گناهی به بزرگی تو!
من دلم گناه میخواد گناهی به بزرگی تو
سلام به دوستان گل انجمن کیر تو کس. اول از همه باید عرض کنم این داستان زندگی شخصی من هست و تقریباً بدون هیچ اروتیکی نوشته شده و شما رو محرم دیدم برای بازگو کردنش تا شاید تجربه من درسی برای دیگران بشه که به تجربه گران و تلخ تن ندن خدا نکرده .
شما توی داستان قبلی بنام پرده بکارت شما را خریداریم با یک بخش کوچکی از زندگی پر فراز و نشیب من آشنا شدید .
میخوام برگردم به گذشته به دوران قبل بیست سالگی . جایی که زندگی برای من به نوع دیگه ای رقم خورد و من رو مثل هم نسل های خودم نکرد عذابم داد بیشتر چون باعث آرمان گرایی در زندگی من شد و همه چیز رو زیبای سخت دیزاین کرد . بگذریم کوتاه کنم و برم سراغ داستان .
من توی خانواده ای بدنیا اومدم که پدرم ویراستار و عشق کتاب بود . میتونید تصور کنید چه اشتیاقی این آدم ها برای جمع کردن کتاب دارند و من همه چیز دم دستم بود که به خورد مغزم بدم . از دوازده سالگی کتاب میخوندم وقتی هفده سالم بود و هنرستان رو تموم کردم دنبال دوست دختر پیدا کردن و باشگاه رفتن و هیکل سکسی ساختن و کارهای معمول برای جلب توجه دختر نبودم. علاقه ای به دانشگاه نداشتم چون میدونستم هنرستان چیزی نداشت که دانشگاهش بیشتر داشته باشه . برای همین از همون موقع شروع به کار کردم و برای خودم یک مغازه خدمات کامپیوتری سال ۷۹ راه انداختم .
چون عاشق مطالعه بودم به مولانا خیلی علاقمند شدم . وقتی فهمیدم دکتر الهی قمشه ای جلسات عرفان و خواهرشون هم تفسیر اشعار مولانا رو قراره برگزار کنند روحم به پرواز در اومد و جزو اولین ها بودم که پای جلسات حاضر می شدم . توی اون جمع کثیری که حضور داشتند تقریبا کمتر از انگشت های یک دست بود که ما زیر ۲۰ سال داشتیم و در این جمع حاضر بودیم . دختری اهل مازندران توی جمع ما حاضر بود که از بابلسر تا تهران آخر هفته ها رو میآمد. من هیچ وقت کاری نکردم که جلب توجه کنم مگر اینکه سوال های خاصی می پرسیدم که برای یکی به سن من زیادی از حد بزرگ بود، مهسا دختری بود که خیلی لاغر و با قدی حدود ۱۵۸ موهای بلوند و چشم های سبز روشن که کمی هم بینی برجسته ای داشت . برای من هرگز اهمیت نداشت که سینه هاش چه اندازه ای هست یا زیبایی اون چه حدی هست ، نزدیک ده جلسه گذشته بود و من نمیدونم چی توی رفتار من دیده بود که به شدت به من علاقمند شد و یک روز به خودش جرات داد و اومد با من سر صحبت رو باز کرد. هاوش جان نمیدونم چرا احساسی به تو دارم که داره اراده و کنترل من رو از من میگیره و بدجوری متزلزل شدم و دارم خرد میشم زیر این حجم فشار . حس میکنم شونه های ظریف دخترانه من جوابگوی این نیست که سرپا نگهم داره و به توجه و حمایت تو نیاز داره . من که توی این تفکرات نبودم چشم هام گرد شده بود و برام عجیب بودن تک تک این کلمات مونده بودم بهش چی بگم ، یک نفس عمیق کشیدم و بهش گفتم لطفاً به خودتون مسلط باشید من و شما برای عشق و عاشقی بچه ایم ! اصلا من هیچ علاقه ای به رابطه دوستانه ساده با جنس مخالف ندارم چه برسه به عشق و عاشقی ! اون هم با این شدتی که از دهن شما داره خارج میشه . من میدونم ته این رابطه میخواد به سمت ازدواج بره که من اصلا دوست ندارم حداقل تا بیست و هفت سالگی بهش فکر کنم چه برسه از الان خودم رو توی این مسیر بخوام بگذارم . خلاصه اب پاکی رو روی دستش ریختم و رفتم و به خیال خودم فکر میکردم تموم شده .
