کونم رو خیس کرد و کیرش رو فرو کرد توی کونم. نزدیک به دو هفته بود که سکس نداشتیم و کمی دردم اومد، اما مثل همیشه با دردش مشکلی نداشتم. مانی، هم زمان که توی کونم تلمبه می‌زد، دستش رو به کُسم رسوند و با چوچولم هم ور رفت. چشم‌هام رو بستم و خیلی زود موفق شدم شهوتی بشم و مطمئن بودم که می‌تونم هم زمان با مانی ارضا بشم. احساس می‌کردم که مهارتم توی لذت جنسی و ارضا شدن، حتی از یک زن متاهل هم بیشتر شده. مهارتی که معتادش شده بودم و تحت هیچ شرایطی نمی‌تونستم ازش بگذرم.

مهدیس از خوشحالی، روی تختش بالا و پایین می‌پرید و می‌گفت: بالاخره منم اتاق دار شدم.
دست به سینه ایستاده بودم و بهش گفتم: اولا که الان تختت رو می‌شکونی. دوما اتاق دار نشدی. نصف اتاق من رو غصب کردی. یعنی در اصل مزاحم تنهایی و آرامش من شدی.
مهدیس متوقف شد. با دقت من رو نگاه کرد و گفت: مامان می‌گه تو زمین غصبی نمی‌شه نماز خوند. پس من اینجا نماز نمی‌خونم.
لبخند ناخواسته‌ای زدم و گفتم: تو از همه‌مون بیشتر استعداد داری که شبیه مامان بشی.
مهدیس دوباره شروع کرد به بالا و پایین پریدن و گفت: من همین الانم شبیه مامانم. از همه‌تون خوشگل ترم. مخصوصا از تو.
متوجه مانی شدم که توی چهارچوب در ایستاده بود. با سرش به من اشاره کرد که همراهش برم. همراه با مانی وارد اتاق جدیدش شدم. درِ اتاق رو بست و گفت: حوصله داری با این بحث می‌کنی؟
با حرص گفتم: رو مخمه. گاهی می‌خوام بکوبمش به دیوار.
-ولش کن بابا، بچه است.
+آوردیم اینجا که همین رو بگی؟
-نه، امشب برات یک سوپرایز عالی دارم. شب که مامان و مهدیس خوابیدن، بیا تو اتاقم.
+چیه؟
-بگم که دیگه سوپرایز نیست.

کنجکاو بودم و هیجان داشتم که سوپرایز مانی چیه. وقتی مطمئن شدم که مهدیس خوابیده، به آرومی از اتاق خارج شدم و رفتم توی اتاق مانی. روی تختش نشسته بود و گفت: بیا بشین.
نشستم کنارش و دیدم که توی دستش یک نخ سیگاره. با تعجب گفتم: از کِی تا حالا سیگاری شدی؟
مانی کاغذِ سر سیگارِ توی دستش رو مچاله کرد و گفت: اولا که من سیگاری نیستم. دوما این سیگار نیست.
+پس چیه؟
-سوپرایز امشب.
+یعنی چی؟
-این یه گیاه مخصوصه. کشیدنش شبیه سیگاره، اما بعدش معجزه می‌کنه. باید بکشی تا سوپرایز بشی.
+نه خوشم میاد و نه بلدم.
-باید دودش رو تنفس کنی. یعنی قورت نده که به سرفه بیفتی. شبیه هوا تنفسش کن. یه بار امتحان کن و بعد بگو خوشم نمیاد.
مانی سیگار توی دستش رو روشن کرد. یک پک زد و گرفت به سمت من و گفت: دودش رو تنفس کن.
دو دل بودم اما از طرفی کنجکاو بودم که این چی می‌تونه باشه که مانی این همه براش هیجان داره. با تردید سیگار رو از توی دست مانی گرفتم. همونطور که بهم گفته بود، پُک زدم و دودش رو تنفس کردم. مانی همچنان هیجان داشت و گفت: یه پُک دیگه هم بزن.
