گیشای ایرانی (۱)
قسمت اول
هیچ وقت فکر نمیکردم اینجور مکانهایی در تهران هم وجود داشته باشند. مدتها شنیده بودم که خیلی شایع است که مدیرهای بعضی شرکتها با معیارِ “کردن” به کُس و کون امتیاز میدهند و برای خودشان منشی استخدام میکنند ولی فهمیدن اینکه در تهران اینقدر همه چیز پیشرفتهتر شده باشد از اخبار تعجب برانگیزی بود که هر روز در ایران میشود انتظار شنیدنش را داشت. داریوش گفت: “ساعت 4.30 بعد از ظهر کسی به اسم “رسول” بهت زنگ میزنه و میگه چی کار باید بکنی. اگه دلت میخواد بتونی خوش بگذرونی خوب به حرفاش گوش کن.” با سر جواب دادم باشه و گفتم: “رسول … چه اسم بامسمایی هم داره.” داریوش با طعنه گفت: “قیافت چرا اینجوری شده؟ حالت خوبه؟ نکنه ترسیدی؟ اگه از الان اینجوری کنی وقتی پات برسه اونجا میشاشی بخودت.” با خودش کمی فکر کرد “البته شاشیدن هم ایدهی بدی نیستا. حتی ریدن.” در حالی که با صدای چندش آوری میخندید مشتش را آورد بالا و کوبید به مشتم. داشت راه میافتاد به سمت ماشینش که ماسکش را برداشت و آرام گفت: “برای بار اول و آخر بهت میگم آدمایی که وارد این جور جاها میشن جنبیدن اضافی دهنشون به از دست دادن دندوناشون یا حتی ممکنه کُلِّ دهنشون ختم بشه.” بعد زد به پشتم و گفت: “شب میبینمت. سعی کن خوش بگذرونی دکتر.” از این همه بی پروایی مورمور شدم.
وقتی رسیدم خانه ساعت نزدیک سه و نیم بود. عاقلانه ترین تصمیم این میتوانست باشد که چیزی بخورم و کمی بخوابم. حس میکردم پشتم تیر میکشد و معدهام دارد خودش را بالا میآورد. بدترین حس موقعِ گاییدن حس گرسنگی و خستگی است. از توی فریزر پیتزای آمادهای در آوردم و هل دادم توی ماکروفر. بدون اینکه کاملا داغ بشود با یک نوشابهی از دیشب روی میز مانده هلش دادم داخل معدهام و با شکم پر رفتم روی تخت. چرخیدم و روی شکمم غلط زدم. وزن شکمِ پر از پیتزای سرد و نوشابهی گرم فشار آورد به کیرم. ناخوداگاه دستم رفت سراغش. حس 14سالگیام را داشتم که برای اولین بار بدن لخت زنی را دیدم. درست یادم مانده. تابستان 72، دقیقا روز 30 شهریور. آخرین روز تعطیلات تابستان بود. کل شهریور را در ویلای ییلاقی داییام در دماوند مانده بودم. خوب یادم هست که هوا کم کم داشت سرد میشد. من و دختر داییام که 4 سال از من کوچک تر بود روی مبلهای بزرگ با پارچهی مخملی جگری رنگ لم داده بودیم جلو تلویزیون. هنوز میتوانم آن سالن بزرگ و پر نور را توی ذهنم مجسم کنم. داشتیم کارتون تماشا میکردیم. شاشم گرفت. مثل اسب از روی مبل پریدم و دویدم به سمت دستشویی که زود خلاص شوم و برگردم تا کارتون را از دست ندهم. فردا باید برمیگشتم به زندگی تکراری یک بچهی راهنمایی نسبتاً فقیر و من نمیخواستم حتی لحظهای خوشگذرانی را از دست بدهم. از پلههای سالن دویدم بالا تا برسم به توالت اعیانی ویلای داییام. با سرعت و توحش یک 14 ساله در را باز کردم. دیدم زن داییام لخت نشسته روی دستشویی فرنگی. چشمم رفت وسط پاش. داشت با تیغ خودتراشی که قبلاً توی لیوان کنار آینه دیده بودم موهای لای پاش را میتراشید. ناگهان حس کردم شاشم تا لب دولم آمد جلو و دارد میریزد پایین. دستم را بردم سمت دولم و سرش را فشار دادم. زنداییام سریع لای پایش را بست، دستش را آورد بالا و گفت: “بدو بدو برو بیرون. مگه در زدن یادت ندادن.” ضربان قلبم از پشت پیراهن معلوم بود. حس کردم تمام خونم جمع شد توی دولم. دویدم پایین. دختر داییام بی خبر از همه جا داشت به کارتون “سفرهای علمی” میخندید. آرام کنارش لم دادم. تی شرت نازک سفید رنگم را کشیدم روی دولم که معلوم نشود بلند کردهام. با تمام وجود دلم میخواست برگردم بالا و خودم را بمالم به تن لخت زن داییام؛ به پاهای ظریفش و سرم را فرو کنم لای ممههایش. ناگهان دختر داییام موقع خندیدن دستش را بالا برد و ول کرد توی شکمم. برگشتم نگاهش کردم. محو کارتون بود. چقدر شبیه مادرش بود. دستم را بردم سمت بدنش و گذاشتم روی سینهاش. چیزی به اندازهی بادکنک خیلی کوچکی که توش را پر از گچ کرده باشند زیر دستم حس کردم. شهوت و فشار تمام مغزم را پر کرده بود. بعد از مغزم حرکت کرد و رسید به آلتِ سفت شدهام. چشمانم را از زور فشار بستم و دندان هایم رو هم سابیدم. شکمم میلرزید. فشار، خودش را از دولم پاشید بیرون و پیراهنم را خیس کرد. گرمای چندش آور و چسبناکی را از زیر تیشرتم حس میکردم. دختر داییام همچنان داشت میخندید.
بخودم آمدم دیدم دارم کیرم را زیر پتو بازی میدهم. داشت آبم میآمد که تلفنم زنگ خورد. به این زودی ساعت 4.30 شده بود؟ با هرتلاشی بود سعی کردم نیایم. بلند شدم و دیدم روی گوشی نوشته unknown caller. جواب که دادم صدای بمی که معلوم بود میخواست شناخته نشود گفت: “رسول هستم.” بدون اینکه منتظر جوابم باشد مثل اینکه صدای ضبط شده باشد گفت: “راس ساعت 6 تقاطع میرداماد ولیعصر روبروی پاساژ اسکان یک ماشین ساشی بلند مشکی با شیشههای دودی منتظره. دو بار چراغ که میزنه سوارش بشید. به نکاتی که میگم خوب دقت کنید. یک) وسایل الکترونیکی شامل گوشی، دوربین، ضبط کننده صدا، جی پی اس، وسایل نوشتن شامل کاغذ خودکار مداد و غیره، کارت شناسایی، پول نقد، سیگار، فندک، چاقو، تیغ، کاندوم، اسپری و کرم تاخیری، اسباب بازی جنسی و دارو نباید همراه تون نباشه. دو) دوش بگیرید. موهای بدن تون شامل آلت، باسن، سینه و زیر بغل رو کاملا بتراشید. لباسهای تازه شسته شده بپوشید. سه) مدتی که پیش ما هستید ترتیبی بدید که کسی با نبودن تون نگران نشه و قصد اینکه دنبال تون بگرده رو نداشته باشه. پنج) از این به بعد اسم شما هست فرهاد.” بعد ناگهان تلفن قطع شد. انگار خوابیدهام و خواب دیده باشم.
ادامه دارد…
نوشته: دکتر توماس آکوئیناس