یک عمر بدشانس؛ یک شب خوششانس
سلام من هادی هستم. خیلی خلاصه بخوام خودمو معرفی کنم، یه بدشانس تمام عیارم؛ چیزی که هم خودم قبولش دارم هم تقریباً همهی اطرافیانم. البته هستن کسایی که اعتقاد دارن تو مسائل مختلف تقصیر خودت بوده نه شانس بد، ولی به نظرم این بیانصافیه.
اولین بدشانسی من، هیکل بزرگم بود. مامانم میگه هر سنی که بودی، بزرگتر میخورد بهت. واسه همین مثلاً وقتی تو 5 سالگیت میخواستم ببرمت تو مجلس زنونه، خانوما وحشت میکردن و میگفتن لطفا نیارش که ما معذبیم. اینه که آخرین باری که تو یه مجلس زنونه با مامانم رفتم رو حتی یه اپسیلون هم در خاطرهم ندارم.
بدشانسی بعدیم خانوادهی مذهبیم بود. اینطور بگم تو خانوادهی ما پسرها و دخترها قبل از اینکه راه برن از هم جدا میشدن و دیگه کاری به کار جنس مخالف نباید میداشتی (البته بعدها فهمیدم بودن کسایی توی فامیل که ادای تنگا رو درمیاوردن، ولی خب چه فایده؟!). حتی تو اکثر مهمونیامون سفرهی آقایون و خانوما رو جدا پهن میکردن. تو این خانواده من بودم و یه داداش بزرگ که اونم چنان مذهبی شد که به مامان چادریم ایراد میگرفت که مثلاً یکم آرایشت معلومه. با این اوصاف طبیعی بود که تو دوران مدرسه در مسائل جنسی نسبت به همسنام خیلی قاق باشم. مثلا روزهایی متوجه فرق بنیادین پسرها و دخترها شدم که همکلاسیام فیلم سوپر رد و بدل میکردن و به من میگفتن 18+ یعنی باید تو جمع بالای 18 نفر ببینی! حالا اونقدرم گاو نبودم و میفهمیدم دستم میندازن، ولی خب در همین حد! اوضاع به حدی خیط بود که اولین خوابهایی که دیدم و جنب شدم، با حضور کاراکترهای زن سریالهای خارجی صدا و سیما مثل دکتر مایک (پزشک دهکده) بود.
خودم در کل مذهبی نبودم و توی دانشگاه مذهبی بودنم کمتر هم شد؛ میخواستم تغییر کنم ولی بازم اوضاع خوب پیش نمیرفت. خودم جرئت نمیکردم سمت دخترا برم، دخترا هم که میومدن آمار میدادن، یا نمیگرفتم یا انقدر دیر میگرفتم که دیگه به درد نمیخورد. مثلا یه بار یکی از دخترهای همکلاسیم اومد ازم جزوه خواست اونم همون هفتههای اول؛ منتهی من به حدی تعطیل بودم که تا هفتهی آخر نشستم جزوه رو تمیز نوشتم؛ بعضا میبردم خونه و پاکنویس میکردم. قبل امتحان با کلی نقشه بهش گفتم: «جزوهی من کامله اگه میخواین کپی بگیرم براتون». اونم نه گذاشت نه ورداشت، گفت: «مرسی، بهروز (یکی از بچههای کلاس) قول داده باهام کار کنه، فکر کنم جزوه هم داره.». آمار گرفتم دیدم همون وسطای ترم با بهروز دوست شده و تمرینای قبل امتحانشون هم تو خونهی بهروز برگزار میشه! (البته احتمالا الان شمام میخواید بگید خب خودت گند زدی و به شانست ربطی نداره، ولی خب شما لحاظ کنید من 19 ساله با اون عقبه، جور دیگهای میتونستم باشم؟!)