کلاس ها ادامه دار بودند ولی وقتی دیدم این دختر خود باخته یک حس اشتباه شده علی رغم میل باطنی پامو از جلسات بریدم ولی این پایان ماجرا نبود . نمیدونم چطوری ولی من رو پیدا کرده بود . خب کرج شهری بود اون سالها که فقط یک پاساژ تهرانی ها رو به عنوان مرکز کامپیوتر داشت و زیاد هم سخت نبود پیدا کردنش. با پیدا کردن شماره موبایل من از روی تابلو تازه موج جدیدی از دردسر های من شروع شد . خط موبایل شخصی و کاری من یکی بود و نمیتونستم خاموش کنم و روزی ده ها پیام بلند عاشقانه و التماس بود که برام میآمد . مادرم و بعد به تصمیم مادرم پدرم رو در جریان گذاشتم و بهش زنگ زدم و خانوادگی رفتیم بابلسر به دیدار خانواده مهسا ، مادر پدر کشاورز ساده ای داشت که خیلی خونگرم و محترم بودند ، اونها هم با نظر دخترشون مخالف بودن و حسابی مهسا رو مورد شماتت قرار دادند، البته مادرش از جریان آگاه بود ولی سعی نکرده بود مهسا رو مجاب کنه که این اشتباه رو کش نده. ما برگشتیم کرج . همه چیز به ظاهر ختم به خیر شده بود و دیگه به من زنگ نزد . داشتم یک نفس راحت می کشیدم که دیدم مادرش پیام داد و بعد زنگ زد ، بیا شمال تو رو خدا بیا شمال ما نمیخواهیم دختر مون از دست بره اون رگ دستش رو زده و الان بیمارستانه !
زنگ زدم به مادرم و شب به همراه پدرم راهی بابلسر شدیم . به دیدار مهسا رفتم و دستش رو توی دستم گرفتم و بهش گفتم هزار سال راضی به دیدن تو توی این حال نبودم ، من رو ببخش اصلا فکر نمیکردم تو بخواهی همچین کاری کنی ! ولی … که پرید توی حرفم و شروع کرد به نفرین کردنم ، الهی به حال و روز من دربیای عاشق کسی باشی که براش هیچ اهمیتی نداشته باشی و بهش نرسی ، الهی از اینی که هستی چیزی توی وجودت باقی نمونه.
نفرین هاش که تموم شد از اتاق بیمارستان اومدم بیرون و به مادرش گفتم من دیگه هر اتفاقی هم بیفته نه میام نه اهمیتی داره برام و این بار از شما شکایت میکنم . با ادامه دادن تهدید ها راهی کرج شدم . مهسا و خانواده اش تموم شدن و دیگه خبری از اونها نشد .
دو سال گذشت و وارد دانشگاه شدم و همزمان هم دوره های سیسکو رو میخوندم و تا زمان پایان دانشگاه سه بار به دوبی رفتم و امتحانات مربوط به سیسکو رو دادم و سرتیفیکت ها رو گرفتم . بار آخری که میخواستم برم دوبی به آژانس هواپیمایی نزدیک دفتر کاری که تازه به تهران منتقل کرده بودم رفتم چشمم به دختری افتاد که توی یک نگاه حسابی حواس من رو پرت خودش کرد . از آژانس که اومدم بیرون اون رو تعقیب کردم ، از شانس خوب من وارد یکی از ساختمان هایی شد که دو کوچه با دفتر من فاصله داشت و در واقع پشت به پشت هم بود بازار رضا ولیعصر با دفتر مرکزی شرکت زهره .
