فصلهاى بى پايان (۲)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

فصلهاى بى پايان
قسمت دوم ” پسر خاله ”

ناهار بادمجان داشتيم. يكى دو لقمه بيشتر اصلاً نتونستم كه بخورم. كيفمو برداشتم راه افتادم اومدم بالا تو اتاقم، كيفم رو پرت كردم يه گوشه و به رو افتادم روى تختم. تمام وجودم رو فکر نادر و چیزش پر کرده. قلبم تند تند میزنه و تمام تنم مور مور میشه. لای باسنم گز گز میکنه و احساس میکنم داغ شده. روبروم توى آینهٔ قدی مقابل تختم، پسرک پونزده شونزده سالهٔ معصومی از پشت مژه های بلندش با چشمهایى درشت زل زده تو چشم هام. صورت سفيد و شفافش مو‌ در نیاورده هنوز. دسته اى از موهای قهوه ای صافش ريخته روى پيشانيش و بر زيبايى چهره اش افزوده. وراندازش ميكنم. پیرهن سورمه ای و شلوار مشكى چقدر بهش میاد. نگاهم از پيراهنش آرام ميلغزه پايين روى كون برجسته اش كه توى شلوار كتان قاب گرفته. لرزشی ریز زير پوست تمام بدنم رو پر ميكنه. نادر اگر بیاد شب رو میمونه و اگر شب رو بمونه حتما میاد بالا تو اتاق من میخوابه و اگر تو اتاق باهام تنها بمونه حتما وقتی همه خوابیدن میاد سراغم و اگر باز بیاد سراغم… واااای… كونم داره گز گز میکنه. بوم بوم توش رو با تمام وجودم حس میکنم. دستم آروم میره روش و نرمیش رو فشار میدم. مور مور بدنم بیشتر میشه. کونمو میدم بالا. توی شلوارم شکل گرفته. قشنگ هست و خوش فرم. شکلش بیشتر تحریکم میکنه. دستهام آروم میرن کمر بندم رو باز میکنن و شلوارم رو میکشن پائین روی رونهای سفیدم. کونمو برمیگردونم سمت آینه. چاک باسن سفیدم توی شورت مشکی چسبانم به چشم میزنه. دستم آروم میره روی کش پهن شورتم که روش با حروف سفید درشت چیزهایی نوشته شده و آروم آروم میکشمش پایین. کون سفید تپلم میزنه بیرون. کمرمو بیشتر قوس میدم. لپهاش بیشتر از هم باز میشه و سوراخ کوچولوی صورتی قهوه ایش میاد توی چشم. یه لحظه کیر تیز و سر بالای نادر میاد جلوی چشمام و از تصوّر سر کیر سفتش کنار سوراخ کوچولوی کونم قلبم تند میزنه… روزها کوتاه شده و اتاقم کم کم داره تاریک ‌میشه. نادر اگر بیاد دیگه بعد از شام هم نمیتونم درس بخونم. باید الان پا شم بشینم درسهام رو بخونم. تا حالا هیچ کیر واقعیی نرفته توی کونم. توی کونم داره بوم، بوم، بوم، ضربان میزنه. امشب اگر با نادر تو همین اتاق تنها باشیم… انگشت وسطم آروم میلغزه روی سوراخم.قيافه ام ميره تو هم. فردا امتحان هم دارم. باید درس بخونم… یعنی نادر میاد؟ اگر نیاد چی؟ میاد! حتما میاد! باید همین الان بشینم درس بخونم. درس… درس… امتحان… ضربان قلبم رو توی کونم احساس میکنم. حالم خوب نیست… تن و بدنم داره میلرزه… کیفم رو ور انداز میکنم… پا میشم شلوارم رو درميارم پرت میکنم روی کیفم و میرم از کشو تخت خوابم تیغم رو ور میدارم و در رو باز میکنم و بیرون سرک میکشم و مطمئن میشم کسی بالا نیست و آروم میرم سمت حموم…
***
-نادر؟! شب رو بمون. الان اين وقت شب تو اين سرما چطورى ميخواى برى؟
-ها؟! كار دارم خاله! صبح كلى كار دارم. بايد برم…
-خوب باشه صبح پا ميشى از اينجا ميرى دنبال كارات. الان نرو، نگران ميشم.
-ها؟؟ نرم؟؟ باشه!!