از اینکه موفق شده بودم بدون سرفه پُک بزنم، خوشم اومد و یک پُک دیگه هم زدم. مانی دوباره گفت: یه پُک دیگه.
سومین پُک رو هم زدم. سیگار رو دادم به دست مانی و گفتم: بسه.
مانی دو پُک از سیگار زد و گفت: دیدی گفتم خوشت میاد.
خواستم جوابش رو بدم که یک سرگیجه خفیف توی سرم حس کردم. نوک انگشت‌هام رو گذاشتم روی پیشونیم و گفتم: سرم داره گیج می‌ره مانی.
مانی سیگار رو به دستم داد و گفت: آخرشه.
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه نمی‌کشم. حالم داره بد می‌شه. اصلا نباید می‌کشیدم.
مانی سیگار رو به سمتم نگه داشت و گفت: چون کم کشیدی، حالت داره بد می‌شه. سه تا پُک دیگه بزنی، حالت خوب می‌شه.
برای اینکه وضعیت سرگیجه‌ام از بین بره، به حرف مانی گوش دادم. بعد از اینکه سه تا پُک دیگه کشیدم، حالت سرگیجه‌ام تغییر کرد. ایستادم و خواستم از اتاق برم بیرون که متوجه شدم همه چی داره دور سرم می‌چرخه. انگار سوار چرخ و فلک شده بودم. برای حفظ تعادلم، نشستم روی زمین اما همچنان سوار چرخ و فلک بودم. دراز کشیدم و به سختی گفتم: این چی بود مانی؟
مانی اومد بالا سرم. جوری حرف می‌زد که انگار صداش رو روی دور آهسته گذاشته. فقط کلمه عروس رو از توی جملاتش، تشخیص دادم. انگار بهم گفت: امشب، شب عروس شدنته.
زمان به کندی می‌گذشت. فراموش کردم که کِی وارد اتاق شدم و کِی این سیگار عجیب رو کشیدم و کِی روم این همه اثر گذاشت. مانی شروع کرد به لُخت کردنم. یکی در میون چشم‌هام رو باز می‌کردم و مانی همچنان مشغول لُخت کردنم بود. به سختی حرف زدم و گفتم: زود باش دیگه.
مانی بالاخره لباس‌هام رو درآورد و گفت: کُست امشب قراره داداشی رو شاه‌داماد کنه.
سرش رو بُرد بین پاهام و شروع کرد به خورد کُسم. امکان نداشت بتونم این همه لذت رو هضم کنم. سلول به سلول زبونش رو وقتی که توی کُسم حرکت می‌کرد، با تمام وجودم حس می‌کردم. من و مانی سوار چرخ و فلک بودیم و توی همون حالت داشت کُس من رو می‌خورد. همچنان زمان کُند می‌گذشت. دیگه لازم نبود استرس این رو داشته باشم که مانی هر لحظه زبونش رو از توی کُسم در میاره و من تو کف می‌مونم. انگار قرار بود تا آخر عمرم، زبونش توی کُسم باشه. پاهام رو با اراده خودم بالا گرفتم و از هم باز کردم تا کُسم بیشتر در دسترسش باشه. نفهمیدم چقدر گذشت. متوجه شدم دیگه کُسم رو نمی‌خوره و نشسته جلوی کُسم. سرم رو به سختی خم کردم و دیدم که انتهای کیرش رو گرفته توی مشتش و سر کیرش رو داره توی شیار کُسم می‌مالونه. سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: حواست باشه توش نکنی مانی.
بدنش رو کمی به سمت من خم کرد و گفت: عروس شدنت مبارک آبجی خانم.