چند ماه بعد با یه دختر که همگروهیم بود همینطوری حرفزنان از کلاس رفتیم تا بوفهی دانشگاه. حرف از پروژه شروع شد و بعد رسید به چیزهای دیگه. دختره که اسمش فکر کنم مهین بود، گفت: «والا چی بگم، ببخشید یخورده این روزا فکرم مشغوله. با نامزدم زیاد داستان داریم، نمیدونم چی میشه.» نامزد که نداشت، دوستپسرش هم یکی از داغونای دانشکده بود؛ اینه که گفتم الان وقت خوبیه. گفتم بفرمایید بشینید من برم 2 تا ساندویچ بگیرم و بیام بحثمونو ادامه بدیم. خلاصه پریدم گرونترین ساندویچ رو با سیبزمینی و نوشابه و … گرفتم و اومدم. به خیال خودم اون روز کلی مخ زدم و رفتم. منتظر بودم خیلی زود خبری بهم بده که با پسره به هم زده، منم بیشتر بهش نزدیک شم و خلاصه اولین دوستدختر رو صید کنم. منتهی بعد از حدود 2 هفته تو کف بودن، یه روز که با بقیهی همگروهیا تو کلاس نشسته بودیم، مهین گفت: «بچهها مرسی که این چند وقت هوام رو داشتین. خدا رو شکر اوضاعمون الان خیلی خوبه و منم دیگه تمرکز میکنم روی پروژه». دیگه آخرین خبری که ازش داشتم، از همون پسر داغونه بچهی سومش رو هم حامله بود.
اون دو هفتهای که تو فکر مهین بودم و آهنگای عاشقانه گوش کردم به کنار، پول اون ساندویچه بدجوری آتیشم میزد. این شد که ترم بعد وقتی با 2 تا دخترامون – فاطمه و رویا – (که انصافاً جزء شاخهای دانشگاهمون بودن) همگروه شدم، هنوز درد اون پول ساندویچه باهام بود. یه روز که با هم رفتیم بوفه، رفتم ساندویچ خریدم، ولی بعد که اومدم سر میز، گفتم: «بچهها قابل نداره، نفری 1500 تومن شد». یه لبخندی هم از رضایت تو دلم داشتم که اگه دوست شدین آخر باهام که هیچی، اگه نشدین هم حداقل ضرر مالی نکردم. سری بعد که رفتیم بوفه شاید 3-4 روز بعدش، رفیقم اشکان هم باهامون بود. اشکان پرید 4 تا ساندویچ خرید و هر چی هم ما اصرار کردیم، پولشو نگرفت که نگرفت. این حاتم طایی بازم اشکان چنان در نظر دخترا جلوه کرد که اصن انگار با خوردن اون ساندویچ مفتی، اشکان شده بود رفیق چند سالهشون (خب منم یه بار ساندویچ گرفتم که نتیجهش شد حل مشکلات یه زوج و خوشبختیشون؛ گه به این شانس). از اون به بعد اشکان همیشه تو جلساتمون بود (با اینکه گروه ما 3 نفر بود و اشکان یه گروه دیگه داشت)، و بالاخره مخ فاطمه رو زد. با خودم گفتم هادی یه شانس هنوز برات مونده. تو اولین فرصت خیلی بیدلیل بحث ناهارو پیش کشیدم و به رویا گفتم: «بفرمایید بریم بوفه مهمون من» ولی واقعا دیگه این بار رو هر چی فکر کردم، نفهمیدم چی شد که رویا در کسری از ثانیه جوابمو داد: «نه مرسی، 1-2 تومن ته جیبم پیدا میشه». جالب اینکه رویا خیلی دنبال دوستی بود و هنوز ترم تموم نشده، با یکی دوست شد. خلاصه اون ترم هم تموم و رویا و فاطمه هم پر.
آخرین روزهای دانشگاه، دوستام گفتن باید بیای تورهای خارج شهر، اونجا هم بختت باز میشه هم میری تا ته قضیه. اما خب پیچوندن خانوادهی مذهبی برای اون تورها کار سادهای نبود. بالاخره یه بار موفق شدم و با هزار امید و آرزو رفتم تور؛ منتهی برای اولین و آخرین بار، همون خروجی شهر پلیس مینیبوسها رو نگه داشت و بعد از کلی سوال و جواب، برمون گردوند. بعدا فهمیدیم یکی از شیتیلبگیرها عوض شده بوده و اون جدیده میخواسته خودی نشون بده. به هر حال دانشگاه تموم شد.