قلبم يه هويى قرومپ ميزنه…
دارم پله ها رو میرم بالا، نادر هم پشت سرم. یه لحظه برمیگردم بپرسم:
-نادر مسواکت رو آوردی؟
که میبینم در حالی که دستش روی نرده ها هست و دونه دونه پله ها رو دنبالم میاد بالا چهار چشمی از رو شلوار گرم کنم زل زده روی باسنم…
-نادر با تو ام! میگم مسواکت رو آورده ای؟!
-ها؟! نه!
-پس چطوری میخوای دندوناتو بشوری؟
-ها؟! ميشورم! با انگشتم میشورم…!
میرسیم جلو در اتاقم. در رو باز میکنم میرم تو و چراغ رو روشن میکنم. نادر پشت سرم میاد تو اتاق و تا من در رو ببندم با کف دست یه سیلی میذاره روی کونم. اتاقم مرتبه. مثل همیشه. همه چیز سر جای خودشه. نادر تو خونه اشون از راه میرسه شلوارش رو میکنه همونطوری ول میكنه رو زمین و پیژامه اشو کج و کوله میکشه تا بالاى شيكمش و در حالی که پاهاش به هم میپیچه راه می افته ميره.
-آخه آدم! این کوفتی رو وردار بزن رخت آویز بعد راه بیافت برو دنبال کارت!!
صدای خاله ام تو گوشم زنگ میزنه که همیشه به ولنگاری نادر غُر میزنه. دلم میخواد سر به سر نادر بذارم و بچزونمش. از اذیت کردنش لذت میبرم. صورتمو ميبرم جلوتر و آروم تو گوشش ميگم:
-انگشت که برای مسواک زدن نیست خپله! برای یه کار دیگه هست!
چشمهاش یه هویی برق میزنه. حتم دارم كه داره به سوراخ کونم فکر میکنه. ذوق زده میپرسه:
-ها؟! پس واسه چه کاریه؟؟!
-واسه اینه که وقتی ریدی، باهاش سوراخ کونتو بشوری!
تو يك لحظه چشمهاش گرد میشه و قيافه اش دَمَغ. تا بخواد به خودش بجنبه و حرکتی کنه، من در رفته ام و رفته ام تو توالت و در رو پشت سرم بسته ام…
از توالت در میام میرم اتاق پشتی بقچه گنده لحاف و تشک مهمون رو ورمیدارم میارم تو اتاقم و پرتش میکنم رو زمین. نادر رفته نشسته تکیه داده به دیوار و پاهاش جلوش رو زمین ولو شده اند. دمغ هست. از یکی دو سال پیش که با هم قرار گذاشتیم دیگه از اون کارها نکنیم ديگه نکردیم. بعدش هم که نادر رفت خدمت و الان از نگاهش و رفتارش شهوت و التماس داره میباره. میرم پرده کرکره رو تیره میکنم و برمیگردم گره بقچه لحاف تشک رو باز میکنم. نادر همینطوری ولو شده جلو دیوار و زل زده بهم. بر میگردم بهش تشر میزنم:
-جناب! لحاف تشک شماست هااا! نوکرت که نیستم که!
پا میشه میاد جلوم وا می ایسته و مچ هام رو دو دستی میگیره تو مشتهاش و میگه:
-بابک؟! ببین بابک؟!.. من… من خيلى دوستت دارم!
-خوب منم دوستت دارم! پسر خاله امی خوب!
-ها؟! نه… اونطوری نه که!
-خوب پس چطوری؟
نمیدونم چرا از آزار دادنش لذت میبرم. شاید چون همیشه از اینکه همه چیزمو راحت گذاشته ام در اختیارش و ازم استفاده کرده و بدتر خودمم از دستکاری شدن کونم توسطش لذت برده ام، احساس حقارت کرده ام، الان از آزار دادنش لذت میبرم…
-خودت میدونی بابک!
مچهام رو تند از تو مشتهاش میکشم بیرون و سفت میگم:
-نه من نمیدونم نادر. من هیچ چی نمیدونم!