کیرش رو فرو کرد توی کُسم. لحظه به لحظه ورود کیرش رو می‌تونستم حس کنم. خیلی واضح تر از لمس زبونش بود. درد خفیفی داشتم اما پُر شدن کُسم از طریق کیر مانی، باعث شد تا یک آه عمیق شهوتی بکشم. این همون لذت واقعی سکس بود. حالا می‌تونستم به خوبی کیر مانی رو حس کنم. کاری که با سوراخ کونم به این واضحی نمی‌تونستم بکنم. فراموش کرده بودم که مانی داره باهام چیکار می‌کنه. توی اون لحظه، تمام تمرکزم، روی لمس کیرش از طریق کُسم بود. وقتی که شروع کرد به تلمبه زدن، از شدت هیجان و لذت زیاد، دوست داشتم که جیغ بزنم. مانی، هم زمان که تلمبه می‌زد، دستش رو گذاشت جلوی دهنم. چشم‌هام رو بستم و تنها خواسته‌ام این بود که حرکت کیر مانی توی کُسم تموم نشه.

صبح توی حموم و زیر دوش، نشسته بودم و باورم نمی‌شد که شب قبل چه اتفاقی افتاده. به مانی اجازه داده بودم تا پرده‌ام رو بزنه! قسمتی از کنار کُسم خونی شده بود و مطمئن شده بودم که مانی کیرش رو تا ته فرو کرده توی کُسم و دختریم رو از بین برده. موهای خیسم رو از توی صورتم کنار زدم. این یکی رو نمی‌تونستم از کَسی مخفی کنم. حسی شبیه به سِر شدگی داشتم. دوست داشتم فکر کنم که مانی باعث و بانی این رابطه اشتباهه، اما حقیقت این بود که مقصر اصلی خودم بودم. از همون روزی که برای اولین بار، لب‌هاش رو به لب‌هام چسبوند. لمس لب‌هاش، دلم رو لرزوند و فراموش کردم که برادرمه. اکثر واکنش‌های دفاعیم در برابر مانی، الکی بود. هر بار هم از ته دل دوست داشتم که به اصرارش ادامه بده و جلوی من کم نیاره.
توقع داشتم وقتی از حموم خارج می‌شم و میرم توی اتاقم، مانی جلوم سبز بشه. همیشه هیجان داشت تا درباره تجربه جدید جنسی که گذروندیم، حرف بزنه. اما خبری از مانی توی اتاق نبود. احساس ضعف کردم و احتمال می‌دادم که شاید هر لحظه بی‌هوش بشم. همچنان شبیه موجودی بودم که انگار بیشتر از ظرفیتش فشار و استرس، بهش وارد شده و دیگه هیچ حسی نداره. یاد یکی از حرف‌های عموم افتادم. اینکه آدم‌هایی که دچار سوختگی درجه سه می‌شن، دیگه احساس سوزش و درد ندارن! چون تمام سنسورهای حسی پوست‌شون از بین رفته. من هم در اون لحظات و با یادآوری سکس شب قبلم با برادرم، انگار دقیقا شبیه آدمی شده بودم که دچار سوختگی درجه سه شده! برادرم پرده بکارتم رو زده بود و من، هنوز نمی‌تونستم باور کنم.
لباسم رو پوشیدم و به آرومی از پله‌ها پایین رفتم. خودم رو به آشپزخونه رسوندم. مادرم و مهدیس مشغول خوردن صبحونه بودن. مهدیس من رو که دید، با تعجب گفت: شبیه روح شدی.
جواب مهدیس رو ندادم و نشستم. مادرم هم با دقت نگاهم کرد و گفت: چرا رنگت پریده دختر؟ چاییدی؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه ضعف کردم.
مادرم با تردید نگاهم کرد و گفت: صبحونه کامل بخور تا جون بگیری. این همه وقت، همین امروز باید رنگت مثل گچ سفید می‌شد؟
مادرم ایستاد تا برام از اون دمنوش‌هاش مخصوص خودش رو درست کنه. مهدیس همچنان به من نگاه می‌کرد و گفت: روح باشی بیشتر بهت میاد، اینطوری خوشگل تری.
مادرم یک لیوان دمنوش معجون جلوی من گذاشت و گفت: امشب قراره برات خواستگار بیاد. از یک خانواده اصیل. پسره فقط یک ایراد داره، اما از همه لحاظ عالیه.
