فصلهاى بى پايان (۴)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

قسمت هفتم ” بن بست تاريك ”

ساعت نزدیک ده شب هست كه در رو آروم ميبندم و با اضطراب و دلهره تو كوچه راه مى افتم. تا مغازه مشدى غلام هف هش ده دقيقه بيشتر راه نيست. كوچه و خیابون داره خلوت ميشه کم کم. باد سركش داره تن لختشو ميسابه كف كوچهٔ تاریک و آت و آشغال و گرد و غبار رو بلند ميكنه روى سر و روى رهگذرها. دلم داره از جاش كنده ميشه. سردمه. دارم ميلرزم. سر كوچه كه مى پيچم تو خيابون يه هو با ليلا خانوم همسايه امون كه دست بچه اشو گرفته و از روبرو داره مياد رو در رو ميشم. دست پاچه سلام ميدم. نگاهم ميكنه و آروم جواب سلاممو ميده.
-چيزيت شده آقا باب َ َ َ َ ك؟
هميشه ته حرفهاش رو ميكشه.
-نَ نه. چطور؟
-آخه رنگت پريده انگار.
-نه… از حموم در اومده ام سردم شد.
كمى گوشه چشمى نگاهم ميكنه و لبخند ميزنه.
-آها… اين موقع شب كجا ميرى؟ ديره ه ه!
-ميرم تا سوپرى و بر مى گردم.
-خوب چيزى لازم داشتى به من ميگفتى. ما كه غريبه نيستيم. ميخواى شام درست كنم بياى ببریییى؟
-نه، ممنون. غذا دارم.
-باشه. پس اونوقت فردا ناهار درست ميكنم بيا خونه ما تنها نمون. بيا با هم ناهار بخوريم.
-ممنون. نه… زحمت نميدم.
-تعارف نمى كنم كههه. منتظرم.
راه مى افته و با لبخند شيطنت آميزى ميگه:
-مواظب خودت باش.
راه مى افتم. تا حالا منو تنهايى خونه اشون دعوت نكرده بود. لبخندش هميشه به دلم ميشينه. خيلى دوست داشتنيه. درسته بعضى وقتها از فضولياش بدم مياد و حرصمو در مياره ولى يه جورايى ازش خوشم مياد. مخصوصاً از روزى كه سينه سفيدش رو ديدم. از اون روز يه حس تازه اى بهش درم بوجود اومده. گاهى به باسنش و سينه هاش فكر ميكنم و دلم ميخواد ببينمشون. گاهى هم یواشکی از پشت پرده اتاقم حياطشون رو ديد زده ام و وقتى كنار حوض كوچكشون نشسته بوده و داشته لباسهاى بچه اشو آب ميكشيده رونهاى سفيد و تپلش رو از زير دامنش تماشا کرده ام… يه حس غريب ديگه كه خيلى كم تجربه اش كرده ام.
نزديك مغازه ميرسم. پسر مش غلام داره خرت و پرتهاى بيرون مغازه رو جمع ميكنه ميبره داخل و هى اينور اونور رو ور انداز ميكنه كه يه هويى چشمش به من مى افته و از حركت مى ايسته. ناخود آگاه مى ايستم. كمى نگاهم ميكنه و باز همون لبخند مسخره گوشه لبش ميشينه. همونجا وا مى ايستم و مغازه ها رو ورانداز ميكنم كه خيلى ضايع نباشه. يكى دو بار مياد بيرون و ميره تو و بقيه وسايلش رو ميبره داخل. کمی بعد چراغهاى مغازه خاموش ميشن و مياد بيرون. كركره رو ميكشه پايين و خم ميشه قفل رو ميزنه و برميگرده نگاهم ميكنه و با همون نگاه هيز و لبخند مسخره اش با سرش يه اشاره كوچيك ميكنه و راه مى افته. گشاد گشاد داره راه ميره. يه كيسه پلاستيكى مشكى هم از انگشتش آويزونه كه با راه رفتنش مثل پاندول داره اينور اونور ميشه تو دستش. يه لحظه لخت تصورش ميكنم و با خودم ميگم حتماً تشکیلاتش هم وقت راه رفتن اينطورى اينور اونور ميرن و از فكر خودم خنده ام ميگيره. با كمى فاصله منم راه مى افتم و دنبالش ميرم. نميتونم كه كنارش راه برم. يكى، آشنايى، كسى ببينه چى ميشه؟! گاهى بر ميگرده پشت سرش رو نگاه مى كنه كه مطمئن شه من دارم دنبالش ميرم. از چهار راه دوم مى پيچه سمت راست و دو سه دقيقه كه ميره مى پيچه تو يه كوچه باريك بن بست تاريك. باز ترس برم داشته. آشكارا دارم ميلرزم. دستهام و پاهام دارن يخ ميزنن. من كجا دارم ميرم؟ چكار دارم ميكنم؟ اگه تو اين كوچه تاريك يه بلايى سرم بيارن چى؟ اگه يواشكى بِكِشنم توى يه خرابه اى، خونه اى، جايى و بُكُشنم چى؟ كى ميفهمه اصلاً كه من چه بلايى سرم اومد؟! چيكار دارم ميكنم من با خودم؟! چه غلطى دارم ميكنم من؟؟ دلم هُرّى ميريزه پايين. مى خوام برگردم. ميخوام پا بذارم به فرار و بُدُوم برم خونه مون. ولى سر جام ميخكوب شده ام و نميتونم جُم بخورم. دلم داره از جاش كنده ميشه. آروم سرمو ميبرم جلو و توى كوچه رو نگاه ميكنم. چند در جلوتر زير نور ماه ميبينمش كه كليد رو از جيبش در مياره و تا ته فرو مى كنه تو سوراخ قفل و ميچرخونتش و در رو باز ميكنه. بر ميگرده نگاهم ميكنه. چهره اش در هم ميره و با دستش تند اشاره ميكنه كه دِ يالا بيا ديگهههه…! بى اراده راه مى افتم و ميرسم جلوى در. دارم توى خونه رو نگاه ميكنم كه بازوم رو ميگيره و آروم هلم ميده داخل و خودش هم تو كوچه اينور اونور رو سرك ميكشه و تند مياد تو. دلم داره ميتركه. كم مونده از ترس سكته كنم. يه حياط كم عرض و دراز و نيمه تاريك هست كه اون انتهاش كنار ديوار يه درخت خيلى گنده هست و زير نور ماه سايه اش مثل چنگالهاى شبح وحشتناكى پهن شده روى دستشويى تاريك گوشه حياط. در آهنىِ رنگ رو رفته دستشویی با وزش باد داره باز و بسته ميشه و جِرّ و جِر صدا ميده. اين طرف سمت راست حياط، پشتِ در، يك رديف پله سيمانى كهنه رفته بالا تا طبقه دوم و روبروى در هم يه اتاق طبقه پايين هست كه يه چراغ كم نور روشنش كرده و از پشت پرده تورى داخلش ديده ميشه. بازوم رو ميگيره و آروم هلم ميده سمت پله ها كه برم بالا و خودش هم دنبالم راه مى افته. چند تا پله كه بالا ميرم چهره تكيده و رنگ پريده مش غلام رو ميبينم كه گوشه اتاق طبقه پايين كِز كرده و با پشت قوز كرده اش به ديوار تكيه داده و داره جورابى رو وصله ميكنه. چهره مش غلام رو كه ميبينم مى فهمم اينجا خونه خودشونه و يه ذره آروم ميشم. پشت سرم مياد و بالاى پله ها دستش رو مياره جلو و در رو باز ميكنه و آروم هلم ميده تو و خودش هم دنبالم مياد داخل و در رو ميبنده و قفلش ميكنه اما كليد رو برنميداره. كليد برق رو تلقّى با پشت انگشتش ميزنه و دو تا لامپ كم نور گَرد گرفته كه از سقف آويزونند فضا رو نيمه روشن ميكنند. يه اتاق دراز هست به درازاى حياط كه اون انتهاش رو اُرُوسى چوبى با شيشه هاى رنگى رنگى جدا كرده و سمت راست، پشت در يه آشپزخونه مانندى هست با يه كابينت سبز كوچيك و يه گاز رو ميزى قديمى روش و كنارش يه يخچال قديمى سبز رنگ و اون سمت گوشه اتاق هم يه در آلومينيومى كه پشتش دستشويى يا حمام هست و انگار كه بعداً ساخته شده. دستشو آروم ميذاره رو باسنم و هلم ميده جلو. خودش هم كفشهاى رنگ و رو رفتهٔ پاشنه خوابیده