خم میشم تشک رو باز میکنم و صاف میشم و لحاف رو روی تشک پهن میکنم از پشت میاد بغلم میکنه و کیرش رو که سفت شده میچسبونه به چاک کونم و دستش رو میاره جلو و دودولم و تخمهام رو میگیره تو مشتش. سفتی کیرش رو لای کونم با تمام وجودم حس میکنم. چاک کونم داره گز گز میکنه. تمام تنم مور مور میشه. بدنم بفهمی نفهمی داره میلرزه. دارم تحریک میشم… تند دستشو از رو چیزم پس میزنم بر میگردم تو روش وا می ایستم و میگم:
-نه نادر! ما قول داده ایم به هم. نه… ما دیگه بچه نیستیم از این کثافت کاریها بکنیم!
-ها؟! یه بار بابک… فقط یه بار دیگه… فقط یه امشب! خواهش…! ببین دیگه تا کی فرصت بشه یا نشه که ما دو تایی مثل الان باز یه شب تو یه اتاق تنها باشیم… حیفه بابک…
نادر اصلا خوشگل نیست. کچل و سیاه سوخته هم كه شده دیگه بدتر شده. دوباره بغلم میکنه و با صدای لرزان میگه:
-بابک اونجا خیلی سخت میگذره بهم. همه اش با فکر توه که دارم سر میکنم و حالمو خوب میکنم…
التماس از چشمهای قهوه ای اش میباره. هر چقدر اذیتش میکنم سیر نمیشم. چراغای پایین روشنه. همه بیدارند.
-نه نادر. نه! دیگه تموم شد!
وا میره. خستگی داره از سر و روش میباره.
-حالا هم برو با همون انگشتت هم سوراخ کونتو بشور هم دندونهاتو و بیا بگیر بخواب. منم فردا امتحان دارم و بايد زود بخوابم!
کمی زل زل نگاهم میکنه و بعد سلانه سلانه راه می افته میره در رو باز میکنه و میره سمت دستشویی. در پشت سرش نیمه باز میمونه. میرم میبندمش و چراغ رو خاموش میکنم و میام پرده کرکره رو دوباره روشنش میکنم. نور سفید چراغ برقِ توى کوچه نوار نوار کف اتاق پهن میشه. لحاف نرم روی تختم رو پس میزنم و میرم زیرش. خنکای زیر لحاف به تنم میشینه و ریز میلرزم. تا برگرده خودمو خواب میزنم و آروم نفس میکشم و زیر چشمی نگاهش میکنم. میاد کنار تختم می ایسته و کمی نگاهم میکنه. نميدونه چكار كنه. كمى وا مى ايسته و بعد شل و ول میره روی تشکش ولو میشه و لحاف رو میکشه روش. زیر چشمی میبینم که دستش زیر لحاف سر میخوره و میره رو تخمهاش و آروم آروم باهاشون بازی میکنه. یه ذره بعد سرش رو بلند میکنه و کمی نگاهم میکنه و بعد دوباره کله کچلش رو میذاره روی متکا و عمیق نفس میکشه و بلافاصله صدای خر و پف آرومش اتاق رو پر میکنه…

یک ساعتی طول میکشه تا چراغهای پائین خاموش بشن . نیم ساعتی هم منتظر ميمونم تا مطمئن شم همه خوابشون برده. باز تمام تنم مور مور میشه و قلبم تند تند میزنه. نادر همچنان خوابه. پا میشم میرم در اتاقم رو يواش باز میکنم و از بالای پله ها پائین رو سرک میکشم. چراغها خاموشند و سر و صدائی نیست. آروم میرم ميشينم تو دستشویی و با آب گرم و صابون خودمو خوب میشورم. کیرم اون پائین سفت سفت شده و داره ضربان میزنه. موهاى نرمش خيس شده اند و چسبيده اند به هم. سر شلنک رو میذارم دم سوراخ كونم و آب ولرم رو ملایم باز میکنم و توش رو هم کامل میشورم. انگشتمو تُفی میکنم و میذارمش دم سوراخم و یه ذره فشارش میدم تو تا کمی باز شه. توش گرم و نرم و لزج هست. ضربان قلبم رو با انگشتم توی سوراخ كونم حس میکنم. سردمه. بفهمی نفهمی لرز دارم. پا میشم با دستمال کاغذی خودمو خشک میکنم لباسمو میکشم بالا و میام بیرون. باز از پله ها سرک میکشم پائین رو دید میزنم. سر و صدایی نیست. سردمه. آروم میرم تو اتاق و در رو یواش پشت سرم قفل میکنم. قلبم داره میاد تو دهنم. اگه یکی بیاد ببینه در قفله نمیگه شما اون تو چه غلطی داشتيد میکردید که در رو قفل کرده اید؟ ترس ورم داشته. کمی منتظر وامیستم ببینم سر و صدایی هست یا نه. میترسم. دارم میلرزم. باز یواش میرم رو تختم و لحافمو میکشم روم تا سرم. از زیر لحاف نادر رو نگاه میکنم. به پشت افتاده و خواب خوابه. کله کچلش خم شده اون طرف سمت راست و با دهان نیمه باز آروم داره خر و پف میکنه. زیر لحاف پاهاش از هم باز هست و معلومه هنوز دستش رو تخمهاشه. تخمهای نادر از مال من بزرگترند. همیشه خوشم اومده باهاشون بازی کنم. اصلا کیسه بیضه هاش از من بزرگتره و پُرتر انگار. دوستش دارم. چیز نادر هم قشنگه. سفت که میشه قوس برمیداره بالا و سرش قشنگ رو به بالا میشه. حسابی هم سفت میشه. خیلی خوش فرمه. سرش کوچولوه و سر بالا و رفته رفته تا بیخش کلفت تر میشه. خیلی دوست دارم باهاش بازی کنم. کیر نادر قشنگ هست و سفت و سر بالا، اما یه ایراد داره… يه ايراد بزرگ… کیر نادر کوچیکه… شاید نصف اندازه مال من. حیف! اگر بزرگتر بود با اون شکلش چی میشد… قلبم داره تند تند میزنه. ضربان قلبم رو دارم روی بالش توی گوشم میشنوم. کونم گز گز میکنه. کیرم داره بوم بوم میکنه. نمیتونم دیگه تحمل کنم. لحافو پس میزنم و میرم یواش قفل در رو باز میکنم و باز میرم از بالای پله ها پائین رو دید میزنم. تاریکه و هيچ سر و صدایی نیست. بر میگردم تو اتاق و باز در رو پشت سرم آروم قفل میکنم و میرم کنار رخت خواب نادر می ایستم. خواب خوابه. خم میشم لحافش رو پس میزنم و یواش میرم زیرش و کنارش دراز میکشم. صورتش اونطرف هست. دستمو آروم میبرم زیر دستش و میذارم روی چیزش. خواب خوابه. نرم نرم هست و همه تشکیلاتش توی دستم جا میشه. دستمو آروم میارم بالا و از زیر کش پیژامه و شورتش رد میکنم و میفرستم تو و دودولش و تخمهاشو میگیرم توی دستم. گرم هستن. تخمهاش توی دستم دارن اینور اونور میدُوَن. بازى باهاشون حال میده بهم. دودولشو میگیرم تو دستم و آروم آروم بالا پایینش میکنم. یواش یواش داره سفت میشه تو دستم كه نادر یه هويى چشمهاشو باز میکنه و کله اشو برمیگردونه سمت من و با چشمهای گرد قرمزش زل زل نگاهم میکنه. هنوز آپلود نشده. سرشو تند بلند میکنه و اینور و اونور رو نگاه میکنه. كله امو ميبرم بيخ گوشش آروم ميگم:
-سرباااز! خَبَرررر… دار!
کله اش می افته رو بالشش و نفس نفس زنان میگه:
-خدا لعنتت کنه بابک. ری…م تو شلوارم!
دارم با چیزش بازی میکنم. کم کم داره سفت میشه. نادر چشمهاش رو بسته و نفس نفس زنان داره چیزش رو توی دستم بالا پایین میکنه. سفت سفت شده کیر کوچولوش. واقعا چقدر قشنگ و خوشفرم هست چیزش. پوست نرم نازکش با مشتم روی کیر سفت تیزش بالا پائین میشه. سوراخ سر کوچولوش داره کم کم نم پس ميده. انگشتمو میذارم روش و ميمالونم روی سرش. لزج میشه و سُر. چقدر حال ميده بهم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. دستشو مياره و ميفرسته زير شورتم و كيرمو ميگيره تو مشتش و يه چند تا بالا پائین میکنه و بعد با عجله بر میگرده سمت من و جلو پیژامه خودش و گرمکن من و شورتهامون رو میکشه پایین و سر کیرهامون رو میچسبونه به هم و با سر هاشون آبهای لزجشون رو میمالونه روی هم. بعد میذارتشون روی هم و جفتشون رو میگیره تو مشتش و روی هم بالا پایینشون میکنه. داغی کیرش رو ‌روی کیرم حس میکنم. چقدر حال میده بهم. با عجله لحاف رو پس میزنه و پا میشه میشینه و منو به رو میخوابونه و تند شلوار گرمکنم رو میکشه پایین و دستهاشو میاره از روى شورت سفيدم میذاره روی کونم و باز مثل همیشه زیر لب میگه:
-وااااای پسرررررر… تو عجب کونی داریییییییی…!!