به سختی سرم رو بالا آوردم و به مادرم نگاه کردم. به شانس لعنتیم لبخند ناخواسته‌ای زدم. یعنی دقیقا یک شب بعد از اینکه برادرم، پرده بکارتم رو پاره کرده بود، باید برام خواستگار می‌اومد؟! تعجب مادرم بیشتر شد و گفت: وا چت شده دختر؟
ایستاد و اومد به سمت من. دستش رو گذاشت روی پیشونیم و گفت: یا صاحب زمان، تب داری بچه.
دست مادرم رو پس زدم. ایستادم و گفتم: خوبم، هیچیم نیست.
با قدم‌های آهسته خودم رو به چهارچوب درِ آشپزخونه رسوندم. هم زمان که لحظه ورود کیر مانی به کُسم رو تصور می‌کردم، حرف‌های مادرم درباره خواستگار رو هم مرور کردم. به چهارچوب در نرسیدم که چشم‌هام تار شد و دیگه نمی‌تونستم تعادل خودم رو حفظ کنم. مادرم با کمک مهدیس، من رو به اتاق خودش برد و روی تخت خودش خوابوند. بعد به طاهره خانم زنگ زد.

طاهره خانم با دقت خاصی به من خیره شد. انگار احساس کرده بود که اتفاقی برای من افتاده. وقتی مادرم از اتاق خارج شد، با لحن مرموزی گفت: چیزی شده مائده؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: فقط ضعف کرده بودم.
چشم‌هاش رو تنگ کرد و گفت: وقتی مادرت جریان رو برام تعریف کرد، فکر کردم بعد از شنیدن جریان خواستگار، فیلم بازی کردی تا کنسلش کنی. اما وقتی خودم دیدمت، مطمئن شدم که حالت اصلا خوب نیست. البته نمی‌تونم باور کنم که این حال بدت، فقط به خاطر ضعف باشه.
روم رو از طاهره خانم گرفتم و گفتم: هر نظری دارین، به مادرم بگین. به غُر زدن‌های مادرم عادت کردم.
طاهره خانم لحنش رو تغییر داد و گفت: من دشمنت نیستم دختر. خیر و صلاحت رو می‌خوام. مادرت چقدر درباره خواستگار امشبت باهات حرف زده؟
شونه‌هام رو انداختم بالا و گفتم: هیچی.
طاهره خانم چونه‌ام رو گرفت. صورتم رو به سمت خودش چرخوند و گفت: این بهترین موقعیت برای توعه. این پسره همه چی داره. خانواده درست و حسابی و آبرومند. خونه و ماشین و شغل و اعتبار. تنها مشکلش اینه که یکمی اختلاف سنیش با تو زیاده.
تمام فکر و ذهنم این بود که با این شرایط، همه چی لو می‌ره و معلوم نبود چه سرنوشتی پیدا می‌کنم. حتی یک درصد هم برام مهم نبود که خواستگارم چه آدمیه. چون تنها راه نجاتم این بود که به هر بهونه‌ای ردش کنم تا بره پِی کارش. طاهره خانم با تعجب گفت: نمی‌خوای بپرسی چند سال ازت بزرگ‌تره؟

یک مَرد چاق که بیشتر می‌خورد برادر بزرگ ترم یا حتی پدرم باشه. همراه با پدر و مادرش اومده بود به خواستگاری. مادرم خیلی زود ازشون خوشش‌ اومد. اونا تمام چیزهایی که برای مادر من مهم بود رو داشتن. اسم طرف محمد بود. یک شغل دولتی داشت که البته خیلی نا مفهموم درباره‌اش حرف زد. فقط رسوند که خیلی آدم مهمیه. از اونجایی که مادرم به شدت به حکومت علاقه داشت، خوشحال شد که خواستگار من، یکی از عوامل مهم حکومته. وقتی باهام و برای چند لحظه توی آشپزخونه تنها شد، با ذوق و شوق گفت: شک ندارم که پسره یکی از سربازان گمنام امام زمانه. چه سعادتی بالاتر از این؟
مورد بعدی درباره محمد، شرایط مالی خوبش بود. تیر خلاص رو اونجایی زد که رو به مادرم گفت: راضی نیستم حتی اگه یک هزار تومنی برای جهیزیه هزینه کنین. شما همینکه با دست خالی، چهار تا بچه سالم تحویل جامعه دادی، دِین خودتون رو ادا کردین. اصلا برای همین دختر شما رو انتخاب کردم.