اش رو كج و كوله در مياره و ميره رو موكت. خم ميشم بند كفشهاى سفيد اسپورتم رو باز ميكنم و درشون ميارم و ميرم جلوتر. كفشامو كه در ميارم راه ميافته ميره سمت در چوبى و ميره داخل. وقتى برميگرده كتش رو و شلوارش رو در آورده و كيسه پلاستيكى هم دستش نيست ديگه. پيرهنش روى پيژامه راه راهش افتاده و جوراباش هنوز روى پاچه هاى زير شلواريشه. در حالى كه زل زده بهم، مياد از كنارم رد ميشه و ميره سمت راستِ اتاق، در آلومينيومى رو باز ميكنه و ميره تو و كمى بعد فِشششش صداى باز شدن شير آب مياد. تا از اون تو در بياد من همونطورى سر جام ميخكوب وايستادم و دارم دور و برم رو نگاه ميكنم. يه دست لحاف تشك وسط اتاق پهنه و روش ملافه سفيد كج و كوله ولو شده. لحاف تا نشده و گوشه تشك مچاله افتاده رو زمين. دور و بر اتاق هم يه مقدار خرت و پرت قديمى نامرتب چيده شده. يه گوشه اتاق هم كومه لحاف تشك هست و روش يه ملافه گندهٔ چار خونه. باد پرده تورى جلو پنجره چوبی قدیمی رو شكم داده آورده تا وسط اتاق و هى داره بالا پايينش ميکنه. صدای آب قطع میشه و از توالت مياد بيرون. دستاشو با زير بغل هاش و پيژامه اش خشك ميكنه و باز نگاهم ميكنه و ميره سراغ يخچال و يه چيزى برميداره ميذاره تو دهنش و شلپ شلپ ميخورتش و بعد يه ظرف شيشه اى برميداره و سرشو ميكنه تو دهنش و قلپ قلپ سر ميكشه و بعد ميذاره سر جاش و در يخچال رو ميبنده و در حالى كه با اون چشماى سبز آبى اش هيز داره نگاهم ميكنه گشاد گشاد مياد چراغ ها رو خاموش ميكنه و مياد به طرفم. نور ماه شب چهارده از پشت پرده تورى سفيد پهن شده كف اتاق. مياد جلوم وا مى ايسته و چشاش رو ميدوزه تو چشمام. چشاى تيله ايش زير نور ماه دارن برق ميزنند. نگاهش رو باز نميتونم تحمل كنم و سرمو ميندازم پايين. دستاشو ميذاره طرفين صورتم و سرمو مياره بالا و تو چشام زل ميزنه. باز نميتونم چشاشو نگاه كنم و نگاهمو ميدزدم. صورتش رو مياره جلو و لبهاش رو ميذاره رو لبهام و شروع ميكنه به مكيدن لبهام. چندشم ميشه. ميخوام سرمو بكشم عقب اما با دستاش سرمو محكم فشار ميده سمت خودش و با حرص لبهامو ميكنه تو دهنش و زبونش رو هل ميده لاى لبهام و توى دهنم و صاف توى چشام نگاه ميكنه. صورتش رو اصلاح كرده. صاف صافه. حموم هم رفته. كله اش چرب نيست. صبح هم ته ريش سيخ سيخى بلند داشت هم كله اش كاملاً چرب بود. حتما ظهرى اومده رفته حموم. يعنى احتمال ميداده كه من شب ميام كه ظهرى اومده خونه و به خودش رسيده و خودش رو براى من آماده كرده؟ شايد ظهر هم منتظر اومدن من مونده… از اينكه به من فكر كرده و از نیازش بهم حال ميكنم. دهنش مزه گوشت چرخ كرده و سانديس ميده و نفسش بوى تند سيگار. حالم داره به هم ميخوره. اما اصلا زورم نميرسه كه سرمو بكشم عقب. كله امو طورى به خودش فشار ميده و طورى ميكِشتش بالا كه احساس ميكنم از كله ام آويزان شده ام. گردنم درد گرفته. دستامو ميارم بالا و بازو هاش رو ميگيرم كه فشار از گردنم برداشته بشه. حالا ديگه كاملا ًپاهام رو هوا هست و از بازوهاش آويزون شده ام و اون با ولع تمام لبهام رو كشيده تو دهنش