دختری که تمام توجه من رو به خودش جلب کرده بود قد حدود یک و هفتاد ، صورت گرد و پوست گندمی چشم های خاکستری کشیده لبهای فرم قلبی و موهای متمایل به نسکافه ای طبیعی ، سینه های گرد و رو به بالای سایز هفتاد و پنج و باسن گرد و خوش فرم ی داشت. زهره یک دو رگه ایرانی لهستانی بود که خانواده مادری لهستانی اون جزو تبعیدی های به ایران در زمان جنگ جهانی دوم بودن .
جوری شده بود که ساعت رفت و آمد و مسیر خونه تا محل کارش رو یاد گرفتم و خودم رو با اون تنظیم میکردم تا ببینمش. مسیر خودم رو دور میکردم تا بیشتر همراهیش کنم .واقعا عاشق شده بودم. زندگی اگرچه برام کسالت بار بود و دستمزد های نزدیک دویست هزار دلاری سیسکو کارهای خارج از ایران و درآمد من هیچ جوره نزدیک بهم نبودن و این داشت من رو اذیت میکرد . به فکر رفتن از ایران بودم و رزومه برای چند شرکت توی استرالیا و نیوزیلند و کانادا و سنگاپور فرستاده بودم که از دو شرکت جواب مثبت گرفته بودم که مزایای شرکت استرالیایی عالی بود. دنبال گرفتن ویزا بودم و هنوز به خودم جرات نداده بودم با زهره مستقیم حرف بزنم . چند ماهی گذشته بود و آخرش این زهره بود که اومد جلو و سر صحبت رو باز کرد :
زهره : خب آقای سایه دوم همراه این روزهای من چی از جون من میخوای که نیومدی جلو و حرفت رو بزنی ! به قیافت میخوره که از نه شنیدن خیلی میترسی نه ؟ این رو که گفت یک خنده ریزی هم پشت سرش کرد
هاوش: سلام خانم عامل حواس پرتی ! من از نه شنیدن شاید بترسم ولی هر بار که دیدمت هرچی ساعت های قبلش با خودم تمرین کرده بودم بهت بگم از یادم می رفت و فقط نگاهت میکردم تا توی چشمات دنبال یک جواب باشم ! ولی …
زهره : ولی چی جناب مهندس ؟ نکنه نه توی چشمهام نوشته بودن ! این بار خنده بلند تری داشت
هاوش: نه بابا چشمهات که خیلی آره تابلویی توشون جا خوش کرده از همین اعتماد به نفست ترس داشتم . حالا که اومدی جلو همشو تسلیم من کردی! راستی از اسم سایه ای که گذاشتی خوشم میاد ، خوبه که بدونی میخوام سایه سرت بشه این جناب سایه !
زهره : ماشالا به اینهمه سر و زبون ! زرنگی کردی و همه چی رو به نفع خودت تموم کردی ، با اینهمه اعتماد به نفس تعجب میکنم چقدر دست دست کردی برای حرف زدن ! راستش اومده بودم بهت بگم از تعقیب من دست بردار و از تیپت اصلا خوشم نمیاد از سنگینی نگاهت متنفرم ولی خب انگار قسمت نشد این حرفها رو بهت بزنم !
هاوش: مطمئنی نگفتی حالا ! خواستی بگی تسلیم شدی و من بردم و الان دیگه زیر سایه منی و کار تمومه ؟! این بار من بودم که زدم زیر خنده
زهره : نخیرم از این خبرها نیست دلت رو صابون نزن ، من دارایی کسی نیستم و اگه اون پسر خوبی که انتظار دارم باشی جزو دارایی های من میشی یه روز
هاوش: بابا زرنگ ، کلئوپاترا کی بودی که میخوای مالک من بشی !