بعد شورتمو میکشه پایین و لاى كونمو با پنجه هاش وا ميكنه و يه تف ميندازه اونجا و تندى پا ميشه پيژامه و شورتشو در مياره كه بياد روم. كير كوچولوش سفت سفت شده و سر بالا وايستاده. هميشه با عجله تمام اين كارا رو ميكنه. بعد هم كه آبش مياد ديگه نميذاره من باهاش كارى كنم. من هم هيچوقت هيچ رغبتى به كون نادر نداشته ام. هيچ قشنگى خاصى نداره. پَخ هست و پت و پهن با موهاى ريز زبر كه اونا هم بيخشون لكه هاى صورتى دارن. اگر هم اصرارى به ماليدن كيرم لاى كونش داشته ام فقط به خاطر اين بوده كه آب منم بياد و خالى شم. و شايد هم فقط و فقط براى اين بوده كه مثلاً من هم اونو كرده ام و از احساس حقارت كون دادنم بهش و كونى بودنم رها شم. ميخواد بياد جلو كه تندى كونمو ميچرخونم يه سمت و بر ميگردم و ميگم:
-اول من نادر! من اول!!
اما دل دل ميكنم كه قبول نكنه. اگه اول من چيزمو بمالم لاى كونش و آبم بياد كه ديگه خالى ميشم و كون دادنم هم ديگه هيچ حالى نميده بهم. مثل همیشه بهانه میاره و قبول نمیکنه. اما قول میده که بذاره منم همون کار رو باهاش بکنم. قبول میکنم و میگم:
-باشه، پس دراز بکش میخوام یه کاری برات بکنم.
به پشت میخوابونمش و میرم لای پاهاش میشینم و کمی با تخمهاش و کیر سفتش که دیگه داغ داغ شده بازی میکنم و سرم رو میارم جلو و آروم میگم:
-فقط به خاطر تو نادر…! این فقط به خاطر توه که گفتی اونجا همه اش به فکر من سختی ها رو تحمل میکنی…!
و سرمو میارم جلو و سر خیس و لزج کیرش رو میذارم لای لبهام و آروم شروع میکنم میک زدن. چشمهاش بسته میشن و صدای آروم کشدارش از ته گلوش میزنه بیرون:
-آ ه ه ه ه ه ه ه…
نرمه آب لزجی که از سوراخ کیرش زده بیرون میره تو دهنم و شوری و لزجی اش رو با زبونم حس میکنم. یه ذره بیشتر سرمو میبرم جلو و کیرش رو بیشتر میفرستم توی دهنم. حال میده بهم. دوست دارم. همیشه به این صحنه فکر کرده ام و با خیالش حالی به حالی شده ام. حس قشنگیه. کیر کوچولوی داغ و سفتش رو توی دهنم و لای زبونم و سقف دهنم حس میکنم و حالم یه جوری میشه. میترسم آبش بیاد و همه چی خراب شه کیرش رو از دهنم در میارم و پا میشم پاهامو میذارم کنار پهلوهاش و کونمو میارم پايین و خم میشم آروم تو گوشش میگم:
-اینم فقط به خاطر تو!
و کیر کوچولوی داغ و سفت مثل سنگش رو با دست تنظیم میکنم لای کونم درست روی سوراخم و كونمو آروم فشار میدم پايين روى كير داغش.
-ها؟! بابک میفرستی تو؟! مریض میشیم خره!
-طوری نمیشه. نگران نباش!