دورهی سربازی که هیچ، بعد از اون هم یه شرکت استخدام شدم که با سفارش بابام بود و احتمالا میتونید حدس بزنید چه مدلی بوده. در همین حد بگم که منشی مدیر که در بسیاری موارد به جندهی مدیر معروفه، تو شرکت ما یه مرد ریشو بود. و از تمام حدود 20 نفر کارمند، 2 تا زن بودن که اونام از هر مردی مردتر بودن. هر 2تا متاهل و به شدت وحشی! جوری که یه روز یکی از همکارها با یکیشون یه شوخی خیلی ساده در حد دبستان کرد، فرداش شوهر طرف تو شرکت بود دعوا و … اینطور میتونم بگم که شانس پیدا کردن دوستدختر تو پادگان سربازی بیشتر بود تا این شرکت. خانواده فقط فشار میاورد برای ازدواج؛ واسه همین خیلی دنبال دوست پایه بودم که کمکی بکنه بهم.
تو بسکتبال با یکی دوست شدم به اسم افشین. افشین از اون بکنای قهار بود که بهم میگفت: «من هر چی میکنم از صدقه سر قد بلندمه، تو چطوری ازش هیچ استفادهای نمیکنی؟» خودش مخزن بود، منتهی برای من گشت یه خاله پیدا کرد و اونم بهم پیام داد. روز و ساعت و قیمت رو هماهنگ کردیم؛ منم قبلش رفتم حموم هم جق زدم که با دیدن طرف آبم نیاد، هم قشنگ شیو کردم و تر و تمیز رفتم پیش دختری که خاله معرفی کرده بود که اسمش سارا بود (که مطمئنا هر چیزی بود جز سارا). رسیدم یه خونه ویلایی داغون؛ طبق دستورالعمل زنگ رو رمزی زدم و در باز شد رفتم تو. تا وارد ساختمون شدم، چند تا دختر خفن دیدم با لباسای لختی و حسابی کیفم کوک شد. یکی اومد جلو، اسم رو گفتم، اونم منو فرستاد به یه اتاق با یه تخت بزرگ. چند لحظه بعد در باز شد و …
چشمتون روز بد نبینه؛ چنان افریطهای وارد اتاق شد که کیرم که با تصور کردن کصهای اونجا سیخ سیخ شده بود، درجا خوابید، شایدم بشه گفت مرد. یه زن حدود 40 سالهی سوپر داغون که 99% تریاکی بود. البته بندهخدا انصافا حلالواری کار کرد و اول کلی برام ساک زد تا اون زبونبسته دوباره سیخ بشه؛ و واقعا هم حرفهای ساک میزد (البته اینو بعدها فهمیدم که تجربهم بیشتر شد). لامصب کیرمو تو دهنش غیب میکرد خیلی هم راحت؛ بعد درمیاورد و تخمام رو مثل جاروبرقی میخورد. کلی هم زبون میریخت که چه کیر تمیزی و چه تخمای قشنگی و … دلم نیومد زبون به بدنش بزنم؛ ولی یکم سینههاش رو خوردم و بالاخره تو 27 سالگی، یه سینه خوردم بعد از اینکه از شیر گرفتنم. بقیه قضایا رو هم فاکتور گرفتم که دیگه زودتر بکنم. یهو گفت: «کاندومت کو؟». خودم که تو باغ نبودم؛ ولی مگه خود اینا که کارشون اینه نباید داشته باشن؟! خلاصه گفتم نترس به موقع میکشم بیرون. منتهی از اونجایی که شما مگه اصن بار اول میفهمی موقعش کیه؟!!! بعد از چند تا تلمبه تا اومدم به خودم بیام، نصف بیشترش رو ریختم توش؛ این شد که مجبور شدم کلی پول دیگه بدم واسه اینکه سارا خانوم (!) قرص اورژانسی بخوره. یعنی اون موقع ملت با 100 تومن کص میکردن در حد ملکه زیبایی اوکراین، بعد من شاید 40-130 تومن پیاده شدم برای همچون کصی!