با این دیالوگ ها ما باهم وارد رابطه شدیم. منی که پاک دلباخته زهره شده بودم و خوب میدونستم که اون مالک ابدی قلب منه ، مثل پرنسس ها باهاش برخورد میکردم و حسابی مثل پروانه دورش می گشتم . وقتی یک روز که باید نقصی مدرک می بردم تحویل سفارت بدم اومده بود دنبال من و اینبار اون بود که تعقیبم کرده بود . وقتی از در سفارت بیرون زدم و با زهره روبرو شدم خشکم زد . از خشم زیاد هرچی دلش خواست بهم گفت حتی دستش رو آورد بالا بزنه توی گوشم که خودش رو کنترل کرد و رفت ، یازده روز جواب من رو نمیداد ، چه اشک ها که نریختم چه زجر و زجه هایی که نکشیدم و نزدم ! آخ که چقدر شبیه مهسا بود حالم … شاید نزدیک چهار سال از اون موضوع گذشته بود یک بار هم اسمش رو نیاوردم و بهش فکر نکرده بودم ، چی شد که ناخودآگاه به ذهنم رسید نمیدونم … از عاقبت خودم ترسیدم که نکنه نفرین مهسا درگیر بشه ! آخه من که کاری نکرده بودم خدا جای باطل نشسته مگه ! ولی این فکر بدجور من رو ترسونده بود.
این اس ام اس رو براش فرستادم :
سلام فرشته آسمانی من یگانه قلبم
من بدون تو بهشت هم باشم جهنمه
بدون تو صبح بی خورشیدم
شب بی ماه و ستاره ام
من متعلق به سرزمین سینه توام
هرچی که تو بگی و تو بخوای من تسلیم توام
هرجا که تو بگی من همونجا می میرم
پنج دقیقه نشد که این جواب رو بهم داد :
حالا میتونم کنارت احساس امنیت کنم
زنگ زدم رفتم دنبالش و باهم رفتیم بیرون . هفته بعدش قرار خواستگاری رو گذاشتیم و رفتیم خواستگاری. جواب مثبت رو بهم داد . پنج ماه بعدش سالگرد ازدواج مادرش رو مقرر کرد که عقد کنیم .
یک روز ایرن ( مادر زهره ) تماس گرفت و از من دعوت کرد برم منزل شون . وقتی که رسیدم بعد از پذیرایی سر حرف رو باز کرد و گفت ما یک رسم داریم و برای همین الان اینجایی ، ما رسم داریم بدن دخترمون رو نشون همسر آینده اش بدیم که بدونه دختر ما سالم هست . بهم گفت میدونه تا الان به زهره دست نزدم و حتی لب هاش رو نبوسیدم و کلی از این برخورد من لذت برده بود و تشکر کرد .چند ثانیه بعد زهره رو صدا کرد و زهره با یک شورت توری جلوی من ظاهر شد و ایرن گفت این هم بدن زن آینده ات که بی هیچ عیب و نقصی پیشکش آغوش پاک همسرش میشه .از من قول گرفت که اولین بوسه باشه زمان عقد تا تکمیل گر تقدس پیوند با پاکی تمام باشه .من به ایرن قول دادم و سر قولم بودم.
دو ماه مونده بود به عقد مون که از طرف دفتر شرکت به دفتر دوبی برای مأموریت قرار شد اعزام بشه و این بار من بودم که مخالفت کردم و اون بهم گفت تو روز اول رو یادت میاد گفتم بهت اجازه میدم که مالکیت تو رو داشته باشم و تو برای من تصمیم نگیر ، نمیدونی چقدر این سفر برای موقعیت کاری من عالیه و میتونم جای معاون شرکت رو بگیرم تا دو سال دیگه ، من میرم و تو هم هیچ کاری نمیتونی بکنی. سه روز بعد راهی دوبی شد .