چشم‌ها و گوش‌هام در ظاهر توی مراسم خواستگاری بود اما همچنان توی بُهت اتفاقی بودم که شب قبل برام افتاده بود. من به هیچ وجه نمی‌تونستم با همچین آدمی ازدواج کنم. شب زفاف، متوجه می‌شد که من دختر نیستم و حتی یک لحظه هم نمی‌تونستم تصور کنم که بعدش چی می‌شه. تنها شانسم این بود که اختلاف سنی رو بهونه کنم و “نه” بیارم. با صدای مادرم به خودم اومدم که بهم گفت: مائده جان، مادر آقا محمد پیشنهاد دادن که اگه دوست دارین، چند لحظه با آقا محمد تنها باشین و حرف بزنین.
مادر محمد که همچنان چادر مشکیش رو جوری گرفته بود که مهدی و مانی، به وضوح چهره‌اش رو نبینن، با صدای تو دماغیش گفت: آره حاج خانم، شاید یک سری شرط و شروط داشته باشن که روشون نشه توی جمع بگن. از مرجع تقلید پرسیدم. جهت ازدواج مشکلی نداره اگه چند لحظه با هم تنها باشن.
مردد بودم چه جوابی بدم که مانی رو به من گفت: اگه روت نمی‌شه، من باهات میام.
مهدیس هم سریع گفت: منم میام.
مادرم رو به مهدیس اخم کرد و مهدیس متوجه شد که دیگه نباید چیزی بگه. از پیشنهاد مانی تعجب کردم. شاید می‌خواست حضور داشته باشه و به من کمک بده تا این طرف رو ردش کنم. سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: اگه می‌شه داداش مانی هم باهامون باشه.
مادر محمد رو به مادرم گفت: ماشالله به این دختر نجیب، هزار ماشالله که حاج خانم یک دختر از تبار فاطمه سلام الله علیه تربیت کردی.
مادرم رو مادر محمد گفت: لطف دارین. ایشالله که ما لیاقت کنیزی حضرت فاطمه رو داشته باشیم.
بعد رو به مانی گفت: شاید جلوی شما هم روشون نشه که حرف بزنن.
محمد گفت: مشکلی نیست حاج خانم.
مانی ایستاد و رو به محمد گفت: بریم بالا تو اتاق مائده. به این بهونه عروسک‌هاش رو هم می‌بینی و متوجه می‌شی که برای کادو، چه سلیقه‌ای داره.
همه به خاطر شوخی مانی خنده‌شون گرفت اما من همچنان وقتی به مانی نگاه می‌کردم، لحظه‌ای رو یادم می‌اومد که کیرش رو توی کُسم فرو کرد و من رو عروس خودش دونست. انگار هر چی که زمان بیشتر می‌گذشت، بیشتر می‌فهمیدم که چه گندی زدم. همراه با مانی و محمد وارد اتاقم شدیم. بدنم از شدت استرس، سُست شده بود. طوری که احساس ‌کردم چادر سفیدم، چندین کیلو وزن داره و دیگه نمی‌تونم نگهش دارم. مانی به محمد تعارف کرد که بشینه و بعد رو به من گفت: بشین آبجی، چرا وایستادی؟
به آرومی و دو زانو نشستم روی زمین و امیدوارم بودم که مانی برای فرار از این کابوس، نجاتم بده. مانی قبل از اینکه بشینه، درِ اتاق رو قفل کرد. حتی تُن صدام هم به خاطر استرس زیاد، ضعیف و بی‌حال شده بود. با همون بی‌حالی و رو به مانی گفتم: چرا درِ اتاق رو قفل کردی؟
محمد با لحن مرموز و خاصی گفت: برای احتیاط عزیزم.