به افشین که گفتم، زنگ زد دعوا و شاکی بازی ولی فایدهای نداشت. خلاصه اینور اونور کرد تا چند وقت بعد یه خالهی دیگه پیدا کرد. چند ماهی و هر ماه 1-2 بار با دخترای اون خوابیدم، ولی چون برنامهی من معلوم نبود و باید صبر میکردم اوضاع خونه همه جوره اوکی باشه بعد به خاله بگم یکیو میخوام، موردای خوبی بهم نمیرسیدن؛ شاید یه کوچولو بهتر از اون سارا (!). دیگه از اون هم زده شدم و قطعش کردم و برگشتم به دوران طلایی جق. داشت نزدیک یک سال میشد که سکس نداشتم و هر روز شرمندهی کیر بزرگوارمون بودیم، تا اینکه بالاخره یه روزی ایزد دری از رحمت برام گشود…
داداشم ازدواج کرده بود و رفته بود کرج؛ سلامعلیک نکرده هم 2 تا بچه آورده بود، اینه که حسابی عزیز بود و مامان بابا زیاد میرفتن اونجا؛ بعضی وقتا که شب هم میموندن. زنداداشم از این چادری یه چشمیاس که بین من و بقیه مردا فرق نمیذاره و هممون رو نامحرم میدونه؛ اینه که من از هر 10 بار، یه بار میرفتم کرج؛ اونم وقتایی که قول میگرفتم که شب بر میگردیم. یه پنجشنبهای بود که مامان بابا رفتن کرج، منم طبق معمول بساط فیلم رو چیدم واسه خودم؛ معمولاً اگه فیلم صحنهای چیزی داشت که تحریکم میکرد، وسطش یه پاوس میزدم، یه توک پا میرفتم سوپر میدیدم و خالی میشدم و برمیگشتم ادامهی فیلم. اون شب حدودای ساعت 8 بود؛ فیلم رو تازه شروع کردم که زنگ در خورد.
رفتم درو باز کردم، دیدم خانوم آشتیانیه. غزاله یا همون خانوم آشتیانی، واحد روبرویی ماست؛ ما طبقه 4 یه آپارتمان هستیم که هر طبقه 2 واحده؛ رو همین حساب تو چند سالی که جفتمون اینجا میشینیم، آمارشو کامل داریم. یه خانوم مطلقه حدود 35 ساله که با بچهی 7-6 سالهش زندگی میکنه. مامان میگفت: «یه پسره چند ماهی باهاش بود؛ یا میومد خونهش یا میومد دنبالش میرفتن بیرون، ولی الان به هم زدن چون 3-4 ماهیه ندیدمش.» آمار حاج خانوم درست بود همیشه؛ یا بهتر بگم اونایی که مطمئن بود رو به من و بابا میگفت. به هر حال، سلامعلیک کردیم و گفتم بفرمایین امرتون. پرسید «حاج خانوم یا حاج آقا هستن؟». بعضی وقتا یه کاری داشت به ما میگفت. منتهی چون وضع حجابش اینا خیلی درست نبود، مامان سعی میکرد خودش بره یا نهایتاً به بابا میگفت؛ دلشم میسوخت واسه خانوم آشتیانی. حدس زدم باید کاری داشته باشه؛ گفتم:
نه رفتن کرج خونه داداش تا دیروقت نمیان. اگه کاری هست بفرمایید من هستم.
مزاحمت میشه آخه. این بخاریمون رنگ شعلهش عادی نیست، من یکم نگران شدم.
ایراد نداره الان میام یه نگاهی میندازم.