نور سفید چراغ برق توی کوچه از لای پرده کرکره و پرده توری گذشته و با خطهای کج و مووج موازى کشیده شده روی لحاف و تشک و فرش كف اتاق و بدنهای لختمون. برمیگردم کونمو نگاه میکنم. کون سفیدم زیر نور چراغ برق داره برق میزنه. کله نادر توی سایه بدن منه. دستهاش و پاهاش از هم باز شده و پخش زمینن. با چشمهای گرد شده اش داره نگاهم میکنه. سر کیر سفتش درست روی سوراخمه که داره بوم بوم بوم ضربان میزنه. چقدر آرزوی این صحنه رو داشتم. چقدر به این حالت فکر کرده ام و خیال پردازی کرده ام… آب لزج سر کیرش روی سوراخم رو خیس و لزج کرده. داره نفس نفس میزنه. زل زده ام توی چشمهاش. یواش یواش کونمو فشار میدم پایین و… و… و… یواش یواش باز شدن سوراخم رو روی کلّه کیرش حس میکنم. احاطه شدن سر کیر کوچولوش را با سوراخم احساس میکنم و یه سوزش خفیف توی سوراخم شروع ميشه که یه هویی چشمهای نادر بسته میشه و جفت دستاشو چنگ میزنه روی کونمو و با صدای خفه اما نسبتاً بلند ميگه:
-آى… آى… آى…!!
شوكه ميشم و تند ميپرسم:
-دردت اومد؟!
-نه… آه! آه! آه! آبم…! آبم اومد!!!
و دستهاش آروم شل میشن و می افتن کنارش روى تشك. آبش میره توی سوراخم و بیشتر سوز میگیره. وا میرم. یعنی تموم شد؟! همین؟؟! مخم سوت میکشه. عَه… پسرهٔ احمق بیشعور با اون قیافه داغون آفتاب سوخته اش رید تو حالم. دلم میخواد با مشت بزنم تو كله كچلش. عجب حالت مسخره ای شد… عه… با خودم میگم دیگه حالا هر چی شده شده. به جهنم و درک.
-نادر برگرد نوبت منه!
ضعیف میگه:
-ها؟! حالا صب کن یه کم! بذا یه ذره حالم خوب شه…!
و چشمهاشو میبنده. عصبانى ميشم. تند برش میگردونم و کَپلش رو میارم بالاتر و تا میخوام سر کیرمو بچسبونم به کونش، تند میجهه جلو و کولی بازی در میاره و میگه:
-آی آی آی! دردم گرفت الاغ! چرا همچین میکنی؟!
الکی میگه دیوانه خر. اصلا چیزی نشد که دردش هم بیاد.
-یعنی چی نادر؟ چرا همچین میکنی؟ نوبت منه. قرار گذاشتیم! چرا همیشه اینطوری میکنی؟!
تند میاد تو روم و‌ با خشونت میگه:
-من مثل تو دوست ندارم که کون بدم که!! من کردن دوست دارم. من که مثل تو کونی نیستم كه!!
یه هو انگار دنیا رو میکوبونن تو فرق سرم. داغ میشم. سست میشم. وا میرم… دارم ميتركم… به تندی هلش میدم می افته رو تشک و خم میشم تو صورتش بُراق میشم:
-خفه شو نادر! کونی توی بیشرفی! خفه شو بى شعور كثافت! از الان گو ميخورى با من حرف بزنى… من اصلاً پسرخاله ای به اسم تو بی شعور الاغ ندارم!
و چونه اشو با انگشتام محکم میگیرم و تکونش میدم و تند تو صورتش میگم:
-فهمیدی؟؟!
-ها؟! باشه بابا! حالا چرا عصبانی میشی؟!