من دیگه زهره رو ندیدم ، بعد از سه روز که ازش بی خبر بودم به دفتر شرکت رفتم و متوجه شدم اون از طرف شرکت جایی نرفته بلکه استعفا داده و رفته . وقتی فهمیدم خرد شدم نایی برای رفتن بیرون از در شرکت کذایی توی پاهام نمونده بود .به هر زحمتی بود اومدم بیرون و وقتی نشستم پشت فرمان ماشینم بغضم ترکید و بقدری گریه کردم که نزدیک بود حین رانندگی دو سه باری تصادف کنم . رسیدم خونه ایرن و روزبه و وقتی در رو باز کردن موضوع رو بهشون گفتم از تعجب حیران بودند ، روزبه که همون لحظه سکته کرد و بردمش بیمارستان و دو هفته بعد از شرم دخترش و سر افکندگی که براش مونده بود دق کرد، ایرن هم حال درستی نداشت و مرگ همسرش هم بنزین روی آتیش بود . مدتها گذشت و من به ایرن میرفتم سر میزدم . یک سال گذشت و هیچ خبری از زهره نشد . ایرن به خانه سالمندان رفت و من هم کم کم به علت مشغله کاری دیدارهام رو با ایرن کمرنگ کردم و دیگه خبری ازش نداشتم .
با اینکه ازدواج کردم پنج سال بعدش و زندگی گرم و عاشقانه ای داشتم ولی یک تیکه از پازل قلبم گم شده بود، عشق زهره رو داشتم و بارها همسرم رو به یاد زهره بغل گرفتم و اشک ریختم . حسرت بوسه ای که تا ابد به دلم موند …
رفتم دوبی این بار دوره ATM switching رو دیدم و برگشتم . شرکت خودم رو گسترش دادم . خوب یادمه وقتی برای پروژه شعبه مرکزی بانک انصار قرارداد بستیم از من خواستند تا یک دوره آموزشی برای کارکنان واحد آی تی بانک هم برگزار کنیم . اونجا من با دختری آشنا شدم به اسم راضیه ، یک دختر شیطون پر از زندگی و انرژی مثبت فوق العاده مهربون و دوست داشتنی و البته زیبا و فوق سکسی و حشری .
راضیه دختری بود که شش سال با من اختلاف سنی داشت. انقدر به من بی دریغ محبت میکرد و دوستم داشت که تمام زخم های روی قلب و روحم رو مرهم گذاشت و من رو خوب کرد ، طوری که حال دلم با وجودش عالی بود . اهل ملایر بود دانشجوی کامپیوتر که یک ترم داشت درسش تموم بشه و حالا کارمند بانک انصار بود . یک سال با راضیه دوست بودم و باهم حسابی عشق بازی کرده بودیم طی این مدت و این بار نگذاشتم حسرتی توی دلم بمونه ، فقط چون اونها رسم دستمال شب عروسی داشتن و اینکه آبروی پدرش نره چقدر قسم داده بود من رو که بهش دست نزنم و میگفت اون هم که آخرش سهم خودته من بمیرم به هیچ کس دیگه ای بله نمیدم ، ما باهم زندگی کردیم به خونه من اومده بود دیگه و همه چیز عالی پیش می رفت . با خواهر بزرگترم رفتیم ملایر یک جلسه معارفه و خواستگاری غیر رسمی که بفهمیم مزه دهن خانواده راضیه چی هست و چی میخوان ، چون پدر و مادرم سن شون بالا رفته بود برای من کسر شأن داشت بخوام جایی ببرم که بیان نه بگن و اونها رو کوچیک بکنند.
وقتی پدرش رو دیدم متوجه مرد سالاری و شخصیت ضعیف و عقده ای درونی اون و خانواده اش شدم . مطمئن بودم زندگی من با اینها به مشکل میخوره و باید بعدها کاری کنم پاشون توی خونه من کمتر باز بشه و دخالت کنند .
پدرش با اینکه اومده بود تحقیقات محلی از محیط کارم و خونه خودم و محله مادریم ولی در آخر جواب نه بهم داد .