رفتم توی خونه، راست میگفت شعله اصن آبی نبود. یخورده ور رفتم، بعد رفتم پشت بوم و دودکشش رو چک کردم و برگشتم و همینطوری ور رفتم باهاش تا درست شد. بهشم سپردم باز چک کنه و محض احتیاط یه کوچولو پنجره رو باز بذاره شب، غزاله هم کلی تشکر کرد و منم دیگه برگشتم؛ منتهی دم در با صحنهی بدی (که الان میتونم بگم با صحنهی بسیار خوبی) مواجه شدم: در بسته شده بود. نمیدونستم چی شده بود حالا باد زده بود یا هر چی، ولی در بسته شده بود. بابای ما هم که چنان قفلی روی در گذاشته بود که هیچ دزد و غیر دزدی نمیتونست بدون کلید وارد بشه. برگشتم پیش غزاله:
ببخشیدا؛ در بسته شده منم نه کلید دارم نه گوشی. میشه گوشیتون رو بیارین من زنگ بزنم بابا اینا؟
ای وای ببخشید همهش تقصیر منه. الان میارم براتون.
زنگ زدم بابا، خوشبختانه حسابی سرشون شلوغ بود و دیگه سوالپیچم نکرد که چی شده و چرا داری با تلفن خانوم آشتیانی زنگ میزنی و … فقط گفت که شب اونجا هستن، و قرار شد با پیک موتوری کلید رو بفرستن. گوشی رو به غزاله پس دادم و تشکر کردم گفتم خب اوکی شد؛ ولی اون گفت:
با پیک موتوری قرار شد بفرستن؛ درسته؟ تا حالا پیک رو بگیرن و از کرج بیاد تا ونک، 1-2 ساعت طول میکشه. تشریف بیارین داخل تا برسه.
نه مزاحم نمیشم همینجا خوبه.
تعارف نکنید. بفرمایید تا یه چایی بخورید اونم میرسه.
دیدم واقعا نمیشه پشت در وایساد و داره درست میگه، دیگه با ببخشید و مزاحم میشم و … گفتن، رفتم داخل. غزاله توی آشپزخونه بود و داشت چایی آماده میکرد که بیاره. محجبه نبود و میدونستم فقط به احترام مامان بابا یه چادر نصفه میاندازه هر وقت میاد دم خونهی ما. دیدم چادر روی دوشش افتاده و موهای قهوهای روشنش کاملا سشوار کشیده و درست شده بود. از پایین هم معلوم بود دامنش به زور تا زانوش میرسه؛ و پاهاش سفید و تمیز بودن. البته من همیشه درگیر یه چیز این زن بودم و اونم چشماش بود؛ چشمای آبی روشن بینهایت زیبا. همیشه جوری محو چشمام میشم که با خودم عهد کردم حتما با یه دختر چشمآبی ازدواج کنم (البته متاسفانه گزینهها زیاد نیستن و شاید نهایتاً مجبور شم مهاجرت کنم به همین دلیل).
چادرشو انداخت بالا و مرتب کرد خودشو و با سینی چای اومد تو پذیرایی؛ منم بساط چشمچرونی رو جمع کردم و صاف نشستم. چایی رو تعارف کرد و روی مبل اونطرفی نشست. یهو یادم افتاد صدای بچهش نمیاد.
+کیان کجاست؟
نیستش؛ عصری مهمونی خونهی خواهرم اینا بودیم، دیگه موند اونجا بازی کنه و 2-3 روزی باشه، منم یخورده کار عقبافتاده دارم به اونا برسم.
آها بسیار عالی. حالا منم مزاحتمون شدم. شما بفرمایید به کاراتون برسین.
نه امشب که نه، فردا پسفردا یخورده کار بیرون دارم.