از لحن محمد تعجب کردم. حتی یک درصد هم شبیه لحن رسمی و مودبانه‌ای نبود که توی جمع استفاده می‌کرد. مانی نشست کنار من و گفت: نگران نباش عروس خانم. محمد یکی از دوستان نزدیک منه. یعنی باهامون هماهنگه.
سرم رو به سمت مانی چرخوندم و گفتم: چی داری می‌گی؟
محمد بدون مقدمه گفت: یعنی می‌دونم که دیشب آقا مانی بالاخره به آرزوش رسید و کُس نرم شما رو با کیرش لمس کرد.
سر و تنم به لرزش افتاد. احساس کردم که هر لحظه به خاطر دلشوره و استرس، قلبم از کار میفته. به سختی به محمد نگاه کردم و از شدت شوک زیاد، توانایی حرف زدن نداشتم. مانی چادرم رو از دورم پس زد و گفت: برش دار اینو، آقا محمد باید ببینه که قراره با چه لعبتی ازدواج کنه.
محمد گفت: و تبارک الله، و تبارک الله.
مانی گفت: می‌پسندی آقا محمد یا خوشگلی‌هاش رو بیشتر نشونت بدم؟
وقتی متوجه شدم که مانی می‌خواد دکمه‌های پیراهنم رو باز کنه، با دستم مانعش شدم. چند قطره اشک از چشم‌هام اومد و رو به مانی گفتم: داری چیکار می‌کنی؟
مانی جدی شد و گفت: تو دیگه دختر نیستی. پرده بکارت نداری. فقط آقا محمد حاضره با جنده‌ای مثل تو ازدواج کنه. اگه یک بار دیگه من رو پس بزنی، میرم پایین و به همه میگم که یکی سوراخ کُست رو جر داده. فقط نمی‌تونی ثابت کنی که کار کی بوده. هیچ کَسی هم باور نمی‌کنه که کار برادرت باشه. فقط به تو تهمت می‌زنن که چقدر دریده و کثیفی. دختری که به برادر خودش تهمت ناموسی می‌زنه.
محمد گفت: این تنها شانسته دختر. من از همه چی خبر دارم. اما با این حال، اینقدر ازت خوشم میاد که حاضرم باهات ازدواج کنم. اگه من رو رد کنی، بعدش چی؟ چند تا خواستگار رو به خاطر نداشتن پرده بکارت می‌تونی رد کنی؟
مانی دکمه‌های پیراهنم رو باز کرد. همینطور اشک می‌ریختم و هیچ ایده‌ای نداشتم که باید چیکار کنم. مانی وادارم کرد تا بخوابم. دامنم رو هم درآورد. از شدت خجالتِ اینکه تو همچین شرایطی داره من رو جلوی یک مَرد غریبه، لُخت می‌کنه، دوست داشتم بمیرم. دست‌هام رو گذاشتم روی صورتم و چشم‌هام. کامل گریه‌ام گرفت و گفتم: تو رو خدا بس کن مانی.
محمد به شرایط من هیچ اهمیتی نداد. متوجه شدم که خودش رو به من و مانی رسوند. دستش رو برد بین رون‌هام و گفت: چه پوست سفید و لطیفی. این دختر، نقاشی خداست.
مانی گفت: برای همین بهش گفتم که همیشه شورت و سوتین مشکی تنش کنه.
محمد با کمک مانی، پاهام رو از هم باز کرد. دست‌های تپل و سنگینش رو شناختم که کُسم رو از روی شورت چنگ زد و گفت: این خود بهشته.
چند لحظه کُسم رو مالوند. دست‌هام رو از روی صورتم برداشتم و متوجه شدم که شورت و شلوارش رو تا زانوش داد پایین. دوباره پاهام رو از هم باز کرد و خودش رو کشید روی من و بین پاهام. خواستم حرف بزنم که مانی با دستش جلوی دهنم رو گرفت و گفت: وقت کمه، آبروریزی نکن. به آقا محمد قول دادم همین امشب بکنه توی کُست و شوهرت بشه.