پا میشم لباسامو تنم میکنم و لباسهای اونو هم با پام پرت میکنم روش و در رو آروم باز میکنم و بیرون رو سرك میکشم. سر و صدایی نیست. آروم در رو میبندم و میرم دستشویی. آب رو باز میکنم و خودمو میشورم. از خودم حالم به هم میخوره. وا رفته ام. عرق کرده ام. سردم شده. از توالت میام بیرون. تو آینه دستشویی خودمو میبینم. رنگم عین گچ سفید شده. سردمه. برمیگردم اتاق. نادر پیرهن و پیژامه اش رو کج و کوله و نصفه نيمه تنش کرده و به پشت ولو شده رو تشک و دست و پاهاش باز هم از هم باز شده اند و خوابش برده. باز داره خُرّ و پف میکنه. در رو میبندم و از ‌‌کنارش رد میشم و میرم می افتم رو تختم. ازش به شدت احساس تنفر میکنم. حالم ازش به هم میخوره. سردمه. تمام تنم داره میلرزه. بیرون، باد شلاق کشیده روی شاخه های بی برگ درختها. سوز سرد از درز پنجره های قدیمی چوبی جاری شده روی تنم. لحاف رو میکشم روم تا سرم و توی خودم مچاله میشم. همه جا چقدر تاریک و سرد شده…

قسمت چهارم ” چشمهايش ”

مشدی غلام بس كه پير شده ديگر خيلى كم به مغازه بقالى اش مى آيد. تا يكى دو سال پيش كه خودش مرتب به مغازه اش مى آمد، پيرمرد ريز نقشى بود با چشمهايى سبز كه گويا خلق شده بود براى بقالى. با اون پشت خميده اش، فرز و چابك اينطرف و آنطرف ميدويد و مشتريهايش را راه مى انداخت و از كارش لذت ميبرد. گاهى هم پسر سى و پنج، چهل ساله اش را مى آورد كنار صندلى خودش سر پا نگه ميداشت تا كار ياد بگيرد! حالا ديگر فقط پسرش به مغازه مى آيد. پسر مش غلام بر خلاف پدرش، هيكلى درشت دارد با شكمى نسبتاً بزرگ. هميشه يك كت مشكى رنگ و رو رفته چروكيده به تن دارد با پيراهنى سفيد، اما چرك گرفته كه هميشه دكمه بالايى اش باز است و پشمهاى سينه پر مو اش بيرون. موهاى سر پسر مش غلام كم و بيش ريخته و باقى مانده موهايش هم كه معمولا چرب به نظر ميرسد را با دست صاف مى كند ميكشد به طرف جلوى سرش. صورتش هم معمولا اصلاح نشده است و ته ريش سيخ سيخى دارد. اما چيزى كه بيشتر از همه در پسر مش غلام جلب توجه ميكند، چشمهايش است. چشمهايى با رنگى بين سبز و آبى كه مثل دو تكه شيشه خيلى براق در صورت گردش قرار گرفته اند. رنگى خيلى جذاب و براق. مثل تيله هاى خوشرنگ و شفاف خارجيى كه تا وقتى كه مش قربان خودش به مغازه اش مى آمد، هميشه توى يك ظرف شيشه اى بزرگ روى ميز مغازه بود و من هر وقت به مغازه شان ميرفتم محو تماشاى رنگهاى زيبا و شفاف آنها مى شدم. هميشه دلم مى خواسته خوبِ خوب آن چشمها را نگاه كنم، اما هيچوقت نتوانسته ام. چون هر وقت به مغازه شان رفته ام، با آن چشمهاى شيشه اى اش چنان زل زده تو چشمهام كه تا حالا هيچوقت نتوانسته ام چشمهام رو تو چهره اش نگه دارم و يواشكى نگاهم را دزديده ام. يه جورايى از نگاهش خوشم مياد. از يه طرف ميترسم، و از طرف ديگه خوشم مياد كه مرد گنده با اون هيكلش و با اون چشماش اونطورى ميخم ميشه. يه بار هم پارسال كه رفته بودم برا سبزه عيد گندم بخرم، وقتى داشت از پشتم رد ميشد كه بره از بيرون مغازه گندم برداره، پشت دستش رو كامل از يك طرف باسنم ماليييييد تا اون طرفش و رد شد و رفت. هم خيلى ترسيدم هم يه جور عجيبى لاى كونم شروع به گز گز كرد. حالا بعد از قضيه اون شب با نادر كه خيلى بهم برخورد، گاهى شبها وقتى مى خوام بخوابم تو رخت خواب دستم ميره روى كونم كه باهاش بازى كنم، اين صحنه مياد تو ذهنم. دستهاى پسر مش غلام، انگشت كردنش، هيكل گنده اش ، نگاه هيزش و اون چشمهاى شيشه اى براقش. بعد از اون شب ديگه اصلا به نادر رو نميدم. حالا ديگه چله تابستونه و يكى دو ماهى هست كه نادر خدمتش تموم شده و برگشته و داره تو مغازه باباش كار ميكنه. چند بارى تو مهمونيى جايى كه با هم بوديم خواسته پسر خاله بازى در بياره كه اصلا بهش رو نداده ام و پسش زده ام. مخصوصا هفته قبل تو مراسم خودمانى جشن تولد پونزده سالگى ام كه خيلى بهش بى محلى كردم و بد جورى حالش گرفته شد.