خوب یادمه نگذاشتن دختره بیاد برگرده سر کارش ! تلفنش رو جواب نمیداد ، توی خونه حبسش کرده بودن کتکش زده بودن و تحقیر شده بود . خوب یادمه دختر خالش چقدر با گریه برام از لحظه لحظه شکنجه های راضیه حرف میزد ، اینکه چطور موهای سرش رو دسته ای پدرش از بس کشیده بود کنده شده بودن و چطور سرش رو کوبیده بود دیوار که من رو فراموش کنه که بیهوش شده بود و خونریزی زیر پوستی کرده بود و صورت و دندون هاش له و خرد شده بودن ! اینکه به زور و بدون رضایت اون به عقد پسر رفیقش درش آورده بود که داماد غیر بومی گیرش نیاد و مثل داماد اولش که دخترش رو برده بود آبادان این رو تهران نده و زیر دست خودشون باشه … آخ که همین الانش هم که یادم میاد قلبم آتیش میگیره . آخه مگه میشه پدر باشی دخترت رو بزرگ کرده باشی به خواست اون احترام نگذاری و مثل حیوان باهاش برخورد کنی ؟!
یادمه وقتی دختر خاله راضیه بهم زنگ زد پشت فرمون نشستم و فاصله تهران تا ملایر رو سه ساعته رانندگی کردم . رسیدم جلوی در خونه پدرش و وقتی فهمیدم خونه نیست رفتم سر زمین کشاورزی شون و طوری خوابوندم زیر گوشش که درجا خورد زمین و طوری زدمش که عقده حقارتی که سر له کردن احساس دخترش بهش وارد کرده بود رو به سر خودش خالی کردم . وقتی حسابی کتکش زدم دیدم یکی از گاوهاش داره گوساله شو لیس میزنه سرش رو از توی خاک بلند کردم و بهش نشون دادم و گفتم تو از این حیوان هم پست تری تو روح دخترت رو کشتی ، منتظر باش ببین چه روزی سرافکنده برمیگرده خونه تو !
راضیه یک قربانی بود ، متاسفانه به دلیل ازدواج زوری چهار ماه بعد خودش رو آتیش زده بود و باعث شده بود آبگرمن خونه منفجر بشه که آبروی شوهرش نره چون اون رو گناهکار نمیدوست ، من راضیه رو خودم با دستهای خودم به خاک سپردم و جلوی برادرهاش تف کردم تو روی پدرش و گفتم من اگه جای تو بودم یه قبر همین بغل میکندم و خودم رو زنده به گور میکردم . مرگ راضیه زخمی هست که هیچ وقت خوب نمیشه . هیچ وقت تسکین پیدا نمیکنه .
وقتی برگشتم شرکت تا یک سال سیاه پوش راضیه بودم همون طور که به راضیه قول داده بودم دانشگاهی که اون ثبت نامم کرده بود رو تموم کردم درسم رو خوندم و تونستم فوق لیسانس مو سال ۸۹ بگیرم . نمیدونم چرا هرچی میخواستم فکر کنم که نه اینطور نیست ولی انگار این نفرین مهسا بود که دامنگیر من بود . دیگه حتی یک کلمه هم با خدا حرف نمیزدم من گناهکار نبودم و بی گناه فقط تقاص پس میدادم . راهی شمال شدم یک راست رفتم بابلسر دنبال خانواده مهسا و وقتی فهمیدم مهسا بستری آسایشگاه روانی ها شده و پدرش سکته کرده از ترس دهن به دهن نشدن اونها رفتن به روستای پدری مادرش دیگه جستجو رو متوقف کردم . مهسا رو توی هیچ آسایشگاهی پیدا نکردم. راستش راضی بودم بیارمش خونه و پرستاریش رو بکنم و دیگه تقاص هیچ چیزی که توش گناهی نداشتم رو پس ندم .
بعد از مرگ همسرم مرسانا که عمر زندگی ما فقط سی و هفت ماه بود واقعا برای بلند شدن هیچ نیرویی نداشتم ، وقتی به خودم نگاه میکردم دقیقا هیچ چیزی از اون آدم سابق برام نمونده بود . فقط شرکت جدید و احساس وظیفه پدرانه ای که به کارمندانم داشتم و زحماتی که مرسانا کشید تا بعد از ورشکستگی از جا بلند بشیم و این شرکت رو تاسیس کنیم باعث شد من یک زندگی رباتیک و کاملا روتین و خالی از هر احساسی رو داشته باشم .