محمد کیرش رو از کنار شورتم، فرو کرد توی کُسم. نا خواسته مقاومت کردم اما زورم به هیچ کدوم‌شون نمی‌رسید. محمد، هم زمان که توی کُسم تلمبه می‌زد، سوتینم رو بدون اینکه در بیاره، اینقدر داد پایین که سینه‌هام بیفته بیرون. با حرص و ولع، سینه‌هام رو خورد و نفس نفس زنان گفت: عجب کُس نرمی. عجب سینه‌هایی. اینا گلابی و هلوهای بهشتی هستن.
مانی با یک دستش، دست‌هام رو نگه داشته بود و دست دیگه‌اش، همچنان روی دهنم بود و رو به محمد گفت: این کُسِ تر و تازه، تقدیم به شما آقا محمد. از حالا به بعد، اختیارش دست شماست.
محمد نفس زنان گفت: همچین کُسی کردن داره. اونم تو شب خواستگاری.
محمد نزدیک به پنج دقیقه تو کُسم تلمبه زد و یکهو متوقف شد. حتی توی همون شرایط هم می‌تونستم گرمای آب منی‌ش رو توی کُسم حس کنم. چند لحظه بعد از ارضا شدنش، سریع ایستاد و شورت و شلوارش رو کشید بالا و خودش رو مرتب کرد. مانی من رو نشوند و گفت: گریه بسه، زود باش حاضر شو که دیگه باید برگردیم پایین.
از ترس اینکه بقیه متوجه نشن، به حرف مانی گوش دادم. ایستادم و اول پیراهنم رو تنم کردم. محمد اومد جلوم. دستش رو دوباره از روی شورتم، رسوند به کُسم و گفت: می‌بینم که آبم از توی کُست لیز خورده و شورتت رو خیس کرده. البته نگران حامله شدنت نباش، من عقیمم عزیزم.
با دست‌های لرزون، پسش زدم و دامنم رو پوشیدم. مانی با دستمال کاغذی، صورتم رو تمیز کرد و گفت: خودت رو جمع جور کن. امشب به مامان جواب “بله” می‌دی. فهمیدی یا نه؟
چادرم رو از روی زمین برداشتم. مانی با حرص بازوم رو محکم گرفت و گفت: گفتم فهمیدی یا نه؟ یا همین امشب به مامان بگم که یکی جرت داده؟ اصلا تو کل محل پخش می‌کنم.
سعی کردم گریه نکنم و با بغض گفتم: آره فهمیدم، ولم کن.

هفده سال بعد:

محمد با حوصله به سوال پسرم درباره یک موضوع کامپیوتری، جواب داد. پسرم بعد از تموم شدن جواب محمد، ازش تشکر کرد و گفت: بابا راستی فکر کنم تا چند وقت دیگه، یک لپتاب قوی تر بخوام.
محمد با لحن مهربونی گفت: فردا میام دنبالت تا بریم یک لپتاب خوب بخریم.
پسرم خوشحال شد و گفت: وای خدا، به این زودی نیاز ندارم. یعنی راضی نیستم که خودتون رو با این عجله به زحمت بندازین.
محمد گفت: همیشه بهت گفتم که تو قول بده درس بخونی و منم برات، از هیچی کم نمی‌ذارم.
پسرم با ذوق گفت: دوست دارم یک روزی مثل شما متخصص آی‌تی بشم و برای کشورم یک آدم مفید باشم.
محمد گفت: شک نکن همینطور می‌شه. مطمئنم یک روز می‌تونی جانشین خود من توی سازمان بشی.
پسرم کتاب‌ و دفترش رو جمع کرد و گفت: شما بهترین بابای دنیا هستین. با اجازه‌تون من کم کم حاضر بشم. به مامان بزرگ قول دادم که امشب پیشش بخوابم. آخه دایی مانی مسافرته و خاله مهدیس هم شیفته و مامان بزرگ تنهاست.
محمد گفت: به مامان بزرگ سلام برسون.

بعد از رفتن پسرم، همینطور به محمد خیره شده بودم. محمد ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: چته؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: واقعا دوستش داری؟
محمد چند لحظه مکث کرد و گفت: بیا اینجا پیش من.