چایی رو خوردم و بعدش رفتم دستشویی. اون تو داشتم با خودم فکر میکردم پسر در حالت عادی با این شانس گهت، یا باید خونهی پیرزن 80 ساله میرفتی میموندی، یا مثلاً بچهی خودش با چند تا بچهی اضافی خونهش بودن ولی امشب هیچکس نیست. رو دور شانسیا… اومدم بیرون و برگشتم نشستم، غزاله هم داشت میوه میاورد. بنده خدا معلوم بود از دست چادره خیلی اذیته و نزدیک بود بشقابای میوه رو هم بندازه. نمیدونم چی شد یهو بهش گفتم: «راحت باشید، من رو که میدونید مثل مامان بابا نیستم، و همیشه میگم حجاب و اینا مسئلهی شخصیه و دلیل نمیشه کسی به خاطر کس دیگه خودشو اذیت کنه.» یخورده جا خورد، یه تشکر کوچیک کرد، یخورده خجالت کشید، ولی در نهایت وقتی رفت نمک بیاره برای خیار، دیگه چادرو برداشته بود. پیرهن مجلسی سورمهای با دامن کوتاه سورمهای تنش بود، فهمیدم از مهمونی که برگشته لباسشو عوض نکرده. البته یه موضوع مهمتر رو هم فهمیدم و اونم اینکه چشمای آبی قشنگش در مقابل پر و پاچهی سفیدش هیچی نبودن برای جذب کردن من. اومد نشست و پاهاش رو انداخت رو پاش، اوه خدای من! یعنی رون پا به اون قشنگی در تمام عمرم ندیده بودم. همینطوری که کفبر شده بودم و فقط تو دلم به اون شوهر سابق الدنگش میگفتم آخه یابو! آدم مگه همچین چیزی رو ول میکنه، به خودم اومدم و دیدم یه چیزی پرسیده و منتظر جوابه:
ببخشید متوجه نشدم. چی پرسیدین؟
نه خواهش میکنم. گفتم شما خوبین؟ کار و زندگی خوبه؟
شکر بد نیست. میرم شرکت و میام و … همون روزمرگی مسخره. شما چطور؟ هنوز دنبال کارین؟
نه من یه ماهی هست مشغول شدم دوباره؛ فقط این دفعه دیگه از خونه کار میکنم چون خیلی سختم بود به خاطر کیان و دستتنهایی و … یخورده پولش کمتره ولی خیلی بهم کمک شده.
همینطوری داشتیم از در و دیوار میگفتیم که گوشی غزاله زنگ خورد؛ بابام بود و گفت که به من بگه پیک رسیده. متوجه شدم غزاله پای تلفن گفت باشه الان میرم بیرون به آقا هادی میگم. قطع که کرد، یخورده منمن کرد، من سریع گفتم: «خیالتون راحت. کار درستی کردین. مامان بابای من خیلی گیر هستن رو این چیزا…» پا شدم که خداحافظی کنم، غزاله گفت: «حالا اگه دوست داشتین برگردین همینجا، هستیم پیش هم، منم یه شام سریع درست میکنم.» اصن اون شب همه چی برعکس بود؛ منم گفتم چرا الکی ادا تنگا رو در بیارم؟ تشکر کردم، رفتم کلیدو از پیک موتوری گرفتم و رفتم تو خونه، با گوشیم زنگ زدم بابا که خیالش راحت باشه، یکم به خودم رسیدم و برگشتم پیش غزاله.
خیلی سریع کتلت درست کرده بود، نشستیم سر میز به خوردن. من یخورده به خودم جرئت دادم و شروع کردم از رابطه و شوهر قبلی و … پرسیدن. تعریف کرد که چی شده طلاق گرفته و چی شده که با یکی دوست شده و باز به هم زده و … منم با حذف قسمتهای خالهها و سارا (!) و … و اغراق کردن راجبه بقیه قسمتها مثل فاطمه و رویا (که مثلاً با اونا دوست شده بودم) از زندگی خودم گفتم؛ بعد داشتم به خودم میگفتم خب چند درصد احتمال داره اونم خالی بسته باشه؟ ولی نمیخورد بهش … شام تموم شد و به پیشنهاد من، رفتیم که با هم ظرفا رو بشوریم. همینطور که کنار هم وایساده بودیم و گاهی دستمون به هم میخورد (ناخواسته موقع رد و بدل کردن ظرفها) و گاهی پاهامون (خواسته از طرف من، چون پاهاش واقعا خوشگل بودن)، یهو دلو زدم به دریا و گفتم: «شما خیلی خانوم خوبی هستی غزاله … غزاله خانوم. ایشالا زود یه آدم خوب پیدا میکنی» اونم گفت: «مرسی هادی، تو هم همینطور». اینکه بهم گفت هادی، نه آقا هادی، برام یه جوری بود. این شد که در حرکتی که هنوزم نمیدونم از کجا اومد به ذهنم، برگشتم سمتش و مستقیم خیره شدم به چشمای آبیش. چند لحظه بعد چشمامون رو بستیم و لبهامون روی لبهای همدیگه بود.