من توی قسمت پرده بکارت شما را خریداریم داستان کامل آشنایی با نرگس رو براتون توضیح دادم که بخاطر شباهت زیادی که به مرسانا داشت و برای کمک به نجات زندگی خودش و برادرش سامان عقد کردم ، در صورتی که من یک راز پنهان داشتم ! دختر کوچیک فرشته رو که قرار بود فقط برای یک شب عشق و حال بخوام بخرم ، چهار سال میشد که زن صیغه ای من بود و من به التماس خود ماهرو برای نجات از دست مادرش اون رو صیغه کردم .
نسبت به هیچ کس دیگه احساس وابستگی و علاقه و عشق نمیکردم این دو انتخاب اخیر فقط بیشتر احساس کمک و ترحم بود و احساس نیاز جنسی که باید خالی میکردم درونم رو .
منی که توی سن سی و چهار سالگی روز مرگ مرسانا طوری تمام عروق ریز قلبم کش اومدن از شدت فشار که دچار تاکی کاردی شدم و هر روز که از زندگی من میگذره واقعا هر کاری که میکنم یکم حس خوب درونم رو آروم کنه ولی نمیدونم چرا اون آرامش رو نمیتونم بدست بیارم . هفت ماه پیش داستان مرسانا و نرگس رو روی سایت گذاشتم و الان من و نرگس هشت ماهه که باهم زندگی میکنیم . اون اوایل همه چیز خوب بود داشتم سعیم رو میکردم دوباره عشق رو احساس کنم و قلب مرده ام رو بخاطر نرگس به هیجان وادار کنم اما نرگس بخاطر بچه بودنش که البته بچه تر از ماهرو نیست سنی نگذاشت این روند کامل بشه . من با نرگس وارد یک زندگی قراردادی شدم اون به من سرویس میداد در مقابل رفاه نسبی که در اختیارش قرار گرفته بود. به نرگس پیشنهاد طلاق توافقی دادم و اون بدون یک لحظه مکس بهم گفت مهریه مو بده از هم جدا بشیم .
من براش همه کاری کردم ولی بجز ناسپاسی چیزی به من برنگشت برای همین درنگ نکردم و سریع مهریه شو بهش دادم و از خونه ام بیرونش کردم.
نمیتونم درک کنم تاوان چی رو دارم میدم و چرا من یک زندگی عادی ساده عاشقانه رو نباید می چشیدم ! من با مرسانا هم مشکل داشتم و این اواخر سردی جسمی مون به قلب مون هم سرایت کرده بود . شادی زندگی من همون یک سال و نیم اول زندگی با مرسانا بود.
زندگی خیلی کوتاهه ، کوتاه تر از اونی که بخواهید یکی رو امتحان کنید تا بهتون ثابت بشه حقیقت بیان قلبش ، شکسپیر میگه زندگی رو یک چیز برات زیبا میکنه اون هم شدت دوست داشته شدنت هست نه میزان دوست داشتن تو !
ببخشید داستان بلند و بدون هیچ اروتیکی رو خوندید ، همیشه ما آدم ها برای تخلیه شدن نیاز به سکس نداریم ، نیاز به دونستن این موضوع داریم که چقدر حال دیگران میتونه بدتر از ما باشه و چه زندگی خوبی رو داریم هدر میدیم به جرم نارضایتی .
سعی میکنم داستان خودم با ماهرو رو هم براتون سریعتر بنویسم و آپلود کنم و بعد برم سراغ فرشته و ماجراهایی که ما باهم داشتیم رو براتون تعریف کنم که در اون بخش حسابی از خجالت شما بابت تهی بودن اروتیک این داستان در بیام .
مرسی از وقتی که گذاشتید و توی داستان زندگی من شریک شدید . نمیدونم نظرات تون نسبت به این داستان چطور هست ولی مشتاقانه منتظر پاسخ دهی به لطف و نظرات شما هستم .
ارادتمند هاوش
نوشته: Hawk84