ایستادم و به آرومی رفتم جلوی محمد. بهم فهموند که به حالت دمر، روی کاناپه و روی پاهاش بخوابم. جوری که کُس و شکمم روی پاهاش باشه. دامنم رو داد بالا. شورتم رو هم از پام درآورد. یک اسپنک محکم به کونم زد و گفت: تا وقتی تو دختر خوبی باشی، آره دوستش دارم و به تمام آرزوهاش می‌رسونمش.
دست محمد سنگین بود. پیشونیم رو گذاشتم روی دست‌هام و گفتم: اما اگه یک روز حقیقت رو بفهمه چی؟
محمد یک اسپنک دیگه زد گفت: هرگز نمی‌فهمه.
ضربه دومش محکم تر بود. کونم و پاهام کمی لرزید و گفتم: می‌شه خواهشا به منم بگین که چه خوابی برای مهدیس دیدین؟
محمد سومین اسپنک رو هم زد و گفت: عجیبه مائده، خیلی عجیبه. ما هیچ وقت، هیچ کَسی رو وادار به کاری نمی‌کنیم. انتخاب نهایی با خود آدماست. ما فقط انتخاب‌هاشون رو محدود می‌کنیم. چیزی که تهش توی زندگی همه‌مون اجتناب ناپذیره.
توی همون حالتی که همچنان دمر بودم، ناخواسته پوزخند زدم و گفتم: انتخاب بین بد و بدتر؟
محمد چهارمین اسپنک رو با تمام زورش زد و گفت: مگه زندگی، غیر از اینه؟ مهدیس هم به وقتش باید انتخاب کنه. یا خانواده‌اش یا اون دوستای عجیب و غریبش. و من مطمئنم که ما رو انتخاب می‌کنه. چون مهدیس از خون شماست. ما خیلی وقته مهدیس واقعی رو بیدار کردیم. موجودی که درونش زندگی می‌کنه، مثل تو و مانی، هر روز، بیشتر تشنه و اسیر شهوت می‌شه. فقط کافیه هر بار بهش یک طعم جدید رو بچشونیم. چیزی که اون احمقا دیگه نمی‌تونن بهش بدن. چه بخوای، چه نخوای، خواهرت یک جنده واقعیه.
مطمئن بودم که کونم حسابی سرخ شده. لحن صدام به خاطر درد زیاد کمی تغییر کرد و گفتم: از روزی می‌ترسم که تمام محاسبات تو و داریوش، درباره مهدیس و دوست‌هاش، اشتباه باشه. شما یا خیلی خودتون رو دست بالا گرفتین یا اونا رو دست پایین. مهدیس شاید هم خون ما باشه و شیطون درونش مثل ما عطش تنوع توی این شهوت لعنتی رو داشته باشه. اما نزدیک به هفت سال با همون دوست‌های به قول تو احمقش بوده. گاهی تو چشم‌هاش نگاه می‌کنم و مطمئنم که مهدیس خیلی پیچیده تر و ناشناخته تر از اونیه که ما قضاوتش کردیم.
محمد پنجمین اسپنک رو زد و گفت: فکر می‌کردم دیگه نگران مهدیس نیستی؟
از شدت درد، یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نه نیستم، دیگه نیستم. اما نگران خودم و پسرمم. اینکه شاید مهدیس، مثل من، با قوانین شما بازی نکنه و کاری باهامون بکنه که پشیمون بشیم.
محمد کف دستش رو کشید روی کونم. دقیقا جایی که اسپنک زده بود. لحنش حشری شد و گفت: لازم نیست نگران باشی. مهدیس هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه. فعلا تمرکز و انرژی خودمون رو گذاشتیم روی گندم جون. عروس خوشگل و جذاب و سکسی آینده خانواده. کِی بشه که تو و گندم جون رو بخوابونم کنار هم و نوبتی روی کون خوشگل‌تون اسپنک بزنم. بعدش مجبورتون کنم که سوراخ کون همدیگه رو لیس بزنین.

نوشته: شیوا

دکمه بازگشت به بالا