به جرئت میتونم بگم لذت اون 10-15 ثانیه بوسه به تنهایی از تمام سکسهام با جندهها بیشتر بود. یهو از هم جدا شدیم و جفتی شروع کردیم به معذرت خواستن، من دستکش رو درآوردم و رفتم تو پذیرایی روی همون مبل نشستم. حدود 10 دقیقه بعد غزاله اومد، تا دیدمش گفتم: «ببخشید تقصیر من بود.» ولی غزاله گفت: «اولا که از سمت جفتمون برابر بود، بعدم چرا دنبال مقصر باشیم؟ مگه به کسی خیانتی کردیم؟» لحنش خیلی آروم و قشنگ بود. بعد ادامه داد: «مگه اینکه خدا خوشش نیومده باشه…» همینجا قطعش کردم و گفتم: «حالا این همه وقت خدا خوشش اومده بود، بندهی خدا ناخوشاحوال بود…» یه خندهای زد و نگاهم کرد، منم پا شدم رفتم کنارش و خیلی آروم تو موقعیت بوسه قرار دادیم خودمون رو، و دوباره لب گرفتیم.
طاقتم طاق شده بود، همونطوری وسط بوسه انداختمش روی مبل و دستم رو بردم روی رون پاش. یخورده مالیدم ولی جرئت نمیکردم برم بالا، که خود غزاله دستم رو گرفت برد بالاتر تا رسید به شورتش. دیگه خودم ادامه دادم و رفتم روی اصل جنس و شروع کردم مالیدن. باور بکنید یا نه، همون لمس کصش از روی شورت هم متفاوت بود با تجربههای قبلیم، اصن وضعیت عجیبی داشتم. همونطوری که لبامون از هم جدا نمیشد، یکی یکی لباسا رو درآوردیم و موندیم فقط با لباس زیر؛ گفت بریم تو اتاق.
تا برسیم تو اتاق داشتم غزاله رو ورانداز میکردم. شورت و سوتین سورمهای روی بدن سفیدش واقعا کشنده بود. نمیخواستم هولبازی دربیارم، ولی مطمئن اگه زلیخا این کون و رون رو داشت، یوسف وا داده بود. آخرای راه دستم فقط رو کونش بود و آروم میزدمش، تا رسیدیم به تخت. تخت دو نفره نبود ولی یه نفرهی خیلی بزرگی بود و میشد یه کارایی روش کرد. قبل اینکه بریم روش، سوتین رو باز کردم و پرت کردم اون طرف، طاقباز خوابوندمش رو تخت و مشغول خوردن سینههاش شدم. آروم در گوشش گفتم: «جنتلمن دوست داری امشب باهات باشه یا هول؟» گفت: «جنتلمن جاش پشت میزه، هول روی تخت» نفهمیدم دقیقا کدوم میز، شایدم همینطوری یه چرتی گفت، به هر حال. لایت خوردن سینهها رو گذاشتم کنار و وحشیانه شروع کردم به خوردن. سینههاش بزرگ نبودن و یخورده زحمت میدادم قشنگ تو دهنم جا میشدن؛ نوبتی چپ و راست رو خوردم و بعد پا شدم نشستم. غزاله رو چرخوندم و آوردم روی پام، و شروع کردم به چنان در کونی زدنی که خودم دردم گرفت. کونش عجیب خوب بود، و منم از خود بیخود شده بودم و یکی به لپ چپ یکی به لپ راست محکم میزدم. قلمبههای سفیدش دیگه قرمز شده بودن.