و شالاپ و شولوپ داره ميك ميزنه و زبونش رو توى دهنم ميچرخونه و ميكشه روى دندونهام كه قبل از اومدن مسواكشون زده ام. لبهام داره ميسوزه بس كه محكم ميكشون ميزنه. آخ گفتنم مثل صدایی خفه از دماغم بيرون ميزنه. احساس ميكنم لبهام ورم كرده اند. دستهاشو شل ميكنه و پاهام به زمين ميرسند. حالا ديگه آرومتر داره لبهامو ميخوره و كمتر سرمو به خودش فشار ميده. فكر ميكنم اگر بخوام سرمو بكشم عقب باز هم اونطورى فشار مياره و باز دردم ميگيره پس تحمل مى كنم و ساكت وامى ايستم كه بيشتر اذيت نشم. حس عجيبيه. تا حالا تجربه اش نكرده ام. گشتن زبونش تو دهنم و روى دندونهام حس عجيبى بهم ميده.كشيده شدن لبهام توى دهنش و زير دندونهاش. و جلو و عقب رفتن زبونش توى دهنم… آخ… مثل چيز نادر كه اونشب كردمش توى دهنم. يادم مياد كه كير نادر شايد اندازه همين زبون اين مردك باشه… تو رفتن و بيرون اومدن زبونش تو دهنم منو ياد تصوراتم در مورد تو رفتن و بيرون اومدن يه كير توى كونم ميندازه و كم كم حال ميده بهم… دارم نفس نفس ميزنم. چشم هام رو بسته ام وخودمو ول كرده ام و دارم به حس و حال عجيبى كه داره بهم مياد تمركز ميكنم. واى اگر چيزى مثل اين بره تو كون آدم… آى… احساس ميكنه كه شل شده ام و آروم گرفته ام، دستهاشو از طرفين صورتم بر ميداره و ميبره پشتم و آروم آروم از پشت ميبره پايين روى كمرم… پهلوهام رو ميگيره تو پنجه هاش و فشار میده و بعد يواش يواش دستهاشو از رو شلوار مشكى كتانم كه روى باسنم شكل گرفته ميذاره رو كونم… حالت چهره اش عوض ميشه، چشاش كه تا حالا زل زده بود تو چشمهام، بسته ميشه و كله گردش كمى ميره عقب و نفسش به صورت يه آه عميق همراه با بوى سيگار از سوراخهاى بينيش ميزنه رو صورتم. كل كونمو دو دستى تو پنجه هاش گرفته و محكم فشار ميده و ول ميكنه. باز لبهامو محكمتر ميكشه تو دهنش. با بازوهاى قوى اش كامل منو چسبونده به خودش و محكم فشارم ميده و كونمو محكمتر ميمالونه. نفس هاش داره تندتر ميشه. كونمو داره تو پنجه هاش ميچلونه. توى كونم داره گز گز ميكنه. تمام حس بدنم داره توى كونم جمع ميشه. چقدر به صحنه هايى مثل اين فكر كرده ام. چقدر با امثال اين صحنه خيالبافى كرده ام… و الان كون نرمم داره توى پنجه هاى يه مرد گنده بالا پايين ميشه. قلبم داره تند ميزنه. نفسم تند تر شده. دستهاى گنده اشو مياره بالاتر كه بكنه تو شلوارم امّا نميرن تو. كمربندم نميذاره. يه دستشو ميذاره رو كمرم و بيشتر فشار ميده به طرف خودش و اون يكى دستشو به زور ميفرسته تو شلوارم. دستش ميره روى شورتم و باز مثل صبح انگشتش رو میفرسته لای چاك كونم. برجستگى كيرش چسبيده روى شكمم. كاملا احساس ميكنم كه يه چيز سفت داره به شيكمم فشار مياره. اندازه اشو نميتونم احساس كنم ولى حتماً بايد بزرگتر از مال نادر باشه. با پنجه اش باز شروع ميكنه به مالوندن كونم و انگشتش رو هم بیشتر فشار ميده لاى چاكم. كمربندم كشيده شده عقب و داره به شكمم و كيرم فشار مياره. تحريك شده ام. چیزم سفت شده و توى شلوارم خم شده و درد گرفته. دلم ميخواد دستمو ببرم جاشو درست كنم كه اذيت