***
تو تاكسى نشسته ام و دارم از فرودگاه برمى گردم خونه. عصر پدر و مادرم با چند نفر از فك و فاميلها براى مراسم يكى از اقوام رفتند تهران. من موندنى شدم كه هم خونه خالى نمونه و هم براى كنكور درس بخونم. فكر تنها شدن تو خونه باز باعث شده تمام بدنم شروع كنه به مور مور شدن. از راه كه ميرسم، تو هال جلو آينه مى ايستم و خودمو ور انداز مى كنم ، قيافه امو، هيكلمو، و اينكه وقتى ديگران نگاهم ميكنند چى در مورد بدنم فكر ميكنند… نگاهم ميره جلو شلوارم كه كمى برجسته شده و شكل گرفته. بعد بر ميگردم و پشتمو تو آينه نگاه مى كنم، كه كون برجسته ام چطورى تو شلوار مشكى كتانم قاب گرفته و چقدر تو چشم مياد. فكر ميكنم وقتى كه تو كوچه و خيابون راه ميرم و بعضى ها بد جورى بهش نگاه ميكنند، چطورى تصورش مى كنند و چى خيال پردازى ميكنند. باز وسوسه ميشم كه اگر اين باسن جلوى اونايى باشه كه اونطورى با حسرت نگاهش ميكنند به چه حالى در ميان و چكار ميكنن… و از تصور اين صحنه من چقدر حال ميكنم. كمربند و دكمه و زيپ شلوارم رو باز ميكنم و ميكشمش پايين. جلو شورت چسبان سورمه اى ام كمى پف كرده. رونهام چقدر خوش فرم و خوشرنگ اند. نگاه كردن بهشون حال ميده بهم. بر ميگردم و باز پشتم رو تو آينه تماشا ميكنم. كون برجسته ام چقدر خوش فرم جا گرفته توى شورتم… اگر كسى ببينه اين صحنه رو…؟؟ دستمو ميبرم به كناره هاى شورتم و يواش يواش ميكشمش پايين. از ديدن چيزى كه ميبينم و از تصور بودن اين صحنه جلو چشماى حريص يك مرد، دلم شروع ميكنه به تالاپ و تولوپ كردن. تصور دست ماليدن پسر مش غلام رو كونم و گز گزى كه الان هم دارم حسش ميكنم حالمو عوض ميكنه… يه لحظه فكر ميكنم يعنى اون واقعاً ميخواد؟ اگه اين صحنه رو واقعاً ببينه چطور ميشه حالش؟ اگر الان اينجا بود چكار ميكرد؟؟ با اون چشماش چطورى نگاهش ميكرد… بعد چكار ميكرد اصلا؟ از فكرى كه به مغزم اومده از خودم خجالت ميكشم… كه به چى دارم فكر ميكنم، و چكار دارم ميكنم… اما باز تصوير كون لخت و سفيد برجسته ام و تصّور نگاه يك مرد و تصّور يك كير سفت شده داغ كه اگر الان اينجا بووود…، باز اختيار فكرم رو از دستم خارج ميكنه. يه لحظه به نادر فكر ميكنم كه اگر الان زنگ بزنم بهش بيست دقيقه بعد همينجا جلو همين آينه، با اون كير تيز كوچولوش، لخت پشتم وايستاده. اما وقتى باز ياد مسخره بازى و خود خواهى و برخورد زشت اون شبش مى افتم ازش متنفر ميشم و از ذهنم پسش ميزنم و باز اين هيكل گنده و پشمالوى پسر مش غلام هست كه با اون چشماى براقش چقدر هيز داره كون سفيد بدون مو ام رو ور انداز ميكنه. و باز از فكر خودم خجالتم مياد و فورى شلوارمو از زمين بر ميدارم و آويزون ميكنم به رخت آويز و شلوار گرمكنم رو ور ميدارم ميپوشم و راه مى افتم سمت آشپزخونه. املت دوست دارم، فلفل دلمه اى هم داريم. زير چايى رو هم روشن ميكنم.

ادامه دارد…

نوشته: بابك

دکمه بازگشت به بالا