غزاله روی پام خوابیده بود و کیرم زیرش بود، ولی اوضاع به حدی خفن بود که ندید میتونستم بگم کیرم به حدی بزرگ شده که تا حالا نشده بود. دو دستی شورت غزاله رو کشیدم پایین، و دستم رو گذاشتم لای پاش و آروم شروع کردم به مالیدن کص و کونش. همونطوری دمر گذاشتمش روی تخت، آروم چرخیدم و رفتم پایین پاش، پاهاش رو از هم باز کردم و سرمو بردم وسط پاش. زبونم رو از روی کونش میکشیدم تا روی کصش، و بعد چوچولههاش رو اساسی میخوردم. کصش خیس خیس بود و ترشحاتش یه بویی میداد که جالب نبود، ولی با خودم میگفتم هر چی هست بخور که تا حالا گیرت نیومده، معلومم نیست سری بعد کی نصیبت بشه. یه لحظه به خودم اومدم دیدم آه و نالهی غزاله بلند شده، گفتم ایول همینه. سرمو از تو کص و کونش کشیدم بیرون، چرخوندمش تا طاقباز بخوابه، یه بالش گذاشتم زیر سرش، زانوهام رو دو طرف سرش گذاشتم، و کیرمو تو دهنش. برعکس این پولیا که هر کاری میکردن نمیچسبید، غزاله که ساک میزد برام هوش و هواسم رفته بود. کیرم شروع کرد به تف کردن، یخورده حال غزاله بد شد. کیرو کشیدم کنار و افتادم روش دوباره به لب گرفتن؛ مزهی دهن جفتمون مثل لب قبلی نبود ولی این سری خیلی سکسی بود. اون بوی کص و کیری که دهنامون گرفته بودن اگه بوی عطر نبود، عوضش بوی شهوت بود و درجهی هاتیمون رو هزار برابر کرده بود.
همونطور که لب میگرفتیم، کیرمو گرفت تنظیم کرد لب کص، و گفت فشار بده حالا. جفتی به حدی خیس بودیم که با یه فشار کوچولو تا ته جا رفت. بندهخدا کیرم تازه فهمید کص خوب چه مدلیه: تنگ و داغ و خیس. از دیوونگی نمیدونستم چی کار کنم، همزمان با تلمبه زدن سینههای غزاله رو محکم گرفته بودم و میکشیدم بالا، و کلا لبامون از هم جدا نمیشدن. خیلی نگذشته بود ولی دیگه آبمنی رو تو تمام تنم حس میکردم؛ کیرو کشیدم بیرون و گرفتم رو شکم غزاله، و خیلی سریع چنان آبم پاشید که انگار شاهرگ آبمنیم رو زده باشن. علاوه بر شکم، سینههای غزاله هم بینصیب نموندن. پاشیدم و همونجا کنار غزاله ولو شدم.
چند دقیقه بعد غزاله ازم خواست برم دستمال کاغذی رو بیارم. رفتم آوردم و خودمونو تمیز کردیم و شورتامون رو پوشیدیم. من دوباره ولو شدم روی تخت، غزاله هم اومد تو بغلم دراز کشید. یخورده با پشمای سینهم بازی کرد، نوک سینهم رو یه لیس قشنگ زد، نگام کرد و گفت: «پاشیم؟» آبم که اومده بود، دوباره چشمای غزاله شده بودن زیباترین قسمتش. گفتم پاشیم.
رفتیم بیرون نشستیم، غزاله رفت چایی گذاشت و منتظر موند تا حاضر شه، و بعد آورد. من هیچی نمیگفتم، غزاله اما بعد از چند لحظه گفت: «مرسی به خاطر امشب. مطمئن باش ما کار اشتباهی نکردیم که هیچ، کار خیلی خوبی هم کردیم. من که خیلی بهش احتیاج داشتم، فکر کنم تو هم همینطور.» با یه لبخند تأییدش کردم، چاییم رو خوردم و پا شدم که برم. گفتم: «مرسی به خاطر امشب. من خیلی خیلی بهش احتیاج داشتم.»
الان بیشتر از دو ماه از اون شب گذشته، ولی چند بار بیشتر همدیگه رو ندیدیم اونم خیلی مختصر و غیر مفید! یا اون بچهش هست یا مامان بابای من هستن، یا من سر کارم یا اون پریوده. افشین و بقیه دوستام میگن خودتو درگیر نکن؛ یه شب کردی، نوش جونت، بچسب به بقیه زندگیت. ولی من برای یه بار دیگه تکرار اون حس، حاضرم حالا حالاها صبر کنم.
نوشته: هو لی هات وت