نشم اما خجالتم مياد. دلم نميخواد فكر كنه هميشه از اين كارا كرده ام. كه اين كاره ام. كه كونى ام…! همونطورى كه با پنجهٔ گنده اش داره كونمو مى مالونه، اين يكى دستشو از رو كمرم برميداره و مياره جلوم و شروع ميكنه به باز كردن كمربندم. لبهامو كه تا حالا به شدت ميك ميزد ول ميكنه و كله اشو برمى گردونه پايين كه ببينه چكار داره ميكنه. قلاب كمربندمو ول ميكنه دكمه شلوارمو باز ميكنه و زيپم رو هم نصفه نيمه ميكشه پائين و کمربندم شل ميشه و دستش از پشت بيشتر خم ميشه و انگشتش بيشتر ميره لاى كونم و سر انگشتش درست ميره روى سوراخم. كله اشو مياره كنار سرم و شروع ميكنه آروم آروم ليس زدن گردنم و اين يكى دستشو هم باز ميبره پشتم و هر كدوم از دستاشو از رو شورتم ميذاره روى يه لُپ كونم و باز شروع ميكنه به فشار دادنشون. انگار داره ليمو آب لمبو ميكنه نامرد. نفسهاش تندتر شده و فش و فش از سوراخهاى بينيش ميزنه روى لاله گوشم و انگار برق ميگيرتم. تمام بدنم ميلرزه يه هويى. بازى كردنش با كونم و نفس نفس زدنش و حال كردنش باهام حال ميده بهم. كونم رو داره توى پنجه هاش اينور اونور ميكنه و انگشتشو روى سوراخم ميچرخونه و بيشتر فشار ميده. توى كونم داره بوم بوم ميزنه. شديداً تحريك شده ام. كيرم داره زق زق ميكنه. هم كيرم و هم سوراخ كونم داغ شده اند. حسابى كه با كونم بازى ميكنه، دستاشو ميكشه بيرون و پشتم رو برميگردونه طرف خودش و آروم ميره پايين و يه زانوشو ميذاره زمين و دستاشو ميبره سمت كونم. برميگردم نگاش ميكنم ببينم چكار داره ميكنه. چهار چشمى زل زده به كونم.خيلى با دقت با نوك انگشتاش كش شورتمو ميگيره و آروم آروم ميكشتش پايين و با ولع تماشاش ميكنه. كونم داره كامل مياد بيرون از شورتم. كون سفيد نرمم… كونى كه هر وقت خودمم تو آينه تماشاش كرده ام تحريك شده ام. كون پونزده شونزده ساله اى كه خيليا تو كوچه و خيابون با ولع و شهوت نگاهش كرده اند رو الان دارم لخت ميذارم جلوى چشمهاى هيز و سبز آبى پسر سى و پنج چهل ساله مش غلام كه از شدت شهوت چشمهاش گرد شده و دهانش نيمه باز مونده. دلم ميخواد مثل نادر حالشو بگيرم و تو كف بذارمش. دلم ميخواد اذيتش كنم. نبايد حس كنه كه خيلى راحت ميتونه صاحابش بشه. اين كونِ قشنگ مال خودمه. مال خودم…! تندى دستامو ميبرم رو كش شورتم و با سرعت ميكشمش بالا روى كونم. اصلا انتظار اين كار رو نداشت. انگار يه دارايى ارزشمند رو ازش گرفته باشند يه هويى از جاش ميجهه و با پشت دستش چنان محكم ميكوبونه روى دستم كه برق از چشمام ميپره. بد جورى دردم مياد. انتظار نداشتم اينطورى كنه. فكر نمى كردم بزنه منو. چشام داغ ميشن. دلم ميخواد گريه كنم. لجم ميگيره. باز به تندى دستامو ميبرم پايين و شلوارمو كه روى رونهامه ميگيرم و محكم ميكشمش بالا و راه مى افتم…

ادامه دارد

*** دوستان عزيز، در صورت تمايل لطفاً قسمتهاى قبل رو هم مطالعه فرموده و حتماً نظراتتون رو بفرماييد تا در حد توان در قسمتهاى آتى مد نظر قرار گيرد.
پيشاپيش از بيان نظرات ارزشمندتان سپاسگزارم.

” بابك ”

نوشته: بابك

دکمه بازگشت به بالا